بلا كه همچنان منتظر سيبل بود. براي سرگرم كردن خودش به سمت لپتاپش حمله ور شد .
او كه از ديدن چهره ي لرد در لپ تابش خسته نميشد به سايت هاي مختلف ميرفت تا عكسهاي جديد تري از شاهزاده سوار بر تسرالش را ببيند .
ازاين سايت به اون سايت..... از اون سايت به اين سايت........ .
مشترك گرامي دسترسي يه اين سايت امكان پذير نميباشد .بلا از اينكه اين پيغام را دريافت كرد عصبي شد و يك كروشيو حواله ي لپتاپ كرد و صفحه باز شد .
بلا
چيزي را كه ميديد باور نميكرد . چشمانش را چند بار باز و بسته كرد تا از خوابي گه گمان ميكرد ميبيند بيدار شود ؛ بعد از اينكه مطمئن شد خواب نميبيند دوباره به عكس لرد كه با مايوي صورتي رنگش در كنار آنيتا ايستاده بود و در ساحل قدم ميزدند چشم دوخت .
-پناه بر زير شلوار مرلين . اين لرده ؟ فيلمشو نداري ببينيم .
مورگان كه چشم از آنيت و لرد مايو پوش بر نميداشت اين حرف را زد و پس از گفتن اين حرف يك كروشيو از بلا دريافت كرد .
-بوقي . فيلم لردو ميخواي چي كار ... كروشيو .... .
بلا عصبانيتش را بر سر مورگان خالي كرد و دوباره با نارحتي به عكس لرد خيره شد . اشك از چشمانش سياهش سرازير شد و بر روي كيبورد لپتاپش ريخت . آيا لرد ميخواست با آنيت ازدواج كند ؟! به دنبال جوابي براي انكار اين موضوع ميگشت ولي جوابي براي آن نداشت در همين افكار به سر ميبرد كه مورفين او را از افكارش بيرون كشيد .
-بلا شرا شودتو ناژاحت ميشني ؟ اينا همش فشو شو شاپه ! فشو شو شاپ !
بلا كه از حرفهاي مورفين سر در نمياورد گفت :
-چي چي شاپ ؟
-فشو شو شاپ بابا !
كمي آنطرف طرف سيبل كه شاهد ماجرا بود گفت :
-فتوشاپ منظورشه . ماگلا باهاش عكسا رو درست ميكنن . همين چند وقت پيش منم يه عكس از ولدي و دامبل ديدم كه در حال رقصيدن تو تولد بارتي بودن . اين عكسا رو جدي نگير . حالا بيا اينجا جاي گيلدي رو پيدا كردم .
بلا كه هنوز از قضيه مطمئن نبود سعي كرد حرفهاي سيبل را براي راحت شدن از احساساتش قبول كند و به سمت سيبل رفت .
-الان كجا داره ميره .
-داره ميره قصر مالفوي
بلا با شنيدن نام قصر خانواده مالفوي خوشحال شد و سريع به مورفين و مرگان دستور داد تا همراهش به قصر مالفوي بروند .
سه مرگخوار شنل پوش پشت سر گيلدروي حركت ميكردند و منتظر بودند تا به مكان خلوتي برسند تا او را بدزدند .
گيلدروي كه در حال حرف زدن با خودش بود به افرادي كه تعقيبش ميكردند هيچ اهميتي نميداد ، وارد كوچه ي باريكي شد.
-نارسياي بوقي ! لوله ميده دسته من! واستا دوباره ببينمش! من به اين سيفيتي ، خوشگلي ، گولاخي بايد لوله بدنم دست جن خونگي مردم ! بو.........!
-آهاي پسر خوشگله به آبجيه من نگو بوقي! بوقي عمته. حالا اينو بگير : پتريفيكيوس توتالوس.
زوايايي از عشق لوسيوس و نارسيسا نسبت به هم شپلق....!
-واسه چي ميزني؟
-اينو زدم كه ديگه با يه مرد غريبه تو خيابون قدم نزني .
شتلق....!
-اينو واسه چي زدي؟
-اينم واسه اين زدم كه ... واسه اين زدم كه ..... به تو مربوط نيست واسه چي زدم... حالا برو گمشو از خونه ي من بيرون و ديگه هم به اينجا بر نگرد.
مرد در دلش با خود صحبت ميكرد : اين رو واسه اين زدم كه دوستت داشتم . اگه تو اين خونه ميموندي برادرات تو رو ميكشتن . دوستت دارم دخترم. (خوانندگان اين پست
)
.
.
.
پس از اتمام فيلم لوسيوس با دستمال كاغذي كه بيني اش را پاك كرده بود اشك چشمان نارسيسا را پاك كرد و به او گفت : ميگم نارسيس از اين به بعد هر هفته بيايم اينجا فيبم ببينيم . ها ؟ نظرت چيه ؟
-آره منم مواقم عزيزم . فيلم هنديي كه امروز ديديم خيلي قشنگ بود .
- باشه . الان كجا بريم ؟ بريم برات بستني بخرم . يا سانديس كيك ميخواي . شير موز چي ؟
-نه ممنون لوسيوس . بريم كافه تفريحات . به نظرم تا الان گيلدروي رو گرفتن .
لوسيوس دستانش را در دستان نارسيسا گذاشت و دوش به دوش هم به سمت كافه راه افتادند .
ویرایش شده توسط نیمفادورا تانکس در تاریخ ۱۳۸۷/۸/۱۶ ۱۶:۴۲:۴۸
ویرایش شده توسط نیمفادورا تانکس در تاریخ ۱۳۸۷/۸/۱۶ ۱۶:۴۷:۰۹
ویرایش شده توسط نیمفادورا تانکس در تاریخ ۱۳۸۷/۸/۱۶ ۱۷:۰۰:۰۳
ویرایش شده توسط نیمفادورا تانکس در تاریخ ۱۳۸۷/۸/۱۶ ۲۰:۴۷:۰۵