و ... اينبار ، لرد كه از دست اين زن خسته شده بود با خشم نگاهي به او انداخت و با لحني عصباني گفت: اي احمق ! دوستان من در خطر مرگ و زندگي اند و بايد بدوني كه من اصلا حوصله ي حرفهاي مسخره ي تو رو ندارم و اگه نميدونستي بدون كه من بزرگترين جادوگران جهانم و اگه باز هم نميدونستي بدون كه من ميتونم با يه اشاره تو رو خورد كنم و از شرت راحت بشم. مفهوم شد؟
مجسمه ي ساحره كه از اين بر خورد به شدت جا خورده بود مدتي سكوت كرد و بعد ، در حالي كه ثانيه به ثانيه بر خشمش اضافه ميشد ، رو به لرد كرد و فرياد زد: چي گفتِيـــــــــي؟
لرد كه كمي احساس خطر كرده بود گفت:
- من؟...اممم....چيز خاصي نگفتم....اگه ممكنه باز هم برام چايي ميشه بياري؟ آخه من از اون چاييت خيلي خوشم اومده بود.
زن ساحره كه تا همين يك ثانيه ي پيش با خشم سر لرد فرياد زده بود ، با شنيدن اين حرف لرد لبخندي زد و گفت :
- واقعا از چايي هاي من خوشت مياد؟
- آره! من عاشق چايي هات هستم. آدم واقعا كيف ميكنه!
مجسمه كه ميشد آثار خجالت را در نگاهش تشخيص داد ، لبخندي زد و گفت:
- مرسي عزيزم. فقط اگه ممكنه يكمي مو بكار ، چون من اصلا از آدماي كچل خوشم...يعني خوشم مياد ها...ولي نه زياد!
و قبل از اينكه لرد بتواند لب به اعتراض بگشايد از در بيرون دويد تا براي لرد چاي بياورد و اين ، همان فرصتي بود كه لرد انتظارش را ميكشيد.
تنها راهي كه ميشود از دست يك مجسمه ي ساحره ي وراج رهايي يافت ، مسلما فرستادن آن شخص به دنبال نخود سياه ، و پيدا كردن راه فرار در نبود اوست!
بدين ترتيب ، لرد به دنبال يك راه فرار درست و حسابي گشت كه ناگهان به ياد همان شومينه اي افتاد ( كه دوستان ، در چند پست قبل به آن اشاره كردند ) و تصميم گرفت از اين راه ، خارج شود.
صداي زن ساحره هنوز هم شنيده ميشد:
- دارم ميام عزيزم. فقط بذار واسه ي خودم هم چاي بريزم.
لرد كه ميدانست تنها شانس خروجش از خانه دارد تمام ميشود ، خيلي سريع پودر مخصوص را از جيبش در آورد. ( در جيب لرد سياه همه چيز پيدا ميشود)
- دارم ميام...بذار چاي رو با شكر برات هم بزنم....
لرد به طرف شومينه دويد ، در حالي كه ميترسيد بخت با او يار نباشد و زن سر برسد.
- چايت رو با شكر دوست داشتي ديگه؟
لرد فرياد زد: آره بابا...شكر بريز!
و بعد داخل شومينه رفت. پودر را برداشت و مقداري از آن را در دست گرفت.
- اومدم....
لرد در حالي كه در دل به تمام مجسمه هاي ساحره ي جهان لعنت ميفرستاد ، به زن نگاه كرد كه با سيني چاي وارد اتاق شد و با ديدن لرد كچلش كه درون شومينه رفته بود متعجب شد. خواست به طرف لرد برود و او را از شومينه بيرون بياورد ، اما لرد خيلي خيلي به موقع با صداي بلند اسم جايي را كه ميخواست برود به زبان آورد و در شعله هاي آتش گم شد و مجسمه ي ساحره را كه با دهاني باز به شعله هاي آتش نگاه ميكرد و با خود فكر ميكرد كه همسر آينده اش از دست رفته ، تنها گذاشت.
راستي ، لرد ميخواست كجا بره؟