هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: داستانهای سه خطی
پیام زده شده در: ۱۹:۴۵ پنجشنبه ۱۶ آبان ۱۳۸۷

آرنولدold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۲۰ شنبه ۱۳ مهر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۷:۱۵ پنجشنبه ۱۳ مهر ۱۳۹۱
از روي شونت! باورت نمي شه نگام كن
گروه:
کاربران عضو
پیام: 353
آفلاین
صبح خیلی سردی بود . با اینکه آفتاب بیرون از اتاقش می درخشید ، هوا به طرزی غیرعادی سرد شده بود . هری به زور چشمانش را باز کرد و به ساعت نگاه کرد . هشت صبح !!! چطور این همه خوابیده بود ؟
از حا پرید و به سرعت لباس پوشید ، ولی هنوز از سرمای غیرعادی هوا متعجب بود . یعنی چه اتفاقی افتاده بود ؟
---------------------------------------------------------------------------
به طرف پنجره رفت و با صدای ارامی بازش کرد.هوای سرد و منجمد کننده ی محیط بیرون لرزه بر اندام لاغر و ضعیفش میانداخت. تمام محیط بیرون در زیر پوششی سفید از برف مخفی شده و اسمان بیش از حد به سفیدی می گرایید
باتعجب به قطعه های یخ که در این فاصله کوتاه میله هایی اهنین پنجره را پوشانده بود نگاه کرد و با نگرانی روی تخت نشست
---------------------------------------------------------------------------
سرمایی که با باز شدن پنجره به داخل آمده بود و تا مغز استخوان هایش نفوذ می کرد سرمای همیشگی نبود . اما خیلی آشنا به نظر می رسید .
از روی تخت بلند شد و چندین بار طول اتاق را پیمود و بالاخره به سمت پنجره رفت و دوباره به زمین سفید نگریست . چشمانش در جستجوی چیزی بودند .
---------------------------------------------------------------------------
جای زخمش به شدت می سوخت.تمام بدنش می لرزید. قطرات عرق حاکی از استرسی که تمام وجودش را پر کرده بود روی پیشانی داغش نمایان شد.علت اشفتگی اش را نمی فهمید .به لبخند شومی که لبان آفتاب را پوشانده خیره شد و از حال رفت.
---------------------------------------------------------------------------
بدنش لخت شده بود ، از حال رفتگی اش عادی نبود ، چشمانش بیش از حد سیاه و تار شده بود ، زخمش آنچنان تیر می‌کشید که نزدیک بود از سرش بیرون بزند ...
تنها کاری را که در اینطور مواقع انجام می‌داد را به خاطر آورد ، چوبدستیش را بیرون آورد و با اندیشه ای روشن در ظلمت محض نوری را از آن بیرون راند !
دوان دوان به طرف مهاجم رفت و آن را بر دیوار کوبید ! بیجان و نالان روی زمین ...
---------------------------------------------------------------------------
بیجان و نالان روی زمین پهن شد . گوزن نقره ای رنگش که در اطراف مهاجم می چرخید به سمتش برگشت و در چوبدستیش فرو رفت .
شگفت زده بود ! تا به حال نشده بود سپر نقره ایش قبل از فرار دیوانه ساز وارد چوبدستی شود ! آیا این اتفاق معنی جدیدی در دنیای جادویی داشت ؟
به دیوانه ساز نگاه کرد . موجود ترسناک ، درحالیکه روی زمین زانو زده بود دستانش را دور کلاهی که بالای ردایش داشت ، همانجا که در انسان های عادی باید جای صورت باشد قرار داده بود ...
---------------------------------------------------------------------------
با ترس به او نگاه می کرد . تا به حال ندیده بود که دیوانه ساز و سپر مدافع اینگونه رفتار کنند . با تعجب به چوبدستیش نگاه کرد و ناگهان سایه ی بزرگی که رویش افتاده بود را دید .
سرش را بالا آورد و دیوانه ساز را جلوی خود یافت .
__________________________________________-

احساس خفگی می کرد.سرش به شدت گیج می رفت و احساس می کرد چشمان بی نور دیوانه ساز با قدرتی عظیم اورا به درون خویش می کشند.دستانش به رنگ کبود در امده بود و احساس پوچی تمام وجودش را بلیعده بود.چشمانش را بست و از درد فریاد کشید
---------------------------------------------------------------
چطور ممکن بود دیوانه ساز داشت تغییر شکل می داد اون دیوانه ساز واقعی نبود بلکه یه انسان بود که حالا داشت به حالت انسانیش برمی گشت این تغییر شکل واقعا تحسین داشت اما این انسان از ضربه ی سپر مدافع گیج و مبهوت بود


تصویر کوچک شده

یادش آمد که در آن اوج سپهر
هست پیروزی و زیبایی مهر

فر و آزادی و فتح و ظفر است
نفس خرم باد سحر است

دیده بگشود و به هر سو نگریست
دید گردش اثری زاین ها نیست

بال برهم زد و برجست از جا
گفت کای دوست، ببخشای مرا

سال ها باش و بدین عیش بناز
تو ومردار، تو و عمر دراز

من نیم در خور این مهمانی
گند و مردار تو را ارزانی

گر در اوج فلکم باید مرد
عمردر گند به سر نتوان برد

شهپر شاه هوا، اوج گرفت
زاغ را دیده بر او مانده شگفت

سوی بالا شد و بالا تر شد
راست، با مهر فلک هم بر شد

لحظه ای چند بر این لوح کبود
نقطه ای بود دگر هیچ نبود


Re: داستانهای سه خطی
پیام زده شده در: ۱۶:۴۵ پنجشنبه ۱۶ آبان ۱۳۸۷

بلاتريكس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۱۱ دوشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ جمعه ۲۸ اسفند ۱۳۹۴
از ما هم شنیدن...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 705
آفلاین
صبح خیلی سردی بود . با اینکه آفتاب بیرون از اتاقش می درخشید ، هوا به طرزی غیرعادی سرد شده بود . هری به زور چشمانش را باز کرد و به ساعت نگاه کرد . هشت صبح !!! چطور این همه خوابیده بود ؟
از حا پرید و به سرعت لباس پوشید ، ولی هنوز از سرمای غیرعادی هوا متعجب بود . یعنی چه اتفاقی افتاده بود ؟
---------------------------------------------------------------------------
به طرف پنجره رفت و با صدای ارامی بازش کرد.هوای سرد و منجمد کننده ی محیط بیرون لرزه بر اندام لاغر و ضعیفش میانداخت. تمام محیط بیرون در زیر پوششی سفید از برف مخفی شده و اسمان بیش از حد به سفیدی می گرایید
باتعجب به قطعه های یخ که در این فاصله کوتاه میله هایی اهنین پنجره را پوشانده بود نگاه کرد و با نگرانی روی تخت نشست
---------------------------------------------------------------------------
سرمایی که با باز شدن پنجره به داخل آمده بود و تا مغز استخوان هایش نفوذ می کرد سرمای همیشگی نبود . اما خیلی آشنا به نظر می رسید .
از روی تخت بلند شد و چندین بار طول اتاق را پیمود و بالاخره به سمت پنجره رفت و دوباره به زمین سفید نگریست . چشمانش در جستجوی چیزی بودند .
---------------------------------------------------------------------------
جای زخمش به شدت می سوخت.تمام بدنش می لرزید. قطرات عرق حاکی از استرسی که تمام وجودش را پر کرده بود روی پیشانی داغش نمایان شد.علت اشفتگی اش را نمی فهمید .به لبخند شومی که لبان آفتاب را پوشانده خیره شد و از حال رفت.
---------------------------------------------------------------------------
بدنش لخت شده بود ، از حال رفتگی اش عادی نبود ، چشمانش بیش از حد سیاه و تار شده بود ، زخمش آنچنان تیر می‌کشید که نزدیک بود از سرش بیرون بزند ...
تنها کاری را که در اینطور مواقع انجام می‌داد را به خاطر آورد ، چوبدستیش را بیرون آورد و با اندیشه ای روشن در ظلمت محض نوری را از آن بیرون راند !
دوان دوان به طرف مهاجم رفت و آن را بر دیوار کوبید ! بیجان و نالان روی زمین ...
---------------------------------------------------------------------------
بیجان و نالان روی زمین پهن شد . گوزن نقره ای رنگش که در اطراف مهاجم می چرخید به سمتش برگشت و در چوبدستیش فرو رفت .
شگفت زده بود ! تا به حال نشده بود سپر نقره ایش قبل از فرار دیوانه ساز وارد چوبدستی شود ! آیا این اتفاق معنی جدیدی در دنیای جادویی داشت ؟
به دیوانه ساز نگاه کرد . موجود ترسناک ، درحالیکه روی زمین زانو زده بود دستانش را دور کلاهی که بالای ردایش داشت ، همانجا که در انسان های عادی باید جای صورت باشد قرار داده بود ...
---------------------------------------------------------------------------
با ترس به او نگاه می کرد . تا به حال ندیده بود که دیوانه ساز و سپر مدافع اینگونه رفتار کنند . با تعجب به چوبدستیش نگاه کرد و ناگهان سایه ی بزرگی که رویش افتاده بود را دید .
سرش را بالا آورد و دیوانه ساز را جلوی خود یافت .
__________________________________________-

احساس خفگی می کرد.سرش به شدت گیج می رفت و احساس می کرد چشمان بی نور دیوانه ساز با قدرتی عظیم اورا به درون خویش می کشند.دستانش به رنگ کبود در امده بود و احساس پوچی تمام وجودش را بلیعده بود.چشمانش را بست و از درد فریاد کشید


وقتی شب برمی خیزد
دنیا را در خود پنهان می کند
در تاریکی غیرقابل رُسوخ
سرما بر می خیزد
از خاک
و هوا را آلوده می کند
ناگهان...
زندگی معنایی جدید به خود می گیردl


Re: داستانهای سه خطی
پیام زده شده در: ۱۵:۲۸ چهارشنبه ۱۵ آبان ۱۳۸۷

گیلدروی لاکهارت old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۷ سه شنبه ۳۰ مهر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۵:۵۸ پنجشنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۷
از مرلینگاه شوری خانه ریدل
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 72
آفلاین
صبح خیلی سردی بود . با اینکه آفتاب بیرون از اتاقش می درخشید ، هوا به طرزی غیرعادی سرد شده بود . هری به زور چشمانش را باز کرد و به ساعت نگاه کرد . هشت صبح !!! چطور این همه خوابیده بود ؟
از حا پرید و به سرعت لباس پوشید ، ولی هنوز از سرمای غیرعادی هوا متعجب بود . یعنی چه اتفاقی افتاده بود ؟
---------------------------------------------------------------------------
به طرف پنجره رفت و با صدای ارامی بازش کرد.هوای سرد و منجمد کننده ی محیط بیرون لرزه بر اندام لاغر و ضعیفش میانداخت. تمام محیط بیرون در زیر پوششی سفید از برف مخفی شده و اسمان بیش از حد به سفیدی می گرایید
باتعجب به قطعه های یخ که در این فاصله کوتاه میله هایی اهنین پنجره را پوشانده بود نگاه کرد و با نگرانی روی تخت نشست
---------------------------------------------------------------------------
سرمایی که با باز شدن پنجره به داخل آمده بود و تا مغز استخوان هایش نفوذ می کرد سرمای همیشگی نبود . اما خیلی آشنا به نظر می رسید .
از روی تخت بلند شد و چندین بار طول اتاق را پیمود و بالاخره به سمت پنجره رفت و دوباره به زمین سفید نگریست . چشمانش در جستجوی چیزی بودند .
---------------------------------------------------------------------------
جای زخمش به شدت می سوخت.تمام بدنش می لرزید. قطرات عرق حاکی از استرسی که تمام وجودش را پر کرده بود روی پیشانی داغش نمایان شد.علت اشفتگی اش را نمی فهمید .به لبخند شومی که لبان آفتاب را پوشانده خیره شد و از حال رفت.
---------------------------------------------------------------------------
بدنش لخت شده بود ، از حال رفتگی اش عادی نبود ، چشمانش بیش از حد سیاه و تار شده بود ، زخمش آنچنان تیر می‌کشید که نزدیک بود از سرش بیرون بزند ...
تنها کاری را که در اینطور مواقع انجام می‌داد را به خاطر آورد ، چوبدستیش را بیرون آورد و با اندیشه ای روشن در ظلمت محض نوری را از آن بیرون راند !
دوان دوان به طرف مهاجم رفت و آن را بر دیوار کوبید ! بیجان و نالان روی زمین ...
---------------------------------------------------------------------------
بیجان و نالان روی زمین پهن شد . گوزن نقره ای رنگش که در اطراف مهاجم می چرخید به سمتش برگشت و در چوبدستیش فرو رفت .
شگفت زده بود ! تا به حال نشده بود سپر نقره ایش قبل از فرار دیوانه ساز وارد چوبدستی شود ! آیا این اتفاق معنی جدیدی در دنیای جادویی داشت ؟
به دیوانه ساز نگاه کرد . موجود ترسناک ، درحالیکه روی زمین زانو زده بود دستانش را دور کلاهی که بالای ردایش داشت ، همانجا که در انسان های عادی باید جای صورت باشد قرار داده بود ...
---------------------------------------------------------------------------
با ترس به او نگاه می کرد . تا به حال ندیده بود که دیوانه ساز و سپر مدافع اینگونه رفتار کنند . با تعجب به چوبدستیش نگاه کرد و ناگهان سایه ی بزرگی که رویش افتاده بود را دید .
سرش را بالا آورد و دیوانه ساز را جلوی خود یافت .
---------------------------------------------------------------------------



Re: داستانهای سه خطی
پیام زده شده در: ۲۲:۲۱ سه شنبه ۱۴ آبان ۱۳۸۷

نارسیسا مالفویold**


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۰ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۴:۲۳ سه شنبه ۱۳ بهمن ۱۳۸۸
از یه دنیای دیگه !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 392
آفلاین
صبح خیلی سردی بود . با اینکه آفتاب بیرون از اتاقش می درخشید ، هوا به طرزی غیرعادی سرد شده بود . هری به زور چشمانش را باز کرد و به ساعت نگاه کرد . هشت صبح !!! چطور این همه خوابیده بود ؟

از حا پرید و به سرعت لباس پوشید ، ولی هنوز از سرمای غیرعادی هوا متعجب بود . یعنی چه اتفاقی افتاده بود ؟
---------------------------------------------------------------------------
به طرف پنجره رفت و با صدای ارامی بازش کرد.هوای سرد و منجمد کننده ی محیط بیرون لرزه بر اندام لاغر و ضعیفش میانداخت. تمام محیط بیرون در زیر پوششی سفید از برف مخفی شده و اسمان بیش از حد به سفیدی می گرایید
باتعجب به قطعه های یخ که در این فاصله کوتاه میله هایی اهنین پنجره را پوشانده بود نگاه کرد و با نگرانی روی تخت نشست
---------------------------------------------------------------------------
سرمایی که با باز شدن پنجره به داخل آمده بود و تا مغز استخوان هایش نفوذ می کرد سرمای همیشگی نبود . اما خیلی آشنا به نظر می رسید .
از روی تخت بلند شد و چندین بار طول اتاق را پیمود و بالاخره به سمت پنجره رفت و دوباره به زمین سفید نگریست . چشمانش در جستجوی چیزی بودند .
____________________________________________________
جای زخمش به شدت می سوخت.تمام بدنش می لرزید. قطرات عرق حاکی از استرسی که تمام وجودش را پر کرده بود روی پیشانی داغش نمایان شد.علت اشفتگی اش را نمی فهمید .به لبخند شومی که لبان آفتاب را پوشانده خیره شد و از حال رفت.

______________________________________________________
بدنش لخت شده بود ، از حال رفتگی اش عادی نبود ، چشمانش بیش از حد سیاه و تار شده بود ، زخمش آنچنان تیر می‌کشید که نزدیک بود از سرش بیرون بزند ...
تنها کاری را که در اینطور مواقع انجام می‌داد را به خاطر آورد ، چوبدستیش را بیرون آورد و با اندیشه ای روشن در ظلمت محض نوری را از آن بیرون راند !
دوان دوان به طرف مهاجم رفت و آن را بر دیوار کوبید ! بیجان و نالان روی زمین ...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بیجان و نالان روی زمین پهن شد . گوزن نقره ای رنگش که در اطراف مهاجم می چرخید به سمتش برگشت و در چوبدستیش فرو رفت .
شگفت زده بود ! تا به حال نشده بود سپر نقره ایش قبل از فرار دیوانه ساز وارد چوبدستی شود ! آیا این اتفاق معنی جدیدی در دنیای جادویی داشت ؟
به دیوانه ساز نگاه کرد . موجود ترسناک ، درحالیکه روی زمین زانو زده بود دستانش را دور کلاهی که بالای ردایش داشت ، همانجا که در انسان های عادی باید جای صورت باشد قرار داده بود ...


ویرایش شده توسط نارسیسا مالفوی در تاریخ ۱۳۸۷/۸/۱۴ ۲۳:۲۴:۵۰


Re: داستانهای سه خطی
پیام زده شده در: ۲۲:۰۳ سه شنبه ۱۴ آبان ۱۳۸۷

مری فریز باود


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۴۴ چهارشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۳:۲۹ جمعه ۱۵ مرداد ۱۳۹۵
از زیر عذاب
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1014
آفلاین
صبح خیلی سردی بود . با اینکه آفتاب بیرون از اتاقش می درخشید ، هوا به طرزی غیرعادی سرد شده بود . هری به زور چشمانش را باز کرد و به ساعت نگاه کرد . هشت صبح !!! چطور این همه خوابیده بود ؟

از حا پرید و به سرعت لباس پوشید ، ولی هنوز از سرمای غیرعادی هوا متعجب بود . یعنی چه اتفاقی افتاده بود ؟
---------------------------------------------------------------------------
به طرف پنجره رفت و با صدای ارامی بازش کرد.هوای سرد و منجمد کننده ی محیط بیرون لرزه بر اندام لاغر و ضعیفش میانداخت. تمام محیط بیرون در زیر پوششی سفید از برف مخفی شده و اسمان بیش از حد به سفیدی می گرایید
باتعجب به قطعه های یخ که در این فاصله کوتاه میله هایی اهنین پنجره را پوشانده بود نگاه کرد و با نگرانی روی تخت نشست
---------------------------------------------------------------------------
سرمایی که با باز شدن پنجره به داخل آمده بود و تا مغز استخوان هایش نفوذ می کرد سرمای همیشگی نبود . اما خیلی آشنا به نظر می رسید .
از روی تخت بلند شد و چندین بار طول اتاق را پیمود و بالاخره به سمت پنجره رفت و دوباره به زمین سفید نگریست . چشمانش در جستجوی چیزی بودند .
____________________________________________________
جای زخمش به شدت می سوخت.تمام بدنش می لرزید. قطرات عرق حاکی از استرسی که تمام وجودش را پر کرده بود روی پیشانی داغش نمایان شد.علت اشفتگی اش را نمی فهمید .به لبخند شومی که لبان آفتاب را پوشانده خیره شد و از حال رفت.

______________________________________________________
بدنش لخت شده بود ، از حال رفتگی اش عادی نبود ، چشمانش بیش از حد سیاه و تار شده بود ، زخمش آنچنان تیر می‌کشید که نزدیک بود از سرش بیرون بزند ...
تنها کاری را که در اینطور مواقع انجام می‌داد را به خاطر آورد ، چوبدستیش را بیرون آورد و با اندیشه ای روشن در ظلمت محض نوری را از آن بیرون راند !
دوان دوان به طرف مهاجم رفت و آن را بر دیوار کوبید ! بیجان و نالان روی زمین ...


خداحافظی در اوج یا خروج فوج فوج... مسئله این است!


Re: داستانهای سه خطی
پیام زده شده در: ۱۹:۳۹ سه شنبه ۱۴ آبان ۱۳۸۷

بلاتريكس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۱۱ دوشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ جمعه ۲۸ اسفند ۱۳۹۴
از ما هم شنیدن...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 705
آفلاین
صبح خیلی سردی بود . با اینکه آفتاب بیرون از اتاقش می درخشید ، هوا به طرزی غیرعادی سرد شده بود . هری به زور چشمانش را باز کرد و به ساعت نگاه کرد . هشت صبح !!! چطور این همه خوابیده بود ؟

از حا پرید و به سرعت لباس پوشید ، ولی هنوز از سرمای غیرعادی هوا متعجب بود . یعنی چه اتفاقی افتاده بود ؟
---------------------------------------------------------------------------
به طرف پنجره رفت و با صدای ارامی بازش کرد.هوای سرد و منجمد کننده ی محیط بیرون لرزه بر اندام لاغر و ضعیفش میانداخت. تمام محیط بیرون در زیر پوششی سفید از برف مخفی شده و اسمان بیش از حد به سفیدی می گرایید
باتعجب به قطعه های یخ که در این فاصله کوتاه میله هایی اهنین پنجره را پوشانده بود نگاه کرد و با نگرانی روی تخت نشست
---------------------------------------------------------------------------
سرمایی که با باز شدن پنجره به داخل آمده بود و تا مغز استخوان هایش نفوذ می کرد سرمای همیشگی نبود . اما خیلی آشنا به نظر می رسید .
از روی تخت بلند شد و چندین بار طول اتاق را پیمود و بالاخره به سمت پنجره رفت و دوباره به زمین سفید نگریست . چشمانش در جستجوی چیزی بودند .
_________________________________
جای زخمش به شدت می سوخت.تمام بدنش می لرزید. قطرات عرق حاکی از استرسی که تمام وجودش را پر کرده بود روی پیشانی داغش نمایان شد.علت اشفتگی اش را نمی فهمید .به لبخند شومی که لبان افتاب را پوشانده خیره شد و از حال رفت.


وقتی شب برمی خیزد
دنیا را در خود پنهان می کند
در تاریکی غیرقابل رُسوخ
سرما بر می خیزد
از خاک
و هوا را آلوده می کند
ناگهان...
زندگی معنایی جدید به خود می گیردl


Re: داستانهای سه خطی
پیام زده شده در: ۱۹:۲۱ سه شنبه ۱۴ آبان ۱۳۸۷

گیلدروی لاکهارت old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۷ سه شنبه ۳۰ مهر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۵:۵۸ پنجشنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۷
از مرلینگاه شوری خانه ریدل
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 72
آفلاین
صبح خیلی سردی بود . با اینکه آفتاب بیرون از اتاقش می درخشید ، هوا به طرزی غیرعادی سرد شده بود . هری به زور چشمانش را باز کرد و به ساعت نگاه کرد . هشت صبح !!! چطور این همه خوابیده بود ؟

از حا پرید و به سرعت لباس پوشید ، ولی هنوز از سرمای غیرعادی هوا متعجب بود . یعنی چه اتفاقی افتاده بود ؟
---------------------------------------------------------------------------
به طرف پنجره رفت و با صدای ارامی بازش کرد.هوای سرد و منجمد کننده ی محیط بیرون لرزه بر اندام لاغر و ضعیفش میانداخت. تمام محیط بیرون در زیر پوششی سفید از برف مخفی شده و اسمان بیش از حد به سفیدی می گرایید
باتعجب به قطعه های یخ که در این فاصله کوتاه میله هایی اهنین پنجره را پوشانده بود نگاه کرد و با نگرانی روی تخت نشست
---------------------------------------------------------------------------
سرمایی که با باز شدن پنجره به داخل آمده بود و تا مغز استخوان هایش نفوذ می کرد سرمای همیشگی نبود . اما خیلی آشنا به نظر می رسید .
از روی تخت بلند شد و چندین بار طول اتاق را پیمود و بالاخره به سمت پنجره رفت و دوباره به زمین سفید نگریست . چشمانش در جستجوی چیزی بودند .
---------------------------------------------------------------------------


ویرایش شده توسط گيلدروی لاكهارت در تاریخ ۱۳۸۷/۸/۱۴ ۱۹:۳۹:۳۰


Re: داستانهای سه خطی
پیام زده شده در: ۱۹:۱۳ سه شنبه ۱۴ آبان ۱۳۸۷

بلاتريكس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۱۱ دوشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ جمعه ۲۸ اسفند ۱۳۹۴
از ما هم شنیدن...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 705
آفلاین
صبح خیلی سردی بود . با اینکه آفتاب بیرون از اتاقش می درخشید ، هوا به طرزی غیرعادی سرد شده بود . هری به زور چشمانش را باز کرد و به ساعت نگاه کرد . هشت صبح !!! چطور این همه خوابیده بود ؟

از حا پرید و به سرعت لباس پوشید ، ولی هنوز از سرمای غیرعادی هوا متعجب بود . یعنی چه اتفاقی افتاده بود ؟
_______________________-
به طرف پنجره رفت و با صدای ارامی بازش کرد.هوای سرد و منجمد کننده ی محیط بیرون لرزه بر اندام لاغر و ضعیفش میانداخت. تمام محیط بیرون در زیر پوششی سفید از برف مخفی شده و اسمان بیش از حد به سفیدی می گرایید
باتعجب به قطعه های یخ که در این فاصله کوتاه میله هایی اهنین پنجره را پوشانده بود نگاه کرد و با نگرانی روی تخت نشست


وقتی شب برمی خیزد
دنیا را در خود پنهان می کند
در تاریکی غیرقابل رُسوخ
سرما بر می خیزد
از خاک
و هوا را آلوده می کند
ناگهان...
زندگی معنایی جدید به خود می گیردl


Re: داستانهای سه خطی
پیام زده شده در: ۱۹:۰۲ سه شنبه ۱۴ آبان ۱۳۸۷

نارسیسا مالفویold**


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۰ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۴:۲۳ سه شنبه ۱۳ بهمن ۱۳۸۸
از یه دنیای دیگه !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 392
آفلاین
یک توضیح درمورد این تاپیک ، برای تازه واردای عزیز که احتمالا با روال این تاپیک آشنا نیستن .

توی این تاپیک یه سوژه درنظر گرفته میشه و هرشخص ، توی حدود سه خط ( حالا یکی دو خط بیشتر اشکالی نداره ) داستان رو ادامه میده . نفر بعدی سه خط نوشته شده توسط نفر قبلی رو اول پست خودش کپی می کنه و با خطی که زیرش می کشه اونو از نوشته خودش جدا می کنه و با سه خط ، داستان رو ادامه میده ... همینطور نفرات بعدی .

یازدهمین نفر ، به جای گذاشتن پست های ده نفر قبلی ، خلاصه ای از داستان رو اول پستش میاره و داستان رو ادامه میده و نفر دوازدهم ، احتیاحی به آوردن خلاصه داستان نداره ، همون قسمتی که نفر یازدهم نوشته رو توی پستش بیاره کافیه .

خودم سوژه جدید رو شروع می کنم ، با توجه به بسته شدن شناسه بارتی و اینکه نیومد تا سوژه جدید رو بذاره

-----------------------

توضیح سوژه :

به نظرم رسید یه دیوانه ساز رو درنظر بگیرم که از دیوانه ساز بودن ناراحته و میخواد به زندگی آدمای معمولی برگرده . و به سراغ هری و جادوگرای مختلف میره ببینه می تونه راه چاره ای پیدا کنه یا نه !!!

سریع بهش نپردازین . بذارین یه کم سوژه گسترش پیدا کنه

------------------------

صبح خیلی سردی بود . با اینکه آفتاب بیرون از اتاقش می درخشید ، هوا به طرزی غیرعادی سرد شده بود . هری به زور چشمانش را باز کرد و به ساعت نگاه کرد . هشت صبح !!! چطور این همه خوابیده بود ؟

از حا پرید و به سرعت لباس پوشید ، ولی هنوز از سرمای غیرعادی هوا متعجب بود . یعنی چه اتفاقی افتاده بود ؟


ویرایش شده توسط نارسیسا مالفوی در تاریخ ۱۳۸۷/۸/۱۴ ۱۹:۰۷:۰۰


Re: داستانهای سه خطی
پیام زده شده در: ۱۲:۴۷ سه شنبه ۹ مهر ۱۳۸۷

بارتی کراوچold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ پنجشنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۳۲ یکشنبه ۵ آبان ۱۳۹۲
از مرلینگاه شوری خانه ریدل
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
داستانی که به کمک برخی از اعضا نوشته شد ، با ویرایشات آنیتا دامبلدور ، ناظر محترم انجمن مطالب اشتراکی آماده و برای مقالات سایت فرستاده شد و تأیید هم شد .
اعضا می توانند در این لینک ، داستان مربوطه را مشاهده کنند :
هورکراکس !!!


به زودی سوژه ی جدید رو در همین تاپیک می زنم تا ملت بیان شرکت کنن








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.