این فیلم مال زمان آینده است، یعنی 18 سال دیگر!!
حذب پیکچرز(
) تقدیم میکند:
*عشق نا فرجام!*
با حضور استادان:
سرژ تانکیان – کارگاه ققنوس – سرژیا – کفیه
با معرفی:
سرژورا (دختر سرژ) – کفگرگی ( پسر ققنوس)
با میانجیگری بزرگان خاندان:
ادی و سدی!
با سیاهی لشکری:
عله و کوییریل، آلبی دومبل و ایوی! ، آنیت دومبل و درک!، ادی و سدی!
--------------------
_ می یای پارک حذب عزیزم؟!
_ آره جیگر! امروز ساعت 7 که بابام خونست، می یام!
_ الهی قربونت برم! کاری نداری قشنگم؟!
_ نه گلم!... بای!
_ بای بوس بغل لاو! ( کپی رایت بای آوریل!)
*دید!( صدای قطع کردن فیلیفون!)
---
_ الو؟!... ققی تویی؟!... چوجوری؟!...خوبی؟!.. هین؟!...بیام حذب؟!... باب مگه بیکارم؟! ... چی؟!... مربوط به سدی و ادیه؟!..چیه می خوان نانای نانای کنن؟!.. خیله خب، ساعت 7 اونجام!... باشه باشه... پارک حذب..اوکی! به کفیه سلام برسون!... چی ؟! باشه به سرژیا سلام می رسونم!..کاری باری؟!... نه قربونت بای!
---
*پارک حذب*
یه ققنوس ناناز، با پرای خوشرنگ و شرابی که مثل یه آبشار روی شونه هاش ریخته، داره از دور می یاد...
از اون طرف یه پسر ریشو، که با دقت خاصی ریشوانش رو بافته و زلفاش رو اصلاح کرده، روی نیمکت نشسته و با اضطراب به اطراف نگاه میکنه...
چند لحظه بعد...
_ سرژوراااااااااااااااااا !
_ کفگرگــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی!
:bigkiss:..... سانســـــــــــــــــــــــــــــــور!
لحظاتی بعد...
کفگرگی پرای سرژورا رو ناز میکنه و میره فضا و میگه:
_ سرژورا!... من بدون تو چی کار کنم؟!
سرژورا سرخ و سفید میشه و با خجالت میگه:
_ نمیدونم! میتونی بری وردست بابام کار کنی!
کفگرگی دیگه خیلی رفته فضا و میگه:
_ می یای با هم صمیمی بشیم؟!
سرژورا میزنه پشت دست خودش و میگه:
_ نـــــــــــــــه!... زشته! بابام اگه بفهمه، تیکه پارم میکنه!
یهو حاجیه ادی و حاج سدی، دست در دست هم، جلو روی آن دو کفتر(!) عاشق ظاهر میشن! اون دوتا هم شروع به سوت زدن میکنن!
سدی با خوشرویی میگه:
_ فرزندان من... بنده شما را راهنمایی خواهم کرد، تا راحت باشید!
اون دو تا با اشتیاق شروع به گوش دادن میکنن! ادی دنبال حرف سدی رو میگیره و میگه:
_ آره، سدی جیگر شیطون بلا عسل نانازم راست میگه!... می خواین؟!
کفگرگی یه نگاه به سرژورا می ندازه و بعد میبینه اونم بی میل نیست و سریعا میگه:
_ آهین... آهین!
سدی سرش رو تکون میده و میگه:
_ خیله خب... ما شما رو به هم محرم می کنیم تا مشکلی پیش نیاد!
* اون طرف پارک...
_ آره... داشتم میگفتم... سدی و ادی می خوان براشون یه جشن مفصل بگیریم!...
_ خب بگیریم!... چرا از من نظر می خوای؟!
ققی و سرژ، از دور دارن می یان و خیلی صمیمی به نظر می رسند، گویا روحی در دو بدن هستند...
_ آخه خنگه!... من پول ندارم!... حساب حذب هم خالیه!
سرژ متفکر میشه و به دور دستها نگاه میکنه و میگه:
_ خب... اشکال نداره! شوهر آنیت وزیره، تهدید میکنیم اگه پول نده، میگیم شب بپره اسموتش کنه!...
ققی در حالی که به سرژ افتخار میکنه، میگه:
_ واقعا آفرین! اگه تو نبودی، ما می خواستیم... سرژ؟!... کجا رو داری دید میزنی کلک؟! بگو منم نیگا کنم! تنها تنها؟!...
سرژ روی یه جایی زوم کرده، با انگشتش به اونجا اشاره میکنه و ققی هم خیره میشه...
چند ثانیه ی بعد، وقتی مطمئن شدند اونچه که دیدند خواب نیست...!
_ میکشمت سرژورا!... بیچارت میکونم!
_ مبکشمت کفگرگی!.. بیچارت می کونم!
* شترق دوف دیش دنگ!
"در خانه ی سرژ":
_ نزن بابا... نزن.. آخ!... غلط کردم...آخ!.. مامان.. اوهو..آخ!... مگه عاشقی جرمه؟!...آی!
سرژورا و سرژ کمربند به دست، توی اتاق سرژورا هستند و در رو قفل کردند تا سرژیا وارد نشه! صدای فریادهای جان خراش و عاشقانه ی (!) سرژورا و نعره ی های غیرتمندانه ی سرژ، تن سرژیا را به لرزه می انداخت!
_ غلط کردی!.. حالا برای من صمیمی میشی؟!... بیگیر.... شکر خوردی!... سانسور...سانسور...بگیر تا دیگه هوس همچین غلطای اضافی ای نکنی!...
شپلس!
سرژیا میبینه دخترش داره تلف میشه، زنگ میزنه ققی شاید موضوع درست بشه:
_ الو؟!... کفیه؟!... سلام... میشه گوشی رو بدی کفی!؟... آره مسئله حیاطیه!... یعنی همون حیاتیه!... چی؟! بگم سرژ بیاد پای فیلیفون؟!...اوکی... من اون گوشی رو بر میدارم و با کفی حرف میزنم، تو هم با سرژ!...اوکی..
ســــــــــــــــــــــــــرژ؟!... بیا کفیه کارت داره!
"در خانه ی ققنوس" :
_ نزن بابا... نزن.. آخ!... غلط کردم...آخ!.. مامان.. اوهو..آخ!... مگه عاشقی جرمه؟!...آی!
کفگرگی و کفی کمربند به دست، توی اتاق کفگرگی هستند و در رو قفل کردند تا کفیه وارد نشه! صدای فریادهای
جان خراش و عاشقانه ی(!) کفگرگی و نعره های غیتمندانه ی کفی، تن کفیه را به لرزه می انداخت!
_ غلط کردی!.. حالا برای من صمیمی میشی؟!... بیگیر.... شکر خوردی!... سانسور...سانسور...بگیر تا دیگه هوس همچین غلطای اضافی ای نکنی!
شپلس!
یهو زنگ فیلیفون کفی اینا در میاد و کفیه میپره رو گوشی!:
_ الو؟!... خودمم....سلام سرژیا...به کفی؟!.. چرا؟!... موزاییکای حیاطتون باد کرده؟!...اهان...باشه، فقط بگو سرژ بیاد پای فیلیفون.. اوکی؟!...باشه باشه...اوکی... کفـــــــــــــــــــــــی؟!.... سرژیا پشت خطه!
" خانه ی سرژ"
سرژ با کله میپره پای فیلیفون و گوشی رو بر می داره:
_ الو کفیه جون؟!... سلام جیگر! خوبی؟!... دیشب خیلی باحال بود، نه؟!... جانم؟!... چی؟! داره کفگرگی رو میزنه؟!... چی؟! عاشق شده؟!...اوکی الان می یام باهاش حرف بزنم... اوکی! بای !
بعد در حالی که داره از خونه میزنه بیرون داد میزنه:
_ سرژیا؟!... دارم میرم خونه کفی... مسئله حیاتیه!
خانه ی کفی"
کفی با نوک میپره پای فیلیفون و گوشی رو بر میداره:
_ الو سرژیا جون؟!...سلام جیگر، خوبی؟!... دیشب خیلی باحال بود، نه؟!.. جانم؟! چی؟...داره سرژورا رو میزنه؟!...چی؟! عاشق شده؟!..اوکی..الان می یام باهاش حرف بزنم..اوکی! بای!
بعد در حالی که داره از خونه پر میکشه، داد میزنه:
_ کفیه؟!... دارم میرم خونه سرژ...مسئله حیاتیه!
مدتی بعد...
اتاق سرژورا...
سرژورا داره گریه میکنه و تو بغل کفی پلاسه و میگه:
_ خب چی کار کنم؟!... کفگرگی خیلی خوبه!... ماخیلی صفات مشترک داریم... اما بابا مخالفه!... میشه شما با بابام صحبت کنید؟!... ها؟!.. جون مامی سرژیا!
ققی با پرش، نوکش رو می خارونه و میگه:
_ خیله خب!... حالا که میگی جون سرژیا، اوکی!...بینم چه میکنم!
:bigkiss:
اتاق کفگرگی..
کفگرگی داره با حالتی سوزناک گریه میکنه و تو بغل سرژ پلاسه و میگه:
_ خب چی کار کنم؟!... سرژورا خیلی دختر ماهیه!... ما خیلی صفات مشترک داریم... اما بابا مخالفه!... میشه شما با بابام صحبت کنی؟!.. ها؟!... جون مامی کفیه!
سرژ ریشش رو می خارونه و میگه:
_ خیله خب... حالا که میگی جون کفیه، اوکی!...ببینم چه میکنم!
*چند روز بعد، دفتر ازدواج ادی و سدی!*
پای چشم ادی و سدی هنوز از چند روز پیش کبوده! سرژورا و کفگرگی کنار هم نشستن، سرژ و کفیه با هم، کفی و سرژیا با هم، اون ور هم عله و کوییریل به عنوان شاهد، بر مبنای" گفتن کو شاهدت، گفت دمم!!" !!
چند دقیقه بعد، همانجا...
ادی و سدی:
:bigkiss:
سرژ و کفیه:
:bigkiss:
کفی و سرژیا:
:bigkiss:
به علت بد آموزی بسیار، منکرات توی دفتر ازدواج خراب میشه و همه رو دستگیر میکنه! این وسط، همه خوشحال بودند که به مراد دلشون رسیدن، اما سرژورا و کفگرگی گریه میکردند، چون خوندن خطبه به اونا نرسیده بود!