خلاصه:
رودولف بستهای رو که معلوم نیس توش چیه، گذاشته جلوی درِ اتاقِ نجینی و نجینی هم اونو برداشته.
مرگخوارا در اتاق رو می شکنن و وارد اتاق می شن و یه لپ تاپ پیدا می کنن که نجینی هم توشه!
.........................
سو که کلاه خودش رو با همچین دستگاهی و از سایت جادوکالا سفارش داده بود، طرز کار دستگاه رو می دونست. پس جلوتر از همه رفت و ناگهان با هیجان فریاد زد:
- اینجا جادوگرانه!
- یه دیقه واستا ببینم، راوی! مگه قرار نبود سو فریاد بزنه؟
، این که هکتور بود!
راوی پوکر شده و داستان رو دوباره تعریف کرد.
سو به هیچ وجه هیجان زده نشد و با متانت گفت:
- اینجا اسمش جادوگرانه!
رودولف که انتظار وبسایت های بی ناموسی را داشت، بادش خالی شد و سرجاش نشست.
- خب حالا به چه دردی میخوره؟
سو انتظار همچین سوالی رو نداشت، اگرم داشت جوابشو بلد نبود!
- ببینید! اینجا نوشته
نقل قول:
حتما اینجا نوشته چجوریه!
ایندفعه واقعا گوینده هکتور بود و راوی اشتباهی نکرده بود. اما مشکل همینجا بود که گوینده هکتور بود!
- باز این صحبت کرد!
تو برو همون معجونتو درست کن.
بلاتریکس واقعا اعصاب نداشت!
- یافتم! یافتم! با هوش ریونیام فهمیدم کجا باید بریم، اینجا نوشته مراحل ورود به ایفای نقش حتما باید اونجا بریم!
هکتور واقعا گناه داشت! به لینی که گوینده این حرف بود، خیره شد و اشک تو چشماش جمع شد.
- خب منم همینو گفتم بودم دیگه!
بازهم هیچکس به حرف های هکتور توجهی نمی کرد.
دقایقی بعد...جمعیت مرگخوار، خوب مراحل ورود به ایفای نقش را یاد گرفته بودند، مرگخوارانی بودند تیز و باهوش!
- خب اول باید حساب باز کنیم، اسمشو چی
بزاریم؟
مرگخواران نگاهی تحقیرآمیز به کریس چمبرز انداختند.
- مرلین کمکت کرده که ارباب اینجا نیستن. برو تو اتاقت و به کارای بدت فکر کن!
کریس رفت تا به کارهای بدش فکر کند...
- به نظر من گذاشتن کنیم مادر سیریوسان جوان!
در شرایط عادی هیچکس همچین اسمی را انتخاب نمیکرد، اما شرایط عادی نبود! پرنسس گم شده بود!
- خب نام کاربری مادر سیریوسان جوان. حالا باید یه نمایشنامه بنویسیم.
مرگخواران وارد کارگاه نمایشنامه نویسی شدند.
- این چرا قالبش اینجوریه؟
چرا نمایشنامه ها متقارن نیستن!
چرا..؟
گابریل دیگه تحمل این همه نامتقارنی را نداشت و اتاق رو ترک کرد.
- اینجا نوشته باید یه عکس انتخاب کنیم!
- عه لردمون بودن میشه! درمورد ارباب نوشتن می کنیم!
ساعتی بعد...- خب بالاخره تموم شد!
- داستانی بسیار عالی بودن میشه!
- آفرین سول! بسیار خشمگینانه بود!
روز بعد...مرگخواران به سایت لاگین کرده و به کارگاه نمایشنامه نویسی رفتند...
- مادر سیریوس!
نوشته داستانتون خیلی کوتاه بود، تایید نشد!
سو خیلی ناراحت شده بود، تلاش زیادی برای این داستان کرده بود، فقط کمی جامع نوشته بود!
داستانِ مرگخواراننقل قول:
روزی روزگاری در یک جایی، لرد ولدمورت ارباب کبیر، سرور تمام جادوگران، زیبای تمام زیبایان! با دامبل پیر پشمکی درگیر شدند، ایشان آواداکداورائی زده و دامبل را از روی زمین محو کردند!
- آخه داستان به این خوبی، چرا نباید تایید شه؟ چرا؟!
فایده ای نداشت. مرگخواران باید دوباره داستانی بلند تر می نوشتند، این داستان ادامه داشت!