هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۱۲:۲۷ چهارشنبه ۲۲ آبان ۱۳۸۷

پروفسور فلیت ویک old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۰۰ شنبه ۲۵ خرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۵:۳۷ چهارشنبه ۲ بهمن ۱۳۸۷
از اين ستون به اون ستون فرجه!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 254
آفلاین
شبی تاریک و بدون ماه تمام چیزی بود که آنها را در بر گرفته بود. زیر آسمان تاریک و روی زمین خشکیده و سرد با لباسهای سوگواری حلقه وار نشسته بودند و بر این بیچارگی می گریستند.

مدت زیادی بود که از خورشید و نور خبری نبود. مدت زیادی بود که رهبرانی نه چندان درخور نیروی آنان را هدر داده بودند و حالا جز شب و سرما چیزی برای آنان باقی نگذاشته بودند.

مدت ها بود که آنان را بازیچه ی افکار بی هدف خود قرار داده بودند و آنها را که نیروی سفیدی و نور بودند را به کارهایی که درخور آنها نبود وادار می کردند.

اما شاید رد این شب ستاره ای بدرخشد. یک ستاره.. دو ستاره.. سه ستاره.. و شاید بیشتر..!

سه دوست همیشگی در مرکز حلقه مشغول برانگیختن نیروهایی برای رهایی از این طلسم مرگبار هستند. سه جادو آشنا.. سه استاد جادوی متبهر.. اگر کسانی در این دنیا می توانستند آنها را نجات دهند به یقین آنها همین سه نفر بودند.

گرداب هولناکی از زمین جوشید. چیزهایی می بلعید و چیزهایی می آفرید. گرداب کور بود. نمی دانست که چه می خورد و چه می آفریند .. هر آنچه که سر راهش بود می بلعید و هر چه که می توانست می آفرید.

حلقه شکافته شد. یاران از هم دور شدند. هر کدام از بیم جان از گرداب می گریختند و به هر سو می دویدند اما سه یار همچنان در حال برانگیختن نیروهای نجات بودند.

یکی از سه تن از حلقه ی قدرت جدا شد و به نبرد گرداب رفت. اورادی خواند و افسونهایی را به سوی گرداب فرستاد. گرداب در تقلا برای رهایی از شر افسونها در پیچ و تاب بود. از آشوبها کمک گرفت و یارانی برای خود دست و پا کرد.

ابر بارانی سیاهی به سمت یار مدافع حرکت کرد. رعدهای شومش یکی پس از دیگری نثار این تک مدافع بود. اما جادوگر ماهر خوب می دانست که چطور از خودش محافظت کند.

در این بحبوحه گرداب به سمت دو یار دیگر رفت و آنها را بلعید . فریاد خدانگهدار آن دو هرگز نتوانست از اعماق گرداب بیرون بیاید.

اما جدایی هرگز در کار نبود.. یار سوم هم بی توجه به دشمن درون گرداب پرید و بازهم آن سه نفر با هم بودند ..برای همیشه.. تا ابدیت!


[img align=left]http://panmedi.persiangig.com/DA/Modereator.p


Re: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۲۱:۲۶ دوشنبه ۱۳ آبان ۱۳۸۷

محفل ققنوس

جیمز سیریوس پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۵۰ جمعه ۱۳ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۱:۳۷ یکشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۶
از طلا گشتن پشیمان گشته ایم، مرحمت فرموده ما را مس کنید.
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 1531
آفلاین
- هیچ چیز سخت نیست !
دامبلدور این را گفت .

- ما سختش میکنیم...
این سخن از ولدمورت بود.

- هیچ چیز هورکراکسش نیس!
دامبلدور گفت .

- ما هورکراکسش میکنیم...
ولدمورت پاسخ داد.

دامبل ادامه داد :
- اسم هیچ کس " اسمشونبر" نیس!

ولدمورت دوباره گفت.
- ما "اسمشو " "نبر" میکنیم ....

دامبلدور ابرویی بالا انداخت .
- هیچکس سیاه نیس ، همه مون وقتی میایم پاکیم!

ولدمورت :
- ما "سیاهشون" میکنیم. وقتی میریم کثیفیم ...

دامبلدور چیزی نگفت ، پشتش را به ولدمورت کرد و حلقه ی نورانی بالای سرش را صاف کرد . سپس بی آنکه نیم نگاهی به او بیندازد به سمت بهشت حرکت کرد.

ولدمورت با حسرت به رفتن بدون خدافسی دامبل چشم دوخت ، زیر لب گفت : هیچ دلی از اول شکسته نیست... شماها میشکنینش !

و سپس سرش را پایین انداخته و با شانه هایی فرو افتاده به سوی جهنمش حرکت کرد .



Re: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۱۷:۲۹ دوشنبه ۶ آبان ۱۳۸۷

گیلدروی لاکهارت old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۷ سه شنبه ۳۰ مهر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۵:۵۸ پنجشنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۷
از مرلینگاه شوری خانه ریدل
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 72
آفلاین
صحنه اول ، اتاق وزیر

... در اتاق وزیر به آرامی باز شد و مردی بلند قامت با عینکی که شیشه های نیم دایره ای آن چشمانی آبی و نافذ را پوشانده بودند وارد شد .
نیم نگاهی به اطراف انداخت و وزیر را روی تک صندلی ای که پشت میزی بزرگ قرار داشت یافت و به سمتش روانه شد . نگاهش به چشمان وزیر بود و قدم هایش به سمت او .
پس از گذشت چند لحظه نزدیک میز رسید و روی یکی از مبل هایی که برای مراجعین تعبیه شده بود نشست و لب به سخن گشود :
- سلام آسپ . بابا ... یکم ایده بده واسه وزارت ، ما ازت حمایت می کنیم . نگران نباش . محفل با توست .
- هوووم تو فکرش بودم ... معاونم می شی ؟
- من ؟ نه . وقتشو ندارم . با پیوز صحبت می کردیم و اینا ، خوب گفت . محفل تمام وقت منو گرفته .

وزیر دستی به چانه اش کشید و با خود گفت « پیوز ! گزینه ی خوبیه » و دوباره خود را متوجه آلبوس ساخت و با هم مشغول صحبت کردن در مورد مشکلات وزارت و محفل شدند ...

تا اینکه آلبوس از اتاق وزیر خارج شد و به سمت خروجی وزارت رفت ... در راه با چند نفر سلام علیک کرد و بالاخره از وزارت خارج شد .
به سمت همان مکانی که از آنجا آپارات کرده بود بازگشت و چوبدستیش را بیرون کشید که ناگهان چشمش به شخصی آشنا افتاد . دهانش چون چشمانش باز مانده بود و با حیرت به آن مرد نگاه می کرد .
باور چیزی را که با دو چشمش می دید برایش بسیار سخت بود . به سرعت چوبدستیش را درون رادیش گذاشت و به آن مرد نزدیک و نزدیکتر شد .


صحنه دوم ، جمع دوستان

- ... واقعا که بهترین شخص واسه وزارت آرشامه . این آسپ که اصلا وزارت بلد نیست . نگاش کن ، گند زده تو وزارت .
- آره . درست می گی . خیلی بوقیه .
- نه . اصلا ببین . معاونشو نگاه کن . پیوز بوقیا رو ببین !

و همه مشغول خندیدن و به تمسخر گرفتن وزیر و معاون بوقیش ، پیوز شدند و پس از آن به صحبت ها و غیبت هایشان ادامه دادند .
تا اینکه آلبوس و دوستانش از هم جدا شدند و آلبوس به سمت خانه با پای پیاده رهسپار شد ... صداهای عجیب و غریبی به گوشش می رسید و هر لحظه او را متعجب تر می کرد .
کمی به اطرافش نگاه کرد و تلی از خاک را دید که راه می رود و با هر قدمش صدای مهیبی در فضای باز طنین انداز می شود . کمی به او نزدیکتر شد و او را شناخت .
به آرامی به او نزدیک شد و صحبت هایش را شروع کرد .


صحنه سوم ، کلاس خصوصی

بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوق !!! (افکت سانسور :دی)
- راستی دامبل . به کی می خوای رأی بدی ؟ آرشام ؟
- آرشام کیه بابا ؟ تا گراوپ هست زندگی باید کـ ... ببخشید . یعنی اینکه من فقط به گراوپ رأی می دم .
- جدی ؟ پس اینهمه می گفتی از آرشام حمایت می کنیم و اینا چی ؟
- هیچی بابا . همش سوژه سازی بود .

و صدای خنده های خطرناک دامبل که شباهت زیادی به این داشتند در فضای کلاس خصوصی پیچید و ادامه داد :
- من دیدم لرد قول حمایت از آرشام داده . کسی هم بهتر از آرشام نبود . گفتم کل محفل ازت حمایت می کنه ... اما حالا که گراوپ اومده ، به گراوپ رأی می دم . تازه ، آرشام مرگخواره .
- مگه الانم مرگخواره ؟
- نمی دونم .
- بوقی . گراوپ هم فقط لرد بود و معاون لرد
- نه . ببین . فرق می کنه ...


صحنه چهارم ، یه جای نامعلوم

یه نفر ناشناس چند ورق در دست چپش گرفته بود و در دست راستش هم خودکاری قرار داشت که سر آن در دهانش جای گرفته بود و به آرامی مکیده می شد .
ورق ها را روی میزی که ناگهان جلویز ظاهر شده بود انداخت و دستش را لای موهایش فرو برد و آنها را بهم ریخت و سپس آن را به سمت چانه اش برد و مشغول خواراندن آن شد .

هیچ فکری به ذهنش نمی رسید تا بتواند این متن را ادامه بدهد . همه چیز را تا زمان حال نوشته بود و چیز دیگری رخ نداده بود که آن را بنویسد ... پس خودکار را از دهانش بیرون کشید و به سمت یه چیزی که بعدها معلوم شد دوربین بوده پرتاب کرد و لنز آن را شکست ...
_____________________________________________
به درخواست دامبلدور عزیز ، این پست به اینجا انتقال یافت !!



Re: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۱۱:۵۲ شنبه ۴ آبان ۱۳۸۷

هوگو ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۳ جمعه ۱۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۴:۰۷ جمعه ۲۵ بهمن ۱۳۸۷
از کنار لیلی لونا پاتر
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 270
آفلاین
فلش بک

- دامبل کجایی ؟ بیا اینجا یه جغد اومده واست نامه آورده .
- واسه من برادر آسپ ؟ جیگرتو بخورم کی داده ؟
- روش نوشته از طرف هوگو ویزلی
- بده ببینم .
-راستی دامبل نمی دونی سیریش کجاس ؟
- حتماً بازهم رو تختش کفیده .

پایان فلش بک

وزیر مردمی پشت میزش نشسته و درحالی که با قلم پر طلایی اش بازی می کند با خود زمزمه می کند :
- همه چیز از اون روز شروع شد .

فلش بک

سیریوس در حالی که ملحفه رو دور خود پیچیده و خمیازکنان به طرف دامبل می آید .
- داری چکار می کنی ؟
- هیچی دارم تاییده محفل رو می فرستم .
-واسه کی ؟ کسی رو قبول کردی بیاد محفل
- آره هوگو ویزلیو ، خیلی سفید مفید هستش گفتم بیاد باهاش یه سری کلاس خصوصی بزاریم .

پیان فلش بک


آل درحالی که از پنجره ی بلند اتاقش در حال دیدن افق است با خود می اندیشد که اگر دامبل این اشتباه را نکرده بود هرگز او محفل خارج نمی شد و مقام پربارش را از دست نمی داد .
- جون مادرت نگاه کن ، از وقتی اومد معلوم نبود اون با دامبلدور کلاس خصوصی میذاشت یا دامبل با اون .
چنان صدای فریاد های دامبل بلند می شد که فکر کنم آخرش هم به خاطر همین دامبل رفت و یه دامبل دیگه جاش اومد .
- فقط من این وسط موندم که منو چجوری از راه بدر کرد و باعث شد از محفل برم .
آل سو دیده از افق بر می کند و به سوی عکس خانوادگی که بر روی میز کارش است می رود .
در عکس چهارپسر و سه دختر دیده می شوند . چهار پسر ایستاده و سه دختر نشسته اند.
ل به پسر وسطی که در حال چشمک زدن است می نگرد .
- مرلین لعنتت کنه که گند زدی به محفل .

=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=

ویراش نویسنده : خداییش داره شر و بر می گه ، به جون مادرم محفل اومدن من هیچ ربطی به این اتفاقا نداشت .


چه کسی بود صدا زد هوگو ؟

تصویر کوچک شده


Re: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۱۱:۵۲ شنبه ۴ آبان ۱۳۸۷

هوگو ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۳ جمعه ۱۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۴:۰۷ جمعه ۲۵ بهمن ۱۳۸۷
از کنار لیلی لونا پاتر
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 270
آفلاین
فلش بک

- دامبل کجایی ؟ بیا اینجا یه جغد اومده واست نامه آورده .
- واسه من برادر آسپ ؟ جیگرتو بخورم کی داده ؟
- روش نوشته از طرف هوگو ویزلی
- بده ببینم .
-راستی دامبل نمی دونی سیریش کجاس ؟
- حتماً بازهم رو تختش کفیده .

پایان فلش بک
وزیر مردمی پشت میزش نشسته و درحالی که با قلم پر طلایی اش بازی می کند با خود زمزمه می کند :
- همه چیز از اون روز شروع شد .

فلش بک

سیریوس در حالی که ملحفه رو دور خود پیچیده و خمیازکنان به طرف دامبل می آید .
- داری چکار می کنی ؟
- هیچی دارم تاییده محفل رو می فرستم .
-واسه کی ؟ کسی رو قبول کردی بیاد محفل
- آره هوگو ویزلیو ، خیلی سفید مفید هستش گفتم بیاد باهاش یه سری کلاس خصوصی بزاریم .

پیان فلش بک

آل درحالی که از پنجره ی بلند اتاقش در حال دیدن افق است با خود می اندیشد که اگر دامبل این اشتباه را نکرده بود هرگز او محفل خارج نمی شد و مقام پربارش را از دست نمی داد .
- جون مادرت نگاه کن ، از وقتی اومد معلوم نبود اون با دامبلدور کلاس خصوصی میذاشت یا دامبل با اون .
چنان صدای فریاد های دامبل بلند می شد که فکر کنم آخرش هم به خاطر همین دامبل رفت و یه دامبل دیگه جاش اومد .
- فقط من این وسط موندم که منو چجوری از راه بدر کرد و باعث شد از محفل برم .
آل سو دیده از افق بر می کند و به سوی عکس خانوادگی که بر روی میز کارش است می رود .
در عکس چهارپسر و سه دختر دیده می شوند . چهار پسر ایستاده و سه دختر نشسته اند.
ل به پسر وسطی که در حال چشمک زدن است می نگرد .
- مرلین لعنتت کنه که گند زدی به محفل .

=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=

ویراش نویسنده : خداییش داره شر و بر می گه ، به جون مادرم محفل اومدن من هیچ ربطی به این اتفاقا نداشت .


چه کسی بود صدا زد هوگو ؟

تصویر کوچک شده


Re: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۱۸:۲۰ جمعه ۳ آبان ۱۳۸۷

محفل ققنوس

جیمز سیریوس پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۵۰ جمعه ۱۳ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۱:۳۷ یکشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۶
از طلا گشتن پشیمان گشته ایم، مرحمت فرموده ما را مس کنید.
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 1531
آفلاین
یکی بود یکی نبود.
جیمز کوچول بود.
تد ریموس بود.
آل سو بود.
هوگو بود.
لیلی بود.
رز بود.


رز کجا رفت ، نمیدونم ... ولی میدونم هر جا که رفت لیلی رو هم با خودش برد . لیلی گریفی بود ، یادش بخیر ، دونه دونه زرشک های عمو لارتنو درو میکرد . لیلی دومی شیفته ی هافلپاف بود ، اما اونم رفت . لیلی سومی حالا هست ، ولی نه گریفه نه هافل . اما حاضرم قسم بخورم هنوز گاهی از دماغش آتیش میزنه بیرون.

هوگو چی شد؟ هوگو از لحظه ی عضویتش 12 باری خدافسی کرد، حلالیت طلبید ، تو محفل و الف دال و اوباش و غیره و غیره اعلام کرد که داره میره ، اما هنوزم گاهی میشه تو لیست افراد آنلاین دیدش.

آل سو ولی موند . موند و سعی کرد نشون بده که پسر خلف پدرشه ، یه آواتار خوشگل و گوگولی هم گذاشت ، یه پسربچه ی دوستداشتنی و خوشگل با پیرهن زرد و قلب های کوچیک دور و برش ، خلاصه آل سو موند و یکی یکی پله های ترقی رو طی کرد ، با کمک داداشا و باب بزرگ و دوستش رسید به اون بالا بالاها ، ولی نمیدونم چی شد... وقتی رسید اونجا ، باب بزرگش به خاطرش از محفل قهر کرد ، داداشاش ازش دلخور شدن و دوستش هم یکمی ناراحت شد. اما آل قوی بود ، چه اهمیتی داشت که اونا ازش ناراحت بودن؟... آل بازم موند و اینبار تو ردای وزارت آواتارش که هر ماه بزرگ و بزرگتر میشد... گم شد.

تدی هم موند . موند و با جیمز کوچول یه دنیا رو ساخت. این همه وقت موند ولی حتی نظارت یه انجمن کوچولو رو هم قبول نکرد ، با جیمز کوچول سر به سر راجر گذاشت و با همدیگه یه بنگاه ساختن ، تو بنگاه سر جادوگرا کلاه گذاشتن و بعدش برای جبران کار بدشون ، کلاه برداری کردن.

جیمز هم موند. موند و در حالیکه یویوش رو بالا و پایین میکرد به عاقبت دوستاش فکر کرد ، این پست رو خوند و اینجا بود که یه جیغ بلند کشید ، جیغش برای چی بود نمیدونم ، از تعجب... حسرت... یا ترس؟

پایین اومدیم پایین بود.
بالا رفتیم ، بازم پایین بود.
جادوگران...
همین بود.



Re: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۱۳:۰۹ چهارشنبه ۲۷ شهریور ۱۳۸۷

پروفسور گرابلی پلنک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۹ سه شنبه ۱۶ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۴۰ شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۳
از این به بعد آواتار فقط مردونه!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 621
آفلاین
هوا سرد بود، برف يه نرمي مي باريد و زمين را سفيد پوش كرده بود. خورشيد در حال طلوع بود و پرتوهاي طلايي اش به آرامي نمايان مي شدند و بر سفيدي زمين تلالو مي كردند.

زني پير با قدي كوتاه و نسبتا فربه به سمت خانه ي سيريوس بلك در حال حركت بود؛ به شماره يازده رسيد، سرعتش را كم كرد و به آرامي ميان ساختمان هاي يازده و سيزده ايستاد.

ويلهلمنا گرابلي پلنك به خانه فكر كرد، در همين لحظات خانه هاي يازده و سيزده به كناري رفتند و ساختمان شماره دوازده ميدان گريمالد ظاهر شد.

او ساعتش را نگاه كرد، هنوز سه دقيقه ديگر تا زمان وعده اش با آْلبوس دامبلدور وقت باقي بود. جلو رفت، در را باز كرد و وارد شد.

صداي باز شدن در، همه فضاي خانه را پر كرد و دامبلدور مدير مدرسه ي هاگوارتز و رهبر محفل ققنوس به سمت وي آمد.از او پذيرايي كرد و باهم صحبت كردند:

- ويلهلمنا از اينكه اومدي واقعا خوشحالم.
- من هم از ديدنت خوشحالم ولي هنوز نگفتي با من چي كار داري؟
- بله...درسته.راستش همونطور كه مي دوني ولدمورت دوباره ظاهر شده.
- بله.
- من هم تصميم گرفتم براي مقابله با اون يه گروه تشكيل بدم به نام محفل ققنوس و ما به تو نياز داريم.

ويلهلمنا جا خورده بود، انتظار چنين درخواستي را از طرف آلبوس نداشت، او ديگر پير شده بود و نمي دانست چه بگويد.

باز هم فكر كرد، و بالاخره رويش را به سمت آلبوس باز گرداند و گفت:

- آلبوس من پير شدم، به اين موضوع فكر كردي ؟ من ديگه توانايي هاي جواني رو ندارم.
- فكر مي كني ويلهلمنا...چوبدستي ات رو در بيار.

و آلبوس نيز براي اينكه به وي ثابت كند هنوز توانايي دارد، چوبدستي اش را بيرون آورد و گفت:

- اکسپلیارموس

اما ويلهلمنا خيلي سريع همانند جواني اش سرش را خم كرد و طلسم از وي گذشت، آلبوس دامبلدور بوسيله همين حركت به او ثابت كرد كه هنوز توانمند است:

- من به تو گفته بودم هنوز مي توني.

ويلهلمنا لبخندي ظريف به لب آورد و گفت:

- مثل اينكه درست مي گفتي.

ويلهلمنا دستش را جلو آورد و با آلبوس دست داد و اينگونه شد كه او نيز يكي از اعضاي محفل ققنوس شمرده شود.


[color=FF0000][b]پس قدم قدم تا روشنايي از شمعي در تاريكي تا نوري پر ابهت و فراگير!
ميجنگيم تا آخØ


Re: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۲۳:۴۶ چهارشنبه ۶ شهریور ۱۳۸۷

نویل لانگ باتم old2


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۹ پنجشنبه ۱۲ اردیبهشت ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۰:۵۴ دوشنبه ۱۱ مرداد ۱۳۹۵
گروه:
کاربران عضو
پیام: 113
آفلاین
روز تولد
یک شب همه ی بچه ها میرند خونه هرمیون ، چون روز تولد هرمیون بود .
برادر هرمیون یک نگاهی به هال انداخت که ببینه کیا اومدند .
دامبلدور ، اسنیپ ، سیروس بلک ، مالفوی ، نویل ، هری ، رون ، جینی ، کتی ، لونا ، هاگرید ، گراوپ ، فرد و جرج .
وقتی که همه نشستند مادر هرمیون به جینی گفت :
اگر میشه بری اتاق هرمیون بهش بگی اگر آماده شده بیا پبش مهمون هایش .
جینی گفت : باشه !
جینی رفت دررا زد و رفت تو به هرمیون گفت:
به به به !............
عجب لباس قشنگی پوشیدی ؟
هرمیون گفت :
خیلی ممنون !
الان میام پیشتون بذار موهایم را درست کنم .
بعد از یک ساعت ...
وقتی که هرمیون از اتاقش درآمد رفت پیش دوستانش .
همشون برایش سوت زدن و جیغ کشیدند وگفتند :
تولد تولد تولد مبارک !..................
مالفوی وقتی که هرمیون را نگاه کرد دهانش باز ماند و غش کرد .
اسنیپ گفت :
مالفوی مالفوی مالفوی !...............
زنده ای یا نه ؟
مالفوی بعد از چند ساعت به هوش آمد .
به اسنیپ گفت :
من هر وقت که یک دختر خوشگل می بینم زود غش می کنم نمی دونم چرا .
فرد گفت :
شاید وقتی که می خواست بیاد مهمونی مجنون عشق خورده باشه ؟
جرج گفت :
شاید همین کارو کرده باشه ؟
هرمیون کم کم می خو.است کیکش را ببُره ولی گراوپ گفت :
میشه منم ببُرم ؟
هرمیون گفت :
خواهش می کنم بفرمایید ؟
آنها وقتی که می خواستند کیک را ببُرند یک دفعه کیک پرت شد صورت اسنیپ .
همه غش غش خندیدند !
ساعت 1نصفه شب بود ...
همه می خواستند کم کم خداحافظی کنند و برن .
گرواپ به رون و هری گفت :
عجب شبی بود! به من که خیلی خوش گذ شت ، کف کردم دلم می خواست بمونم که بعدا برگردم .



Re: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۱۵:۲۸ یکشنبه ۳ شهریور ۱۳۸۷

محفل ققنوس

جیمز سیریوس پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۵۰ جمعه ۱۳ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۱:۳۷ یکشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۶
از طلا گشتن پشیمان گشته ایم، مرحمت فرموده ما را مس کنید.
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 1531
آفلاین
هوووووو....هوششش...سووووت..... ( افکت صدای باد در بیابان )

صدای قدم هایش در راهروی تاریک می پیچید ، بوی نم و گرد و خاک به مشامش میرسید و سرما در وجودش رخنه کرده بود .

جنب و جوش ناگهانی که در مقابلش روی داد توجهش را جلب کرد ، ذرات گرد و غبار بر روی فرشینه ی خاک گرفته ای ، به آرامی بالا رفته و پیکری خاکستری و بلندقامت را تشکیل دادند . آلبوس دامبلدوری که سالها پیش مرده بود به او چشم دوخت .

پسرک پوزخندی زد و دو قدم نزدیکتر شد ،

- من تو رو نکشتم دامبل !
- نه ! من میدونم که تو منو کشتی ! مطمئنم !
- دههه ! میگم من نکشتمت !
- نخیرم! تو منو کشتی ! خود خود تو!
- بابا من زمان مردن تو هنوز به دنیا نیومده بودم !
-

جیمز آهی کشید و پس از جستجویی کوتاه کتاب قطوری از کوله پشتی اش بیرون آورد .

- ببین ، اینجارو نیگا ! این کتاب ششمه ، کتابی که توش تو رو می کشنت !

اخمی بر چهره ی دامبل نشست و سرش را خم کرده و انگشت جیمز بر روی جملات کتاب را دنبال کرد .

نقل قول:
" و سوروس اسنیپ دامبل را کشته و سپس فرار کرد. "


جیمز کتاب را بسته و به دامبلدور نگاه کرد : دیدی؟
دامبل :
جیمز :
دامبلدور نیشش را باز کرده و از سر راه جیمز کنار رفت :
- خب بیا برو !

جیمز بی توجه به او وارد اتاق نشیمن شد ، لایه ی گرد و خاکی که بر کف اتاق نشسته بود مانع از شنیدن صدای پایش می شد ، جز سایه ی وسایل قدیمی و خاک گرفته ی خانه چیز دیگری نمی دید . چوبدستیش را روشن کرد .

در زیر نور کمی که بر صورتش می تابید ، لبخندی بر لبانش نقش بست و دستمال گردگیری کوچکی از جیب ردایش بیرون کشید .
با دسترسی یا بدون آن ، محفل را می ساخت !



Re: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۱۲:۴۱ سه شنبه ۲۹ مرداد ۱۳۸۷

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۰ سه شنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۶:۳۳ دوشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۰
از يت نكن! شايدم، اذيت نكن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 708
آفلاین
قزوین -- با رکوع وارد شوید !

دامبلدور که توسط تکان های ماشین نموده میشد فریاد زد:
- اصلا بوقی ها چرا باید با این اتوبوس می اومدیم؟ باب به فکر من پیرمرد باشید!

اسپ : من به فکر مردم هستم.. من به فکر مردم هستم..

متوجه شدید این بوقی چی میگه؟ وزارت هرآدمی رو شنگول میکنه، حتی تو خواب باید به فکر مردم بود! اتوبوس باز هم تلق تولوق کنان به جاده ی پر فراز و نشیب قزوین عبور کرد.

چند مدت بعد

- تق!
جیمز : باب چرا میزنی، خب دستشویی دارم!
تد : نباید داشته باشی، چه معنی داره بچه دستشویی داره؟
جیمز : آخیش.. خب دیگه ندارم..!
تد : کارتو کردی؟؟

ناگهان اتوبوس توقف میکنه. راننده از ماشین پیاده میشه و به سمت چایخونه ای اون اطراف میره! بالای تابلوی چای خونه یک انگشت پلاستیکی ِ آماده(!) وصل بود که تهدید آمیز به نظر میرسید (!)!

آلبوس : منم دستشویی دارم. تد؛ محموله رو بده. باید سریع تر برسونیمش به دست ِ اسلاگهورن! اگه این از بین بره اون وقت ما هم از بین میریم. همه امون باید از این معجون بخوریم.
تد : میدونم. بیا!

و کیسه ی حاوی معجون رو به سوی آلبوس پرتاب میکنه. کیسه کف اتوبوس می افته و بعد از در باز اتوبوس روی زمین می افته. دامبل بدون توجه به اینکه در قزوین هستند از اتوبوس پیاده میشه و خم میشه که کیسه رو برداره!

- بومب..
-شومپ !
- کیِِِِِِِِِِِِِِِِِِِییییییییییژژژژژژژ!
- شاتالاق!


دامبلدور نابود میشه و جنازه اش به سویی انداخته میشه. مردهای قزوینی نیز دستشونو که خاکی شده به هم میزنن که خاکش بریزه!

تد و جیمز به هم نگاهی میندازن !
-
جیمز : میگم بیا این آسپ رو بفرستیم!
تد : آره.. آسپ ، پاشو! ببین مردم اون بیرون ازت میخوان که بری اون کیسه ی معجون رو برداری!

اسپ از همه جا بی خبر ! سری تکون میده و از اتوبوس پیاده میشه. میگن تاریخ تکرار میشه، همان بلا سر او نیز میاد!
-تد تو بزرگ تری ! برو.. بدو!

تد از اتوبوس پیاده میشه. با پاش داره سعی میکنه که اون کیسه رو بالا بیاره که یه مرده پشت سرش هلش میده و تد هم دستاش به زمین میرسه و این یعنی تاریخ برای بار سوم تکرار میشه!

جیمز که کم مانده بود به خودش نارنجک ببنده بپره زیر یه مرگخوار (!)! از اتوبوس پیاده شد. خوابید روی زمین و به سوی کیسه رفت.. ولی! در حین بلند شدن باید خم میشد ابتدا ! کیسه را درون ماشین انداخت، چشمانش را بست و بلند شد..

تاریخ اگین تکرار شد .. به یاد فداییان ِ راه محفل، صلوات بلند !

هدف ِ پست : ببینید حالا اگه مرگخوارا بودن حاضر نمیشدن این کارو بکنند! جیمز فهمیده رو عشقه!


[b]دیگه ب







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.