هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۱۴:۵۰ سه شنبه ۱۹ شهریور ۱۳۸۷

پروفسور گرابلی پلنک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۹ سه شنبه ۱۶ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۴۰ شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۳
از این به بعد آواتار فقط مردونه!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 621
آفلاین
لرد چند دقيقه اي رو در كف تابلو بسر مي برد.و به خودش گفت:
- جل الخالق...ما يه عمره ريدليم نمي دونستيم اينجام خونه داريم.
بعد از اين سخن نسبتا خنگولانه( )لرد سر تاسش رو خاروند و رفت توي خونه.همين طور كه داشت فكر مي كرد يادش اومد يه كار مهم داشته كه بايد انجام مي داد.

گوشي نوكيا رو از تو جيبش در آورد ولي ديد سيم كارت محترم شارژ نداره.راه افتاد كه بره سيم كارتشو شارژ كنه همين كه رسيد سر كوچه يك دكه روزنامه فروشي ديد كه روي يك مقوا نوشته بود:شارژ انواع سيم كارت ___________ و _________(بدليل تبليغات غير مجاز سانسور شد).
لرد:آقا ببخشيد!
دكه دار: كلينيك كاشت مو يه كوچه بالاتره
- ...نخير با خودتون كار داشتم.
- آهان،بفرماييد.
- اينو شارژ كن.
- چشم


وقتي شارژ كردن سيم كارت تموم شد و لرد برگشت خونه اش.اونجا يك زنگ به بلا زد :
- ديد.ديد.ديد.ديد.ديد.ديد.ديد.ديد.ديد.ديد.ديد(افكت شماره گيري موبايل)
-مشترك مورد نظر در دسترس نمي باشد.
لرد كه از شنيدن اين جمله كذايي اعصابي در بساط نداشت با شنيدن اين صدا از شدت عصبانيت حركت نا بهنجاري را انجام داد.
- دينگ(افكت صداي لاو باتري موبايل)
لرد:


لرد هر چي خونه رو گشت پريز برق پيدا نكرد از اينور به اونور...اما فايده اي نداشت.بالاخره دوباره تصميم گرفت بره سر كوچه.

مكان:سر كوچه
زمان:چند دقيقه بعد از دو دقيقه قبل( )


- آقا سلام.
- سلام آقاي محترم من چند بار بگم كلينيك كاشت مو دو تا كوچه با لاتره.
لرد:
در حال گريه بود كه يهو بلا رو ديد.


ویرایش شده توسط پروفسور گرابلي پلنك در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۱۹ ۱۵:۲۴:۴۴
ویرایش شده توسط پروفسور گرابلي پلنك در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۱۹ ۱۷:۳۴:۴۲

[color=FF0000][b]پس قدم قدم تا روشنايي از شمعي در تاريكي تا نوري پر ابهت و فراگير!
ميجنگيم تا آخØ


Re: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۲۰:۵۵ یکشنبه ۱۷ شهریور ۱۳۸۷

ریتا اسکیتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۶ چهارشنبه ۲۸ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۳:۳۱ پنجشنبه ۱۵ دی ۱۳۹۰
از تو اتاقم!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 568
آفلاین
خانه ریدل ها

مرگخواران با بی قراری در خانه ی اربابی ریدل رفت و امد میکنند، بلا در حالی که گوشه ای از سالن روی زمین نشسته، داره همین جور با خودش حرف میزنه و همچنان خودشو به چپ و راست تاب میده:

-ای خداااااااا...دیدی بی لرد شدم؟؟ دیدی بیچاره شدم؟؟ یعنی الان کجاست؟؟ نکنه دزدیده باشنش؟؟ اخه کجا رفتی؟؟ چی شدی تو؟ ای ولدمورت() ای خدا...اوهو، اوهو، اوهو، هــــــــــــه، فــــــــــخ....فخ فخ فخ

ناگهان بلا از خود بی خود میشه؛ چنگ میزنه تو موهاش و در حالی که جیغ میکشه شروع میکنه به خود زنی کردن!!

-ای خدااااااااااااااااا لرد منو کجا بردی اخه...نکنه بی لردم کنی!! وااااااااای، واااااااااای. وای خدا منم بکش وای وای وای وای ای سالازار دستم به تنبونت، من ندیده ی ندیدتو از خودت میخوام!!!

بلیز که گوشه ای دیگر از سالن نشسته بود نگاهی با این مضمون(( میشه صداتو ببری )) به بلاتریکس انداخت بعد به سمت بارتی برگشت و با صدای ارومی ازش پرسید:

-مطمئنی همه جارو گشتین؟؟
-اره باو انگار اب شده رفته تو زمین
-یعنی چی اخه پیغام هم فرستادی بهش؟؟
-اره جواب نداد.
-هوووم باید یک فکری هم واسه ارث و میراث بکنیم!!
-یعنی تو میگی لرد رو دزدیدن؟
-نه من میگم سقط شده! اما شاید هم دزدیده باشنش.
-مثلا محفلیا؟؟
-محفلیا؟ هووووم شاید!!

دهکده ای در شرق استرالیا

لرد در حالی که در اثر خاکستری که وارد حلقش شده بود سرفه میکرد از شومینه بیرون اومد اما در جایش خشک شد! اینجا که خانه ریدل نبود!

این خانه، مثل خانه ریدل بزرگ و اربابی بود. در کناری از سالنی که ولدمورت از یکی از شومینه های ان بیرون اومده بود، پیانو بزرگی قرار داشت! دور تا دور سالن پر از تابلوهای کوبیسم بود که روی تمامی انها قطر بزرگی خاک قرار داشت!

لرد در حالی که بسی هول کرده بود، با عجله از خانه بیرون دوید و با اشفتگی نگاهی به خانه انداخت.

سر در خانه با خط کشیده ای کنده کاری شده بود:

(( خانه ی اربابی ریدل، شعبه ی دوم!!))



ویرایش شده توسط ریتا اسکیتر در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۱۷ ۲۲:۰۰:۴۸

... بگذرم گر از سر پیمان
میکشد این غم دگر بارم
می نشینم شاید او آید
عاقبت روزی به دیدارم...


Re: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۱۸:۵۶ یکشنبه ۱۷ شهریور ۱۳۸۷

آریانا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۱ دوشنبه ۶ خرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۸:۰۶ سه شنبه ۲۳ مهر ۱۳۹۲
از كنار آرامگاه سپيد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 197
آفلاین
و ... اينبار ، لرد كه از دست اين زن خسته شده بود با خشم نگاهي به او انداخت و با لحني عصباني گفت: اي احمق ! دوستان من در خطر مرگ و زندگي اند و بايد بدوني كه من اصلا حوصله ي حرفهاي مسخره ي تو رو ندارم و اگه نميدونستي بدون كه من بزرگترين جادوگران جهانم و اگه باز هم نميدونستي بدون كه من ميتونم با يه اشاره تو رو خورد كنم و از شرت راحت بشم. مفهوم شد؟
مجسمه ي ساحره كه از اين بر خورد به شدت جا خورده بود مدتي سكوت كرد و بعد ، در حالي كه ثانيه به ثانيه بر خشمش اضافه ميشد ، رو به لرد كرد و فرياد زد: چي گفتِيـــــــــي؟
لرد كه كمي احساس خطر كرده بود گفت:
- من؟...اممم....چيز خاصي نگفتم....اگه ممكنه باز هم برام چايي ميشه بياري؟ آخه من از اون چاييت خيلي خوشم اومده بود.
زن ساحره كه تا همين يك ثانيه ي پيش با خشم سر لرد فرياد زده بود ، با شنيدن اين حرف لرد لبخندي زد و گفت :
- واقعا از چايي هاي من خوشت مياد؟
- آره! من عاشق چايي هات هستم. آدم واقعا كيف ميكنه!
مجسمه كه ميشد آثار خجالت را در نگاهش تشخيص داد ، لبخندي زد و گفت:
- مرسي عزيزم. فقط اگه ممكنه يكمي مو بكار ، چون من اصلا از آدماي كچل خوشم...يعني خوشم مياد ها...ولي نه زياد!
و قبل از اينكه لرد بتواند لب به اعتراض بگشايد از در بيرون دويد تا براي لرد چاي بياورد و اين ، همان فرصتي بود كه لرد انتظارش را ميكشيد.

تنها راهي كه ميشود از دست يك مجسمه ي ساحره ي وراج رهايي يافت ، مسلما فرستادن آن شخص به دنبال نخود سياه ، و پيدا كردن راه فرار در نبود اوست!

بدين ترتيب ، لرد به دنبال يك راه فرار درست و حسابي گشت كه ناگهان به ياد همان شومينه اي افتاد ( كه دوستان ، در چند پست قبل به آن اشاره كردند ) و تصميم گرفت از اين راه ، خارج شود.
صداي زن ساحره هنوز هم شنيده ميشد:
- دارم ميام عزيزم. فقط بذار واسه ي خودم هم چاي بريزم.
لرد كه ميدانست تنها شانس خروجش از خانه دارد تمام ميشود ، خيلي سريع پودر مخصوص را از جيبش در آورد. ( در جيب لرد سياه همه چيز پيدا ميشود)
- دارم ميام...بذار چاي رو با شكر برات هم بزنم....
لرد به طرف شومينه دويد ، در حالي كه ميترسيد بخت با او يار نباشد و زن سر برسد.
- چايت رو با شكر دوست داشتي ديگه؟
لرد فرياد زد: آره بابا...شكر بريز!
و بعد داخل شومينه رفت. پودر را برداشت و مقداري از آن را در دست گرفت.
- اومدم....
لرد در حالي كه در دل به تمام مجسمه هاي ساحره ي جهان لعنت ميفرستاد ، به زن نگاه كرد كه با سيني چاي وارد اتاق شد و با ديدن لرد كچلش كه درون شومينه رفته بود متعجب شد. خواست به طرف لرد برود و او را از شومينه بيرون بياورد ، اما لرد خيلي خيلي به موقع با صداي بلند اسم جايي را كه ميخواست برود به زبان آورد و در شعله هاي آتش گم شد و مجسمه ي ساحره را كه با دهاني باز به شعله هاي آتش نگاه ميكرد و با خود فكر ميكرد كه همسر آينده اش از دست رفته ، تنها گذاشت.

راستي ، لرد ميخواست كجا بره؟



Re: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۱۶:۳۵ چهارشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۸۷
#99

پروفسور گرابلی پلنک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۹ سه شنبه ۱۶ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۴۰ شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۳
از این به بعد آواتار فقط مردونه!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 621
آفلاین
در همين لحظه قلب لرد به درون حلق مبارك آمده اما بخير مي گذره و فقط پشتش به يك قفسه خورده بود.
لرد:
لرد بالاخره پس از چند دقيقه شروع به حركت مي كنه.اما دوباره پاش به يك چيزي گير مي كنه و با بيني مبارك محكم نقش زمين مي شه(لرد نگوچلمن بگو چلمن چلمنا بگو )و اين دفعه يك كاسه عتيقه هم با خودش به زمين مي اندازه. شتـــــــــــــــرق كاسه به زيبايي مي شكنه.
مجسمه از خواب پا مي شه و جّّّْـــــــــــــــــيغ
مجسمه:
لرد:
مجسمه:عزيزم مي خواستي بري
لرد:چچچچي(افكت لكنت(ته پته خودمان)) :no: چرا برم؟من فقط...فقط يه كم خوابگردي دارم.
_آهان حالا بهتر شد.چرا نمي آي پيشم.
_الان مي آم عزيزم.
لرد هر چه از دهنش در اومد بار خودش كرد.و با حالتي شاد نما به سمت مجسمه رفت.اما صداي پايي او را از افكارش بيرون آورد.
لرد:نگهبانان؟
مجسمه:آره عزيزم.
_من مي تونم برم تو فنجونت.
_بله فنجون خودته عزيزم
_مي تونم يه خواهشي ازت بكنم ديگه بمن نگو عزيزم.
_چشم عزيزم.( )
بالاخره نگهبانا اومدن و گفتن:
مجسمه تو چيزي نشنيدي.
_نه.اگه ممكنه بريد بيرون.
يكي از نگهبانا به اون يكي:ديدي گفتم خيالاتي شدي
و روشو كرد به مجسمه و گفت:مرسي :grin:
مجسمه:عزيزم بيا بيرون
لرد كه اين دفعه به معناي واقعي در حالت بود اومد بيرون.
مجسمه:عزيزم كي برنزه كردي؟تا حالا دقت نكرده بودم.
_عزيزم و _________و________(سانسور فحاشي غير مجاز)
دليل عصبانيت لرد اين بود كه او به جاي رفتن در فنجان خالي پريده بود توي يكي از اون هايي كه پر چاي داغ بود. اما بالاخره بهتر شد و ....


ویرایش شده توسط پروفسور گرابلي پلنك در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۱۳ ۱۷:۰۹:۱۵

[color=FF0000][b]پس قدم قدم تا روشنايي از شمعي در تاريكي تا نوري پر ابهت و فراگير!
ميجنگيم تا آخØ


Re: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۱:۴۵ شنبه ۹ شهریور ۱۳۸۷
#98

فنریر گری بکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۰ چهارشنبه ۱۸ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۵:۳۷ سه شنبه ۳ دی ۱۳۸۷
از اون دنیا
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 208
آفلاین
لرد با عجله خود را به سمت شومینه رساند ، کمی خم شد تا خود را درون لوله جای دهد اما نتوانست تکان بخورد.

-کجا؟...کجا ؟ ...بودی حالا... تازه داشتیم صمیمی میشدیم .

- نه ...جون سالازار ولم کن ... چه غلطی کردم اومدم اینجا ، ازدست نگهبان راحت شدم افتادم دست تو .

مجسمه: وایسا دیگه...اگه بری جیغ میزنما !

لرد: نه ...نه...باشه بابا ...باوشه.

-خوب ، حالا تنها شدیم میتونیم حرفامونو بزنیم !

لرد سریع نگاهشو از مایع قرمز رنگ درون بشکه برداشت و گفت: چه حرفی؟؟ ما حرفی با هم نداریم.

-نه ...تو باید با من ازدواج کنی ...نه

-هیسسسسسسسسس...صداتو ببر ، باشه بابا...باشه...تو فقط داد نزن هرچی تو بگی.

لحظه ای نگهبان دوباره برمیگرده و در حالیکه دور خودش میچرخیده سلاحهای دهه ی هزارو نهصد هشتادیشو و به همه طرف میگیره و فریاد میزنه: کی اونجاست؟ گفتم کی اونجاس؟

-من بودم ویلی خواب بد دیدم از خواب پریدم ، نگران نباش همه جا امن و امانه . حال جک چطوره؟

مجسمه این را به نگهبان گفت و زیر چشمی به معشوق جدیدش که پشت بشکه قایم شده بود نگاه کرد.

-نمیدونم ، تکون نمیخوره و نفس نمیکشه هر چی هم زدم تو گوشش پانشد!

مجسمه: نکنه مرده ؟

نگهبان: نه بابا بد به دلت راه نده ، من دیگه باید برم ممکنه فرار کنه، من رفتم .

لرد:

مجسمه:

نیم ساعت بعد

مجسمه:

-لرد به آرامی دست مجسمه رو از گردنش جدا میکنه و آرام بدون اینکه مجسمه از خواب بیدارشه میزاره زمین و یواشکی عقب عقب شروع به حرکت میکنه که پشتش به یه چیزی میخوره...


آیالرد موفق به فرار میشود؟ آیا به هدف خود درموزه میرسد؟ آیا جک نگهبان زنده است؟ آیا لرد با مجسمه ازدواج خواهد کرد؟ آیا لرد شناسایی وضایع خواهد شد؟ و جواب هزاران آیای دیگر را در پستهای بعدی بخوانید.


[b]زندگی صحنه ی یکتای هنر مندی ماست ، هر کسی نغمه ی خود خواند و از صحنه رود ، صحن


Re: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۱۲:۰۷ جمعه ۸ شهریور ۱۳۸۷
#97

نارسیسا مالفویold**


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۰ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۴:۲۳ سه شنبه ۱۳ بهمن ۱۳۸۸
از یه دنیای دیگه !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 392
آفلاین
نگهبان دوم با احتیاط و پاورچین پاورچین از تالاری که در آن بود ، خارج شد . به چپ و راست خود نگاهی دقیق انداخت و با یک پرش پشت ستون بعدی پنهان شد . بعد با احتیاط ، غلطید تا پشت یک محفظه شیشه ای که تاج ملکه انگلستان در آن نگهداری میشد استتار کند !

{ در اینجا نگهبان نیم نگاهی به تاج می اندازد و رو به راوی :
- راوی خنگ ! تاج ملکه روزا رو سرشه ، شبام کنار تختش ! اینجا چکار می کنه ؟ بعدشم اینجا مال تاریخ جادو و جادوگریه ! چه ربطی به ملکه ماگلا داره ؟

راوی :
- تو ساکت باش . اون تاج بدلیه ، اینو فقط تو مراسم رسمی میذاره سرش چون پادشاهها و رئیس جمهورای بقیه کشورا لنگه خودش جنس ملت دستشونه ، اگه بدلی بذاره سرش می فهمن و آبروش میره . مردم معمولی طلا جواهر کجا دیدن که بدلی رو از اصل تشخیص بدن ؟ بعدشم این یه تاج جادوئیه دیگه ! نمی بینی هرجا هر اتفاقی میفته میگن پای انگلیسیا وسطه ؟ این همون جادوی تاجه دیگه !!!

دنباله خبرها : }

نگهبان سرش را چرخاند و به اطراف ، با دقت نگاه کرد و ناگهان دید که :
.
.
.
.
.
.
.
.
.
هیچی ندید ! پس از کنار کوزه بزرگ و عتیقه ای که در گوشه سالن وجود داشت گذشت تا بقیه طبقات را بررسی کند .

لرد ، درون همان کوزه به طور رمانتیکی از بوی جورابی که روی صورتش بود ، لذت می برد

چند دقیقه بعد ، ساحره غول پیکر با دو فنجان چای که در سایز او بسیار شکیل و در سایز مای لرد ، به قواره یک بشکه بودند و روی یک سینی به اندازه یک فرش دوازده متری قرار گرفته بودند ، ظاهر شد .

- بیا عزیزم ، اینم دو تا چایی لب دوز جگر سوز دیشلمه ! ( ک . ر . ب شاغلام )

لرد را از کوزه خارج کرد و به زور کنار خود نشاند . لرد با درونی زار ، سعی می کرد ظاهر قضیه را حفظ کند و به طریقی آبرومندانه ( همون مرگخوارانه ! فکرای سفید به سر کسی نزنه ) قضیه را بپیچاند :
- ببین عزیزم ، فکر نمی کنی این حجم چای برای مثانه من ضرر داشته باشه ؟ اونم این موقع شب ؟

مجسمه کمی فکر کرد :
- حق با توئه ! اشکالی نداره عزیزم ، تو میتونی توش حموم کنی تا من چای خودمو بنوشم ! خجالت نکش ، من نگات نمی کنم . همین الان حموم کن .

لرد که دچار دردسر بدتری شده بود ، درحالیکه در موقعیت خطر ، مغزش بهتر کار می کرد به اطراف نگاهی انداخت و با دیدن شومینه کنار سالن ، فکری به ذهنش خطور کرد .


ویرایش شده توسط نارسیسا مالفوی در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۸ ۱۲:۳۸:۴۱


Re: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۹:۵۴ سه شنبه ۸ مرداد ۱۳۸۷
#96

آمیکوس کرو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۲۶ شنبه ۲۰ مرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۰:۴۱ پنجشنبه ۱۸ خرداد ۱۳۹۶
از اليا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 367
آفلاین
- اهههه...ولم كن بابا .عجبا! الان كه خوب ميبينم متوجه مي شم اين مرگخواراي بد بخت من چه عذابايي مي كشيدن خبر نداشتم.يادم باشه به جاي دو نات سه نات در ماه بهشون بدم.
- نه من نمي ذارم تو اين از اينجا بري.اين جوري نه.اي سفيد سوار بر جاروي سفيد!اي فرشته ي زيبا رو ،خوب كه به چشمات نگاه مي كنم متوجه مي شم چه شباهت فوق العاده اي به چشم گوزن هاي زيباي شمالي داره.
- من مرد آرزوهات نيستم.جون مادرت بذار برم...اصلا فردا با هم قرار مي ذاريم مي بينيم همديگه رو.خوبه؟من الان بايد برم جايي يه كار فوري دارم.
- نه...حالا كه بعد از سالها پيدات كردم نمي ذارم به همين سادگي بري...منم با خودت ببر!تو اومدي دنبال من ديگه نه؟واي از لطفت ممنونم.فردا اول وقت ميريم مزدوج مي شيم با هم.
- اي واااااااااااااي...خيلي خب بيا بريم الان همه ي وزارت خونه مي ريزه اينجا.
- نه اول چايي از شان يه خانم و آقاي محترم به دوره كه در يه ملاقات شبانه چاي نخورن تو فعلا...آ ها توي اين كوزه ي نگهداري جو باش من الان با دو تا چايي نپتون تازه دم بر مي گردم عزيزم.

صداي گرفته راوي بعد از خوردن مقداري قهوه ي گرم صاف شد:

بله و مجسمه ي ماجراي ما براي دم كردن چاي به آشپزخانه رفته و چاي درست مي كنه.در همين حين كه لرد در كوزه گرفتاره و مجسمه ي ساحره در حال دم كردن چاي،نگهبان دوم با ماموران وزارت تماس گرفته و از اونها درخواست كمك فوري مي كنه!و براي اينكه كمي لرد رو سرگرم كنه .چون به فيلم هاي ماگلي آمريكايي (فيلم هاي دهه ي هشتاد ساخت آمريكا ) علاقه ي وافري داره ، پيشوني بند قرمزي به پيشوني و دستمال قدرتي به بازو هاش مي بنده و با بستن كمربند نارنجك و تيركمان با كلاهك انفجاري و يك خنجر به طول يك فوت كه تو پوتينش مي ذاره به شيوه اي فوق ژانگولري و سارا اوانزي به جنگ لرد مي ره.
آيا لرد دستگير مي شود ؟آيا لرد قبل از آمدن ماموران موفق به فرار مي شود؟آيا مجسمه ي ساحره با لرد ازدواج مي كند؟آيا اين ماجرا به مسير اصلي خود باز مي گردد؟آيا يارانه ها به كلي برداشته مي شوند؟


تصویر کوچک شده

خاطرات جادوگران...روز هاي اشتياق،ترس،فداكاري ها و ...


Re: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۳:۱۱ سه شنبه ۸ مرداد ۱۳۸۷
#95

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
ظرف مدت بسيار كوتاهي نگهبانان موزه سر رسيدند.

-خب..تو...خيلي آروم از جات بلند شو.هيچ حركت اضافي نكن كه دو تا چوب دستي الان بطرف سر و...خب...حالا جزئياتش مهم نيست.دو تا چوب دستي بطرفت گرفته شده.

لردسياه به آرامي بلند شد.

-جك...برو اون جورابو از رو صورتش بردار ببينم ميشناسيمش يا نه.

لرد سياه دو دستي جوراب را گرفت.نبايد به هيچ عنوان اجازه ميداد اين خبر به گوش محفل و يا مرگخوارانش برسد.
-نه...اين كارو نكنين.من آبرو دارم.من اصلا دزد نيستم.من زن دارم.شيش تا بچه دارم.بچم مريض بود..اهوو...اهووو.بذارين برم.

نگهبان با ترديد به جادوگر ضعيف و فقير مقابلش نگاه كرد.
-نميشه.اينجا موزه اس.بچت مريض بود بايد ميرفتي به معجون فروشي دستبرد ميزدي يا به گرينگاتز...نه اينجا.ما بايد تو رو تحويل مقامات بديم.

لرد سياه در حاليكه وانمود ميكرد بشدت ترسيده به آرامي چند قدم به عقب رفت..و كم كم خود را به چوب دستيش نزديك كرد.
-من اصلا نميدونستم اينجا موزه اس..من فكر كردم نونواييه.ميخواستم چند تيكه نون خشك براي بچه مريضم ببرم.اهووو اهوووو....خودمم سه روزه غذا نخوردم.

ظاهرا نگهبانان كم كم تحت تاثير قرار ميگرفتند.

لرد به بهانه دل درد و گرسنگي دستش را روي شكمش گذاشت و خم شد.همين حركت كافي بود كه ضمن يك حمله سريع چوب دستيش را از روي زمين بردارد.
_آواداكداورا...

نگهبان اول فورا روي زمين افتاد ولي نگهبان دوم كه پشت ستون سنگي پناه گرفته بود موفق شد از در پشتي فرار كند..فرصتي باقي نبود.لرد بايد فورا فرا ميكرد.تعقيب نگهبان دوم ريسك بزرگي بود.لرد بطرف در خروجي دويد.در را باز كرد.وارد سالن بزرگي شد.
سالن حدود چهارده در داشت و پر از اشياي عجيب و باستاني بود.لرد سعي كرد حواسش را متمركز كند .راه خروجي كدام طرف بود؟بالاخره تصميم گرفت در سبز رنگي را كه در انتهاي سالن قرار داشت امتحان كند.ولي قادر به حركت نبود.ظاهرا ردايش به چيزي گير كرده بود.

-كجا؟حالا تشريف داشته باشين يه چايي براتون دم كنم.

لرد به مجسمه ساحره غول پيكري كه پشت سرش قرار داشت نگاه كرد.مجسمه با سماجت رداي لرد را گرفته بود.
-ولم كن.بايد برم.ميزنم نصف ميشي ها..حيفه.

مجسمه قهقهه بلندي زد.

-متاسفم.من جزو اشياي باستاني حفاظت شده هستم..نميتوني به من آسيب برسوني.از زير اون جوراب ميتونم چشماي جذابتو ببينم.تو فال امروزم نوشته شده بود كه ممكنه امشب با مرد آرزوهام مواجه بشم.


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۸ ۳:۳۵:۰۶



Re: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۱۸:۱۷ دوشنبه ۷ مرداد ۱۳۸۷
#94

باب آگدنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۸ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۳۹ جمعه ۱۳ آبان ۱۳۹۰
از گروه همیشه پیروز گریفیندور
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 527
آفلاین
لرد به دور وبر خود نگاهی انداخت و بسوی در ورودی حرکت کرد.
بعلت بوی بسیار دلانگیز جوراب،با یکی از دستهاش دماغش و با یکی دیگه چوبش رو نگه داشته بود.به آرومی به در موزه نزدیک شد و وردی رو زیر لبی خوند:
کریشیو.
ورد به در برخورد کرده و در رو باز کرد.لرد بصورت بسیار یواشکی در رو باز کرد و وارد موزه شد.فضای موزه بسیار تاریک بود-و این هیچ ربطی به بودن جوراب بر روی چشمان لرد نداشت.لرد به نزدیک ترین چیز قیمتی نزدیک شد.جسم رو گرفت و داخل ردای خود گذاشت.به سوی دومین جسم رفت.اون هم در ردای خود گذاشت.بعلت این که سومین جسم یک کمی بزرگ بود و در ردا جا نمیشد،تصمیم گرفت تا وی را برای آخر بذاره و بسوی چهارمی رفت.چهارمین جسم که گویا جسمی بس ارزشی(کاربر ارزشی نه.خود ارزشی)بود،داخل یک صندوق شیشه ای قرار داشت که دور تا دور جسم رو،چیزهایی قرمز رنگ احاطه کرده بودند.

لرد چوب خود رو دراورد و وردی رو زیر لب زمزمه کرد:
کریشیو
در صندوق باز شده و جسم بسوی لرد به پرواز درومد .در همین هنگاه،جسم به چیزهای قرمز رنگ برخورد کرده و بصورت بسیار یهویی آژیر موزه بصدا دراومد:
بوقی بوقی بوقی

لرد:بوقی تویی و عمت.گیر افتادم.باید یک جایی برم تا کسی ندیدتم.

لرد جسم رو در ردای خود گذاشته و شروع به فرار کرد کرد. ولی از اونجایی که دزدان همیشه بدشانسن،ردایش زیر پای مبارک گیر میکنه و با صورت نقش بر زمین میشن.

راوی سرفه کوتاهی میکنه و بعد ادامه میده:


چوب لرد از دستش رها شد و بسویی افتاد.آیا لرد دستگیر میشه؟آیا چوبش رو پیدا میکنه؟آیا جوراب لرد مارکداره؟اینها و خیلی چیزهای دیگر در پست بعدی




Re: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۱۴:۱۸ پنجشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۷
#93

محفل ققنوس

جیمز سیریوس پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۵۰ جمعه ۱۳ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۱:۳۷ یکشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۶
از طلا گشتن پشیمان گشته ایم، مرحمت فرموده ما را مس کنید.
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 1531
آفلاین
سوژه جدید :
دیرین ... دیرین ... دیرین دیرین دیرین درین دریـــــــــن ! دیری دیری رین ! ( آهنگ پلنگ صورتی )

صدای گرفته ی راوی :

در ساعاتی از نیمه شب یکی از شبهای سرد و تاریک زمستان ، سایه ی شخص مجهول کیسه بدستی بر روی دیوار های مرمرین موزه ی هاگزمید که در زیر نور مهتاب می درخشیدند افتاد .
سایه ی شخص مجهول ، به آرامی به اطراف نگاه کرد و کیسه اش را بر زمین گذاشت .
آنگاه چوبدستیش را بیرون کشید و وردی را زمزمه کرد ...
- مورس موردر !

صدای فیش فیش آرامی به گوش رسید و آنگاه نوری سبز رنگ به شکل جمجمه از نوک چوبدستی شخص بیرون آمد.

- نه ! نه این نه احمق ! برو تو !
شخص مجهول به زور علامت سبز رنگ را به سرجایش چپاند و دوباره وردی را زمزمه کرد .
اینبار کمندی نقره ای رنگ از چوبدستی مرد بیرون جهید و بر بام بلند موزه فرود آمد ، مرد طناب را محکم کشید .
دیرینگ !
- خوبه ! محکم و مقاوم ! سالازارا، به امید تو!
و مرد، به آرامی از طناب بالا رفت.

پایان صدای گرفته ی راوی و آهنگ بک گراند :
دیرین ... دیرین ... دیرین دیرین دیرین درین دریـــــــــن ! دیری دیری رین !

دوباره آغاز صدای گرفته ی راوی :

دزد مشکوک که جورابی زنانه روی سرش کشیده بود همچنان از طناب بالا رفت تا به پشت بام رسید. بعد طنابش را بالا کشید. آن را با حوصله در نوک چوبدستیش فرو کرد و به سمت نورگیر بزرگ موزه به راه افتاد.

آهنگ بک گراند :
دیرین ... دیرین ... دیرین دیرین دیرین درین دریـــــــــن ! دیری دیری رین !

صدای گرفته ی راوی :
دزد ، بر بالای نورگیر بزرگ موزه ایستاد و از آنجا به تالار اصلی و مرمرین آن که خالی و ساکت بود خیره شد ...
آنگاه دوباره با آرامش و خونسردی کار خویش را آغاز کرد :
دیلینگ !
تیغ برنده و نازکی در نوک چوبدستی دزد درخشید . نیش دزد در دهان بی لبش باز شد و چوبدستیش را به شیشه ی نورگیر نزدیک کرد .
غیییژژژژ....
دایره ای با شعاع نیم متر بر روی شیشه برید و با آرامش آن را کنار گذاشت ، آنگاه دوباره طنابی از چوبدستیش بیرون آورد و به آرامی آن را از سوراخ پایین فرستاد ، سپس ، درحالیکه یک لحظه از فکر کردن به عتیقه های با ارزش موزه ی جادو و جادوگری غافل نمی شد ، از یک سر طناب گرفت و به آرامی پایین رفت .
باید به مرگخوارانش ثابت می کرد که بدون آنها هم می تواند کارهای سیاه انجام دهد !!








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.