_ ویکتور اون جارو نگاه کن!منور رنگی!بورگین و چو از ما کمک خواستن!حتماً تو دردسری افتادن!
ويكي :ولي ما چي كار مي تونيم بكنيم استر ما همين الان هم تو دژ با كمبود نيرو مواجه ايم !
-: جز رفتن به كمك اونا نمي تونيم كار ديگه اي بكنيم و گرنه سه تا از اعضاي خوبمونو از دست مي ديم ..
-: سه تا؟
-: آره ديگه ماندي و چو و بورگين ..
-:آهان خوب الان مي خواي چي كار كني؟
-: من با بونز ميريم كمكشون شما حواستونو حسابي جمع كنيد ..سر راه يه جانشين به جاي خودم برات مي فرستم ..
استر سپس مكثي كرد و يك نگاه سرشار از اضطراب به ويكتور جوان انداخت و گفت :
ديگه سفارش نمي كنم ..فقط برامون آرزوي موفقيت كن
-:موفق باشي
با گفتن اين جمله توسط ويكتور، استر لبخندي زد و سپس يك دور در جا زد و با سرعت هرچه تمام تر از پله ها پايين رفت و ويكتور تنها در كنار آتش نشست و چشم به افق سياه دوخت.
كمي بعد مكاني مجهول( شايد نزديك دژ مرگ)
پاق...پاق(صداي ظاهر شدن دو جادوگر)
-: استر ..ما كجاييم ؟؟
-: خيلي نزديك به دژ مرگ ..از اينجا به بعد بايد خيلي حواسمونو جمع كنيم و گرنه بعيد نيست به سرنوشت چو و بورگين دچار بشيم!!
- : از كدوم طرف بايد رفت ؟
-: هيس .. ساكت باش و حواستم جمع كن و دنبال من بيا اديب .. فكر نكنم لازم باشه كه به تو موارد امنيتي رو ياد آوري كنم!
-: باشه استر برو .. حواسم هست
دو مرد شنل پوش بدون كوچكترين صدايي به راهشون به سمت ديوارهاي بلند و سياهي كه در مقابلشون بود پيش مي رفتند و كورمال كورمال به دنبال نشانه اي از دوستان مفقودشان مي گشتند كه ناگهان با صداي داد و بيدادي كه كمي آنطرف تر در ميان بوته ها مي آمد خشكشان زد .
-: همون جان ..تو دردسر افتادن !
-: مواظب باش استر اول بايد بفهميم كه تعدادشون چندتاست !*
-: جون دوستامون از تعداد اونا مهم تره اديب !
-:اما..
استر بلافاصله حرف بونز را قطع كرد و با كمال جديت گفت:
امايي وجود نداره ادوارد
و بلافاصله رويش را برگرداند و چوبش را بيرون آورد و به سمت ميدان دويد و بونز هم ناچارا از او پيروي كرد .
آن و به سمت ميدان پيش رفتند بونز و استر همزمان دو طلسم به سمت دو هيكل سياه پوش فرستادند كه به آنها بر خورد كرد و نقش زمينشان كرد . آن دو پيش مي رفتند و طلسم مي فرستادند تا كاملا به آن هياكل نزديك شدند اما آن هيكل هاي سياه مترسكهايي بيش نبود .
-: ما تو تله افتاديم استر ..
---------------------
*: اين طبيعته محافظه كار از خصوصيات اخلاقي بونزه
------------
1-ميگم چطوره كه مرگخوارها يه منور دروغين انداخته باشن كه هم ما به سمت اون بيايم و هم حواسمون پرت بشه و هم از اعضاي داخل دژ كم كرده باشند
2- اين پست از ترس كسر امتياز بود
ادوارد عزیز سوال اولی که در مورد پیشنهادت برای پست بعدی ارائه کردی , پیش می آید این است که اولا مرگخوارها به چه نحوی می توانند این موضوع را متوجه شوند و دوم اینکه اگر نقشه بود پس از کنار زدن یک یا دو نفر از مرگخواران آنها می توانستند نقشه شان را عملی کنند , پس از نفر بعد می خواهم در صورت تمایل برای ادامه این پست و داستان به شیوه بونز , حتما جواب این دو ا سوال را در پست خود ذکر کند تا داستان دچار گنگی نگردد(برای مثال شکنجه بورگین و چو و باخبر شدن جریان منور و اقدام برای دستگیری بقیه اعضای محفل)
و اگر می خواهد داستان را به طرز دیگری ادامه دهد حالا بریم سراغ خود پست , قسمت مکالمه بین استر و ویکتور به نظر من هیچ نقصی نداشت , چه از لحاظ فضاسازی و چه از لحاظ قواعد نگارشی.در قسمت دوم پستت که شاهد حمله مرگخوارها هستیم.نیمه دوم پستت هم داستان را در پست خودت به خوبی پیش برده بودی ولی متاسفانه ادامه روند داستان را برای نفر بعد با کمی مشکل مواجه کرده بودی.در هر صورت پست متوسط رو به خوبی بود.
در ضمن بیشتر از اینورا بیا, خوشحال میشم پستهای خوبت را در محفل ببینم.(چکش)
4امتیاز به همراه B در کل 8 امتیازاولا خرج رفت و آمدمو بده تا اينورا بيام .. دوما مرگخوارها مي دونن كه ما محفلي هاي نسبتا احساسي حتما براي نجات ماندي ميايم و براي همين يه منور دروغي انداختن كه ما فكر كنيم كه براي گروه ناجي اتفاقي افتاده و خودمونو به اونجا برسونيم ..سوما بخش دوم سوالتو نفهميدم ..چهارما نفر بعد اگه خدايي نكرده خواست ادامه بده حواسش باشه كه همزمان با تو تله افتادن ما مرگخوارها به دژ مي رسن ( اينو يادم رفت تو رولم بنويسم )..پنجما اين كتابي نوشتنت منو كشته پرفسور اسپرو ... نه چيزه دامبلدور ...ششما شما كه اينقدر تعريف مي كني بيشتر امتياز بده بابا ..