هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: پادگان نظامى
پیام زده شده در: ۲۳:۵۱ شنبه ۱ اردیبهشت ۱۳۸۶
#84

ادوارد بونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۵ شنبه ۲۳ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۰:۱۹ جمعه ۸ فروردین ۱۳۹۹
از اینوره!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 475
آفلاین
_ ویکتور اون جارو نگاه کن!منور رنگی!بورگین و چو از ما کمک خواستن!حتماً تو دردسری افتادن!
ويكي :‌ولي ما چي كار مي تونيم بكنيم استر ما همين الان هم تو دژ با كمبود نيرو مواجه ايم !
-: جز رفتن به كمك اونا نمي تونيم كار ديگه اي بكنيم و گرنه سه تا از اعضاي خوبمونو از دست مي ديم ..
-: سه تا؟
-: آره ديگه ماندي و چو و بورگين ..
-:‌آهان خوب الان مي خواي چي كار كني؟
-: من با بونز ميريم كمكشون شما حواستونو حسابي جمع كنيد ..سر راه يه جانشين به جاي خودم برات مي فرستم ..
استر سپس مكثي كرد و يك نگاه سرشار از اضطراب به ويكتور جوان انداخت و گفت :
ديگه سفارش نمي كنم ..فقط برامون آرزوي موفقيت كن
-:‌موفق باشي
با گفتن اين جمله توسط ويكتور، استر لبخندي زد و سپس يك دور در جا زد و با سرعت هرچه تمام تر از پله ها پايين رفت و ويكتور تنها در كنار آتش نشست و چشم به افق سياه دوخت.

كمي بعد مكاني مجهول‌( شايد نزديك دژ مرگ)
پاق...پاق(‌صداي ظاهر شدن دو جادوگر)
-: استر ..ما كجاييم ؟؟
-: خيلي نزديك به دژ مرگ ..از اينجا به بعد بايد خيلي حواسمونو جمع كنيم و گرنه بعيد نيست به سرنوشت چو و بورگين دچار بشيم!!
- : از كدوم طرف بايد رفت ؟
-: هيس .. ساكت باش و حواستم جمع كن و دنبال من بيا اديب .. فكر نكنم لازم باشه كه به تو موارد امنيتي رو ياد آوري كنم!
-: باشه استر برو .. حواسم هست
دو مرد شنل پوش بدون كوچكترين صدايي به راهشون به سمت ديوارهاي بلند و سياهي كه در مقابلشون بود پيش مي رفتند و كورمال كورمال به دنبال نشانه اي از دوستان مفقودشان مي گشتند كه ناگهان با صداي داد و بيدادي كه كمي آنطرف تر در ميان بوته ها مي آمد خشكشان زد .
-: همون جان ..تو دردسر افتادن !
-: مواظب باش استر اول بايد بفهميم كه تعدادشون چندتاست !*
-: جون دوستامون از تعداد اونا مهم تره اديب !
-:‌اما..
استر بلافاصله حرف بونز را قطع كرد و با كمال جديت گفت:
امايي وجود نداره ادوارد
و بلافاصله رويش را برگرداند و چوبش را بيرون آورد و به سمت ميدان دويد و بونز هم ناچارا از او پيروي كرد .
آن و به سمت ميدان پيش رفتند بونز و استر همزمان دو طلسم به سمت دو هيكل سياه پوش فرستادند كه به آنها بر خورد كرد و نقش زمينشان كرد . آن دو پيش مي رفتند و طلسم مي فرستادند تا كاملا به آن هياكل نزديك شدند اما آن هيكل هاي سياه مترسكهايي بيش نبود .
-: ما تو تله افتاديم استر ..
---------------------
*: اين طبيعته محافظه كار از خصوصيات اخلاقي بونزه
------------

1-ميگم چطوره كه مرگخوارها يه منور دروغين انداخته باشن كه هم ما به سمت اون بيايم و هم حواسمون پرت بشه و هم از اعضاي داخل دژ كم كرده باشند
2- اين پست از ترس كسر امتياز بود


ادوارد عزیز سوال اولی که در مورد پیشنهادت برای پست بعدی ارائه کردی , پیش می آید این است که اولا مرگخوارها به چه نحوی می توانند این موضوع را متوجه شوند و دوم اینکه اگر نقشه بود پس از کنار زدن یک یا دو نفر از مرگخواران آنها می توانستند نقشه شان را عملی کنند , پس از نفر بعد می خواهم در صورت تمایل برای ادامه این پست و داستان به شیوه بونز , حتما جواب این دو ا سوال را در پست خود ذکر کند تا داستان دچار گنگی نگردد(برای مثال شکنجه بورگین و چو و باخبر شدن جریان منور و اقدام برای دستگیری بقیه اعضای محفل)
و اگر می خواهد داستان را به طرز دیگری ادامه دهد حالا بریم سراغ خود پست , قسمت مکالمه بین استر و ویکتور به نظر من هیچ نقصی نداشت , چه از لحاظ فضاسازی و چه از لحاظ قواعد نگارشی.در قسمت دوم پستت که شاهد حمله مرگخوارها هستیم.نیمه دوم پستت هم داستان را در پست خودت به خوبی پیش برده بودی ولی متاسفانه ادامه روند داستان را برای نفر بعد با کمی مشکل مواجه کرده بودی.در هر صورت پست متوسط رو به خوبی بود.
در ضمن بیشتر از اینورا بیا, خوشحال میشم پستهای خوبت را در محفل ببینم.(چکش)
4امتیاز به همراه B در کل 8 امتیاز



اولا خرج رفت و آمدمو بده تا اينورا بيام .. دوما مرگخوارها مي دونن كه ما محفلي هاي نسبتا احساسي حتما براي نجات ماندي ميايم و براي همين يه منور دروغي انداختن كه ما فكر كنيم كه براي گروه ناجي اتفاقي افتاده و خودمونو به اونجا برسونيم ..سوما بخش دوم سوالتو نفهميدم ..چهارما نفر بعد اگه خدايي نكرده خواست ادامه بده حواسش باشه كه همزمان با تو تله افتادن ما مرگخوارها به دژ مي رسن ( اينو يادم رفت تو رولم بنويسم )..پنجما اين كتابي نوشتنت منو كشته پرفسور اسپرو ... نه چيزه دامبلدور ...ششما شما كه اينقدر تعريف مي كني بيشتر امتياز بده بابا ..


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۲ ۰:۵۳:۳۴
ویرایش شده توسط ادوارد بونز در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۲ ۱۱:۳۷:۰۳

می تراود مهتاب..


"وقتش رسیده که همه‌ی ما بین چیزی که درسته و چیزی که آسونه، یکی رو انتخاب کنیم."
- پروفسور دامبلدور



Re: پادگان نظامى
پیام زده شده در: ۱۲:۰۳ جمعه ۳۱ فروردین ۱۳۸۶
#83

بورگینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۴۸ دوشنبه ۲۵ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۵۶ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۷
از دژ مرگ
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 518
آفلاین
بورگین و چو ، با احتیاط از پشت بوته ها خارج شدند و چوب دستی به دست به طرف مرگ خواری که هم اکنون صاف ایستاده و هیچ تحرکی نداشت حرکت کردند.
بورگین در حالی که با دست آزادش سرش را می خواراند خطاب به چو که هم اکنون داشت با چوبش به مرگ خوار سیخونک می زد گفت : ببینم با این مرگ خار ذلیل مرده چه کار کردی که دیگه تکون نمی خوره؟
چو: یکم طلسم فرمان برای ناشتاش فرستادم!
_ پس حد اقل مسیر رو ازش بپرس...
چو به علامت تایید سری تکان داد و چوبش را به مغز مرگ خوار سیاه پوش فشار داد و از وی سوال کرد:میدونی دیوار های دژ مرگ کجاست؟همین حالا بهم بگو... دیوار دژ کجاست؟دروازه اش کجاست؟
مرگ خوار تکانی به خود داد و باعث شد تا بورگین کمی بترسد ولی مرگ خوار به نظر آرام می رسید.
کمی بعد مرگ خوار سیاه پوش شروع به جواب دادن به سوالات چو کرد.
کمی آن طرف تر / پادگان نظامی
استر در حالی که در محوطه چرخ میزد و سعی می کرد خوابی را که به طور ناگهان بر او چیره شده بود از بین ببرد با صدای ویکتور از جا پرید که می گفت : برات یک لیوان قهوه آوردم.کمکت میکنه تا بیدار بمونی.
استر لبخند گرمی زد و لیوان بزرگ و دسته دار قهوه را از ویکتور گرفت و آن را مزه مزه کرد.
گرما چه جیز لذت بخشی... آن هم در این هوای سرد و بعد از آن همه دردسر.واقعا لذت بخش بود.
استر بر روی یک نیمکت در کنار ویکتور نشست.
_ شب سردیه!
این جمله رو استر گفت و یک جرعه دیگر از قهوه اش را نوشید.
ویکتور به تایید جمله استر سری تکان داد و گفت : شب پر هیجان و پرتنشی داشتی... میتونی بری استراحت کنی. من اینجا هستم و در صورت نیاز خبرت می کنم.
استر سری به علامت نفی تکان داد و گفت : نمی خوام دوباره مشکل قبلی تکرار بشه. با این قهوه حالم جا اومد!
ویکتور خواست حرفی بزند که ناگهان فریاد استر باعث شد تا او خاموش شود.
_ ویکتور اون جارو نگاه کن!منور رنگی!بورگین و چو از ما کمک خواستن!حتماً تو دردسری افتادن!
-0-0-0-0-0-0-0
بعد از عمری دوباره تو محفل پستیدم!

خب بورگین عزیز پستت تا دیالوگ آخر زیاد پیشرفت زیادی به داستان نداده بود.در واقع دو خط آخر کمک زیادی به تغییر نمره پستت کرد. اشکالات املایی نداشت.از لحاظ پاراگراف بندی و اشکالات نگارشی در وضعیت زیاد مناسبی نبود.بهر صورت موفق باشی.منتظر پستهای خوبت در محفل هستم.
3/5 امتیاز به همراه C در کل 5/6 امتیاز


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۳۱ ۱۳:۱۶:۴۸


Re: پادگان نظامى
پیام زده شده در: ۱۲:۰۱ سه شنبه ۲۱ فروردین ۱۳۸۶
#82

ویکتور کرام


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۶ سه شنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۴:۲۶:۵۸ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
از مدرسه دورمشترانگ (بلغارستان)
گروه:
کاربران عضو
پیام: 509
آفلاین
ريموس قطع ميشه و تلپتز مي افته زمين سارا هم كه متوجه ي موضوع شده بود چوب دستيشو در مياره و ميگه :
هاي نفس كش شما دوباره برگشتيد .. بگيريد استيوپفاي !
---------------
افرادی که ورد از کنار گوششون رد میشه در جا خشکشون میزنه و همه همصدا میگویند : ما محفلی هستیم پرفسور دامبلدور ما رو فرستاده
سارا با شنیدن این جملا سریعاً چوبدستیشو میزاره تو جیبش و میگه : پس چرا ریموس رو مورد حمله قرار دادید
ریموس خنده شیطانی میکنه و رو به سارا میگه : بابا سرکارت گذاشتم الکی خودمو زدم به مردن
سارا: بعد به خدمتت میرسم الان باید برم اینا رو تقسیم کنم توی جاهای مخصوص.
افراد تازه وارد به دنبال سارا حرکت میکنن.
سارا : هی ویکتور یه چند تا نیروی جدید برات اوردم میخوام در پشتی دژ کاملاً محافظت شده باشه ها
ویکتور: باشه سارا. چند تا نیرو بهم میدی
سارا: دوتا نیرو
سارا دو نیرو در این نقطه میگذاره و بقیه رو به دنبال خودش میبره
در پشت این دیوار های محکم دژ دو جادوگر از نوع محفلی در نقطه ای از این کره خاکی ییهو ظاهر میشن
بورگین: خب چو من تا اینجا بلد بودم
چو: خب خوبه الان باید بگردیم و یا جای دژ مرگ رو پیدا کنیم یا یک مرگخوار
بورگین : ببینم چو چرا یک مرگخ.ار
چو : اخه اونا ادرس رو بلدن در ضمنشاید برای ورود رمز گذاشته باشن ما باید همه اینها رو بلد باشیم
بورگین : راستی چو اینو یادم رفت که بهت بگم استر گفت اگه مشکلی پیش اومد یه منور قرمز بزن هوا که ما جاتون رو بفهمیم
چو : خب باشه حالا بریم
و هردو جادوگر پا به جنگلی مخوف و تاریک میگذارن. فقط صدای پاهای خد که روی برگ ها فرود می آید شنیده میشود
خش خش
چو : این صدای چی بود
بورگین : بابا صدا برگهای زیر پامون هست
چو : یه دقیقه راه نرو
و هردو می ایستند
خش خش
چو : یکی داره میاد زود بریم توی سوراخ اون درخته قایم بشیم
هر دو به سمت در خت تنومندی که سوراخ بزرگی در آن بوجود امده حرکت میکنند و درون ان سوراخ پنهان میشوند
خش خش صدا نزدیک و نزدیک تر میشود او کیست ؟ چکسی نمیداند؟
چو نگاهی به سمت فرد ناشناس می اندازد
ایمپیریو این طلسم از چوبدستی چو خارج شده و مستقیم به فرد ناشناس که مرگخواری بیش نبوده اصابت میکند و اورا تحت فرمان خود در می آورد
-----------
خودمم تعجب کردم اینطوری نوشتم


ویکتور پستت اصلا قابل قبول نبود.در کل نقایص زیادی داشت.اولی اینکه خیلی بی دقت ادامه داستان را خنثی کردی , دلیل نداره لوپین تو این موقعیت شوخی کنه.در ضمن داستان را به نظر من به طور ناقص پیش برده بودی و به طور کل به آن زیاد نپرداخته بودی.
پس 3 امتیاز به همراه D در مجموع 5 امتیاز.


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۲۱ ۲۱:۲۷:۵۵

کاشکی یه روز باهم سوار قایق می شدیم
دور از نگاه ادما هردوتا عاشق میشدیم


Re: پادگان نظامى
پیام زده شده در: ۱۶:۵۴ جمعه ۱۷ فروردین ۱۳۸۶
#81

ادوارد بونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۵ شنبه ۲۳ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۰:۱۹ جمعه ۸ فروردین ۱۳۹۹
از اینوره!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 475
آفلاین
ها منم اولين پستمو تو محفل مي زنم اگه بد بود به پاي تازه وارديم بزار سارا!!
-----------------------------
چو نگاهي از روي قدر داني به استر انداخت و همراه بورگين از اتاق خارج شد...
سپس استر ادامه داد : نبايد هيچ كدومتون بريد بخوابيد ..نگهبانها هم برن سر پستاشون ..بقيه هم جلوي اون در كوفتي بشينيد منم ميرم يه جغد براي دامبلدور بفرستم ببينم مي تونه برامون چندتا از اعضاي ديگه ي محفلو بفرسته يا نه ..
استر ديگه صبر نمي كنه تا ببينه كه كسي فرمان هاشو اجرا كرد يا نه سري از در خارج مي شه و به سمت بلندترين برج دژ ميره ..
-: آخه بيچاره خيلي احساس مسئوليت مي كنه ها ..نه ؟
-: آره ..به جاي اينكه به ما اميد بده داره بيشتر ما رو نااميد مي كنه بوقي!!
سارا كه مي بينه ملت محفلي تازه دور هم جمع شدن و انگار ديگه نمي خوام از هم دل بكنن آنچنان نعره اي سر اعضا مي زنه كه جغدا از تو جغد دوني مي پرن !!!! ملت محفلي هم كه ديدن هوا پسه دتا پاي سارا رو هم غرض مي كنن و در مي رن !!!
يه ذره اون ورتر بيرون ديوار هاي دژ چو و بورگين در حال صحبت :
-: بورگين تو محل دقيق دژ مرگو مي دوني ؟
-::no:
-: خب پس ما الان چه جوري مي خوايم بريم اونجا؟؟
-: خب راستش دقيق دقيق نمي دونم چون من يه بار كه با بقيه رفتم اونجا براي رفع حاجت(!) رفتم يه گوشه اي، بعد كه برگشتم استر گفت نقشه عوض شده برگشتيم من تا اونجا رو بلدم ولي ..!
-: عيبي نداره فعلا تا همون جا مي ريم تا بعد هرچي شد!!
بعد دوتايي با يه صداي پاق گنده آپارات كردن و رفتن

بعد يك ساعتو اندي و كوروس يه كم اين ورتر توي پادگان:

روي برج شرقي محل استقرار قبلي استر و ماندي :
سارا و ريموس نشسته بودند و براي هم بوق مي زدند كه حوصلشون سر نره !! كه به طور كاملا انتحاري صداي بوق ريموس قطع ميشه و تلپتز مي افته زمين سارا هم كه متوجه ي موضوع شده بود چوب دستيشو در مياره و ميگه :
هاي نفس كش شما دوباره برگشتيد .. بگيريد استيوپفاي !
----------------------
ها اين تازه واردا مي تونن نيروي كمكي باشن ميتونن مرگخوارها هم باشن حالا تصميم با خودتون
لذت مي بريم از محفلي بودن خودمون!!
:d:


خب بونز عزیز پست قابل قبولی بود.البته نتوسته بودی اون هیجان و اضطراب را به خواننده خوب القا کنی.بعد از پست لیلی که جدی بود بهتر بود کمی این پست نیز حالت جدی به خود می گرفت.کمی ارزشی بازی در آن به چشم می خورد ولی توانسته بودی موضوع را برای نفر بعد آماده کنی.موفق باشی.
5/3 امتیاز به همراه C در مجموع 5/6 امتیاز


ویرایش شده توسط ادوارد بونز در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۱۷ ۱۷:۰۱:۴۹
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۲۱ ۲۱:۱۹:۲۴

می تراود مهتاب..


"وقتش رسیده که همه‌ی ما بین چیزی که درسته و چیزی که آسونه، یکی رو انتخاب کنیم."
- پروفسور دامبلدور



Re: پادگان نظامى
پیام زده شده در: ۲۳:۴۹ چهارشنبه ۱۵ فروردین ۱۳۸۶
#80

لیلی اوانز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۷ سه شنبه ۱۰ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۰:۴۶ چهارشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۴
گروه:
کاربران عضو
پیام: 571
آفلاین
حدود يكساعت از درگيري هاي پادگان مي گذشت و همه ي اعضاي محفل در اتاق استر جمع شده بودند.
استر در حاليكه با كلافگي در طول اتاق قدم مي زد با لحني عصبي گفت:غير قابل تحمله!4 تا مرگخوار شبونه وارد پادگان مي شن،در ممنوعه رو باز مي كنن ، به محدوده ي حفاظتيش داخل مي شن، اونوقت ما نه تنها جلوشونو نمي گيريم بلكه يكي از اعضا رو هم دودستي بهشون تسليم مي كنيم...
اعضاي محفل:
استر كه تقريباً در حال فرياد زدن بود ادامه داد:مي شه بگيد شما ها اونموقع داشتيد چيكار مي كرديد؟وقتي ما 4 نفر بين اون همه آتيش در حال مبارزه بوديم شما چيكار مي كرديد؟مگه صداي زنگ اخطارو نشنيديد؟چرا به كمك ما نيومديد؟(اين جمله رو جدي گفتم!واقعاً‌چرا استر توي پست شماره ي 73 با اون همه زحمت زنگ رو زد وقتي قرار نبود كسي به كمك بياد؟!)
ويولت با شرمندگي سرش را تكان داد و گفت:طبيعيه كه همه ي ما اون ساعت از شب خواب باشيم استر!تو كه مي دوني شيفت صبح نگهباني بچه ها رو خسته كرده بود...
استر در حاليكه به سمت ويولت مي رفت با عصبانيت فرياد زد:اين چيزيو توجيه نمي كنه!شما بايد صداي زنگ رو مي شنيديد...
ليلي كه از اين بحث هاي بي حاصل كلافه شده بود از جا بلند شد و بين استر و ويولت قرار گرفت:بهتره خودتو كنترل كني استر!!مجبور نيستي همه ي عصبانيتت رو سر ِ ويولت خالي كني چون بقيه ي ما هم مثل اون خواب مونده بوديم!...اما قبل از اينكه به بقيه حمله كني بد نيست يه چيزي رو بدوني...مطمئن باش اگه مرگخوارها موفق شدن در ِ سري رو باز كنن حتماً قبل از اون راهي هم براي از كار انداختن زنگ اخطار پيدا كردن...در غير اينصورت هيچكدوم از ما خواب نمي مونديم!
استر كه كمي آرام تر شده بود به گوشه اي رفت و روي يكي از صندلي ها نشست.
سارا با ناراحتي گفت:مطمئناً اونا نقشه ي پادگان رو داشتن...
چو سرش را تكان داد و رو به استر پرسيد:حالا بايد چيكار كنيم؟
استر كه از اتفاقات چند ساعت اخير به شدت ناراحت و كلافه بود دستش را ميان موهايش فرو برده بود ودر سكوت به كفپوش اتاق نگاه مي كرد.
بورگين به آرامي جواب داد:بايد ماندانگاس رو نجات بديم...اگه من پشت بوته هاي رز كمي بيشتر احتياط كرده بودم شايد اون الآن با ما بود.
ويولت با ناراحتي سرش را تكان داد.
ليلي به سمت پنجره رفت و در حاليكه به طلوع خورشيد خيره شده بود شمرده شمرده گفت:فكر نمي كنم ماندانگاس زير شستشوي مغزي ولدمورت دووم آورده باشه...احتمالاً اونا الآن ديگه راه رسيدن به اسلحه ي سري رو مي دونن...ما بايد با تمام وجود از پادگان دفاع كنيم...
چو با عصبانيت به سمت ليلي رفت و گفت:منظورت چيه؟يعني بايد اجازه بديم ماندانگاس تو دژ مرگ بميره!؟
ليلي در جواب تنها سكوت كرد...
چو بانگاهي پر از خواهش به استر خيره شد.
استرجس نفس عميقي كشيد و از جا بلند شد:حق با ليليه.ما توي پادگان با كمبود نيرو مواجهيم...هر لحظه ممكنه مرگخوارا برسن ...با اين وجود نمي تونيم ماندانگاس رو به حال خودش بذاريم...چو!تو و بورگين براي نجات ماندانگاس به دژ بريد...بقيه ي ما هم اينجا مي مونيم تا از پادگان حفاظت كنيم...لازم نيست در مورد ميزان خطر اين مأموريت براتون توضيح بدم...احتياط كنيد و فراموش نكنيد كه ما توي پادگان به وجود شما احتياج داريم...
چو نگاهي از روي قدر داني به استر انداخت و همراه بورگين از اتاق خارج شد...
--------------------------------------------------
لیلی عزیز پست جدی بسیار خوبی بود.فضای داستان را به طور کامل حفظ کرده بودی و ضمن دادن موضوع جدید توانسته بودی به خوبی داستان را پرورش دهی.از لحاظ فضاسازی نیز در حد خوبی بود.در کل پست خیلی خوبی بود.امیدوارم موفق باشی.
5/4 امتیاز به همراه A در مجموع 5/9 امتیاز


ویرایش شده توسط لیلی اوانز در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۱۶ ۱۵:۴۳:۱۷
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۲۱ ۲۰:۵۸:۰۰
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۲۱ ۲۱:۰۱:۰۲
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۲۱ ۲۱:۰۷:۴۱



Re: پادگان نظامى
پیام زده شده در: ۲۳:۲۰ پنجشنبه ۹ فروردین ۱۳۸۶
#79

بورگینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۴۸ دوشنبه ۲۵ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۵۶ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۷
از دژ مرگ
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 518
آفلاین
ماندانگاس در حالی که به بلیز که او را همانند یک عروسک بقل کرده بود مشت و لگد حواله می کرد گفت : اوهوی بی ناموس!ای تو ذاتت منو بزار پایین... هووووی
بلیز بی اعتنا به تهدید های ماندی به راهش همراه با دیگر مرگ خواران ادامه دادکه ناگهان آرامینتا ایستاد و به عقب جایی که بوته های گل رز بودند نگاه کرد و با دستش به دیگر مرگ خواران علامت داد تا به ایستند. سپس به طرف بوته های گل رفت و گفت : آهای محفلی ها!با شما هستم!میدونم که اون پشتین ... اگه یک قدم دیگه...
آن طرق بوته ها
ـ اگه یک قدم دیگه بر دارین ماندانگاس رو دیگه نمی بینین...
تمامی محفلی ها هم اکنون پشت بوته ها قایم شده بودند که سارا متعجب گفت :‌ چجوری جامونو فهمید...
که نگاهش به بورگین افتاد.
ـ عوضی!چرا پات بیرون بوته ها بود؟
بورگین خواست جواب بده که صدای آراینتا دوباره بلند شد.
ـ ما اونو میبیریم دژ مرگ به دو دلیل. دلیل اول اینکه صرفا از دست شما ها راحت بشیم و دلیل دوم هم اینکه لرد از ما خواسته یک محفلی رو بیاریم تا بتونه اون جهنم ساز رو گیر بیاره... فعلا بدرود.
و با این جمله تمامی مرگ خوار ها غیب شدند و بلافاصله محفلی ها از بوته بیرون آمدند تا شاید یکی از مرگ خوار ها جا مونده باشه ولی هیچ نبود.
دژ مرگ
لرد ولدمورت تحسین کنان به چهره ی خسته ی ماندانگاس نگاهی کرد و خطاب به مرگ خواران که اکنون در تعظیم او بودند گفت : کارتون رو خوب انجام دادین.حالا اونو ببرین اتاق شستشوی مغزی
ماندانگاس که از فرط خستگی سرش پاین بود با شنیدن این جمله به خود آمد و گفت : چی؟میخواین با من چی کار کنین؟ ولم کنین نالوتی ها... آآآآآآآآآآآی کمک....کمک...هلپ می
اتاق شست و شوی مغزی
دانگ تقلا کنان در غل و زنجیر بود که ناگهان در باز شد و هیبت سیاه و بزرگ لردولدمورت در آستانه ی در ظاهر شد.
ـ خوب خوب محفلی عزیز.شنیدم که از جهنم ساز خبر داری... اینطور نیست؟
دانگ فقط در جواب تفی بر روی پای لرد انداخت.
لرد در حالی که چوبش را در می آورد گفت : خودت خواستی
کمی بعد/جمع مرگ خواران
لرد ولدمورت در حالی که از جا بلند شده بود گفت : همون طور که از قبل گفتم زیر شست و شوی مغزی تونستم مغز دانگ رو بخونم و بفهمم معمای جلوی در ورودی جهنم ساز چطور باز میشه و فکر نکنم دیگه نیازی به فلیچر باشه.پس دوباره راه بیفتین و اونو سر راه بندازینش گوشه کنارا و بدون جهنم ساز بر نگردین!


پست خوبی بود فقط خیلی راحت ماندانگاس رو سر بریدی!
اول پستت خوب بود فقط اگه می گفتی " بورگین که به تازگی از خواب بیدار شده بود و به جمع محفلی ها نگهبان پیوسته بود خواست جواب بدهد " و بعد بقیه جمله!
اینکه ییهو خودتو وارد کردی جالب نبود!
لحن " عوضی " هم خوب نیست و سعی کن به هیچ کس حتی شخصیت خودت در داستان ها توهین نکنی!
دژ مرگ هم بد نبود و خیلی با سرعت همه چیز شکل گرفت و اینکه مرگ خوارا رو دوباره بر گردوندی پادگان خوب بود...
البته یه کمی مایل به .....( چکش!)

امتیاز پست 5/3 از 5 به همراه یه C!
در مجموع 5/6...


ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۱۱ ۱۷:۱۳:۵۷


Re: پادگان نظامى
پیام زده شده در: ۱۶:۰۲ پنجشنبه ۹ فروردین ۱۳۸۶
#78

ویکتور کرام


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۶ سه شنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۴:۲۶:۵۸ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
از مدرسه دورمشترانگ (بلغارستان)
گروه:
کاربران عضو
پیام: 509
آفلاین
چند دقیقه بعد در یکی از چادرهای محوطه ... مرگخوارها به روی صندلی ها بسته شده اند ...
یه چراغ وسط چادر در حال تکان خوردن هست ( آخه چراغ توی چادر اون وسط چی کار میکنه نمیدونم) سارا با عصبانیت روی به مرگخوارا : خب ولدی کچل کجاست؟
مرگخوارا با شنیدن این جمله به این حالت شدند : لرد سیاه رو دیگه اینطوری خطاب نکن
چو وارد چادر میشه و رو به سارا میگه: ماندانگاس هم درحال تنبیه شدن هست فعلاً اونا به درخت بستیم
سارا دوباره رو به بلاتریکس که ردای مشکی مخمل به تن کرده و موهاش رو مثل بستنی قیفی پشت بسته نگاه میکنه و میگه : ببین بلا من جای شما رو میخوام بگو کجاست مطمئن باش توی مجازاتتون تخفیف قائل میشیم.فهمیدی؟
ولی گروه مرگخوارا همگی مثل انسانهای هیبنوتیزم شده فقط به سارا نگاه میکنند و هیچ کلمه ای به زبان نمی اورند . سارا با عصبانیت از چادر میزنه بیرون و چو هم به دنبالش خارج میشه
استر: چی شدسارا حرفی زدند؟
سارا : نه متاسفانه مشکوکه فکر میکنم ... فکر میکنم... نمیدونم
چو: فکر میکنم اونا مغزشون تحت کنترله
استر: یعنی چی؟
چو: یعنی فکر کنم ولدی کچل مغزشون رو تحت کنترل خودش قرار داده .
---------
توی چادر
آرمینتا به خوبی شروع به اجرای طلسم اکسیو میکنه تا چوبدستیش به سمتش روانه بشه و متاسفانه این کار به خوبی انجام میشه حالا مرگخواراهمگی آزاد شده اند و چوبدستی ها آماده
بلا: ببین آرمینتا بهتره همگی به سمت مخفیگاه فرار کنیم
آرمینتا: نه اینا رو یا میکشیم و یا با خودمون میبریم .
بعد از دوساعت ( صفت مبالغه بود ) بحث بالاخره قرار شد بجنگند. استر که قدرت فراصوت داره صدای مرگخوارا رو میشنوه و به بقیه اطلاع میده همگی پشت درختها پنهان میشن مرگخوارا بیرون میان و یه نگاه به اطراف میکنند
آواردکاورا این طلسم از چوبدستی استر خارج میشه و درست از بغل گوش بلا رد میشه و جای استر مشخص میشه چهار مرگخوار به سمت استر حرکت میکنند و بقیه مرگخوارا اونها رو پشتیبانی میکنند سارا وارد جنگ با آرمینتا شده و بلا طلسم شکنجه به سمت چو پرتاب میکنه بعد ازمدت کوتاهی جنگ محفلی ها مجبور به عقب نشینی میکنند و دم خودشون رو میذارن رو کولشون و فرار میکنند
محفلی ها: ماندانگاس به درخت بسته شده
مرگخورا : یکی رو گرفتیم و ماندانگاس رو باخودشون به پیش لرد ولدمورت میبرند
---------------------------
هرچی میخوای بگی بگو فقط همین به ذهنم رسید


خب درون مایه پستت یعنی چیزی که می خواستی بگی خیلی خوب بود ولی توصیفات داستانت نه!
اینکه چجوری از یه قسمت به قسمت دیگه می ری جالب نبود! اون قسمتی که گفته میشه مرگ خوارا تحت کنترل لردن خوب بود!
اما قسمت بعدی!
خیلی به سرعت همه چیز رو تموم کرده بودی! یه جنگ کوچیک و بردن ماندانگاس...خب فکر نمی کنی که قدرت محفلی و مرگ خوارا خلاف این نوشته رو ثابت کنه؟
مرگ خوار ها نباید اینقدر راحت خودشونو آزاد می کردن و بعد هم نباید اینقدر راحت با هم وارد جنگ می شدن و در آخر هم نباید اینقدر راحت ماندانگاس رو می بردن!
نقد جمله به جمله هم خوب اگه می شد همشو برات عوض می کردم!
ولی می دونم که هر کسی جای پیشرفت داره و با یه ذره وقت گذاشتن بیش تر می تونی خیلی بهتر و زیباتر بنویسی!

امتیاز پست 3 از 5 به همراه یه D...
در مجموع 5...


ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۱۱ ۱۷:۱۱:۴۱

کاشکی یه روز باهم سوار قایق می شدیم
دور از نگاه ادما هردوتا عاشق میشدیم


Re: پادگان نظامى
پیام زده شده در: ۱۴:۵۱ پنجشنبه ۲ فروردین ۱۳۸۶
#77

ماندانگاس فلچرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۰۸ یکشنبه ۲۲ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۹:۵۶ جمعه ۲ دی ۱۴۰۱
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 433
آفلاین
نور سبز رنگی از کنارش گذشت و ماندانگاس نیز از ترس به آغوش چو پرید و گفت : بزار هر چی دلشون می خواد بگن ...

چو که تا به خودش اومده بود ماندی را در آغوش داشت اول ماندی را نقش زمین کرد بعد با صدایی رعب انگیز گفت : چوبدستی هاتونو بکشید بیرون که حال اینا رو بگیریم ....

در همین لحظه ایگور و از پله ها قل دادن پایین و برخورد خفنی بین مرگخوارها و محفلی ها پیش آمد ... مرگخوار ها به سرعت از موقعیت استفاده کردن و به سمت محفلی های حاضر آمدن .

ملی فلوا در پشت بقیه بود و با قدم های سنگین به سمت محفلی ها که چوبدستیشون و گم کرده بودن آمد ، ایگور با حالتی متحیر از جایش بلند شد و به سمت بلا آمد و گفت : هوی یارو ... دفعه آخرت باشه واسه من جفت پا میگیریا .....

بلا : تو خودت تعادل نداری به من چه ... کلا لمسی

ملی فلوا با حرکت دست آن ها را به سکوت دعوت میکند سپس میگوید : خب به نظرم وقتشه عزیزان من شماها رو به درک بفرستیم ... بیهوش کردن کمی مهربانانه است ... سپس در جیب و خود به کند و کاو پرداخت و پس از چند دقیقه به این حالت در آمد :

ملی فلوا در گوش بلیز : هی ببینم تو هم چوبدستیت نیست ؟
بلیز : نوچ ... ییهو غیب شد می خواستم بهت بگم کری نخونی ولی دیر شد ...
بلاتریکس و ایگور : خدایا ما را ببخش ....

سارا که فهمیده قضیه از چه قرار کمی به اطرافش نگاه میکنه تا چوبدستیش و پیدا کنه ولی او نیز چوبدستیش را پیدا نمی کند ...
استر رو به سارا زمزمه میکند : چوبدستی تو هم نیست ؟
سارا : نوچ

یکدفعه همه نگاه ها به ماندانگاس می افتد که با گام های آهسته و تعداد زیادی چوبدستی دارد میگریزد ... استر : ای احمق بیا بده من چوبدستیم و ...

ماندی لبخند شیطانی میزند و میگوید : اینا رو کلی میفروشم ... آره ...

محفلی ها : پاشو بیار بده ما .... اینا رو گرفتیم ....کلی جایزه بهت میدیم ...

ماندی نیز با شنیدن جایزه چوبدستی ها را تحویل میدهد .

چند دقیقه بعد در یکی از چادرهای محوطه ... مرگخوارها به روی صندلی ها بسته شده اند ...
---------
الان اگر خواستی سارا من و بکشی ... حق داری ... پست بدی زدم ... شرمنده

خب اینکه پستت ارزشی بود درش شکی نیست !
اما خب از اینکه ماندانگاس چوب دستی ها رو دزدیده بود خوشم اومد! تیکه قشنگی بود...
چیز دیگه ایی ندارم که بهت بگم! در کل سوژه معقولی پیدا نکرده بودی...
ماندانگاس عزیز شما می تونی طنز خنده دار بنویسی ولی خب سعی نمی کنی این استعدادتو در جهت قشنگ شدن پست هم به کار ببری!
اگه سوژه جالب پیدا کنی و طنزدارش هم بکنی دیگه میشه نور علی نور!
امتیاز پست 5/2 از 5 به همراه یه C!
برای اینکه خودت اعتراف کرده بودی قشنگ ننوشتی!

در کل 5/5


ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۲ ۲۱:۳۶:۴۴


جونم فدای عشقم ، نفسم فدای رفقا ، شناسه ام هم فدای سر آرشام

[color=99


Re: پادگان نظامى
پیام زده شده در: ۱۱:۱۸ سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۳۸۵
#76

ویکتور کرام


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۶ سه شنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۴:۲۶:۵۸ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
از مدرسه دورمشترانگ (بلغارستان)
گروه:
کاربران عضو
پیام: 509
آفلاین
و ماندانگاس پاشد که به سوی آن مرگ خواران از خدا بی خبر برود که ناگهان.......
پرتوی نور قرمز رنگی به سینه ماندانگاس برخورد کرد و او را دو متر آنطرف تر به زمین زد ملت محفلی همه با ترس ناشی از اینحرکت در جای خود میخکوب شده بودند و مرگخوارا خندهای شیطانی سر داده بودند که استر گفت: ببینم کی ماندانگاس رو زد ؟
چو که تونسته بود بر ترس خودش غلبه کنه جواب داد: یکی از مرگخوارا
سرا رو به ملت کرد و گفت :بچه ها پناه بگیرید .
و ملت محفلی همه به سرعت پشت پلکان ها مخفی شدند
بلا که احتمال میداد بقیه محفلی ها هم آنجا هستند رو به مرگخوارا میکنه و میگه: هی بچه ها ممکنه بقیه مثل این استر و سارا هم پشت سرمون باشن
همه با بلا موافق بودند به همین دلیل در آنجا بست نشستند
در اینطرف محفلی ها پش پله مخفی شده بودند که سارا گفت: بچه ها آماده حمله باشیم
اما قبل از انکه حمله و حرکتی صورت بگیره صدایی نجواگرانه در بین اعضای محفل پیچید : ببین سارا من درسته تازه وارد هستم لی به نظر من تعداد اونا بیشتره ازه ما ماندانگاس رو هم باید نجات بدیم اون هنوز زنده هست بهتره بمونیم همینجا ... حرارت داره بالا میره و اونا به زودی خارج میشن و بعد از پشت ما هشون خنجر میزنیم .
سارا یه نگهی به اعضا کرد که ببینه صدا از دهان کدام یکی از آنها خارج شده و دید که صدا از ویکتور هست وبه او گفت : نه ما از پشت به کسی حمله نمیکنیم .
ویکتور: ولی اینو تو میگی اعایی محفل حرفت رو قبول دارند ؟
سارا یه نگاهی به اعضا کرد و لی همه سرهای اونا پایین بود و هیچکس از سارا طرفداری نمیکرد سارا هم با عصبانیت گفت: باشه بابا میمونیم
و همه در پشت پله ه ماندند تا مرگخوارا بر اثر حرارت خارج بشن


ببین ویکتور عزیز شما لازم نیست که در هر پستی خودتو وارد کنی!
بعضی از پست ها اصلا اینجوری نیستن! شما اگه پست های قبلی رو بخونی متوجه میشی که فقط ماندانگاس و سارا و چو و استر در پادگان با مرگ خوارا برخورد کردن!
اینجوری پست نوشتن شما ناشی از این میشه که شما پست های قبلی رو نمی خونی و فقط برای زیاد کردن پست و یا اینکه بگی من هم در محفل فعالیت دارم پست بزنی!
ولی این تفکر اشتباهه شما باید سعی کنی که بهترین باشی!
دوستان عزیز از پست قبل ادامه بدن!

فکر میکنم منظورت هم از " سرا " همون " سارا" بوده نه؟ حتما می خواستی تلفظ انگلیسیشو بنویسی آره؟؟؟


ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۲۹ ۲۰:۰۲:۵۴

کاشکی یه روز باهم سوار قایق می شدیم
دور از نگاه ادما هردوتا عاشق میشدیم


Re: پادگان نظامى
پیام زده شده در: ۱۹:۵۲ دوشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۸۵
#75

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 993
آفلاین
بلا نگاه دیگری به دری که در مقابلشان قرار داشت افکند و گفت :
_بچه ها می گم که بر گردیم! اینجا دقیقه به دقیقه داره حرارتش می ره بالا! می ریم بیرون بعد اونجا یه فکر می کنیم!
ایگور هم سری تکان داد و گفت :
_من هم موافقم...اینجا مخ من یکی که دیگه کار نمی کنه!
آرامینتا و بلیز هم موافقت کردند! اما نمی دانستند که سدی در انتظارشان است!

_دارن می آن این طرف! چی کار کنیم استر؟
_هیچی وایسیم همین جا بشکن بزنیم! د یالا دیگه بدویید طرف در! پایین پله ها منتظرشون می شیم!
و سپس در عرض ایکی ثانیه به پایین پله ها رسیدند! سارا با تردید :
_بهتره پشت پله ها سنگر بگیریم و از پشت بهشون حمله کنیم!
چو در حالی که سرش را به علامت " من موافق نیستم " تکان می داد گفت :
_نه این ناجوانمرانه ست...ما باید مرد باشیم و از جلو بجنگیم!
ماندانگاس یه نگاهی به سر تا پای چو انداخت و گفت :
_من که هیچ نشانی از مردیت در تو نمی بینم!
چو اومد که حمله کنه که ناگهان استر گفت :
_الان وقت این کارا نیست! چوب دستی ها آماده توی دست از جلوی راه پله برید کنار! وقتی اومدن پایین خودمونو نشونشون می دیم!
آن ها کمی عقب تر رفتند تا به جایی رسیدند که قبلا چو و سارا آنجا نگهبانی می دادند!

_اه...چقدر پله اینجاست! خسته شدم بلیز...
بلیز یه نگاه عاقل اندر سفیه به ایگور انداخت و گفت :
_خب حالا می گی من چی کار کنم! می خوای کولت کنم؟؟؟
آن ها بالاخره پله ها را پشت سر گذاشتند و به طبقه هم کف رسیدند ! ( حالا می کنی پادگانو..همه ساختموناش چند طبقس!) آرامینتا که بوی خطر را حس می کرد گفت :
_خب...فکر میکنم تا حالا دیگه اون محفلی های احمق به هوش اومده باشن! چوب دستی هاتونو آماده کنید و مراقب باشید!

_به ما گفت احمق؟ الان حالیش می کنم!
و ماندانگاس پاشد که به سوی آن مرگ خواران از خدا بی خبر برود که ناگهان.......








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.