صحنه اول ، اتاق وزیر... در اتاق وزیر به آرامی باز شد و مردی بلند قامت با عینکی که شیشه های نیم دایره ای آن چشمانی آبی و نافذ را پوشانده بودند وارد شد .
نیم نگاهی به اطراف انداخت و وزیر را روی تک صندلی ای که پشت میزی بزرگ قرار داشت یافت و به سمتش روانه شد . نگاهش به چشمان وزیر بود و قدم هایش به سمت او .
پس از گذشت چند لحظه نزدیک میز رسید و روی یکی از مبل هایی که برای مراجعین تعبیه شده بود نشست و لب به سخن گشود :
- سلام آسپ . بابا ... یکم ایده بده واسه وزارت ، ما ازت حمایت می کنیم . نگران نباش . محفل با توست .
- هوووم
تو فکرش بودم ... معاونم می شی ؟
- من ؟ نه . وقتشو ندارم . با پیوز صحبت می کردیم و اینا ، خوب گفت . محفل تمام وقت منو گرفته .
وزیر دستی به چانه اش کشید و با خود گفت « پیوز ! گزینه ی خوبیه
» و دوباره خود را متوجه آلبوس ساخت و با هم مشغول صحبت کردن در مورد مشکلات وزارت و محفل شدند ...
تا اینکه آلبوس از اتاق وزیر خارج شد و به سمت خروجی وزارت رفت ... در راه با چند نفر سلام علیک کرد و بالاخره از وزارت خارج شد .
به سمت همان مکانی که از آنجا آپارات کرده بود بازگشت و چوبدستیش را بیرون کشید که ناگهان چشمش به شخصی آشنا افتاد . دهانش چون چشمانش باز مانده بود و با حیرت به آن مرد نگاه می کرد .
باور چیزی را که با دو چشمش می دید برایش بسیار سخت بود . به سرعت چوبدستیش را درون رادیش گذاشت و به آن مرد نزدیک و نزدیکتر شد .
صحنه دوم ، جمع دوستان- ... واقعا که بهترین شخص واسه وزارت آرشامه . این آسپ که اصلا وزارت بلد نیست . نگاش کن ، گند زده تو وزارت .
- آره . درست می گی . خیلی بوقیه .
- نه . اصلا ببین . معاونشو نگاه کن . پیوز
بوقیا رو ببین !
و همه مشغول خندیدن و به تمسخر گرفتن وزیر و معاون بوقیش ، پیوز شدند و پس از آن به صحبت ها و غیبت هایشان ادامه دادند .
تا اینکه آلبوس و دوستانش از هم جدا شدند و آلبوس به سمت خانه با پای پیاده رهسپار شد ... صداهای عجیب و غریبی به گوشش می رسید و هر لحظه او را متعجب تر می کرد .
کمی به اطرافش نگاه کرد و تلی از خاک را دید که راه می رود و با هر قدمش صدای مهیبی در فضای باز طنین انداز می شود . کمی به او نزدیکتر شد و او را شناخت .
به آرامی به او نزدیک شد و صحبت هایش را شروع کرد .
صحنه سوم ، کلاس خصوصیبـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوق !!! (افکت سانسور :دی)
- راستی دامبل . به کی می خوای رأی بدی ؟ آرشام ؟
- آرشام کیه بابا ؟ تا گراوپ هست زندگی باید کـ ... ببخشید . یعنی اینکه من فقط به گراوپ رأی می دم .
- جدی ؟ پس اینهمه می گفتی از آرشام حمایت می کنیم و اینا چی ؟
- هیچی بابا . همش سوژه سازی بود .
و صدای خنده های خطرناک دامبل که شباهت زیادی به این
داشتند در فضای کلاس خصوصی پیچید و ادامه داد :
- من دیدم لرد قول حمایت از آرشام داده . کسی هم بهتر از آرشام نبود . گفتم کل محفل ازت حمایت می کنه ... اما حالا که گراوپ اومده ، به گراوپ رأی می دم . تازه ، آرشام مرگخواره .
- مگه الانم مرگخواره ؟
- نمی دونم .
- بوقی . گراوپ هم فقط لرد بود و معاون لرد
- نه . ببین . فرق می کنه ...
صحنه چهارم ، یه جای نامعلومیه نفر ناشناس چند ورق در دست چپش گرفته بود و در دست راستش هم خودکاری قرار داشت که سر آن در دهانش جای گرفته بود و به آرامی مکیده می شد .
ورق ها را روی میزی که ناگهان جلویز ظاهر شده بود انداخت و دستش را لای موهایش فرو برد و آنها را بهم ریخت و سپس آن را به سمت چانه اش برد و مشغول خواراندن آن شد .
هیچ فکری به ذهنش نمی رسید تا بتواند این متن را ادامه بدهد . همه چیز را تا زمان حال نوشته بود و چیز دیگری رخ نداده بود که آن را بنویسد ... پس خودکار را از دهانش بیرون کشید و به سمت یه چیزی که بعدها معلوم شد دوربین بوده پرتاب کرد و لنز آن را شکست ...
_____________________________________________
به درخواست دامبلدور عزیز ، این پست به اینجا انتقال یافت !!