هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۱۷:۴۵ چهارشنبه ۱۵ آبان ۱۳۸۷

نارسیسا مالفویold**


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۰ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۴:۲۳ سه شنبه ۱۳ بهمن ۱۳۸۸
از یه دنیای دیگه !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 392
آفلاین
ژانگولریسم !!!

--------------------------

لوسیوس به گیلدروی و نارسیسا نزدیک شد :
- خانومی این یارو کیه کنار دستت راه میره ؟

+ آدم مهمی نیس عزیزم ، دیدم داری این همه بار و بندیل با خودت میاری گفتم یکیو پیدا کنم کمکت کنه . قیافش داد میزنه که جون میده واسه عملگی

لوسیوس نفس راحتی کشید :
- فک کردم میخوای قالم بذاری و با این رنگ پریده بری ! بعد جواب پسرتو چی میدادم ؟ همینجوریشم به غیرت من شک داره !

+ عزیزم تو که میدونی من از مردای ورپریده چش رنگی خوشم نمیاد . حالا بگذریم که خودشو کشته موهاشو رنگ موهای تو دربیاره ولی وزوزیه !

- حالا دیگه واسه من قیافه مرد غریبه رو تشریح می کنی ؟ چن ساعت وایسادی تماشاش کردی ؟

نارسیسا که دید بحث زیادی طولانی شده ، تمام لوله ها و بار و بندیلی که لوسیوس درگیرشان بود از او گرفت و روی سر گیلدی پرتاب کرد :
- اینا رو ببر قصر مالفوی بده به جن خونگی شماره یک . از وقتی اون دابی خائن آزاد شده ما جن هامونو شماره گذاری می کنیم . بهش بگو همراه جن شماره دوازده ببرن تو باغ و سیستم آبیاری رو درست کنن تا ما برگردیم .

و بعد بازویش را دور بازوی همسرش حلقه کرد و او را به سمت نزدیک ترین پارک کشید :
- می دونی عزیزم ، این ماگلا یه خونه جالبی ساختن که تصاویر توش حرکت می کنن . بهش میگن سینما . بیا یه روز بریم اونجا .

لوسیوس همچنان که دور می شدند و صدایشان کمتر و کمتر به گوش می رسید جواب داد :
- میدونی که از ماگل جماعت خوشم نمیاد . ولی چون تو می خوای یه بار میریم ببینیم چطوریاس !

گیلدروی هاج و واج و دماغ سوخته ، وسایلی که در دست داشت محکم گرفت و به سمت قصر مالفوی حرکت کرد .

*******

سالن کافه تفریحات سیاه - همان زمان

بلاتریکس در کنار سیبل نشسته بود و منتظر جواب او ، با حرص ناخن هایش را می جوید :
- خوب بگو دیگه ! توی گوی بلورینت اون گیلدی تحفه رو پیدا کن بیاریمش اینجا ببینیم چه راه حلی واسه عصبانیت لرد داره .

سیبل تریلانی در حالی که به گوی بلورینش زل زده بود ، دستش را با حالتی که میخواهد حشره مزاحمی را دفع کند تکان داد :
- زبون به دهن بگیر دختر ! من دارم آمار ساحره هایی که تو خیابون غش کردن رو می گیرم . از روی ردشون میشه گیلدی رو پیدا کرد . تو هر خیابون به فاصله یکی دو متر یه ساحره افتاده و غش کرده . و این نشون میده که گیلدی از این خیابون رد شده !

بلاتریکس همچنان ناخن هایش را می جوید ...


ویرایش شده توسط نارسیسا مالفوی در تاریخ ۱۳۸۷/۸/۱۵ ۱۷:۵۱:۱۴


Re: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۱۶:۰۵ چهارشنبه ۱۵ آبان ۱۳۸۷

گیلدروی لاکهارت old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۷ سه شنبه ۳۰ مهر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۵:۵۸ پنجشنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۷
از مرلینگاه شوری خانه ریدل
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 72
آفلاین
خیابانی از خیابان های مرلین ()


گیلدروی از انتهای خیابان وارد می شه و به اطراف نگاه میکنه . دستشو به زبونش می ماله و با یه مَن تف موهاشو درست می کنه و کمی خاک رو از پاچه ی شلوارش می تکونه ... پس از این اقدامات چندین ساحره در اینور و آنور خیابان غش کرده و رو به سقطیوسینگ می روند .

ناگهان گشت آرشاد آسلامی پیداش می شه و افراد آسلامی با جادوهای مخوف چندین دستبند مخوفتر را به دستان گیلدروی می زنند و اونو با خودشون می برن .


مرگخواران که هر کدام در جایی مخفی شده بودند ، از قبیل : مورفین تو مخزن آب ، بارتی بین عروسک های عروسک فروشی ، بلاتریکس جای یک درخت (موهاش مثل برگای درخت می مونه :دی) ، بلیز در جوب ، اینیگو نزدیک کوچه دیاگون ، فنریر در جمع سگ ها و ... به سرعت بر سر خود می کوبند و همگی به سمت نارسیسا که در پیاده روی آنسوی خیابان ایستاده بود می روند ...

- اِی بابا . این که رفت . سریع بریم این نویسنده رو بکشیم و یه فلش بک بزنیم ...


لحظاتی بعد ، مورگان جای نویسنده نشسته و مشغول نوشتن می شود ...

پس از این اقدامات چندین ساحره در اینور و آنور خیابان غش کرده و رو به سقطیوسینگ می روند .
به سرعت جلوی کارکنان آسلامی گشت آرشاد گرفته می شود و گیلدروی هر لحظه به نارسیسا نزدیک و نزدیکتر می شود و مشغول نگاه کردن به خیل عظیمی از ساحره هاییست که در اطرافش غش می کنند .

بدون کوچکترین توجهی به نارسیسا ، از کنارش رد شد و به راه رفتنش ادامه داد ... همینطور که راه می رفت ناگهان نارسیسا را جلوی خود دید (اقدامات نویسنده برای آشنا شدن گیلدی با نارسیسا ) و لرزشی در درونش حس کرد و به او نزدیکتر شد ... گیلدی و نارسیسا :


... از آن سوی خیابان لوسیوس در حالیکه کلی نایلون و پلاستیک و وسایل دیگر در دستانش بود و آنها را به سختی حمل می کرد به این سوی خیابان آمد و چشمش به گیلدی و نارسیسا افتاد که در کنار یکدیگر راه می رفتند . لوسیوس :


ویرایش شده توسط گيلدروی لاكهارت در تاریخ ۱۳۸۷/۸/۱۵ ۱۶:۱۸:۰۹


Re: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۱۱:۰۶ چهارشنبه ۱۵ آبان ۱۳۸۷

آنیتا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۷ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
از قدح اندیشه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1323
آفلاین
مورفین یه مقدار گرد" کروشچی!" در می یاره و هپروووت اعلا!


نارسیس همینجور داشت عالم غش رو تجربه میکرد که بلیز از ÷له ها دوان دوان پتیین اومد:



_ فهمیدین چی شد؟

_ نه!


بعد بلیز می یاد میشینه ÷شت میز به حالت " اوا خواهر" شروع میکنه به تعریف کردن:


_ آره داشتم از جلو اتاق ارباب رد میشدم, دیدم صدای غرغرش می یاد! دیگه جات خالی فال گوش وایستادم! حالا نه که فوضولم, آخه نگران اربابمم!


ملت می خوان با چماق بیفتن به جون بلیز که اون ادامه میده:


_ خلاصه دیدم داره میگه:" گیلدروی گیلدروی گیلدروی! همیشه گیلدروی! ساحره کش بوقی! من چی؟ با این دماغم, ولی تو؟ لبخند برتر! کروشیو به تو! کروشیو!..."



بلا سریعا احساس میکنه که گیلدی همون کسیه که میخوان! باید گیلدی رو پیدا میکردن!


نگاهی به نارسیسا انداخت که هنوز از جوانی سهمی داشت! و احساس کرد بهترین طعمه ی مطمئن همین نارسیسات!


بلا:


منوي مديريت، حافظ شما خواهد بود!
بازنشستگی!


Re: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۰:۳۸ چهارشنبه ۱۵ آبان ۱۳۸۷

نارسیسا مالفویold**


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۰ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۴:۲۳ سه شنبه ۱۳ بهمن ۱۳۸۸
از یه دنیای دیگه !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 392
آفلاین
بارتی که با عجله واد کافه شده بود محکم به نارسیسا برخورد کرد و سبد پر از انگوری که برای لرد می برد نیم دایره بزرگی در هوا رسم کرد و محکم به سر لرد برخورد کرد . دانه های انگور از روی سر لرد قل می خوردند و پایین می افتادند .

بارتی با بی خیالی کودکانه خود ، غش غش خندید :
- بابایی چه خوشمزه شدی !

لرد با چهره ای که کاملا صلح جویانه به رنگ بنفش درآمده بود چوبدستیش را کشید :
- کروشیو نارسیسا ! مگه نمی دونی باید انگورا رو محکم نگه داری ؟ یه کروشیوی دیگه چون از ریختت خوشم نمیاد ! یه کروشیوی دیگه به تو نارسیسا چون خواهرت پیرهنی رو پوشیده که خوشم نمیاد ! و یه کروشیوی دیگه چون باعث شدی بارتی به من بخنده و یه کروشیوی دیگه به خاطر اینکه ...

لرد سیاه همچنان که خشمگین از درب کافه بیرون می رفت ، کروشیوهای دوستانه متعدد خود را به بهانه های گوناگون به سمت نارسیسا می فرستاد ! ( آخر مظلوم نمایی )

به محض بسته شدن در کافه ، نارسیسا با شجاعت تمام غش کرد .

بارتی :
- جیـــــــــــــــــغ خاله ای ! چی شدی ؟

بلا با بی تفاوتی انگشتانش را روی دکمه های لپتاپش می فشرد :
- چیزی نشده بارتی ، شدت محبت ارباب بیشتر از قدرت تحمل سیسی بوده ! حالا بیا ببینم چه جراحی می تونیم پیدا کنیم که کارش رو ارباب عالی باشه ؟

بارتی به آرامی به لپتاپ نزدیک شد :
- من که عمرا با این وسایل مشنگی کار نکردم . ولی اگه می خوای به نتیجه برسی باید بری با جراح های مختلف بچتی بلکه یکی شون اونقدر جذاب باشه که بتونیم پوست صورتشو بذاریم رو صورت ارباب . بعد برو با این ستاره های هالیوودی بچت ، باهاشون قرار بذاریم یه جا ، بعد بریم پوست سرشونو بکنیم واسه بابایی کلاه گیس درست کنیم . تازشم ... من از دماغ برد پیت جوووووووووونم خوشم میاد . می تونیم اونم بکنیم بچسبونیم تو صورت بابایی ... تازشم ...

بلا با دهانی باز به بارتی نگاه می کرد :
- خوب ... حالا این چت که میگی چی هست ؟

بارتی با چهره فیلسوفانه بادی به غبغب انداخت :
- خوب معلومه دیه بیسواد ! وقتی بارون میاد ، ملت تو دستشون چت می گیرن میرن بیرون ! اونجا هرکی به چتشون خورد همین کارایی که گفتم رو باهاشون می کنن

بلاتریکس :
- wow بارتی تو هم چقد حالیته ! حالا مطمئنی اونا چتر نمی گیرن دستشون ؟

بارتی :
- نه بوقی ! اون که بالای تاپیکای انجمن هاست ! ربطی به بارون نداره ! همونی که گفتم درسته !

در حین بحث عمیق و فلسفی بارتی و بلاتریکس ، در باز شد و مورفین وارد شد . نیم نگاه بی تفاوتی به نارسیسای مدهوش انداخت و کنار میز توت فرنگی ها لم داد :
- باژ این شه مرگشه ؟


ویرایش شده توسط نارسیسا مالفوی در تاریخ ۱۳۸۷/۸/۱۵ ۰:۴۵:۳۴
ویرایش شده توسط نارسیسا مالفوی در تاریخ ۱۳۸۷/۸/۱۵ ۰:۴۶:۵۳


Re: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۲۱:۳۲ سه شنبه ۱۴ آبان ۱۳۸۷

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
سوژه جدید:

بعد از عملیات نجات کیکهای شکلاتی کافه تفریحات سیاه به حالت عادی برگشت.

بلاتریکس پیشبند سیاهرنگی را بسته بود که روی آن عکس آنیتا با قلبی که از آن خون چکه میکرد به چشم میخورد.با وجود اخطارهای لرد سیاه بلا با عنوان کردن این موضوع که این پیشبند یادگار مادربزرگش است حاضر به تعویش پیشبند نشده بود.

-بلاتریکس...این قهوه سرده.زود باش عوضش کن.

بلا دوان دوان بطرف میز لرد سیاه رفت.
-ارباب الان عوضش کردم.بازم سرده؟

لرد سیاه سری تکان داد و فنجان قهوه را روی زمین کوبید.

بلاتریکس با عجله بطرف نارسیسا رفت.
-سیسی...این ارباب جون که الهی قربون چشاش برم یه چیزیش شده.

نارسیسا با دقت کمی خامه روی کیک ریخت.
-چش شده مثلا؟از صبح سه تا فنجون و دو تا بشقاب و یه فر منفجر کرده.این که کار همیشگیشه.

بلا به آرامی زمزمه کرد.
-نه...چند دقیقه پیش گیر داده بود که چرا میزاتون شیشه ایه؟چرا من میتونم عکسمو توش ببینم.به نظر من ارباب از ظاهرش ناراضیه.

نارسیسا سبد توت فرنگی را روی میز گذاشت.
-به نظر من که مثل همیشه اس.حالا اگه نباشه هم چی کارش میشه کرد؟

بلا با عصبانیت یکی از توت فرنگی ها را برداشت و در مشتش له کرد.
-معلومه دیگه.باید یه کاری کنیم.یه متخصص زیبای،جراح پلاستیک و یه متخصص مو.ارباب ذاتا خوشگله.فقط کمی ریزه کاری روش انجام بشه عالی میشه.

نارسیسا نگاهی به چهره خشمگین لرد سیاه انداخت.
-من فکر نمیکنم لرد به این چیزا اهمیتی بده.

بلاتریکس لپ تاپ ماگلی را روی میز گذاشت و وارد اینترنت ماگلی شد.
-اووووه...چقدر عکس لرد.واو...عکس بیست سالگیشم هست...نظر سنجی رو ببین.به نظر شما قویترین مرگخوار کیست؟بوق بر همتون.اینکه مشخصه.منم.خب..بریم سر کار خودمون.قراره یه جراح پلاستیک پیدا کنم اول.




Re: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۵:۰۴ سه شنبه ۱۴ آبان ۱۳۸۷

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
ظاهرا یه اشتباه کوچیک وجود داره.یویوی جیمز بهش پس داده شده بود.
------------------------------------
جیمز با چشمان اشک آلود به کوییرل نگاه کرد.
-نه عمو کویی...یویومو گذاشتم تو گاوصندوق محرمانه محفل که پست تابلوی آماندو دیپته.همونی که رمزشم سه سه دو.....

ملت مدیر به کیک نیم خورده بلاتریکس حمله ور شدند.کوییرل که متوجه ازدحام شده بود بحث با جیمی را قطع کرد و بطرف جمع برگشت.
-آهای...حساب مدیرارو دارین که؟من اینجام.سهم من؟

از بین جمعیت حمله ور شده تکه ای کیک بطرف کوییرل پرتاب شد که پس از برخورد با عمامه اش در دستان کوییرل افتاد.
-اه...اینم که بوی سیر گرفت وع...بیا جیمی.اینو بخور آروم شو.

کوییرل تکه کیک را به جیمز داد.جیمز با نفرت کیک را روانه سطل آشغال کرد.

استرجس ترتیب آخرین ذرات باقیمانده کیک را داد.
-خوب.این تموم شد.پودینگ بیارین.پودینگ توت فرنگیمونو بیارین.

دامبل چشم غره ای به استر رفت.
-ای بوقی.تو محفلی هستی.خجالت بکش.

استر با غرور منوی مدیریتش را به دامبل نشان داد.
-نخیر.درحال حاضر مدیرم و پودینگ توت فرنگی میخوام.

راجر دیویس با شنیدن کلمه توت فرنگی از جا پرید.
-هوم؟توت فرنگی؟مگه پودینگ شکلات نبود؟اومدین توت فرنگی بخوریم؟کو؟کجاست؟نیارین ها.

دامبل با مهربانی به میز راجر نزدیک شد.
-ایول.به تو میگن محفلی واقعی.هیچی رو رو نکن.

راجر با وحشت از پای میز بلند شد.
-چی چیو رو نکنم بابا؟من به توت فرنگی آلرژی شدید دارم.همین جا اعلام میکنم که اگه چیزی که توت فرنگی داشته باشه بیاد سر میز من اینجا رو ترک میکنم.

هری پاتر دست راجر را گرفت و کنار خودش نشاند.
-بشین راجی جون.خب از دامبل خواهش میکنیم به خاطر شما امروز پودینگ نیارن.بعدا میایین میخوریم.

دامبل چهره فوق العاده ناراحتی به خود گرفت.
-ای بابا...اینجوری که نمیشه. .من واقعا ناراحت میشم. ..ماکلی زحمت کشیدیم پودینگ درست کردیم ..ما به عنوان محفل ققنوس این اقدام شما رو محکوم میکنیم ولی خب...اشکالی نداره.تدی چایی بیار.

تدی با خوشحالی مشغول ریختن چای شد.
-جیمز برو اونطرف یویو بازی کن.میخوره به فنجونا.

پایان سوژه




Re: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۱۸:۱۷ دوشنبه ۱۳ آبان ۱۳۸۷

فنریر گری بکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۰ چهارشنبه ۱۸ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۵:۳۷ سه شنبه ۳ دی ۱۳۸۷
از اون دنیا
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 208
آفلاین
جیمز ناگهان با برخورد سقلمه ی تد از جا پرید و بلند فریاد زد:

خفه شو، بهت میگم خفه شو کیک چی ؟ کشک چی؟ من یویومو از دست دادم میفهمی؟

لبخند پرفسور کوییرل محو شد و برای اینکه بهتر بشنود عمامه اش را برداشت و سرش را کمی به سمت تدو جیمز که پشت سر او در حال دعوا بودند برگرداند.

تد جیمز را به کناری کشید و لبخندی بس مصنوعی تحویل جمع داد.

-اون یویو ت بخوره تو سر من ، ول کن این حرفارو سریع برو کیکو بیار.

جیمز دوباره جمله ی مسخره ی "من یویومو از دست دادم میفهمی؟" رو تکرار کرد و لی با این تفاوت که صدایش در هم همه ی صحبتهای استر گم شد .

استر بلند بلند درباره ی بلاکهای در دست اجرا ی خود صحبت می کرد و ذرات آب دهان او روی صورت آلبوس پرت میشد . آلبوس هم در دلش فحشهای بیناموسی بار استر میکرد ولی بر روی لبش لبخند همیشگی اش جاری بود.

سپس برای اینکه آب دهان استر در چشمانش نپرد عینک نیم دایره ای اش را زد وسرش را به نشانه ی رضایت تکان داد ولی همچنان در دل فحش بار استر می کرد.

-دینگ دینگ دینگ...

وقت عصرونه اس ، وای پسر این مری چه کرده ؟ مری که همچنان به دلایل نا مشخصی گیج و رنگ پریده می نما یاند . سرش را بلند کرد و به تد ریموس لوپین که کیک نیم دایره ای شکلاتی ای در دستش بود نگاهی کرد وسرش را دوباره پایین انداخت.

-این چرا نصفه اس بوقی؟

-اوهوم... این مدلشه متناقض نما و ایناست....

هری گیج شده بود ولی چون بد جوری به خلاقیت اهمیت می داد . سرش را تکان داد و لبخندی به مری زد.

همگی دور کیک حلقه زده بودند جز پرفسور کوییرل که آنطرفتر جلوی جیمز را گرفته بود و و با او صحبت می کرد.

- جیمز ...خوبی؟ شنیدم این روزا بد جور ناراحتی ؟ میتونی اون یویوتو بیاری ببینم...؟!


[b]زندگی صحنه ی یکتای هنر مندی ماست ، هر کسی نغمه ی خود خواند و از صحنه رود ، صحن


Re: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۲۳:۲۵ یکشنبه ۱۲ آبان ۱۳۸۷

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۰۹:۳۸ پنجشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۳
از سر قبرم
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ناظر انجمن
گردانندگان سایت
پیام: 1506
آفلاین
همه چیز در کافه محفل ققنوس آماده بود و میزبانان در حال خوشامد گویی به مهمانان بودند!آلبوس دستی به ریش خفنش کشید و بعد از در آغوش کشیدن هری گفت:اه هری من...چه عجب از این طرفا.بعد از آخرین تدریس خصوصی هاگوارتزم دیگه ندیدمت.چقدر بزرگ شدی.ماشالا بزنم به تخته!!

هری خودش را با زور از لای بازوان دامبل بیرون کشید و بعد از صاف و صوف کردن چین های بارانی اش پکی به سیگار برگ هاوانایش زد و گفت:هی پیری حالا درسته که ما تو جوونی یه کاری کردیم،ولی دیگه زمونه عوض شده،بخوای بازم دست از ریشت دراز تر کنی سریع حذف شناسه ات میکنم!

دامبلدور که اصلا انتظار برخورد سرد هری را نداشت با ناراحتی خودش را جمع و جور کرد و گفت:ای بابا...قدرت چقدر آدما رو عوض میکنه.انگار نه انگار این همون هریه که تا دیروز...
دامبل با دیدن نگاه خشانت بار هری حرفش را قورت داد و سریعا مشغول دست دادن با استر شد!

هری که به جای فرو رفتن در جو مدیریتی حال ÷درخوانده ای ÷یدا کرده بود یه وری روی نزدیک ترین میز کافه نشست و گفت:خیلی خب بابا...تا فردا میخواین سلام و احوال پرسی کنین؟زودتر بشینین سر میز که میخوام پودینگ توت فرنگیم رو بخورم!

همه سریع به حرف هری گوش کردن و هر کدام روی اولین میزی که دم دست بود نشستن.هری دست هایش را بهم زد و گفت:خیلی خب مری باود.زود باش اون پودینگ توت فرنگی رو بیار.
دامبل که شدیدا تحت تاثیر جذبه هری قرار گرفته بود به سمت اش÷زخانه دوید و بعد از نواختن پس گردنی ای محکم بر پس گله مری با عصبانیت گفت:مگه نمیشنوی هری میگه پودینگ رو بیار؟میخوای همه مون رو تو ایکی ثانیه بلاک کنن؟حواست جمع باشه اینا همه مدیرن.جلوشون سوتی بدی خودم خفه ات میکنم!

مری آب دهانش را به سختی قورت داد و بعد از کشیدن نفسی عمیق سینی گرد پودینگ را برداشت و به همراه دامبل راهی سالن کافه شد.وقتی از آشپزخانه بیرون امد همه نگاه ها به سمت دستانش خیره شده بود و میتوانست اشتیاق را در چشمان گرسنه مدیران ببیند!
مری خودش را به میز هری رساند و سینی را روی میز گذاشت.بعد در حالی که لبخند بلند بالایی ضمیمه صورتش کرده بود رو به هری گفت:این شما و این پودینگ توت فرنگی مری باود...

مری درپوش نیم دایره ای سینی را برداشت و منتظر بود تا لبخند حاکی از رضایت هری را ببیند.ولی برعکس متوجه شد هری در حالی که به شدت سیاه و کبود شده دستش را به سمت جیبش میبرد تا منوی مدیریتش را در بیاورد!
مری با تعجب به سینی نگاه کرد و دید به جای پودینگ که قرار بود درون ظرف باشد هیچ چیز قرار ندارد و میتواند در کف ظرف تصویر صورت رنگ پریده خودش را ببیند!

هری با عصبانیت فریاد زد:حالا منو مسخره میکنین؟زود تند سریع به من جواب بدین پودینگ کجاست.آلبوس من از تو جواب میخوام.وای به حال ریشت اگه جواب قانع کننده ای نداشته باشی!
آلبوس با ترس نگاهی به مری کرد و دلش میخواست کله وی را بکند اما میدانست که این هیچ تاثیری در آینده شومش نخواهد داشت!
در همین حال تد سقلمه ای به جیز که مشغول نوازش یویوی صورتی اش بود زد و به اهستگی گفت:هی جیمز،حالا وقتشه.برو باقی مونده کیک شکلاتی بلا رو بیار!


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


Re: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۱۳:۱۷ چهارشنبه ۸ آبان ۱۳۸۷

تایبریوس مک لاگنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۴ سه شنبه ۸ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۱:۱۶ سه شنبه ۱ تیر ۱۳۹۵
از پیاده روی با لردسیاه برمیگردم
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 314
آفلاین
همان شب؛ خوابگاه مديران

- بقلي بگير!
- چيو بگيرم؟
- منوي كويي!

-بقلي بگير!
- چيو بگيرم؟
- منوي هري!

- بقلي بگير!
- چيو بگيرم؟
- منوي تدي!

- تدي كه منو نداره! باباش خبر نداره!

جماعت خز و خيل مديران درحالي كه روي مخده هاي واقع در حياط خوابگاه، به بالشهاي لريشون ( LOR ) تكيه زدن، ميزنن زير خنده. ظرفهاي پر و پيموني از تخمه گلپر و فالوده شيرازي و هندونه، جلوشون گذاشته و دارن از مهموني فرداي محفل ميگن.

- ميگم عله اين پسر خونده ي تو هم عجب موجود خفتيه! ديروز داش سر ممد ما رو شيره ميمالوند، تا باهاش وصلتي صورت بده، كه تو ميري نذاشتمش. باب سارا هس كه هس! بگو كلاه ايفاي نقشش رو بيچسبه كه باد نبرتش!

- سخت نگير استر! ولي باوشه. فردا كه رفتيم كافه شون، باهاش اختلاط ميكنم.

راجو و بارون نشستن جلوي تلويزيون و دارن فيلم هندي ميبينن...

راجو و بارون: اوهووو....موهووو...

آني و كويي سرشون رو بردن نزديك هم و دارن جيك و پيك ميكنن...

- ... من بهش قول دادم؛ دعوتم كرده كافه شون با هم از كيك شكلاتياي بلا بخوريم. عهه با اون دست پختش. ولي به خاطر ولدي دوس دارم برم!
- خب برو مرضي! واسه ي دعوت محفل هم يه بهونه ايي بيار ديگه؛ تو مديري، تو گولاخي، تو ميتوني سرشونو شيره بمالي!
- آره؛ به عله ميگم منوم خراب شده و ميخوام بمونم درستش كنم. واي كويي جون! تو چقد خوفي
كويي رو به دوربين:

توي راه كافه محفل

- جيمزيييي!...بوووووقي! (ك.ر.ب تدي) گريه نكن باب! يويوتو نجات ميديمش
- ولي پودينگاي مري چي؟ فردا مديرا ميان و آبرومون ميره جلوشون...نهههههه اون چيه تو آسمونه؟ ماااه؟
- عههه! تو هم هي ميخواي گرگينه بودن منو وارد رول كني! نخير! سياره ي درخشان زهره است
- اگه باب بزرگم بودش، بهمون ميگفت چيكار كنيم...
- حالا كه مجبوريم پودينگا رو براشون ببريم؛ ولي غصه نخور، ما هنوز يه كم از كيك شكلاتياي مرگخوارا رو داريم
...

كافه تفريحات سياه!

پـــق! بگيرشون! حالا يويوي جيمزو بده بوقي! جيمز درحالي كه چشمانش خيس و براق بود سرش رو تكون داد و منتظر شد تا نارسيسا يويوش رو پس بده...

بلا كه يكي از كلاه گيسهاي اربابشو روي سرش گذاشته بود و داشت جلوي آيينه خودشو نگاه ميكرد، برگشت و با لذت به پودينگاي مري نگاه كرد. نارسيسا لبخند رضايتي به لب آورد و يويوي جيمزو انداخت طرفش..

*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*

چيزي كه مشخصه آنيتا با مديرا به كافه محفل نميره و درعوض ميره سر قرارش با لرد سياه توي كافه تفريحات سياه


ویرایش شده توسط كورمك مك لاگن در تاریخ ۱۳۸۷/۸/۹ ۱۲:۲۴:۲۰

در كنار درياچه ي نقره ايي قدم ميزنم
و با بغضي که مدتهاست گلويم را ميفشارد، رو به امواج خروشانش مي ايستم
و در افق،
طرح غم انگيز نگاهش را ميبينم،
كه هنوز هم اثر جادويي اش را به قلب رنجورم نشانه ميرود..
كه هنوز نتوانستم مرگ نا به هنگام و تلخش را باور كنم..
كه هنوز بند بند اين تن نا استوار به نيروي خاطره ي لبخند اوست كه پابرجاست..
با يأس يقه ي ردايم را چنگ ميزنم و در برابر وزش تند نسيم،
وجودِ ويرانم را از هر چه برودت و نيستي حفظ ميكنم..
از سمت جنگل ممنوعه، طوفاني به راهست
و حجم نامشخصي از برگ و شاخه ي درختان مختلف را به اين سو ميآورد..
اخم ميكنم تا مژگانم دربرابر اين طوفان،
از چشمان اشكبارم محافظت كند..
شايد يك طوفان همه ي آن خاطره ي تلخ را از وجودم بزدايد..


Re: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۲:۱۹ چهارشنبه ۸ آبان ۱۳۸۷

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
خلاصه:

کیکهای شکلاتی کافه سیاه هر شب ناپدید میشود.بلاتریکس و نارسیسا برای دستگیر کردن دزد شبانه در یخچال کافه کشیک میدهند.نیمه شب تد ریموس لوپین و جیمز سیریوس پاتر وارد کافه سیاه میشوند.موهای بلا اشتباها به یخدان چسبیده و کنده میشود.تدی و جیمز با بلا و نارسیسا درگیر میشوند.
-------------------------------
نارسیسا با حالتی تهدید آمیز دمپایی را بالای سر تد تکان میداد.
-ای گرگ کوچولوی عوضی...فکر کردی به همین راحتیه که سرتونو بندازین پایین و بیایین سر وقت کافه ما؟

تد لبخند تمسخر آمیزی زد.
-اوهوم.دقیقا به همین راحتی بود.

ضربه دمپایی نارسیسا تد را ساکت کرد.نارسیسا بطرف بلا برگشت.بلاتریکس اشک ریزان درحال ترمیم موهایش بود.
-ای خدا...چیکار کنم.لرد با این قیافه نگام نمیکنه.اون دختره آنیتا موی لخت و نرم داره این هوا اونوقت من همین موهای وزوزی رو هم نتونستم نگه دارم.اهو...اهو...

نارسیسا با عصبانیت شانه های بلا را گرفت و بشدت تکان داد.
-بلاتریکس.بس کن.خجالت بکش.داری برای چند تا تار مو گریه میکنی؟ما اینجا دو تا محفلی داریم.میدونی این یعنی چی؟

بلا همچنان گریه میکرد.
-اوهوم.یعنی امشبم که کیک شکلاتی نداریم.میتونیم به جاش محفلی بخوریم.

چشمان نارسیسا برقی زد.
-نه من فکر بهتری دارم.

و بطرف جیمز رفت.
-اونو بدش به من.زود.

جیمز وحشتزده یویوی صورتیش را بغل کرد.
-نه خواهش میکنم.هر چی بخوای بهت میدم.یویومو ازم نگیر.من بدون اون میمیرم.

نارسیسا در نهایت خشانت یویوی صورتی رنگ جیمز را گرفت.
-این دیگه یویو نیست.این گروگان ماست.میدونم که فردا همه مدیرا برای خوردن پودینگ مخصوص مری باود به کافه محفل دعوت شدن.وقت انتقامه.شما دو تا باید برین کافه محفل و همه پودینگای توت فرنگیشونو برای ما بیارین.و فردا...فردا آبروی محفل جلوی مدیرا میره..موهاهاهاها..وگرنه....

نارسیسا چاقوی کوچکش را روی یویوی صورتی رنگ گذاشت.

تد ریموس به چشمان پر از اشک جیمز نگاه کرد.مطمئن بود که جیمز به هیچ قیمتی حاضر نیست یویو را فدا کند.باید این ماموریت را انجام میدادند.









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.