هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: خوابگاه هاي گريفيندور
پیام زده شده در: ۲۰:۱۴ جمعه ۲۷ بهمن ۱۳۸۵

هدویک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۵۷ شنبه ۱۵ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۱ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از هر جا که کفتر میایَ!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 791
آفلاین
خیلی خوشحال می شم اونایی که دم از بی سوژه بودن تاپیکای گریف و بی بخار بودن اعضا و فعالیت نکردن اعضا می زدن ، بیان و حالا که فعالیت هم می کنیم و تاپیکا هم سوژه دارن و اعضا هم خیلی بابخارن! پست بزنن ... وگرنه خب ثابت می شه همش بهونه بوده !
آهان یادم نبود هنوز بهونه مدرسه رو دارید !

پ.ن : سالی یر رومسا درسته نه رومسیا
===

ملت یه نگاه مشکوکیوس به هدویگ می اندازن و با کلی سوال بی جواب که بعدها شاید می تونست منجر به خودکشی بشه! خوابگاه رو به قصد عیات استرجس ترک می کنن .

هدویگ چند لحظه به فکر فرو می ره و بعد از اون ...

هدی : !
و پراشو به هم می ماله ... چشماش برق عجیبی می زنن .
هدویگ : وقتشه شروع کنم

.....

ملت جلوی در بیمارستان واستادن ... یه گونی رو پشت مگورینه که توش پر کمپوت و کنسرو لوبیاست!
پس از صف بستن ، ملت یکی یکی مثل بز! وارد بیمارستان می شن و بلا نسبت مثل اسب! می دوئن طرف پذیرش بیمارستان .
مگ : سلام ... استرجس هستش ؟ ... یعنی چیزه ... اتاق استرجس پادمور کجاست ؟
مسئول پذیرش : وقت ملاقات تموم شده !
مگ : ولی ما باید ببینیمش
مسئول پذیرش : گفتم که وقت ملاقات تموم شده تازه واسه اینهمه آدم هیچوقت اجازه ملاقات صادر نمی کنیم !

سالی یر : حالا شما بگید اتاقش کجاست فردا بیایم .
مسئول پذیرش : طبقه پنج اتاق شماره 156.

بووووم !

مگ یه یته پرنده می کوبونه تو پیشونی مسئول پذیرش و همه به سرعت به سمت اتاق مذکور در چند خط بالاتر می رن تا به اطلاعات حیاطی استرجس برسن !

.................

توضیحات : حیاطی همان حیاتی است با کمی تفاوت معنایی !


ویرایش شده توسط هدویگ در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۲۷ ۲۰:۲۷:۵۰



Re: خوابگاه هاي گريفيندور
پیام زده شده در: ۱۸:۴۹ جمعه ۲۷ بهمن ۱۳۸۵

سالیر بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۵۸ یکشنبه ۱۸ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۶:۳۵ دوشنبه ۱۵ بهمن ۱۳۸۶
از لندن
گروه:
کاربران عضو
پیام: 90
آفلاین
- نگران نباشین استر حالش خوبه...
-هی .....صدای شادی جمعیت حاضر به هوا می ره
که یه هو سالی یر اخم می کنه و می گه :
- خانوما اقا یون لطفا" ساکت باید این نکته رو در نظر داشت که کسی که استرجس رو زخمی کرده در بین ماست . هم همه ای در سالن پیچید و سالی یر نگاه مشکوکی به همه می ندازه مخصوصا" هدویگ که کنار ایستاده بود جسی می یاد جلو و می گه : - یعنی کار کیه ؟هان ......
بقیه مگی می گه:- کار هرکی هست زود بگه وگرنه ....باید بگه !
سالی یرخیلی جدی با نگاه نافض بچه هارو از نظر می گذرونه و به هدویگ خیره می شه بعد در همون حال :
- من تا سه می شمارم ....کار هرکی بوده باید بگه وگرنه دوباره می شمارم .....یک (قیافه ی بچه ها ...)...دو.....( ) .....دووبیست و پنج.......دو و نیم .......دوو هفتادو پنج.....
در سالن با شدت باز می شه و کوییرل از راه می رسه بچه ها
کوییرل:- ببینید من یه بار با جشن شما موافقت کردم چی شد ...استغفرالله ....لاالله الا الله .....الله و اکبر ....
یکی از میان بچه ها: -رکوع .بقیه
بعد حاج کوییرل بیرون می ره
رومیسا بلاخره سکوت رو می شکنه و می گه : - بچه ها بهتره بریم بیمارستان عیادت استر تا ببینیم خودش دیده کی بهش تیر اندازی کرده یا نه ؟
مگی همونطور که دومش رو تکون می داد گفت :-چرا به عقل من نرسید
لوییس خنده کنان جواب داد:- مگه داری ؟
سالی یرم خیلی جدی گفت : - قطعا" یشتر از تو ......بچه ها دیگه وقت رو تلف نکنیم ....حق با خانوم رو میساست
و هدویگ همونطور که پرپر زنان از در خارج می شد گفت :
-من که نمی یام
..........................................................................................
هدویگ عزیز ممنون امیدوارم بتونم خوب پست بزنم و سطح کیفی تاپیک رو بالا ببرم


زندگی قمار است, ماجرا است,انسان یامیبرد یا می بازد,زندگی مثل معرکه ایست که پایان ندارد,و


Re: خوابگاه هاي گريفيندور
پیام زده شده در: ۱۶:۰۴ جمعه ۲۷ بهمن ۱۳۸۵

مگورینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۰ جمعه ۲۰ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۱:۳۹ سه شنبه ۲۶ شهریور ۱۳۸۷
از همین نزدیکیا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 103
آفلاین
جسی عزیز این طورام نیستا!!!!
-----------------------------------------------
- عجب جک توپی بود!( بعد ها معلوم شد که خنده ی اون چهار نفر به خاطر جکی بود که سالی یر تعریف کرده بود!!!)
همه ی بچه ها دور استر جمع شده بودند... همهمه ای بین بچه ها بوجود آمده بود و هر کس نظری می داد در این بین جسی خیلی مشکوک به هدی نگاه می کرد که با ابروهای در هم رفته دورتر از بقیه ایستاده بود ...
هدی در فکرش: اه لعنتی ... کودوم احمقی این کار رو کرد؟! دیگه نمی تونم امشب نقشه م رو عملی کنم!
سینیسترا به سرعت موبایل جادوییش! رو در میاره و با دفتر مادام پامفری تماس می گیره ولی مادام پامفری عذر خواهی می کنه و می گه که داره حموم آفتاب می گیره که پوستش برنزه بشه ... بنا براین بچه ها بسیج می شن و هر کودوم یه ور استر رو می گیرن تا اونو به بیمارستان سنت مانگو ببرن... مرلین هم جاروی پرنده ی خانواده ش رو از تو کمدش در میاره تا استر رو با اون به بیمارستان ببره ... با رفتن استر سر و صداها می خوابه و تنها صدایی که به گوش می رسه صدای هق هق چند تن از دختران گریفه!( چقدر که این دخترا حساسن!!! )
- یعنی کار کی می تونه باشه؟!
جسی در حالی که به اون چهار نفر نگاه می کرد زیر لب گفت: به زودی مشخص میشه!!!
بلافاصله بعد از این تلفن عمومی جادویی گریفیندور زنگ می خوره و سالی به سرعت می ره و گوشی رو بر میداره:
اون ور خط:
- سلام تو کی هستی؟
- خودت کسی هستی؟
- من سالی یر!
- منم مرلینم! ببین من الان بیمارستانم! استر رو معاینه کردن الان حالش خوبه ... از اداره تحقیقات و رسیدگی به امور مشکوک هم خبر دادن که تیره از فاصله ی نزدیک به استر خورده خلاصه قضیه خیلی بو داره ...
- بحث رو سیاسی نکن!
- این بحث سیاسی هست! یه کسایی تو این ماجرا دست دارن!( نشان دهنده ی عمق فاجعه!)
- باشه من به بقیه می گم که استر حالش خوبه!
تق!
صدای کوبوندن گوشی!( توجه: این نشونه ی دشمنی نیست! نشونه ی مخالفت با سیاسی شدن بحثه!)
- خوشحال باشین استر حالش خوبه!
هی هی! ( صدای هلهله و شادی جمعیت!)



Re: خوابگاه هاي گريفيندور
پیام زده شده در: ۱۵:۱۰ جمعه ۲۷ بهمن ۱۳۸۵

جسیکا پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۵ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۱۶ جمعه ۴ اسفند ۱۳۹۶
از تالار قحط النساء گریف!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
ياهو




صداي " ديش . گوپش . اوپس . شتلق . دام و دوم " گوش فلك رو كرد كرده بود تا اونجا كه عده اي از سوسكهايي كه از نوادگان سوسك كبير بودند ترجيح دادند اون شب رو به دامن طبيعت پناه ببرن تا سر و صدا بخوابه!
ملت گريفي كه عقده ي جشن تو دلشون مونده بود همينجوري الكي جيغ ميزدند و ميخنديد.
در همين حال " دي جي هدويگ نوك طلا " مياد بالاي سن و در حالي كه عينك دودي ش رو به چشمش ميزنه ميكروفون رو از دست مگورين ميگيره و شروع ميكنه به خوندن :
- هدويگ منم من ، شاخ شكنم من ، حالا تو كه ميخواي شاخ بشي ، شاختو ميشكونم حتي اگه گاو باشي !

كمي اين ور تر!
رفقاي قديمي هدويگ : !
مري ، جسي و رومسا كه كنار هم نشسته بودند و كافي شاپ ميخوردند ! ترجيح دادند ساكت باشن و به جشن نگاه كنن و در مورد خاطرات سفرشان حرف بزنند!
در همين حال لوييس بدو بدو مياد پيش دخترا و ميگه:
- اوووف بيرون خيلي سرده ! كلاس داشتم دير كه نكردم؟؟ ببينم چرا هدويگ اينجوريه؟؟
مري : داره از دست ميره!
جسي نگاهي به هدويگ و سپس لوييس ميكنه و ميگه:
- لوييسي بيا بشين خسته اي ! ! درست ميشه همه چي!

كمي اونور تر !
هدويگ: ! سپس بالش رو تكون ميده و ميره سر جاش ميشينه!
همين كه هدويگ ميره بشينه مگورين و سالي به همراه سينيسترا ميرن و كنارش ميشينن!

دوباره كمي اين ور تر !
رومسا عينكش رو جابه جا ميكنه و ميگه:
- به نظر مياد هدويگ از چيزي ناراحته! هيچ وقت اينجوري واضح ناراحتيش رو نشون نميداد !
لوييس كه داشت قهوه ش رو ميخورد گفت:
- بايد بهش كمك كنيم! ... ما دوستاي قديمي اون هستيم!
مري سرش رو به علامت تاييد تكون داد و در حالي كه به هدويگ نگاه ميكرد گفت:
- احتمالا مشكلش با استرجس هستش ! به نظر مياد هنوز واسه ي قضيه ي جنگل و قرعه كشي ناراحته ! !
جسي از جاش بلند شد و به سمت استرحس و بيل كه كنار پنجره نشسته بودن رفت.
- با اجازه!
بيل كه سعي داشت عينكش رو طوري روي صورتش بزاره تا جاي سم هاي مگورين ديده نشه گفت:
- خواهش ميكنم ! بفرمايين!
جسي لبخندي به بيل و استرحس زد و گفت:
- استرجس چرا هدويگ از دست تو ناراحته؟؟
استرجس نگاهي به بيل كرد و همينكه خواست جواب جسي را بدهد با برخورد تيري نوك تير كه به بازويش خورده بود بيهوش شد!
صداي موسيقي قطع شد!
جسي به اطراف نگاه كرد تا فرد ضارب را بيايد ولي تنها صداي خنده هاي هدويگ ، مگورين و سالي به همراه سينسترا بود كه به گوش ميرسيد!


---------*---------*----------
آقا هدويگ دوستان قديمي اش را فراموش كرده بود؟؟



ویرایش شده توسط جسيكا پاتر در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۲۷ ۱۵:۱۴:۱۲


Re: خوابگاه هاي گريفيندور
پیام زده شده در: ۱۴:۰۵ جمعه ۲۷ بهمن ۱۳۸۵

هدویک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۵۷ شنبه ۱۵ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۱ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از هر جا که کفتر میایَ!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 791
آفلاین
هوووم ... آفرین سالی یر همین که شروع کردی خیلی خوبه ... همینطوری ادامه بده تا پیشرفت کنی فقط این یادت باشه که پستات انقدر کوتاه نباشن ... یه مقدار بلندتر بنویس .

===

سالی یر از خوابگاه خارج شد .
لحظه همه ساکت شدن ولی به سرعت پج پج جمع بچه ها رو فرا گرفت ... در این بین فقط هدویگ بود که داشت به پرهایی که از دمش روی زمین ریخته بود نگاه می کرد .
وقتی که متوجه پچ پچ ها شد سرشو بلند کرد و نگاهی به ملت کرد اینطوری :
- اینجا چه خبره ؟ ... به منم بگین خب !

نگاه های عجیبی بین گریفیا رد و بدل شد ... بعد از چند لحظه سکوت ، بالاخره سینیسترا اومد جلو و گفت :
- اهم اهم ... هدویگ جان ، تو احیانا از کسی دلخور نیستی که ؟
هدویگ : من ؟ ... نه ! .. چطور؟
سینیسترا : هیچی همینطوری خواستم بین تو و کسی کدورتی نباشه !

هدویگ : نه نیست

سینیسترا با خوشحالی به سمت بچه ها برگشت و همه با هم به سمت مبلها رفتن و بعد از نشستن شروع به صحبت کردن .

هدویگ تو دلش : یعنی اینا فهمیدن من می خوام حال یکی رو بگیرم ؟ ... یعنی انقدر تابلو کار کردم ؟!

ناگهان در تالار باز شد و سالی یر به وارد شدن و با دیدن هدویگ به سرعت گفت :
- اجازه یه مهمونی کوچولو رو از کوییرل گرفتم ... هدویگ وسایل دی جیتو بردار بیار که شب مراسم داریم !

هدویگ باز هم تو دلش : خب شب می تونم نقشمو پیاده کنم !
...............




Re: خوابگاه هاي گريفيندور
پیام زده شده در: ۱۲:۳۷ جمعه ۲۷ بهمن ۱۳۸۵

سالیر بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۵۸ یکشنبه ۱۸ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۶:۳۵ دوشنبه ۱۵ بهمن ۱۳۸۶
از لندن
گروه:
کاربران عضو
پیام: 90
آفلاین
هدی رو مامور کرد بچه ها رو به خوابگاهاشون برگردونه . و از اونجایی هم که هدی خیلی حرف گوش کنه رو به سالی گفت:
- بعله می فرمودین ؟
در همین هنگام چند تا از پرای دم هدی ریخت ؛که خودش متوجه نشد ولی سالی یر دید و
عین برق گرفته ها پرید هوا و همونطور که می رفت گفت:
- چیزه من دارم می رم خوابگاهمو عوض .....نه یعنی دارم می رم ببنم یعنی چی نمی زارن شما جشن بگیرین شادی حق کودکان است ......مگه اینا نمی دونن شادی راندمان یادگیری رو بالا می بره (وتوی دلش.... وای این جغده افسردگی داره) بعد جو گیر شد و جلوی در با تحکم ایستاد و فریاد زد :
-بعله من حق شما رو از این اساتید می گیرم ....یک دهان دارم دوتا دندان لق .......می زنم تا می توانم حرف حق..؛درضمن اون کارم ردیف می کنم .
خوابگاه از شادی به لرزه در امد درست مثل پیکر سالی یر :
...............................................................................................
خوب نمی خواستم داستان از مسیری که بچه ها قبلا" درست کرده بودن خارج بشه همین


ویرایش شده توسط سالی یر بلک در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۲۷ ۱۲:۴۳:۳۲
ویرایش شده توسط سالی یر بلک در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۲۷ ۱۲:۴۶:۳۲

زندگی قمار است, ماجرا است,انسان یامیبرد یا می بازد,زندگی مثل معرکه ایست که پایان ندارد,و


Re: خوابگاه هاي گريفيندور
پیام زده شده در: ۲۰:۴۲ پنجشنبه ۲۶ بهمن ۱۳۸۵

مگورینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۰ جمعه ۲۰ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۱:۳۹ سه شنبه ۲۶ شهریور ۱۳۸۷
از همین نزدیکیا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 103
آفلاین
بچه ها که هنوز در کف این ماجرا موندن چون خیلی تازه وارد دوستن! میان و اطراف سالی یر جمع میشن ...
- کسی نمی خواد بگه قضیه چی بوده؟!
- من من! از من بپرس! من می دونم!!!
- خیل خب مگور! تو بگو!
- اون با عصبانیت وارد تالار شد و چوب جادوییش رو به طرف هدویگ گرفت و می خواست همه ی ما رو بکشه!
ملت:
سالی یر نگاهی به بقیه ی بچه ها می ندازه و از مگ می خواد که ادامه بده!
- آره ولی چون من سانتورم و سانتورا می تونن پیش بینی کنن... حوادث بدی رو پیش بینی کردم و خواستم جلوشونو بگیرم برا همین .... با سمم آروم زدم تو سر بیل!
همه بچه ها که بهتر می دیدن حرفای مگور رو تایید کنن سراشونو به نشونه ی تایید تکون دادن ...
- ولی جای دو تا سم رو صورتش بود!
ملت:
هدی به سرعت جواب میده: ولی بیل بلند شد و ... همه ی مارو دیده بود... و مگ نمی تونست تصمیم بگیره ... خب ذهنش بیشتر از این قد نمی ده! برا همین ...دوباره خیلی آروم با سم زد تو سرش!
- خیل خب ... پس مشکلی نیست ... من همه چیز رو درست می کنم!
- هی هی!( اشتباه نکنید! این صدای هلهله و شادی بچه هاست که خوابگاه رو به لرزه در آورده!)
- بچه ها می گم بیاین این پیروزی رو جشن ...
هنوز حرفای مالی( رحمت الله علیه ) تموم نشده بود که کوییرل آسلامی در آستانه ی در ظاهر شد و شونصد تا چشم غره به بچه ها رفت ... و هدی رو مامور کرد تا همه رو به خوابگاهاشون ببره!



Re: خوابگاه هاي گريفيندور
پیام زده شده در: ۱۹:۳۴ پنجشنبه ۲۶ بهمن ۱۳۸۵

سالیر بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۵۸ یکشنبه ۱۸ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۶:۳۵ دوشنبه ۱۵ بهمن ۱۳۸۶
از لندن
گروه:
کاربران عضو
پیام: 90
آفلاین
-هرکی منوببینه احمقه!
مرد سیاه پوش داد زد:
- دیدمت جنایتکار ! بگیریدش!
- دست نگه دارید!
پسری همیشه سیاه پوش که به نظر می رسید از بقیه چند سالی کوچکتره از تاریکی بیرون اومد پسری،که مگورین اونو می شناخت ،پسر با چشمان قهموه ای رنگش نگاهی به بچه ها که همه این جوری مونده بودن انداخت
بعد روش رو به طرف مردان کردو با قاطعیت گفت:
-بیرون !همه بیرون من خودم از متهمان بازجویی می کنم !
مرد سیاه پوش با بیچارگی جواب داد:
- اخه قربان؟؟
سالی یر بلک نیم نگاهی به مرد انداخت و مرد از ترس ساکت شد و بیرون رفت
همه ی بچه ها نفس هاشون رو حبس کرده بودن به غیر از مگورین که با بی خیالی با موهای دمش ور می رفت
سالی یر با قدم هایی محکم در رو پشت سر بقیه بست چند لحظه همونجوری موند بعد برگشت لبخند زدو گفت :
- بچه ها راحت باشین من برای کمک به شما این جام
بعد رو به مگورین کردو ادامه داد:
- سلام مگی ! درست توضیح بدین بدونم چی شده تا یه جوری قضیه رو ماست مالی اش کنم
نفسی عمیق کشیدو روی مبل راحتی نشست :
خدارو شکر که منو فرستادن ؛خوب بگین دیگه؟ راستی من اومدم که بمونم :yhiss
بقیه ی بچه ها
- هان........!!!!
...................................................................................

سالی یر برای ادامه تحصیل به هاگواتز امده چون قبلا" در مدرسه ی دیگه ای درس می خونده؛چند سالی از برو بچه های خوابگاهم بزرگتر اشکالی که نداره
خوب دوستان منم تو خوابگاه راه بدین .....می دونم خوب نمی نویسم ولی خوب باید از یه جایی شروع کرد دیگه


ویرایش شده توسط سالی یر بلک در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۲۶ ۱۹:۴۱:۰۹

زندگی قمار است, ماجرا است,انسان یامیبرد یا می بازد,زندگی مثل معرکه ایست که پایان ندارد,و


Re: خوابگاه هاي گريفيندور
پیام زده شده در: ۱۲:۴۸ پنجشنبه ۲۶ بهمن ۱۳۸۵

مگورینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۰ جمعه ۲۰ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۱:۳۹ سه شنبه ۲۶ شهریور ۱۳۸۷
از همین نزدیکیا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 103
آفلاین
- چه آقاهای مهربونی!!!( و داد می زنه) خداحافظ ! دلمون براتون تنگ میشه ... نامه یادتون نره!!!!
ملت:
همه چیز به وضع طبیعیه خود برگشته بود ... هر کس در گوشه ای از خوابگاه ول می گشت ولی از اونجایی که حقیقت هیچ وقت پشت پرده نمی مونه! حقیقت پشت پرده نموند! در های خوابگاه به شدت باز میشن و یک گروه سیاه پوش وارد خوابگاه می شن که در راس آن ها هم یه سیاه پوشه اتفاقا!
- ما بیل رو کالبد شکافی کردیم!!! یه کسایی تو این ماجرا دست دارن!
خواسته یا ناخواسته بحث سیاسی شده بود و در این بین هدی به این فکر می کرد که جامعه چقدر پیشرفت کرده و اونا در کمتر از چهار دقیقه بیل رو کالبد شکافی کرده بودن!!! مگ حسابی خودشو باخته بود و سعی در پنهون کردن خودش داشت بنابراین رفت و پشت هدویگ قایم شد!!! هدویگ هم در پاسخ به تلاش مگور برای قایم شدن خودش رو پف ! می کنه ولی نتیجه ی کار چندان تغییری نمی کنه!
سیاه پوش نگاهی عاقل اندر سفیه(؟) به همه ی اعضا می ندازه و فریاد می زنه:
- زود بگین کار کی بود و گرنه من اینجا کلی عامل نفوذی دارم از اونا می پرسم بعد وقتی فهمیدم که کی این کارو کرده همه تونو می فرستم آزکابان!!!
ملت:
و همه به سرعت به مگ اشاره می کنن ...
- هی تو! ( اشاره به هدویگ) از جلوی اون خلاف کار برو کنار ...
ولی هدی چون خیلی با معرفت بود به سرعت انکار می کنه...
- چی؟ کی؟ ( و نگاهی به پشت سرش می ندازه) از کی حرف می زنین؟!!!!
ملت:
- همونی که پشت سرت واستاده!!!
- هی بچه ها شما پشت سر من چیزی میبینین؟!
- .......... نه نه !!!:no:!!!!
سیاه پوشان نگاهی به همدیگر می اندازند و با دقت تمام نگاهی به پشت سر هدویگ می اندازند ... بعد دوباره باز به همدیگر نگاه می اندازند... سرگروه سیاه پوشان که او نیز سیاه بود و در راس همه بود با ابهام تمام پرسید:
- یعنی شما اونو پشت سر هدویگ نمی بینین؟
- نه نه !!!!
در این بین که مگ از این همه معرفت و اینا جو گرفتش داد می زنه:
- هر کی منو می بینه دیوونه ست!!!


ویرایش شده توسط مگورین در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۲۶ ۱۳:۱۴:۰۴


Re: خوابگاه هاي گريفيندور
پیام زده شده در: ۱۰:۲۵ پنجشنبه ۲۶ بهمن ۱۳۸۵

هدویک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۵۷ شنبه ۱۵ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۱ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از هر جا که کفتر میایَ!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 791
آفلاین
نکته : در این پست این بیل اون بیل نیست ... یعنی بیل ، بیل فرض شده است !

==

ملت مات و مبهوت از این حرکت مگ اینطوری موندن :

- فهمیدم .
- چی رو ؟
- که چی کار کنیم !
- چی رو چی کار کنیم ؟
- اه مگ تو چقدر نفهمی خودت الان گفتی باید چی کار کنیم !!
- آهان ... خب چی فهمیدی ؟
- که چی کار کنیم !
- بابا منظورم اینه که بگو چی کار کنیم
- آهان ... سینی اون همراه ماگلیتو بده !

سینیسترا در حالی که موبایل رو به هدویگ می داد :
- این گوشی رو تو سفر به جزایر مامبو گامبو ، رئیس قبیلشون گامبو مامبو به عنوان "هدیه دامبو" به من داد ... دامبو یه جشنیه که توی قبلیه مامبو گامبو برای بزرگداشت گامبو مامبو با حضور رامبو برگذار می شه !!...

هدویگ گوشی رو از دست سینیسترا می قاپه و شروع می کنه به شماره گیری .
بوق بوق بوق بوق بوق بوق بوق!(شماره های جامعه جادوگری هنوز هشت رقمی نشده!)

- الو ... سلام ... اداره بازیافت زباله ... وصل کنید بخش زباله های فلزی لطفا ... بیییییییب ! ... الو سلام خسته نباشید ... ما اینجا یه بیل زنگ زده درب و داغون کج و کوله از نفس افتاده! داریم ... دست شما رو می بوسه ... بله هاگوارتز طبقه هفتم تالار خصوصی گریفیندور ... منتظریم ... لاو بوس بغل بای !

هدویگ رو به مگورین می کنه و لبخند موزیانه ای می زنه ... گوشی سینیسترا رو پس می ده و به سمت خوابگاه پسرا می ره .

...

دقایقی بعد در تالار باز می شه و چند نفر که روی لباسشون "واحد بازیافت زباله های فلزی" نوشته شده وارد می شن ... بدون هیچ حرف و صحبتی بیل رو بلند می کنن و با لبخندی کریه رو به اعضای گریف خداحافظی می کنن و خارج می شن .
ملت کماکان مات و مبهوتن :


ویرایش شده توسط هدویگ در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۲۶ ۱۰:۲۸:۰۷
ویرایش شده توسط هدویگ در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۲۶ ۱۰:۴۱:۴۶








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.