هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۴:۲۷ پنجشنبه ۲۷ مهر ۱۳۹۱

پنه لوپه كلير واترold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۳ سه شنبه ۱۴ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۳:۳۴ پنجشنبه ۲ آذر ۱۴۰۲
از وزارت سحر و جادو
گروه:
کاربران عضو
پیام: 300
آفلاین
سال چهارم تحصیلم در هاگوارتز بود، یه روز تنهایی کنار دریاچه نشسته بودم و داشتم یه آهنگ قشنگ میخوندم، که یکی بهم گفت سلام!!!

روم رو برگردوندم و دیدم پرسی ویزلیه ( پرسی جون )، منم بهش سلام کردم و داشتیم ادامه ی آهنگ رو با همیدیگه میخوندیم که یه دفه ای اسنیپ کنارمون ظاهر شد و گفت: بانو کلیر واتر بیرون مودن تا این وقته شب در محوطه مدرسه غیرقانونیه، ده امتیاز از راونکلاو کم میکنم و همچنین شما آقای ویزلی بیست امتیاز هم از گریفندور چون که شما ارشد گروهید.

منم که اعصابم از دست اسنیپ خرد شده بود، بهش گفتم: باشه پرفسور هرچقدر که میخواید کم کنید، ولی میشه الآن زحمتتون رو کم کنید؟؟؟

اسنیپ که این شکلی شده بود گفت: اوه خانم کلیر واتر میبینم که رفتار ویزلی ها روی شما تاثیر بسزایی گذاشه و به خاطر همین هم ده امتیاز دیگه از راونکلاو کم میکنم...

پرسی عصبی شد و میخواست جوابشو بده، من نزاشتم و به اسنیپ یه طلسم له وي كورپوس( وردي كه باعث مي شود شخص از مچ پا آويزان شود)، براش فرستادم( البته اصلا دوست نداشتما). و بعد ها پنجاه امتیاز دیگه از راونکلاو کم شد...


ما تشنگان قدرتیم نه شیفتگان خدمت


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱:۰۴ دوشنبه ۲۹ آبان ۱۳۹۱

وینسنت کراب


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۰ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۱۲:۵۴ سه شنبه ۹ مهر ۱۳۹۸
از هر جا ارباب دستور بدن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 595
آفلاین
دو تا نون بدون آرد لطفا

جادوگر نانوا با بی حوصلگی سرش را تکان داد.سه نان از داخل تنور بیرون کشید و جلوی مشتری گذاشت:دو سیکل و سه نات.
مشتری:خیلی ازتون ممنونم.
نانوا برای اولین بار در طی آن روز سرش را بلند کرد و به چهره مشتریش نگاه کرد.اخم روی صورتش کم کم پاک شد و جایش را به ترس و وحشت داد.
نانوا:کراب؟وینسنت کراب؟ش...ش...شمایین؟یه مرگخوار؟خواهش میکنم...من زن و بچه دارم.
کراب که هنوز داخل جیبهایش به دنبال سه نات میگشت دستش را جلوی صورتش تکان داد و گفت:هی، لازم نیست بترسی.من فقط اومدم دو تا نون بگیرم.
بغض نانوا ترکید و با صدای بلند زد زیر گریه:پسر من تازه ازدواج کرده.من میخوام نوه هامو ببینم.ازتون خواهش میکنم منو نکشین.
کراب که هنوز موفق یافتن پول خرد نشده بود شروع به گشتن جیب شلوارش کرد و گفت:چی داری میگی؟ساکت باش.توجه همه رو جلب میکنی.گفتم که.فقط اومدم سه تا نون بگیرم...نه نه...دوتا!کجاست این کیسه پول خرد لعنتی؟:vay:
نانوا که قصد بی خیال شدن نداشت صدایش را بلندتر کرد.
نانوا:جناب کراب، کشتن من برای شما چه فایده ای داره؟من نه محفلی هستم نه اطلاعاتی دارم.فقط یه نانوای ساده هستم.حاضرم نان یک سال خانه ریدلو تامین کنم.کافیه که منو نکشین.

کراب کم کم داشت نگران میشد.زیر لب گفت:حالا یه بار ما نخواستیم ترسناک به نظر برسیم اینطوری شلوغش کردی.حتی تو هاگوارتزم کسی از من نمیترسید.من فقط دو تا نون برای صبحانه میخوام.حالا خفه میشی یا خفت کنم؟
صدای فریاد نانوا توجه همه را جلب کرد:یا مرلین مقدس.شما قصد دارین منو خفه کنین؟حداقل به روش همیشگی آواداکداورا میزدین که موقع مردن با کلاس تر به نظر برسم.
کراب قصد جواب دادن داشت ولی صدای بلندگوهای جادویی در فضای اطرافش پخش شد.

مرگخوار وینسنت کراب.شما محاصره شدین.فورا چوب دستیتونو روی زمین بذارین.دستهاتونو روی سرتون بذارین و روی زمین دراز بکشین.شما حق گرفتن وکیل ندارین.حق ندارین سکوت کنین.هر چی بگین یا نگین علیهتون استفاده میشه و از این حرفا.شما خجالت نمیکشین کله سحر قصد جون یه جادوگر زحمتکش رو کردین؟

کراب بالاخره سه نات را پیدا کرده بود.ولی دیگر خیلی دیر شده بود.در حالیکه دستهایش روی سرش بود روی زمین دراز کشید و زمزمه کرد:ای بابا، من فقط دو تا نون میخواستم!برای صبحانه!


ویرایش شده توسط وینسنت کراب در تاریخ ۱۳۹۱/۸/۲۹ ۱:۱۸:۴۴

ارباب فقط یکی...همین یکی!تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۱:۲۶ شنبه ۳۱ فروردین ۱۳۹۲

ویکتوریا ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۱۹ سه شنبه ۲۷ فروردین ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۲:۲۸ سه شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۳
از گودریک هالو
گروه:
کاربران عضو
پیام: 24
آفلاین
تنها چیزی که خیالش را تقریبا آسوده میکرد، حضور مادرش در ارتش مرگخواران بوود. اما نمیدانست با او چگونه برخورد میکنند. نفس عمیقی کشید یک بار دیگر لباس هایش را چک کرد.
خم شد و رز سیاهی را به موهایش زد. هیچ اطمینانی به پذیرفته شدنش وجود نداشت! با ترس و لرز غیب شد. و در محوطه خانه ریدل ظاهر شد... زانوی لرزانش را محکم به زمین فشرد و جلو رفت
با دیدن دافنه ارام جلو رفت
ببخشید...
دافته به او خیره شد
ویکتوریا نفس عمیقی کشید
من اومدم وفاداریمو به لردسیاه تقدیم کنم
دافته لبخند شومی زد
با من بیا
ویکتوریا با دقت به همه جا خیره شد
اما دافنه او را به سمت تالاری از شیشه سیاه راند
و در زد
سرورم؟؟ کسی اینجاست که میخواد وفاداریشو ثابت کنه
لرد سری تکان داد و ویکتوریا وارد شده و تعظیم کرد
سرورم؟؟؟؟
تو کی هستی؟؟
ویکتوریا ویزلی؟؟
ی محفلی؟؟؟
اوه نه بین اونا ب دنیا اومدم اما تابع مادرم هستم. من از اینکه یک ویزلی هستم شرم دارم
لرد خندید
بله ....این باید ثابت شه اما فعلا به جرم ویزلی بودنت...کروشیو!!!!!
ویکتوریا به خود پیچید اما انتظارش را داشت
نمیدانست چقدر گذشته بود ک ناله ای کرد
سرورم..تمنا میکنم!!!
لرد خندید
کافیه؟؟؟
ویکتوریا خس خس کرد
هر جی ارباب صلاح بدونن
لرد خندید و طلسم را برداشت
بیا جلو
ویکتوریا به سختی جلو خزید و جلوی لرد سجده کرد
لرد فرمان داد
بازوت!!!
بازوی چپت را جلو داد
- مورس مودر
ویکتوریا از شدت درد از هوش رفت
اما به ارزویش رسیده بود


ریموس ویکتوریا را روی زمین انداخت.
- تو برای کی کار میکنی؟
هریت با پوزخندی سکوت کرد. مهم نبود چقدر شکنجه اش کنند،او نباید جواب میداد. باید تا جای امکان طول میکشید.پس از دو ساعت دردی متفاوت را در ساعد چپش حس کرد. سوزش نشان شوم.خندید
- من به سرورم خدمت میکنم.
صدای فریاد پرسی به گوش رسید
- گنجینه دزدیده شده.
ویکتوریا خندید
- زنده باد لرد سیاه


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۸:۱۲ چهارشنبه ۱۱ اردیبهشت ۱۳۹۲

آرامينتا ملی فلوا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۴۱ سه شنبه ۲۷ فروردین ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۲۰:۵۲ سه شنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۳
از خانه شماره12 میدان گریمولد
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 8
آفلاین
آرامینتا نفس عمیقی کشید و سعی کرد به خودش مسلط شود و آپارات کرد.
پاق!!
مقر لرد سیاه در مقابلش ظاهر شد،به نرمی حرکت میکرد که ناگهان بلا عین تسترالی جلویش ظاهر شد:تو کی هستی و چرا اینجا اومدی؟؟
آرامینتا مغرورانه گفت:من آرامینتا ملی فلوا هستم اومدم تا به ارتش شکست ناپذیر ارباب بزرگ بپیوندم.
بلا خندید:تو؟؟؟این بلک های لعنتی تمامی ندارند؟؟؟
آرامین با بی اعتنایی گفت:میخوام اربابو ببینم.
بلا با نفرت نگاهی کرد:همینجا بمون به ارباب خبر میدم!
آرامین منتظر شد....
لحظاتی بعد بلا آمد:دنبال من بیا!
بلاخره آرامینتا به محضر لرد رسید در زد و وارد شد.
تعظیم بلندی کرد
-بلند شو!کی هستی و چرا اینجایی؟
-خدمتگزار کوچک شما آرامینتا ملی فلوا هستم ارباب.مایلم اگر شما این افتخار رو به من بدید بقیه عمرم رو صرف خدمت به شما کنم!
لرد پوزخندی زد:
-چه چاپلوس
سکوت آرامینتا محتاطانه بود!
لرد دستور داد:بیا جلو!!
به آرامی جلو رفت و زانو زد:سرورم!
-چطور وفاداریتو به من ثابت میکنی؟؟
-هر جور که ارباب دستور بدن...من حاضرم جونم رو بارها برای ارباب بدم
-کروشیو
درد وجودش را پر کرده بود اما همچنان زانو زده بود
بلاخره لرد طلسم را برداشت:خوبه...برای شروع بد نیست.دستت....
آرامینتا دست چپش را جلو برد.
لحظه ای بعد سوزش غیر قابل تحملی در آن جاری شد که اشک را در چشمانش جمع کرد.
ولی خوشحال بود حالا یک مرگخوار شده بود خادم لرد سیاه.....


بعضی از آدمها پر از مفهوم هستند
پر از حس های خوبند
پر از حرفهای نگفته اند
چه هستند، هستند
و چه نیستند، هستند
یادشان
خاطرشان
حس های خوبشان
آدمها
بعضی هایشان
سکوتشان هم پر از حرف هست
پر از مرحم به هر زخم است .




پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۷:۳۱ دوشنبه ۱۶ اردیبهشت ۱۳۹۲

بارتی کراوچ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۵۵ شنبه ۳۰ دی ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۱:۲۱ شنبه ۱ اردیبهشت ۱۳۹۷
از خانه ریدل
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 121
آفلاین
-ارباب؟چیزی لازم ندارید؟ارباب؟ارباب؟
با صدای زیر جن خانگی،زنجیره افکارش پاره شد...داشت به گذشته ها فکر میکرد.به زمانی که در خدمت سرور خود بود...به زمانی که سرورش قدرتمندترین بود.اما هم اکنون سرور محبوبش کجابود؟او یقین داشت که سرورش یارانش را تنها نمیگذارد...اما...
-چی...؟آه...نه نه...ممنونم،چیزی نمیخوام...
با خروج جن از اتاق،دوباره به فکر فرو رفت...از هنگام آزادیش به دنبال سرورش گشته بود،اما دریغ از یک سرنخ...دریغ از یک جرقه امید...اکنون که نمیتوانست از خانه خارج شود،چه کاری برای سرورش از دستش بر می آمد؟
تق تق تق!!
-بله بفرمایید...!وااااااااااااااای...
ترق
صدای جیغ و بعد افتادن جن خانگی او را نگران کرد.فورا اتاقش را ترک کرد و به طبقه پایین،جایی که جن افتاده بود رفت...
ناگهان فکر کرد که خواب میبیند.بعد از لحظه ای به خودش آمد...
-ورم تیل...!تو...تو اینجا...
-هه...خبرای خوبی برات دارم!
دم باریک را به طرف اتاق خودش راهنمایی کرد.
-خبر خوب چیه...؟از ارباب خبری شده؟اون چیه تو دستت؟
صدایی زیر،اما قوی،دستور داد:
-بازش کن...
دم باریک با ترس و لرز دستور را اجرا کرد.
موجودی کوچک،به اندازه یک نوزاد در میان پتویی وجود داشت که در دست دم باریک بود...موجودی بدون بینی با پوستی سفید همراه با چشمانی سرخ و آتشین...
چند روزی بود که احساس میکرد خالکوبی دست چپش پررنگتر شده است...
به زانو افتاد...آیا حقیقت داشت؟
-سرورم...
موجود کوچک پوزخندی زد...
-بلند شو بارتی،مرگخوار وفادار من...این بار قدرت فقط در دستان ماست.
بارتی بلند شد...باورش نمیشد که سرورش آنجاست....
-بله سرورم...یقینا همینطوره...
-به خانه ریدل آپارات کن...نقشه رو اونجا بهت میگم...
سپس به سختی رو به دم باریک کرد.
-ورمتیل...بهتره که ماهم بریم.
دم باریک،با ترس سری تکان داد و بعد...پاق
بارتی به طبقه پایین رفت و جن را بهوش آورد...با عجله به جن گفت:
-گوش کن...من باید هرچه سریعتر برم...چوبدستیم رو بهم بده.
-اما...
-همین که گفتم چوبدستیم رو بهم بده...به پدرمم هیچی نمیگی.
جن دستان کوچک و باریکش را به طرف بارتی دراز کرد.دستش میلرزید،اما چوبدستی در دستانش بود.
بارتی با عجله چوبدستیش را از دست جن قاپید...اکنون آماده بود...
صدای لرزان جن کوچک گفت:
-ارباب بارتی...
بارتی سری برای جن تکان داد و بعد...پاق


ویرایش شده توسط بارتی کراوچ در تاریخ ۱۳۹۲/۲/۱۶ ۱۹:۵۳:۴۳
ویرایش شده توسط بارتی کراوچ در تاریخ ۱۳۹۲/۲/۱۶ ۱۹:۵۴:۴۱
ویرایش شده توسط بارتی کراوچ در تاریخ ۱۳۹۲/۲/۱۶ ۱۹:۵۸:۲۵

به یاد اما دابز!

I'm bad.And that's good
I'll never be good.And that's not bad


تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۰:۱۴ یکشنبه ۳۰ تیر ۱۳۹۲

دافنه گرینگراسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۱ پنجشنبه ۸ تیر ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۲:۵۴ چهارشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۹۵
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1174
آفلاین


تاریخ:
امروز- غروب
عنوان: مندی حمله ور می شود!

خاطره های عزیز من!

چه خبــــــــــــر؟ بی معرفت شدی. دیگه حرف نمی زنی؛ ساکت گردیدی!

چو پیدا کردی نشانی ز یار جدید؛ ول کردی یار قدیمی همچون روبهی که پرید؟


باشه! تو هم بذار برو... اما از مشکلات من کم نمی شه. از مشکلات من که از هر انگشت ـم می باره. ( اِ اِ اِ... مثل این که اشتباه شد.) چیز... دور و برم ریخته!

کم کم دار ـم به این فکر می کنم که دارم تو چه فضا/ جامعه/ ملت/ دنیا/ گروه ـی بزرگ می شم. کلا کل هم گروی های من... وللش. فقط این رو بدون که هیچ کدوم ـشون کامل نیست. یکی ـشون موشکل محبت داره و اگه هر چند روز یه پروانه رو نبوسه؛ خواب ـش نمی بره!

یکی ـشون که مخالف همه جوره ـی اون پروانه دوست ـه هست و یه مار داره رو سر ـش که پروانه می خوره. ما تو حیات خلوت صدا ـش می کنیم "آندومسا" که ترکیب "آندرومدا" و "مدوسا" هست!

یکی شون جنسیت ـش معلوم نیست. نمی دونیم عاغا ـه یا خانوم و توسط یه ومپایر پونصد ساله این معلوم شد که خانوم نیست. البته هنوز عاغا بودن ـش ثابت نشده و مسئولان ـمون دارن رو ـش کار می کنن!

یه چند تایی هم هستن که یک سره دست می کنن داخل دماغ دیگران. حتی بعضی هاشون اون صحنه رو می ذارن جا آواتار ـشون... به من اعتماد کن دیر دایری. دروغ نمی گم.

یکی شون کله ـش اندازه نخود ـه و دست ـش هم اندازه کره ماه ـه... شوخی هم نمی کنم. فقط کافیه یه نگاه به آواتار "الادورا بلک" بندازی تا باور کنی من رو دفتر جون. آره! راس می گم بوخودا...

یکی هم هست که... اصلا نام نبر ـم بهتره! نه! گیر نده دفتر جون. می گم نمی شه. چند بار بگم که نمی تونم مندی رو توضیح بدم. نمی تونم بهت بگم که چقدر خون خوار، وحشی و ومپایریه!

نمی تونم این رو بهت بگم که امروز می خواست به ـم حمله کنه و من از ترس تند تند نفس می کشید ـم و وقتی چشا ـم رو بستم تا نبینم که به من حمله می کنه؛ دیدم که اون بی هوش افتاده وبعد من یاد تم اومد اون دودی که از دهن ـم می آد برای گرگینه ها و ومپایر ها "سمی" ـه!

ای بابا! مثل این که نتونستم خودم رو نگه دارم و همه رو گفتم. مهم نیست... اشکال نداره.


ویرایش شده توسط دافنه گرینگراس در تاریخ ۱۳۹۲/۴/۳۰ ۱۴:۵۱:۵۴
ویرایش شده توسط دافنه گرینگراس در تاریخ ۱۳۹۲/۴/۳۰ ۱۵:۰۰:۳۷
دلیل ویرایش: جعل نام ناظر :دی
ویرایش شده توسط دافنه گرینگراس در تاریخ ۱۳۹۲/۴/۳۰ ۱۵:۲۱:۳۲

تنها گیاهِ سیاهِ فتوسنتز کننده ی بدون ریشه ی گرد، با ترشح مواد گازی سیاه از واکوئلش. چرا ایمان نمی آورید؟


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۵:۲۲ یکشنبه ۳۰ تیر ۱۳۹۲

دافنه گرینگراسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۱ پنجشنبه ۸ تیر ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۲:۵۴ چهارشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۹۵
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1174
آفلاین
تاریخ: فردا- بعد از ظهر
عنوان: بیدار شدن قسمت "عاشق خفه کردن دیگران" در من!

خاطرات عزیز!

امروز من دل ـم می خواست مرگ خواری به اسم "لی جردن" رو "خفه" بفرمایم! این مرگخوار همر دوست سوکس خوار یه سوژه از "شخص شخصی" من داره و داره من رو می خوره!:vay:

می خوام بر ـم به ارباب چغولی کنم. اما ممکنه ارباب ذهن ـش مشغول بشه و من نمی خوام لرد سیاه رو مجبور کنم که کسب و کار و زندگی ـش (رو به خاطر اذیت و آزار های یک "سوکس" که به من متحول شده) رو بی خیال بشه و بالای سر مرگخوار های دیگه نباشه. من خودم کیف می کنم که اینقدر به فکر لرد سیاه ـم. اما... این لی بدجوری روی اعصابه.

من نمی دونم سوسکی و خواهر ـهاش چه جوری با اون زندگی می کنن. مخصوصا با اون چکشی که هر لحظه موقع خوش حالی لی، ممکنه تو ـی سر ـشون بخوره.


امروز من به لی گفتم "...!"(توسط ناظر ویرایش شد.) و اون گفت که "..."( توسط ناظر ویرایش شد.) نیست. بعد هم فکر کنم اگه هم باشه؛ اصلن هم کک ـش هم نگزه که به ـش بگن "...!"( بار دیگر توسط ناظر ویرایش شد. :vay:) وجود همین آدم های ... هست که جوون های مردم اغفال می شن. اون سوکسی بدبخت رو اغفال و بدبخت کرد. تازه اون بنده خدا حتما کلی "کتک" هر روز از لی می خوره و همه "دوست دارم." های لی به اون تظاهره فک کنم!

اصنم احترام من رو رعایت نمی کونه. هی می گه "چمن سبز" و "داف".

خلاصه، دفتر چه جون عزیز ـم... نمی دونم چی بگم که این جناب "..."( ناظر باز ویرایش کرد!) ادب بشه!

تنها شکلکی هم که بلده بزنه؛ همین همره. این شکلک که متحرک ـه بسیار برای ذهن های "فعال" مضره. این لی خود ـش که از این ذهن ها نداره و حس ما ذهن فعالا رو درک نمی کنه. حتی یه موقعی بود که آواتارش هم متحرک بود و الان عوض ـش کرد و من می دونم اگه یه روزی خاطرات من رو بخونه؛ در جا اون آواتار رو برمی گردونه.


و این که، سخن آخر اینه که من واقعا خود ـم شخصیت جالبی دارم. مثلا داخل خاطرات ـم شکلک می زنم!


ویرایش لرد سیاه:

دافنه عزیز؛ با این که لرد سیاه "خعلی خعلی" برای شوما احترام قائل ـه؛ اما شوما نباید خود ـتون رو در حد امثال لی پایین آورده و مثل لی به شوما بی احترامی می کنه؛ به اون بی احترامی کنین.

ارباب ممنون می شه که دیگه از اون کلمه "...!" استفاده نکنین. حتی برای افرادی مثل "لی"!

با تچکر!



ویرایش واقعی لرد سیاه:

اولا ویرایش کردن به این سادگیا نیست و ارباب اصولا پست کسی رو دستکاری نمیکنه.
دوما اگه یه بار دیگه پا تو کفش ارباب کنین، خشممون چنان شما رو فرا میگیره که از صحنه روزگار محو بشینا!
سوما ما الان مجبور شدیم ویرایش کنیم که ملت فکر نکنن این کار عادیه.
چهارما ارباب برای کسی جز خودشون احترام قائل نیستن.


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۹۲/۴/۳۰ ۲۳:۰۹:۳۲

تنها گیاهِ سیاهِ فتوسنتز کننده ی بدون ریشه ی گرد، با ترشح مواد گازی سیاه از واکوئلش. چرا ایمان نمی آورید؟


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۹:۵۴ جمعه ۱۸ مرداد ۱۳۹۲

ریگولس بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۵ یکشنبه ۵ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۳:۲۵ پنجشنبه ۴ مهر ۱۳۹۲
از ما که گذشت، فقط درگذشتمان مانده!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 414
آفلاین
دفترچه ی خاطرات ریگولس (پیدا شده در اتاقش )
اول مهر 1961



نور خورشید از لابلای شیشه های خاک گرفته ی ایستگاه کینز گراس و از انبوه دود قطار هاگوارتز رد شد و به پس سرم میخورد. چمدان بزرگ وسایلم را به دنبال خود میکشیدم که تلخ تولوخ صدا میداد. در دلم خوشحال بودم که پدر و مادر، امروز به ایستگاه نیومدن... هر لحظه ممکن بود از پشت سکویی اون بپره بیرون و داغ دلشون رو تازه کنه.
در همین فکرها بودم که از پشت دستی بر روی شانه ام نشست . وایستادم و به آرامی به پشت سرم نگاه کردم. درست حدس زده بودم. سیریوس جلوم اویستاده بود:

_چطوری داوش کوچولوی من؟! :kiss:

به دور و برم نگاهی انداختم.نمیخواستم کسی من رو با اون ببینه.

_ من نمیتونم با تو صحبت کنم... متوجهی که؟!

سیریوس که بدجوری تو برجکش خورده بود پوزخندی زد و موهای سرم را به هم ریخت و چشمکی زد و از کنارم رد شد.صداش زدم :

_سیریوس ! معذرت میخوام ...

سیریوس برگشت و بهم نگاهی کرد. با لبخند مصنوعی ، انگار که براش مهم نباشه ، گفت:

_ واسه ی چی...؟

و باز چشمکی زد. من هم فریاد زدم :

_واسه ی این ... ! بومبا گیجیوس سرویسیوس !

سیریوس به گوشه ای پرت شد و در حالی که دهنش سرویس شده بود ، هنوز گیج طلسم من بود. من از فرصت استفاده کردم و پریدم تو قطار هاگوارتز. بهترین خاطره ی روز اول مدرسه بود. خعلی حال داد.


اینم طاخچه ی افتخارات... ریا نشه البته!
تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۳:۴۲ دوشنبه ۱ مهر ۱۳۹۲

ایگور کارکاروف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۴۴ شنبه ۱۶ شهریور ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۷:۱۸:۵۰ پنجشنبه ۹ فروردین ۱۴۰۳
از زیر سایه ی لرد سیاه
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 32
آفلاین
-ایوان، به ایگور بگو بیاد تو و خودت هم بیرون منتظر باش!

- چشم سرورم!

ایوان تعظیم کوتاهی کرد و از اتاق شخصی لردولدمورت خارج شد و به ایگور اشاره ای کرد و با لحن همیشگی خودش گفت:
- ارباب با تو کار داره؛ زود برو پیشش.

ایگور سرشو به نشانه ی موافقت تکون میده و به سمت در اتاق حرکت میکنه و در میزنه و منتظر اجازه ی ورود از طرف لردولدمورت میشه.
- بیا تو!

مرد مرگخوار نگاهی به بقیه ی مرگخوارانی که در راهرو ایستاده بودند میکنه و نفس عمیقی میکشه و وارد میشه.
- با من کاری داشتید ارباب؟

- بله! میتونی بشینی.

ایگور با صدایی که تعجب ناشی از شنیدن این حرف از اربابش در آن موج میزد، تکرار کرد:
- بشینم ارباب؟

- یک بار گفتم که میتونی بشینی! پس چیکار میکنی؟

- میشینم ارباب!

ایگور که به این رفتار عادت نداشت، با ترس روی صندلی روبه روی میز لردولدمورت نشست. از قیافه ش میشد حدس زد که منتظر اتفاق بدی است!
نگاهی به اطراف انداخت، جزو معدود دفعاتی بود که وارد اتاق شخصی لرد ولدمورت میشد، بیشتر مواقع در بیرون از خانه ی ریدل با اربابش ملاقات میکرد ولی الان تصمیم داشت تمام جزئیات اتاق مخصوص بزرگترین جادوگر سیاه قرن را به خاطر بسپارد ولی صدای لرد رشته ی افکارش را پاره کرد.
- میدونی برای چی اینجا هستی؟

- خیر ارباب!

- باید دستگیر بشی؛ توسط ماموران وزارت و توسط خود شخص آلستور مودی!

مکث کوتاهی ایجاد شد، قیافه ی بهت زده ی ایگور حاکی از ترسی بود که با شنیدن درخواست لرد در وجودش رخنه کرده بود! ولی در عین حال چشمانش نشان دهنده ی تلاش او برای به یاد آوردن خاطره ای قدیمی بودند.
- مشکلی داری؟

با به یاد آوردن خاطره، لبخندی از اطمینان بر چهره ی ایگور نشست! درخواست اربابش، هر چه بود، نفع همه شان بود!
- خیر ارباب؛ اطاعت میشه.

- آفرین! کاغذی که روی میزم گذاشتم رو بردار، اونا اسم مرگخوار هایی هستند که باید هنگام دستگیر شدن به ماموران وزارت لو بدی که دستگیر بشن!

- چشم ارباب! اوامر شما اجرا میشه!

ایگور نگاهی به اتاق انداخت، اتاقی ساده ولی در عین حال تمیز و براق! ترکیب رنگ سیاه با رنگ سبز در تمام اتاق مشهود بود؛ چوبدستی هایی از مرگخواران و جادوگرانی که به دست خود ولدمورت کشته شده بودند، بر روی دیوار خودنمایی میکرد و زیر هر یک اسم صاحبانشان نوشته شده بود.
نگاهش را بر روی میز تحریر برگرداند؛ این نیز ترکیبی از مار و اسکلت را در خود داشت و یکی از نشانه های علاقه ی اربابش به اصالت خویش بود. کاغذ سفید رنگ در وسط میز و بین هجوم رنگ های تیره خودنمایی میکرد. کاغذ را برداشت و منتظر اجازه ی رفتن ماند!
- یادت باشه؛ از اتفاقات این اتاق هیچ کسی نباید خبردار بشه؛ مطلقا هیچ کس!

- مطمئن باشید ارباب.

- میتونی بری ایگور و بهتره زنده بمونی!

- ممنونم ارباب!

ایگور با لبخندی بر لب از حرف هایی که بین خودش و لرد رد و بدل شده بود و با احساس خوشحالی از اینکه او برای این کار انتخاب شده بود؛ به سمت در میره و بعد از تعظیم کوتاهی از اتاق خارج میشه!



پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۳:۴۰ دوشنبه ۲۹ مهر ۱۳۹۲

مروپی گانت old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۱۶ شنبه ۱۶ شهریور ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۴:۳۴ جمعه ۲۳ بهمن ۱۳۹۴
از درس ِ علوم، جمله بگریزی؛ به!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 297
آفلاین
مرد، نیمه‌جان و مدهوش به سنگ‌های دیواره‌ی سلول غیر قابل آپاراتش آویخت تا خود را بالا بکشد. خون، از گوشه‌ی لبانش سرازیر بود و موهای مشکی‌ش که روزگاری خوش‌حالت می‌نمودند، خیس از عرق توی صورتش ریخته و چهره‌ی رنگ پریده‌ش را پنهان می‌کردند.

نور آفتاب به داخل سلول نمور می‌تابید، ولی هیچ خورشیدی نمی‌توانست گرمابخش وجود هراسان و وحشت‌زده‌ی مرد میانسال گردد. گرچه می‌دانست وحشت اصلی هنوز شروع نشده است. دو مرگخواری که صبح زود با یورش به خانه‌ش، او را کشان کشان به اینجا آورده بودند، هیچ چیز نگفتند.

اما هویتشان قابل تشخیص بود: آیلین پرنس. بلاتریکس لسترنج. چه تحقیرآمیز که دو ساحره برای دستگیری او آمده بودند، گیریم یکی از آنها دست ِ راست لُرد و دیگری، از قدرتمندترین ساحرگان ِ سیاه باشد!

همین لحظه قفل در سلول، با صدای گوشخراش و اضطراب‌آوری در چفت چرخید. در ِ آهنی، جیرجیرکنان در چهارچوب چرخید و جادوگری با ردای مشکی، قدم به داخل اتاق گذاشت. کلاه باشلقش جلو کشیده شده بود و مرد نمی‌توانست صورتش را ببیند. صدای گام‌هایش هم شنیده نمی‌شد. برای لحظه‌ای به درازای ابدیت، زندانی اندیشید «دیوانه‌سازه!» و بعد دستی رنگ‌پریده را دید که از آستین ردا بیرون آمد و با چرخش نرمی به چوبدستی، در سلول را بست.

جادوگر با قدم‌هایی نرم به سمت پنجره رفت. هیچ نگفت. مرد، دوباره به زنجیرهای میخکوب شده به دیوار سلولش آویخت و خود را بالا کشید:
- تو کی هستی؟

نور خورشید روی ردا افتاد و چشمان خسته‌ی مرد تشخیص دادند که ردای جادوگر، سیاه نیست، سبز تیره‌ی منحصر به فردی‌ست. به آرامی زمزمه کرد:
- سبز ِ اسلیترین.

جادوگر کلاه ِ ردایش را از سر انداخت و با ملایمت گفت:
- و نواده‌ی اسلیترین.

نفس ِ مرد بند آمد. آن... او... بریده بریده گفت:
- تـ... مـر.. مـروپی؟!!

این بار نور خورشید به موهای بلند و مشکی ِ ساحره می‌تابید و تلألویی آبی‌رنگ را نمایان می‌ساخت. نمی‌توانست او را بشناسد. صورتش پُرتر بود ولی رنگ‌پریده‌تر. چشمان سیاهش اکنون پر از نخوت و غرور بود و... نفرت!

- تو... تو خیلی...
پوزخندی روی لب‌های زن نقش بست:
- عوض شدم؟ درسته. عزیزم! مرگ آدم‌ها رو خیلی عوض می‌کنه. تو حاضری برای یه نفر بمیری، ولی بعدش اون یه نفر برمی‌گرده به زندگی عادی‌ش. خوشحاله! شاده! همه‌چیز براش طبیعیه و هرگز از خودش نمی‌پرسه سر کسی که دوستش داشته چی اومده!

سرما و خشم کنترل‌شده در صدای ساحره، بدن ِ مرد را به لرزه انداخت. همانطور که صدای ِ مروپی را. گرچه حتی نیم‌نگاهی به مرد نمی‌انداخت. چشمانش را به نقطه‌ای نامعلوم، بیرون از سلول دوخته بود و نور آفتاب صورتش را روشن می‌کرد. تنها روشنی‌بخش ِ نگاه غرق شده در سیاهی خاطراتش...

- بعد می‌فهمی چقدر همه‌ی این چیزها بی‌ارزشه عشق ِ من. همه‌ی این تلاش‌هات برای متفاوت بودن. برای این که مثل برادرت نباشی. مثل پدرت نباشی. بی‌رحم نباشی. دوست داشته باشی و دوست داشته بشی. همه‌چیز پوچ می‌شه. بی‌اهمیت می‌شه... عشق؟ دوستی؟ محبت؟ فداکاری؟

با خنده‌ی تلخی شانه‌ش را بالا انداخت:
- خب عزیز دلم. می‌دونی؟ من خیلی خودخوری می‌کردم تا این که شفادهنده‌م بهم گفت حرفامو توی خودم نریزم...

نگاهش روی مرد ثابت ماند و لبخند شیرینی تحویلش داد. لبخندی که می‌توانست آن مرد را بی‌نیاز از معجون عشق، واله و شیدا سازد. اگر! شرارت در آن چشمان ِ تیره موج نمی‌زد:
- منم که همیشه دختر حرف گوش‌کنی بودم، مگه نه تام؟!

و شیرین‌ترین شب ِ زندگی ِ مروپی پس از بازگشت به زندگی، با ضجّه‌های دردآلود ِ تام ریدل ِ پدر رقم خورد...!
_______________________

تحریف ِ تاریخ به نظرمون. ولی نیاز مبرمی داشتیم به شکنجه‌ی کسی!



ویرایش شده توسط مروپی گانت در تاریخ ۱۳۹۲/۷/۳۰ ۱:۱۶:۴۱
ویرایش شده توسط مروپی گانت در تاریخ ۱۳۹۲/۷/۳۰ ۱:۲۱:۳۵

دوستش بدارید که آنچه می‌توانست، انجام داد تا دوستش بدارند...







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.