هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۵:۴۷ جمعه ۱ تیر ۱۳۸۶

اریک مانچ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۱۳ چهارشنبه ۱۹ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۴:۲۷ سه شنبه ۱۸ دی ۱۳۸۶
از iran
گروه:
کاربران عضو
پیام: 124
آفلاین
دوستان عزیز من واقعا معذرت می خوام ولی پست قبلی یکمی مشکوک بود فکر کردم باید یه داستان جدید بدم.
--------------------------------------------------------------------------------------
ناگهان بار دیگر آتش جان گرفت لیلی با لحنی تند رو به الیور گفت:
_چشم از دامبل بر نداری ها الان هم برو پیشش و هر چی می خواد بهش بده.
الیور سرش را به نشانه موافقت تکان داد و به سوی اتاق آلبوس حرکت کرد و در کنار تخت آلبوس نشست و با صدای بسیار ضعیفی گفت:
_کاشکی این ولدی یه طوری چند روزی بیخیال شه تا ما از دستش راحت شیم.این دیگه چیه....آرده.....صبر کن یک ذره اشکال نداره ببینم چیه....
ناگهان دامبلدور به سرعت بر گشت و به سوی الیور رفت و پلاستیک را از دستش برداشت و و با لحنی جدی رو به الیور گفت:
_این چیه؟
الیور:
دامبلدور به سرعت آب قندی آماده کرد و به زور در دهان الیور ریخت اما بی فایده بود.الیور با تمام قدرت سعی کرد چیزی بگوید اما نتوانست.دامبلدور که بشدت عصبانی بود به طرف یخچال رفت و کمی از یخچال بستی بیرون آورد و در جلوی الیور قرار داد و با لحنی زننده گفت:
_این می خواد مواظب من باشه؟این معتاد بدبخت؟....این.....این....این یکی رو می خواد فقط جمش کنه....نگهداری من پیشکش....
الیور که چشم آلبوس را دور دیده بود رو به بستی کرد و کمی از مواد را بر روی آن ریخت تا انرژیش کامل شود.الیور در حالی که با خود زمزمه می کرد یک قاشق بستی خورد که ناگهان دامبلدور بر گشت و بستنی را از او گرفت و گفت:
_هوی.....این بستنی مال منه....حالیت شد.
اتاق در سکوت سنگینی فرو رفته بود و هوای اتاق کمی گرم شده بود.عرق را براحتی بر روی چهره هر دو نفر نمایان بود.قبل از اینکه الیور بتواند چیزی بگوید دامبلدور نیز از آن بستنی مخدر خورد و حالش عوض شد.
دامبلدور:
الیور:

اریک عزیز پستت کمی تا مقداری ارزشی می زد ضمن اینکه کمتر به فضاسازی پرداخته بودی.اشکلات تایپی فراوانی داشت که مسلما با یک بار ویرایش می تواستی آنها را تصحیح کنی.ولی دارای سوژه خوبی بود.
3 امتیاز به همراه C در کل 6 امتیاز


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۱ ۱۶:۴۷:۴۷

جوما�


Re: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۰:۴۱ جمعه ۱ تیر ۱۳۸۶

الیور وود قدیم


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۰ دوشنبه ۲۴ اردیبهشت ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۴۱ یکشنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۴
از دور
گروه:
کاربران عضو
پیام: 321
آفلاین
یا لطیف

ايگور آستينش را بالا زد و درحاليكه علامت شوم روي دستش را براي خبر كردن ساير مرگخوارها مي فشرد رو به بلا گفت:تو هم بيكار اينجا وانستا برو يه راهي براي آروم كردن لرد پيدا كن!هر چي طلسم سكوت روي دروديوار دژ پياده كرديم فايده اي نداشت...صداي ارباب همه ي محل رو برداشت... الانه كه سرو صداي همسايه ها در بياد!

.........................

فاطی پاتر / سلول افراد تازه وارد ( خطرناک ! )

پرسی در حالی که دستش را روی علامت شومش می مالید ، رو به نات کرد و گفت :
- خیلی وقته که داره می سوزه ! یعنی چه اتفاقی افتاده؟
نات آب بینی اش را بالا کشید وگفت:
- آره ! لعنتی ول کن نیشت ! یه بار بگه می فهمیم دیگه ! شیش شاعته داره علامت می ده !
پرسی با تعجب به نات نگاه کرد و گفت :
- چرا زبونت شیرین شده ؟
- والا نمی دونم ! پشره یه بشته ی شفید داد بهم گفت بکش، حال میده ! منم کشیدم ! جات خالی خیلی فاژ داد !
-
قیییییییژژژژژژژ
در سلول با صدای بلندی باز شد و مرد درشت هیکلی وارد سلول شد .
- خوب ! خودتون خودتونو لو دادین . صدای شما با پیشرفته ترین دستگاه های روز دنیا ضبط شده . جرم شما ثابت شد ! باید شما رو ببرم به سلول شماره ی هفت ...

.........

خانه ی شماره ی 12

- آلبوس جان برات آب قند بیارم ؟ آلبوس ! آلبوس جان !
دامبلدور به طرف الیور برگشت و با چشمان خیسش مظلومانه به او نگاه کرد ، بعد دوباره برگشت و بی صدا مشغول گریه شد . صدایی از اتاق بقلی به گوش رسید . الیور بلند شد و به طرف در رفت . همین که از اتاق خارج شد ، دامبلدور با صدای بلند شروع به گریه کردن کرد .
الیور وارد اتاق بقلی شد . سر لیلی در میان آتش کم جان شومینه به چشم می خورد . الیور به طرف شومینه رفت . لیلی بدون مقدمه شروع به صحبت کرد :
- سلام الیور ! ما الآن تو نایت کلوب هستیم ! مرگخوار ها هم اینجان . چند تا سرنخ بدست آوردیم ! چند نفر لرد رو اینجا دیدن . یکی هم بهش مواد فروخته ! راستی از ریموس اینا خبر داری؟
- نه ! آخرین بار گفت که می رن دنبال لارتن !
- حال آلبوس چطوره ؟
- ای ! از بعد از ظهر که فهمیده چه کار کرده نه حرف زده نه چیزی خورده ! باورش نمی شه ! فقط داره گریه می کنه ...اِ .. حالا تو چرا داری گریه می کنی؟
شعله های کم رمق آتش با اشکهای لیلی خواموش شدند . الیور به نقطه ای که تا چند لحظه پیش سر لیلی در آنجا قرار داشت خیره شد .

..............................
فعلا...
یا علی


پست خوبی بود ، سوژه رو خوب استفاده کرده بودی ، فضاسازی متوسط.اولیور من پیشنهاد می کنم که بیشتر روی فضاسازی کار کنی.دیاوگها خوب و بجا بود.غلط املایی و نگارشی هم نداشت.موفق باشی.
4 امتیاز به هماه B در کل 8 امتیاز


ویرایش شده توسط الیور وود در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۱ ۳:۱۸:۴۶
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۱ ۱۶:۳۶:۱۰

این روزها که می گذرد
شادم
این روزها که می گذرد
شادم
که می گذرد
این روزها
شادم
که می گذرد...

«قیصر»


Re: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۶:۵۰ پنجشنبه ۳۱ خرداد ۱۳۸۶

اریک مانچ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۱۳ چهارشنبه ۱۹ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۴:۲۷ سه شنبه ۱۸ دی ۱۳۸۶
از iran
گروه:
کاربران عضو
پیام: 124
آفلاین
در مکانی کاملا ماگلی در دستشویی در ایستگاه مترو.

هری درون توالتی در مترو در حال شستن دستش بود که ناگهان صدایی از پشت سرش شنید.
_آخ کمرم....دیگه خسته شدم....الان داغونت می کنم....می کشمت.....
هری چوبش را کشید تا فرد را بزند اما به محض اینکه برگشت هیچ کس رو پشت سرش ندید.
هری:
هری از که چرا هیچ کس را پیدا نکرده است بسیار عصبانی بود و از اینکه هیچکس هم او را ندیده بود بسیار خوشنود به نظر می رسید.ناگهان صدا بار دیگر به گوش رسید:
_هوی پسره عینکی از جلوی رام برو کنار .......غول گنده برو کنار مگه با تو نیستم.
هری به اطرافش نگاه کرد اما هیچکس را ندید.ناگهان صدا بار دیگر گفت:
_هوی.....با تو هستم...پایین رو نگاه کن....
ناگهان هری با صحنه بسیار بدی رو به رو شد.یک سوسک درست در جلوی پای او بود.هری خواست با پا سوسک را له کند که سوسک از زیر پایش فرار کرد و به سمت دیگر توالت رفت.هری که کمی ترسیده بود نفس نفس زنان به دیوار کاشی کاری شده توالت تکیه زد.کاشی ها کمی سرد بود و باعث میشد هری کمی به جلو رانده شود.ناگهان سوسک با حالت اعتراض آمیزی گفت:
_مگه حقوق حیوانات رو نمی دونی داشتی روی من پا میزاشتی از قصد.می دونی جرمت چیه.....
هری نگاهی به سوسک کرد و گفت:
یا مرلین کبیر..... یا من احمق شدم یا سوسک زبان هم شدم....
سوسک در حالی که به هری خیره شده بود گفت:
_هی پسر من می تونم خیلی بهت کمک کنم.....بیا منم با خودت ببر....
هری نگاهی به سوسک کرد گفت:
_من تو رو با خودم ببرم عمرا...
سوسک نگاهی به هری کرد و گفت:
_ببین من بعضی از خواص گیاهان رو خوب بلدم.....توی امتحان هم می تونم برات تقلبی بگیرم....می تونم شکل محیط شم و کسی منو نبینه.....
هری:
سوسک:
هری با لحنی کاملا تعجب کرده گفت:
_یعنی تو .....تو .....می تونی..
سوسک با حالتی مغرورانه گفت:
_بله که می تونم....فکر کردی.
هری که به سوسک شک کرده بود گفت:
_خب الان خودتت رو شکل محیط کن....شکل محیط.
سوسک که انگار اصلا نمی توانست باور کند که کسی از او چنین در خواستی کرده است گفت:
_الان که نمی تونم چون حوصلش رو ندارم و جاش هم درست نیست باید تمرکز بگیرم اینطوری که نمیشه.
هری حالتی مرموزانه به خود گرفت و گفت:
_یا این کار رو انجام میدی یا خودت میدونی.
سوسک پا به فرار گذاشت شش پا که خودش داشت ،شش پای دیگر هم قرض کرد و شروع به فرار کرد هری که بسیار جو گیر شده بود مانند فیلم های اکشن ماتریکس به هوا پرید و چوبش را بیرون کشید اما قبل از اینکه مسافت زیادی رو طی کند و بتواند سوسک را بزند بشدت با دیوار برخورد کرد.
ناگهان هری از خواب بیدار شد و عینکش رو را بر چشم زد و به اطراف خوب نگاه کرد.او از روی تخت به زمین خورده بود و از خواب پریده بود.او بار دیگر به تخت خود بازگشت و به آسودگی به خواب رفت.

اریک عزیز اگر نگاهی به دو پست قبل می انداختی و کمی دقت می کردی متوجه می شدی که این تاپیک ادامه دار است و در ضمن ، فکر نمی کنم جریان هری و سوسک به محفل ارتباطی داشته باشد. برای جلوگیری از عدم کسر امتیاز لطفا بار دیگر تلاش کن ، منتها این بار با دقت بیشتر.

اعضا از پست قبل ادامه بدن.


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۳۱ ۱۳:۵۸:۳۳

جوما�


Re: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۵:۰۵ دوشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۸۶

لیلی اوانز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۷ سه شنبه ۱۰ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۰:۴۶ چهارشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۴
گروه:
کاربران عضو
پیام: 571
آفلاین
چند كيلومتر دور تر،در مكاني تاريك اسرار آميز و پنهان از ديد ماگل ها حوادثي دور از ذهن و حيرت آور در حال اتفاق بود

_آيييي ولم كنيد!دست از سرم برداريد...آواكداورا!....چوب دستيمو چيكار كرديد احمقا؟....آيييييي....واييييييييي...آيييييييي

آنتونين در حاليكه با وحشت در اتاقي را مي بست رو به سليستينا گفت:به نظرت داريم كار درستي انجام مي ديم؟
سليستينا كه با اضطراب ناخن هايش را مي جويد جواب داد:...نمي دونم....مغزم كار نمي كنه....نمي تونيم كه اربابمون رو به مركز فاطي پاتر بفرستيم!!....مي دوني چه آبروريزي راه مي افته؟!
در همين موقع بلا از پله هاي برج پايين آمد و گفت:كاري از دستتون بر اومد؟
آنتونين با شرمندگي و چهره اي كه گوياي عذاب وجدان دروني اش بود سرش را تكان داد و آرام گفت:بستيمش به تخت...بستيمش به تخت ...اربابمونو بستيم به تخت
سليستينا:ارباب
بلا در دستمال قلب قلبي اش فين محكمي كرد و گفت: كار ديگه اي از دستمون بر نميومد...اگه خبر توي پيام امروز پخش مي شد مي دونيد چه افتضاحي به بار ميومد؟....ديگه هيچ مرگخواري نمي تونست سرشو جلوي هيچ كدوم از محفلي ها بالا بگيره
سليستينا ماتم زده سرش را تكان داد و گفت:همش تقصير اين لوسيوس احمقه!...قرار بود مواد رو بين مشنگها و محفلي ها پخش كنه نه اين كه ما رو تو اين مخمصه بندازه!
هنوز هم صداي تقلا ها و فرياد هاي ولدي از پشت در شنيده مي شد.
بلا نگاهي به در اتاق انداخت و با حالتي نوستالژ‍يك(كپي رايت باي لارتن!)گفت: قربونش برم تو اين حال هم يه پارچه اقتداره!صداش كل دژو برداشته
در همين موقع ايگور سراسيمه وارد راهرو شد و با اضطراب گفت: رابستن خبر آورده كه يه تيم از محفلي ها به سمت نايت كلاب لندن راه افتادن!
آنتونين آهي كشيد و با حسرت گفت:خوش به حالشون...اونا همش مشغول تفريح و خوش گذرونين اونوقت ما...
ايگورمشت محكمي به سر آنتونين كوبيد و با حرص گفت:احمق!يه خورده مغز پوكتو به كار بنداز!مطمئنم كه اونا بي دليل به لندن نمي رن....فكرشو بكن اگه كوچكترين مدركي در مورد لرد سياه،اعتيادش و مهموني هاي شبونش اونجا پيدا كنن ....واي حتي تصورش هم وحشتناكه!
سليستينا با وحشت گفت:حالا بايد چيكار كنيم؟
ايگور جواب داد:هر چه سريع تر بايد بريم به سمت نايت كلاب و جلوشونو بگيريم...به هيچ قيمتي نبايد پاي خبرگزاري ها به اين ماجرا باز بشه...
ايگور آستينش را بالا زد و درحاليكه علامت شوم روي دستش را براي خبر كردن ساير مرگخوارها مي فشرد رو به بلا گفت:تو هم بيكار اينجا وانستا برو يه راهي براي آروم كردن لرد پيدا كن!هر چي طلسم سكوت روي دروديوار دژ پياده كرديم فايده اي نداشت...صداي ارباب همه ي محل رو برداشت... الانه كه سرو صداي همسايه ها در بياد!

لیلی پست خیلی عالی ای بود.هیچ اشکال نگارشی ، ویرایشی و املایی نداشت.فضاسازی مناسبی را در پستت بکار برده بودی و علاوه بر آن دیالوگهات بجا بود و پست ارزشی نشده بود.موفق باشی. از این ورا بیشتر بیا.
5 امتیاز به همراه A در کل 10 امتیاز.


ویرایش شده توسط لیلی اوانز در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۲۸ ۱۶:۴۵:۲۷
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۳۰ ۲۱:۰۴:۴۷



Re: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۶:۲۴ دوشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۸۶

الیور وود قدیم


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۰ دوشنبه ۲۴ اردیبهشت ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۴۱ یکشنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۴
از دور
گروه:
کاربران عضو
پیام: 321
آفلاین
یا لطیف


خانه ی شماره ی 12

تق تق تق ...
صدایی از پشت در جواب داد :
- کیه این وقت شب ؟
سینی در حالی که زیر بقل دامبلدور را گرفته بود گفت :
- ماییم الیور . درو باز کن
-از کجا بدونم راست می گی ؟ دستاتو نشون بده ببینم!
- الیور باز می کنی یا نه!!!
الیور با لبخندی این شکلی در رو باز کرد اما با دیدن دامبلدور این شکلی شد .
- چه بلایی سر دامبل آوردین ؟ من می دونستم آخر دامبل تو کافه از راه به در میشه !
لوپین در حالی که پاهای دامبلدور را با دو دست گرفته بود گفت :
- خوبه خوبه ! شلوغش نکن ! الآن وقت این چیزا نیست . ما باید بریم دنبال لارتن. دامبل رو به تو میسپریم الیور ... یه مو از سرش کم بشه من می دونم و تو !
الیور به سر تاس دامبلدور اشاره کرد و گفت :
- از چیه این قراره مو کم بشه . راستی پیام امروز رو خوندی ...
جسی با تعجب گفت :
- نه ... یعنی در مورد دامبل چیزی نوشته ...
- نه بابا نوشته دیشب دوبار به فاطی پاتر حمله کردن !
- نه ...........
- آره ! بار اول تونستن فرار کنن ولی بار دوم دستگیر شدن ! حالا بگو کیا بودن ؟
- کیا ؟!
- 2 تا از مرگخوارا . اسمشون رو نیاورده ...

فاطی پاتر / " حیاط مرکز درمانی "

لارتن با دقت به اطراف نگاه می کرد . جوان همسلولی اش با عجله از سمتی به سمت دیگر می رفت و به هر کس که می رسید بسته ی کوچک سفید رنگی از پاچه ی زیر شلوار دالتونی اش بیرون می آورد و به طرف می داد ! لارتن گوشی موبایلش را از آستینش بیرون کشید و مشغول شماره گرفتن شد . باید گزارش لحظه به لحظه اش را به لوپین می داد . هنوز چند لحظه نگذشته بود که جمعیت داخل حیاط به او خیره شدند .
- وای بچه ها ببینید ... این مووبایل داره ! وای ی ی ی ی .........
در یک لحظه همه ی افراد حاظر در حیاط بسته های سفید رنگی را که مرد به آنها داده بود را روی زمین رها کردند و به طرف لارتن هجوم آوردند ( نکته ی اخلاقی : میزان اعتیاد موبایل از مواد مخدر بیشتر است )


..........................




فعلا....
یا علی

خب استفاده از سوژه حبه انگور (چکش) خوب بود ، خدشه ای به داستان وارد نشده بود ، و بخوبی داستان را ادامه داده بودی.البته پاراگراف بندی را در نیمه دوم پستت رعایت نکرده بودی.بهرصورت امیدوارم موفق باشی چون این پستت از قبلی بهتر بود.
3 امتیاز به همراه B در کل 7 امتیاز


ویرایش شده توسط الیور وود در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۲۸ ۶:۳۳:۳۲
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۲۸ ۱۳:۱۹:۱۹

این روزها که می گذرد
شادم
این روزها که می گذرد
شادم
که می گذرد
این روزها
شادم
که می گذرد...

«قیصر»


Re: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۲۲:۰۵ یکشنبه ۲۷ خرداد ۱۳۸۶

جسیکا پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۵ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۱۶ جمعه ۴ اسفند ۱۳۹۶
از تالار قحط النساء گریف!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
ياهو



مركز اعتياد فاطي پاتر " سلول شماره ي 7 "

- اين چيه ؟ ببرش كنار ! من دودي نيستم ! همش توطئه س ! من يك انسان خود ساختم ! تن به اين خواري نميديم كه برم سواغ اين جور آشغالا !!!
مرد كه با زير پوش مدل دالتني اش روي زمين به حالت چارزانو نشسته بود نگاهي كه از سد تا فحش بد تر بود به لارتن كرد و گفت:
- يعني ميخواي بگي اژ من بيتر خودتو شاختي ؟! ... من موات هامو از لوشيوش ميالفوي ميگيرما !! ناخالشي نّره ژون داداش !!! اشله اشله!
لارتن برقي در چشمانش زد و كيفور گرديد زيرا توانسته بود سرنخي از مرگخواران و نفوذ آنها را در اين مكان بيابد ! به همين دليل فرصت را غنيمت ديد تا اطلاعاتي از آنها از اين مرد بگيرد!
- خب ! مالفوي ديگه چيا ميده ؟!!؟
- شيه ؟! خوشت اومد ؟! همه شي ميده اون ! يه پارچه آقاش ! ... كراك ، شيشه ، علف ، كوكائين ، حشيش ، ... باژم بگم ؟!؟!
- ! نچ ! عزيزم



چند دقيقه بعد !
- گـــــــــوشي رو بردار تا صدات يه لحظه آرومم كنه !!!قاسم!! دينگ دينگ ! ( به سبك محسن چاووشي بخونين آهنگ رو )!
ليلي موبايلش رو از جيب داش مي مياره و ميگه:
- الوووووو ؟! آقا قاسم شمايي ؟!
- هه هه ! نخير من آقا لارتن هستم !... بگو بزرگترت گوشي رو برداره !
ليلي غمي عظيم بر چهره اش نقش بست ، بغض راه گلويش را فرا گرفت!.. نگاه همه همچون كوهي وي را خورد در بر گرفته بود !... هيچ نگفت و گوشي اش را به سينيسترا داد !
- هووووشت ! به آبجي ما چي گفتي ؟؟؟؟
- من اينجا يه سرنخ هايي از مرگخوارا پيدا كردم ! ولي تنهايي نميتونم كاري كنم! بايد نيروي كمكي بفرستين !!! ... ببينم دامبل كجاست ؟!
- ايول ! ولي ايندفعه به خاطر جمع از خونت ميگذرم ! ... ببين دامبلدور اينجاست ! حالش خوب نيست ! همش مياره ! ... صبر ، با ريموس حرف بزن !!!
لارتن به ريموس توضيح داد كه بايد چند نفر را براي اطلاع بيشتر به اينجا و ديگران را به پاك سازي هر نشانه اي وجود دامبل در آن جشن بفرستند !
ريموس ردايش را مرتب كرد و گفت:
- ليلي ، تو و جسي و اينيگو ميرين براي پاك سازي ! چون تو رفتي اونجا و ميشناشي همه چيز رو ! هر چيزي ار ولدمورت پيدا كردين عكس بگيرين ! ... مواظب باشين !
- سينيسترا ، من و سارا ميريم به كمك لارتن !... البته قبلش دامبلدور رو به خانه ي شماره ي 12 ميبريم !!

به اين ترتيب هر دو گروه خوشحال و خندان به سمت ماموريت خود رفتند!




جسیکا عزیز دو مورد پست شما که بروی امتیاز پست شما تاثیر گذاشته یکی وجود چند غلط املایی جزیی بوده ، و دیگری کمی خلاف عرف سایت بودن پست از لحاظ ادبی چون همانطور که می دانید این سایت همه جور سنی را عضو دارد از پیر هزارساله که من باشم تا بچه یک ثانیه ای.غیر از ایندو مورد پست شما مثل همیشه هیچ نقصی نداشت و بمانند پستهای همواره مثال زدنی شما بود.موفق باشید. با احترام.
3 امتیاز به همراه B در کل 7 امتیاز.


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۲۸ ۱:۱۱:۴۵


Re: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۷:۲۵ یکشنبه ۲۷ خرداد ۱۳۸۶

الیور وود قدیم


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۰ دوشنبه ۲۴ اردیبهشت ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۴۱ یکشنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۴
از دور
گروه:
کاربران عضو
پیام: 321
آفلاین
مرکز ترک اعتیاد فاطی پاتر! شورآباد سفلی!طبقه ی هفتم زیر زمین
لارتن از میان میله های زندان فریاد زد :
- به خدا من معتاد نیستم . اگه مامانم بفهمه من کارم به اینجا کشیده شده ، منو می کشه ... باور کنید من معتاد نیستم ...
مرد جوانی که موهایش بصورت ژولیده روی صورتش ریخته بود به طرف لارتن برگشت و گفت :
- داداش جون مادرت داد نژن . من شرم درد می کنه .اشلاً بیا ... بیا اینجا دوای درت پیش خودمه ، بیا عژیژ!!!
لارتن به طرف مرد رفت . مرد به طرف سالن نگاهی انداخت . بسته ی کوچکی رو از زیر تخت بیرون کشید و به لارتن داد . لارتن با تعجب به بسته نگاه کرد ...

=============
میان پرده
مرد جوان کیست ؟ آیا او مرگخوار است ؟درون بسته چیست ؟ آیا لارتن تسلیم می شود ؟ آیا مادر لارتن او را می کشد ؟ آیا ...
=============
سینی ، جسی و لوپین در حالی که به دیوار ساختمان مرکز درمان اعتیاد چسبیده بودند به طرف در ساختمان حرکت می کردند . سینی به طرف لوپین برگشت و گفت :
- بهتر نبود اینیگو هم با ما میومد؟ به نظرت سه نفری می تونیم لارتن رو فراری بدیم ؟
- نه ! باید یکی دنبال دامبل می رفت یا نه ؟ راستی به نظر شما اینجا مشکوک نمی زنه . من شنیدم برای اینجا تدابیر شدید امنیتی ...
صدای لوپین در صدای بلندگوی ساختمان گم شد :
- توجه کنید ، شما در محاصره ی نیروهای فاطی پاتر هستید . هرچه سریعتر تسلیم بشید . وگرنه به عنوان معتاد دستگیر می شید .
جسی که جلوتر از همه بود به طرف بقیه برگشت و گفت :
- بهتر نیست هممون با هم بریم دنبال دامبلدور؟ انگار باید فعلا از لارتن صرف نظر کنیم !
لوپین و سینی سرهایشان را به نشانه ی تایید تکان دادند . در یک لحظه هر سه ی آنها ناپدید شدند .
=============
اینیگو و سارا و لیلی کنار هم روی جدول روبروی کافه ی محفل نشسته بودند که صدایی از سر کوچه به گوش رسید . نور لامپ سر کوچه روی سر تاس و براق مرد بازتاب می شد .مرد تیپ عجیبی داشت . لیلی آب دهانش را با صدای عجیبی غورت داد و گفت :
- به نظر شما این کیه ؟
- دماغش شبیه دامبلدوره ... یعنی...

.......................................
خوب اگه ... زدم تو رول شرمنده ! به بزرگواری خودتون ببخشید .

الیور عزیز پستت دارای دو مشکل بود یکی اینکه اینیگو در پست های قبل از شما فرار کرده بود در صورتی که در پست شما به طور کاملا اتاقی و ناگهانی برگشت که خوب مسلما اشتباه بود.موضوع دیگر نیز ، بحث سریع بودن روند شما در پست بود که بهتر است با پرداختن به فضاسازی و دیالوگها روی آن کار کنید.الیته قسمت اخطار مرکز اعتیاد به محفلی ها جالب بود.موفق باشی.
3 امتیاز به همراه C در کل 6 امتیاز


ویرایش شده توسط الیور وود در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۲۷ ۱۸:۱۳:۲۹
ویرایش شده توسط الیور وود در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۲۷ ۱۸:۲۱:۰۱
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۲۸ ۰:۵۷:۳۹

این روزها که می گذرد
شادم
این روزها که می گذرد
شادم
که می گذرد
این روزها
شادم
که می گذرد...

«قیصر»


Re: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۴:۲۰ یکشنبه ۲۷ خرداد ۱۳۸۶

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 993
آفلاین
سینی و جسی رو به هم : ( شکلک متعجب!)

سینی در حالی که بروی یکی از صندلی های کافه می نشست گفت :
_ خب به نظرتون حالا باید چی کار کنیم؟؟
ریموس که به نظر سرحال تر از همیشه می رسید گفت :
_ چی رو چی کار کنیم؟ تموم شد دیگه... تا یه ماه دیگه از دستش راحتیم... اونجا جاش خوبه...نگرانش نباشید!
جسی با عصبانیت به ریموس نگاه کرد و گفت :
_ ببینم ریموس اصلا تو با اجازه کی لارتن رو ورداشتی بردی سفلی؟؟
ریموس که به نظر کمی از قیافه جسی ترسیده بود و سعی می کرد تا آنجا که می تواند از اون فاصله بگیرد پرسید :
_مگه چی شده؟ خب خودتون گفتید که معتاده... ایناهان.. این اینیگو گفت... به من چه! یقه اونو بچسبید!
لیلی هم که دید اوضاع یکم داره قاطی پاتی می شه با شتاب افزود :
_ خب رفت اونجا ترکش بدن دیگه... تازه ما سفارششو هم کردیم و بهشون گفتیم که وضعش خیلی وخیمه برای همین گفتن که نمی زاریم از جاش جم بخوره!
جسی کم مانده بود یک آواداکدورا نثار ریموس و لیلی ( یکی ماله دوتاشون کافیه ) کند و یکی هم بر فرق سر اینیگو فرود بیاورد...
لیلی در ادامه گفت :
_حالا مگه چی شده؟؟
سینی نگذاشت جسی جواب بدهد زیرا می دانست ممکن بود در میان حرفهایش یکی دو نفر را نیز خفه کند برای همین خود گفت :
_ جناب ایماگو خبرشون رو بعد از رفتن شما کامل کردن! لارتن از طرف پرفسور دامبلدور مأمور شده بود که بره از چند تا مرگ خوار که فرستادشون شورآباد سفلی اطلاعات بدست بیاره.. ولی با این کار خودمونو گیر انداختیم!
جسی در حالی که با بی حالی خود را روی یکی از صندلی ها ولو می کرد گفت :
_اگه این خبر به گوش پرفسور برسه.... ما می خواستیم شواهدو پاک کنیم حالا یه شاهده نیمه زنده فرستادیم اونجا!
وجدان لارتن :
_ نیمه زنده ؟ آقا بگی مرده بهتره!
ریموس و لیلی که با تعجب آن دو را نگاه می کردند نگاهی به یک دیگر هم افکندند! اینیگو هم دیر زمانی می شد که فلنگو بسته بود چون می دانست ماندن مساوی مرگ است!
ریموس دو دستی بر سر خود کوفت و گفت :
_خب حالا چی کار کنیم؟
لیلی که سعی می کرد خونسردی خود را حفظ کند پاسخ داد :
_خب می ریم حرفمونو پس می گیریم...
جسی خنده وحشتناکی کرد و گفت :
_اونوقت خودتونم میندازن اون تو... مگه دیووونه شدید؟
_ خب شاید بتونید از همین جا باهاش ارتباط برقرار کنید! اون مأموریتشو همون جا تا یک ماه انجام می ده و ما هم بوسیله اون پته مرگ خوارا رو می ریزیم رو آب... فقط باید بهش بگیم که مأمور این کار شده...
لیلی :
_سارا تو کی رسیدی اینجا آبجی ؟

حالا تنها یک مشکل مانده بود.. چگونه ارتباط برقرار کردن با لارتن.............

سارا عزیز خب به نظر من حداقل تا یک پست دیگر می توانستیم سوژه قبلی را ادامه دهیم و نیاز به تغییر سوژه برای نفر بعد نبود.مزیت این پست این بود که با اینکه اکثرا دیاوگ بود ولی ارزشی نبود و تا حدود زیادی از فضاسازی بهره برده بود.کلام طنز زیادی نیز نداشت که از معایب آن به شمار می رفت. با احترام
3 امتیاز به همراه B در کل 7 امتیاز


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۲۸ ۰:۴۸:۲۳


Re: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۲۲:۱۰ شنبه ۲۶ خرداد ۱۳۸۶

لارتن کرپسلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۲ دوشنبه ۳۰ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۰۲ شنبه ۱۷ اسفند ۱۳۹۲
از یو ویش!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 471
آفلاین
شخصی در تاریکی دیده شد. کسی که با ورود به محدوده اولین تیر چراغ برق، صورتش دیده شد! لارتن! یه جفت دمپایی جوات پوشیده بود و پاشو روی زمین می کشید (یعنی طوری که صدای اومدنش از سر کوچه شنیده می شد!) و وقتی نزدیک تر شد با یه خمیازه گفت:
- سلام بچه ها! نخوابیدین هنوز! آخ آخ! نمی دونین امشب چه شب توپی بود! ای کاش همیشه عملیاتای محفل اینجوری باشه!

لیلی و سینی که دم در کافه محفل منتظر ورود لارتن بودن، بصورت گفتن: (البته کاملا همزمان، بطوری که تفکیک صداشون دشوار بود!)
- سلام لارتن! خوبی یا چطوری! دیر کردی!؟

لارتن که تا بحال تو عمرش انقدر مورد تحویل گرفتگی قرار نگرفته بود، با حیرت گفت:
- اتفاقی افتاده! شماها حالتون خوبه!؟

در حالی که لیلی داشت می گفت ما که همیشه تو رو تحویل می گیریم، سینی به طرف داخل کافه برگشت و چهار تا از انگشتاشو گذاشت تو دهنشو یه سوت خفن کشید!

- این سوته مال چی بود!؟ اینجا چه خبره!؟

- هیچی باب! چون امشب تو ستاره عملیات بودی، بچه ها می خوان سورپرایزت کنن!

لارتن با احتیاط به داخل نگاه کرد. جسی و ریموس رو دید که براش دست تکون دادن!....... خب! ظاهرا که مسئله ای نبود!......... ولی تا جایی که یادش میومد محفلی ها اهل این سوسول بازیا نبودن!
به هر حال دلشو زد به دریا و رفت تو و هنوز کامل وارد نشده بود که همه جا سیاه شد!

اینیگو با یه حرکت خفن یه پتو رو انداخت روی سر لارتن و لیلی هم با یه طلسم یه طناب رو پیچید دورش!....... کمابیش لارتن شبیه پیله ابریشم شد و قبل از این که بخواد از زیر پتو چیزی بگه، با طلسم سینی بیهوش شد!

- خب! اینم از این! سینی گفتی اون مرکزه ترک اعتیاده چی بود؟ کجا بود؟
- خب همون که تلویزیون تبلیغ می کنه دیگه! مرکز ترک اعتیاد فاطی پاتر! مکان شورآباد سفلی!

- خب! پس بریم ریموس!.... من و ریموس اینو تحویل اونجا می دیم! شماها هم وایسین ببینین قضیه دامبل چی میشه!

بنابر این ریموس و لیلی به همراه لارتن بیچاره آپارات کردن به شور آباد سفلی!

اینیگو با حالتی غمناک گفت:
- هی! چرا این جوونا می رن سراغ اعتیاد! چه بلای خانمان سوزی واقعا! ..... آها راستی جسی! یادم رفت می خواستم یه چیزی بگم بهت!
سینی:
- باز که ...... اصلا بگو بینیم چی می خوای بگی باو! اهم! یعنی چه می خواهی بگویی بابا! چند روزه نمی دونم چرا لهجه چال میدونی پیدا کردم!

اینیگو:
- خب! آخه دامبل گفت به جسی بگم! ولی باشه، می گم! دامبل بهم گفت که من و جسی هوای لارتن رو داشته باشیم! آخه دامبل مامورش کرده بود که بره از معتادا اطلاعات جمع کنه! بعد من و جسی بیام به شما بگیم که یه وقت فکر نکنین لارتن معتاده!

سینی و جسی:
- ............. آخه آی کیو الان می گن!

و با صدای پاقی لیلی و ریموس خوشحال و خندون و با حالتی کاملا دو نقطه دی وار، ظاهر شدند!

- کار انجام شد! لارتن برای یه ماه فرستاده شد به زیر زمین های شورآباد برای ترک! میگن اون زیر زمین جادو شده که کسی که وارد می شه، تا یه ماه نمی تونه بیاد بیرون!

!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
خب! این پست به منظور تخریب کل سوژه های کوتاه مدت، میان مدت و دراز مدت این تاپیک زده شده! لذا نسبت به نقد و امتیاز دهی به آن اقدام ننمایید! متشکرم!

لارتن با نظریه این دو خط بالاتر موافقم ولی متاسفانه باید نقد و امتیازدهی بشه.امیدوارم از نقدم ناراحت نشی .تنها مزیت این پست دقیقا فقط این بود که سوژه را از بین نبرده بود و ادامه داده بود.هیچ نقطه عطفی نداشت و بسیار ارزشی می نمود.بهرصورت من منتظر پستهای بهترین عضو تازه وارد هستم.
2 امتیاز به همراه C در کل 5 امتیاز


ویرایش شده توسط لارتن کرپسلی در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۲۶ ۲۲:۴۷:۰۴
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۲۸ ۰:۳۷:۴۹

نارنجی رو بخاطر بسپار!

طنز نویسی به موجی از دیوانگی احتیاج داره...

چه کسی بود صدا زد : لارتن!؟


Re: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۲۰:۴۶ شنبه ۲۶ خرداد ۱۳۸۶

جسیکا پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۵ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۱۶ جمعه ۴ اسفند ۱۳۹۶
از تالار قحط النساء گریف!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
ياهو



! در كافه محفل !

- اعتياد مرگ تدريجي !
اين جمله اي بود كه دامبلدور هميشه در پايان سخنراني اش در مورد هر چي (!) عنوان ميكرد و برخورد جدي با اين عمل را خواستار بود ، اما اكنون .... !
در كافه جز تعدا اندكي از محفلي ها كسي ديگر وجود نداشت كه آنها نيز بعد از پايان رساندن ماموريت اخيري كه داشتند به استراحت مي پرداختند!
ادوارد: هي...
ويكتور: هي...
سكوتي بر جمع حاكم شد، لوپين نگاهي به اطراف انداخت و با تعجب گفت:
- خسته نشدين نشستين اينجا " هي ، هي " ميكنين ؟! ... بهتره به فكر آبروي خودمون و محفل باشين ! ... هر لحظه امكان پخش شدن اين خبر توسط خبرنگاران وجود داره ! ... سپس نگاهي به اينيگو كه داشت نوشابه ي كره اي ميخورد كرد و گفت:
- تو نظري نداري !؟؟!
اينيگو دست از خودن كشيد و گفت:
- فكر كنم دامبل دچار افت شديد روحي شده ! يه جور كمبود محبت ! بايد روحيه بديم بهش ! آخه چقدر جنگ و ماموريت ؟! من شنيدم آدمهاي ريش بلند هم نياز به تفريح دارن ! حق حيات !
لوپين از روي صندلي بلند شد و از كافه بيرون رفت اما صدايش شنيده ميشد كه ميگفت :
- اون رئيس محفله ! ... انجام اين كار در شاُن اون نيست !!


كمي بعد !

- WOw ! ... اين باور نكردنيه ! پروفسور دامبلدور ؟! نه اصلا !!!
سينيسترا دستي به موهايش كشيد و كلاهش را صاف كرد (؟) و گفت:
- ليلي ، همه چيز رو اون اطلاع داده ! اون گفته ولدمورت هم اونجا بود! ... البته بدون حضور مرگخوارا ! ... و بعد هم اعتياد شديد لارتن به مواد مخدر را براي جسي تعريف كرد!
در همين حال ويولت از جاش بلند شد و گفت :
- من از همون روز اول هم به لارتن مشكوك بودم ! ... ميگن اونهايي كه معتاد هستن لب هاشون تيره ميشه ! ... يعني ممكنه لارتن از حالت نارنجي در بياد !؟؟!!؟ ؟
آن سه بعد از خوردن نوشيدني در حال خارج شدن از كافه بودند كه اينيگو ايماگو سد راه شد و گفت:
- جسي ، ميتونم باهات صحبت كنم !؟
هنوز فعل جمله از زبان اينيگو بيرون نيامده بود كه سينيسترا جلو آمد و گفت:
- خانم پاتر ! فكر نكنم حرف مهمي جز شراطي كنكوني داشته باشيم! پس مهمه و همه گوش ميديم ! بفرمايين ! ما منتظريم آقا !
اينيگو : ؟! ... بسيار خب ! ... هر چند ميل باطنيم اين رو نميخواد ! اما باشه ! ... ببينيد الان با توجه به موقعيتي كه دامبلبدور به وجود آورده هر دو گروه (محفل، مرگخوار) سعي ميكنن تا هر چه سريعتر ماجرا رو خاتمه بدن ! پس ما ميتوني از اين موقعيت استفاده كنيم ! يعني همه ي شواهدي رو كه مربوط به دامبل هست در اون پارتي رو از بين ببريم و در عوض ولدمورت رو لو بديم ! ... و عكسها رو به همه نشون بديم ! ... چطوره ؟!
كسي چيزي نگفت! هر سه در فكر فرو رفته بودند !

*~*~*~*~*~*~*~*~*~*~*~*~*~

ببخشيد كه طول كشيد! مشكلي پيش اومده بود !



خب استفاده از سوژه پستهای قبلی یعنی هی هی نشان دقت شما در پست زدن بود که خود نقطه عطف محسوب میشه.روال داستان را خوب پیش برده بودین ولی کمی سریع.در کل پست متوسط رو به بالایی بود.موفق باشی.
4 امتیاز به همراه A در کل 9 امتیاز


ویرایش شده توسط جسيكا پاتر در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۲۶ ۲۱:۲۳:۲۵
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۲۸ ۰:۲۶:۲۲







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.