هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: دعواهای زندانيان
پیام زده شده در: ۱۶:۲۸ دوشنبه ۲۵ دی ۱۳۹۱
#18

وینسنت کراب


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۰ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۱۲:۵۴ سه شنبه ۹ مهر ۱۳۹۸
از هر جا ارباب دستور بدن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 595
آفلاین
خلاصه:

سیریوس و سوروس با هم در یک سلول هستند.روز اول سر تصاحب تخت بالا جرو بحث میکنند.بعد از اینکه سوروس تخت را تصاحب میکند
سیریوس از کریچر معجون سوسک ساز میگیرد که به خورد سوروس بدهد و او را تبدیل به سوسک کند

. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .


آشپزخانه زندان:

سیریوس این بار دهمه که بهت میگم برو بیرون.برگرد به سلولت.الان یکی میاد میبینه اینجایی.ورود زندانیا به این بخش ممنوعه.

سیریوس نگاه التماس آمیزی به آشپز انداخت و گفت:خواهش میکنم.فقط همین یه بار.من خیلی وسواسی هستم.میخوام برای یک بار هم که شده ببینم غذاها چطوری آماده میشن.اینجوری خیالم راحت میشه.

آشپز که هنوز اخم کرده بود حرفی نزد.فقط سرش را تکان داد و سرگرم کار شد.با دقت هویجهای حلقه شده را سوراخ کرد و کمی از مغز مورچه داخل آن ریخت.در حین انجام کار زیر چشمی مراقب سیریوس بود.
چند دقیقه بعد سیریوس جلو رفت و پرسید:ببینم، این پاتیل سوپ مال کدوم بخشه؟غذاهای سلول ما کدوماس؟سینی ها کجا هستن؟همونایی که اسممونو روشون نوشتین.البته قصد ندارم کاری انجام بدما.فقط کنجکاویه.


ارباب فقط یکی...همین یکی!تصویر کوچک شده


پاسخ به: دعواهای زندانيان
پیام زده شده در: ۱۸:۰۶ یکشنبه ۲۴ دی ۱۳۹۱
#17

الکساندر پردفوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۳ چهارشنبه ۱۳ دی ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۲:۵۸ شنبه ۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۲
از آن سوی پرچین !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 22
آفلاین
صبح زود خورشید خانوم نور خودشو روی زندان انداخت اما اونجا هیچ پنجره ای نداشت که نور ازش عبور کنه، پس کسی متوجه نشد که صبح شده.

چند ساعت بعد

تمام زندانی ها دم سلول سیریوس و اسنیپ وایساده بودن و هر هر کر کر می کردند! سیریوس با صدای هولناک خنده ها چشاشو باز می کنه و ناگهان اینجوری میشه :
- وایـــــــــــی... دیشب چه گندی بالا اومد؟!

بعد که یه نگاه به شلوارش می کنه، همه چی یادش میاد!
- هــــوی... به چی می خندین؟ مگه خودتون شلوار خیس نکردین؟ برین تو سلولاتون ببینم... ( و ناسزا هایی که گفت و ما گوش خودمونو گرفتیم:دی)
سیریوس که داشت از عصبانیت منفجر می شد، دوباره روی تختش برگشت و در فکر نقشه ی بهتری فرو رفت. پس از اندی چشمانش شروع به برق زدن کرد!

بــــیـــز....بــــــــــــیــــــــز...بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیـــــــــــــــــــــــــــــــــــز ( افکت زنگ تفریح زندان )
همه زندانی ها مثل اسب رم کرده به سمت حیاط حمله ور شدن و عده ای هم رفتن تا از دکّه شکلات قورباغه ای بخرن. اما در این بین سیریوس بود که با لبخند ملیحی که روی لب داشت به سوی زیر زمین زندان می رفت.
زیر زمین پر از خالی بود.هیچ شئ یا موجود جانداری اونجا نبود. به آرامی گفت:
- کریچر؟!...کریچر خوشگلم؟!

در همین حال گوشه ای از زیر زمین را مه فرا گرفت و کریچر از میان دودها بیرون آمد.
- چه مرگته اول صبحی؟!

- کریچر جونم؟ عزیزکم؟ یه کاری برای من بکن!

- چی میخوای؟

- معجون سوسک ساز!

- می خوای چیکار کنی؟! اگه وزارت بفهمه دیگه کریچری نیست! کریچر نابوده! کریچر مرده! کریچر پر پر میشه! کریچر...

سیریوس پرید وسط حرفش:
- اون کهربای بنفش رو که همیشه می خواستیش بهت میدم!

- همونی که برای زنم می خواستم؟ وای! کریچر مخلصته! کریچر می میره برات! کریچر هر کاری می کنه! کریچر اینجا، کریچر اونجا، کریچر همه جا !

- خب... حالا زودتر برو اون معجون رو پیدا کن و بیار ولی مراقـ...

قبل از اینکه حرفش تموم شه معجون رو تو دستاش حس کرد!
- هاون... خب دیگه، برو!

- باشه ارباب.

و کریچر ناپدید شد. سیریوس معجون را بالای سرش گرفت و از روی خوشحالی قهقهه ی شیطانی سر داد.

اندر افکارات سیریوس

" آخ جون! حالا کافیه این معجون رو بریزم تو غذاش تا اون تبدیل به سوسک بشه، بعد اونو توی جعبه میذارم و بعد اون جعبه رو تو یه جعبه دیگه میذارم و اون یکی رو هم تو یه جعبه دیگه میذارم و برای خودم پست اش می کنم و وقتی که رسید با چکش لهش می کنم!! خودشه... خودشه... یسسسس...


ویرایش شده توسط الکساندر پردفوت در تاریخ ۱۳۹۱/۱۰/۲۴ ۱۸:۲۳:۲۵
ویرایش شده توسط الکساندر پردفوت در تاریخ ۱۳۹۱/۱۰/۲۴ ۱۸:۳۱:۵۷

تصویر کوچک شده


ما شیفتگان قدرتیم، نه تنشگان خدمت

Only Raven


پاسخ به: دعواهای زندانيان
پیام زده شده در: ۲۱:۱۹ جمعه ۲۲ دی ۱۳۹۱
#16

گیلدروی لاکهارت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۸ جمعه ۱۰ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۱:۲۱ سه شنبه ۲۴ اسفند ۱۳۹۵
از شبنم عشق خاک آدم گِل شد...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 143
آفلاین
سیریوس میدانست که اسنیپ با وقوع این اتفاق باید محتاط شده باشد.به همین خاطر با خود گفت:امشب از شب قبلی بیشتر مراقبم...
و آنطرف ماجرا اسنیپ هم از سیریوس محتاط تر.دست خود را بالای سر گرفته بود تا به محض اینکه کسی داخل شد حسابش را برسد.اما کم کم خواب بر او محیط شد و پلک هایش سنگینی کرد....او در خواب عمیقی فرو رفت...
سیریوس از جای خود برخاست.آهسته قدم برمیداشت تا مبادااسنیپ بیدار شود.به تخت نزدیک شد و آفتابه را بالا برد.در همین حین آن دست اسنیپ که بالا بود از روی دیوار سر خورد و بر فرق سیریوس فرود آمد...سیریوس همانجا بیهوش بر زمین افتاد؛آفتابه هم در دستش بود و آب داخل آن روی شلوارش خالی شد....وای،اگر زندانی ها او را ببینند........


ما سزاواران قدرتیم نه شیفتگان خدمت


ملقب به مرگخوار الشعرا ، از جانب جناب لرد




تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: دعواهای زندانيان
پیام زده شده در: ۱:۰۶ چهارشنبه ۲۰ دی ۱۳۹۱
#15

گودریک گریفیندورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۲۹ یکشنبه ۱۲ دی ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۱۲:۱۹ پنجشنبه ۱۰ مهر ۱۳۹۹
از تالار گریفندور
گروه:
کاربران عضو
پیام: 976
آفلاین

سیریوس به دیوار تکیه داده بود و بدجور در فکر بود. باید راهی پیدا می کرد تا تخت را بدست اورد. در همین حین راهی به ذهنش رسید و یک خنده ی شیطانی کرد.

شب هنگام بود و تمام زندانی ها در حال خواب بودند. اما سیریوس خودش را به خواب زده بود. خیلی ارام پتوی رویش را کنار زد و بعد افتابه ای از زیر تختش بیرون اورد که پر از اب بود. به سمت تخت اسنیپ رفت و ان را کنار پا های اسنیپ خالی کرد.


فردا صبح


تمام زندانیان دور تا دور اسنیپ جمع شده بودند و با صدای بلندی به او می خندیدند.

یکی می گفت: « مرتیکه به این سن رسیده هنوز رختشو خیس می کنه! »

خلاصه اسنیپ مورد تمسخر زندانیان قرار گرفت اما می دانست که کاسه ای زیر نیم کاسه می باشد و او اینکار را نکرده است. خیلی زود فکرش به سیریوس سوق پیدا کرد. سیریوس نیز همراه دیگر زندانیان به اسنیپ می خندید و در دل می گفت که اگر چند شب دیگر اینکار را تکرار کند ، اسنیپ تخت را ول می کند که هیچ ، دیگر خوابیدن را نیز بیخیال می شود.

اسنیپ خیلی ارام با خود گفت: « امشب باید مراقب باشم! »


شب هنگام


سیریوس مثل دیشب شب هنگام از سر جای خود بلند شد و افتابه را از زیر تختش بیرون اورد و به سمت تخت اسنیپ رهسپار شد ...


تصویر کوچک شده


پاسخ به: دعواهای زندانيان
پیام زده شده در: ۲۳:۰۴ سه شنبه ۱۹ دی ۱۳۹۱
#14

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۰۹:۳۸ پنجشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۳
از سر قبرم
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ناظر انجمن
گردانندگان سایت
پیام: 1506
آفلاین
سیریوس نعره کشان گفت: نماینده این بند کجاس!؟ :vay:
جادوگری با موهای ژولیده پشت میله های سلول ایستاد و گفت: نماینده بند منم. چیه چی شده؟
سیریوس با تعجب به جادوگر غریبه نگاه کرد و گفت: هوم؟ تو دیگه کی هستی؟ مگه نماینده این بند همیشه ریچارد دماغ هویجی نبود؟
یکی از زندانی ها که دو سه تختی با سیریوس فاصله داشت به حرف امد و گفت: ریچارد سه ماه پیش مرد. یکی از زندانی ها اعصاب درست حسابی نداشت، با سینی غذا خوری حسابش رو رسید!

... لعنتی. چقدر بد شد. ریچارد همیشه هوای من رو داشت. من که این تازه وارده رو نمیشناسم. بعید میدونم برای من کاری بکنه.
سیریوس به نماینده جدید رو میکنه و میگه: ببین خودت قضاوت کن. اون تخت بالایی همیشه مال من بوده. در تمام مدت این سال ها که من اینجا بودم جای من اون بالا بوده، حالا این سوسول چرب و چیلی میخواد جای منو بگیره. خودت حالیش کن اینجا رئیس کیه!
جادوگر ژولیده به سیریوس بلک نزدیک میشه، انگشت اشاره اش رو به سینه اش میکوبه و میگه: ببین عمو جون. اون ریچارد بود که سرش برای این بچه بازی ها درد میکرد. من حوصله این چیزا رو ندارم. هرکی هرجا که میتونه میخوابه. هیچ کسی هم حق شکایت نداره.

جادوگر ژولیده به طرف در سلول میره تا از سلول خارج بشه، اما قبلش برمیگرده و میگه: تازه... همه اینجا میدونن رئیس کیه. تنها رئیس این بند آرتوره!
سیریوس یک ابرویش را بالا انداخت و پرسید: و آرتور کیه؟
... معلومه دیگه ابله، منم!
نماینده بند این را گفت و از سلول خارج شد.

کار حسابی برای سیریوس بلک سخت شده بود. نگاهی به تخت انداخت و با خودش گفت که اینطوری به نتیجه نمیرسه. اسنیپ دوباره در حال ولو کردن وسایلش روی تخت بالایی بود. باید خودش کاری میکرد که اسنیپ بیخیال تخت بشه و برای همین گوشه ای نشست و مشغول فکر کردن شد.


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


پاسخ به: دعواهای زندانيان
پیام زده شده در: ۱۸:۵۹ پنجشنبه ۲۳ آذر ۱۳۹۱
#13

وینسنت کراب


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۰ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۱۲:۵۴ سه شنبه ۹ مهر ۱۳۹۸
از هر جا ارباب دستور بدن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 595
آفلاین
سوژه جدید:


زندانی اول:تخت بالا مال منه.چند دفعه باید اینو بهت بگم که بفهمی؟:vay:
زندانی دوم:کی گفته مال توئه؟من زودتر از تو دستگیر و زندانی شدم.پس حق انتخاب با منه.
زندانی اول:حرف نزن جوجه.من قبل از دستگیر شدن تو سه دوره پنج ساله تو این زندان گذروندم.بیشتر از خونم اینجا زندگی کردم.کم مونده زن و بچه مو هم بیارم اینجا دور هم زندگی کنیم.

زندانیان دیگر در سکوت به جرو بحث دو زندانی گوش میکردند.موضوع جدیدی نبود.سیریوس بلک و سوروس اسنپ هرگز نتوانسته بودند با هم کنار بیایند.
سیریوس در حالیکه وسایل اسنیپ را از بالای تخت به وسط سلول پرتاب میکرد فریاد کشید:اصلا من نمیفهمم.تو برای چی زندانی شدی؟اون اربابت چرا کمکت نکرد؟نکنه اینجا هم اومدی جاسوسی؟
سوروس با خونسردی پاتیلهای معجون سازیش را از کف سلول برداشت و دوباره روی تخت بالا گذاشت و گفت:مشکل تو همینه که خیلی دیر متوجه میشی.من جاسوس محفل بودم.البته تعجبی نداره.از کسی که مدت طولانی به شکل سگ تو خیابونا گشته انتظار بیشتری نداشتم.

چهره سیریوس سرخ شد.با خودش زمزمه کرد:نمیذارم بمونی اینجا.این سلول یا جای منه یا جای تو.


ارباب فقط یکی...همین یکی!تصویر کوچک شده


Re: دعواهای زندانيان
پیام زده شده در: ۲۰:۳۹ سه شنبه ۳۰ فروردین ۱۳۹۰
#12

یاکسلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۲ چهارشنبه ۲۴ فروردین ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۲۰:۰۰ شنبه ۳۱ اردیبهشت ۱۳۹۰
از محله ی سارکوزی اینا
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 46
آفلاین
مانند تکه کاغذی سیاه در هوا پرواز میکرد.تا به حال پرواز اینقدر برایش لذتبخش نبود اما.....
دوباره مرگ خواران بی عرضگی کرده و یا دسته گلی آب داده بودند که وی را فرا می خواندند . حال دیگر آن بی لیاقت ها شیرینی دستگیری آن بز باز پیر را بر لرد تلخ کرده بودند.
مسیرش را به سمت زندان منحرف کرد. با سرعت به پیش می رفت.حسی از درون به او میگفت پرواز بهتر از جسم یابی است
و جلوی سردر زندان متوقف شد . گامهایش سنگین شده بود و به سختی راه می رفت
-:اسکورپیوس دوباره چه کردی؟این صدای سرد لرد سیاه بود.
اما صدایی از پشت سرش آمد که بسیار آشنا بود.
- شب بخیر تام.
و این صدای آلبوس دامبلدور بود.
ندای ذهن لرد سیاه: آه ؛چرا همیشه و همه جا باید با او روبرو بشم ؟چرا نقشه هام برای از سر راه برداشتنش عملی نشد؟آه و هزاران آه
- دامبلدور اینجا چکار میکنی؟
- تام عزیزم تو با کلک مجموعه ای از یاران توانمند منو گرفتار کردی و همون طور که خودت میدونی هرکی از آلبوس دامبلدور کمک بخواد کمک بلافاصله حاضر میشه!ـ
-ولی دامبلدور با اومدنت به اینجا کار ابلهانه ای کردی.فکر میکنی یک تنه میتونی در مقابل من و یاران وفادارم مقاومت کنی؟ـ
- وای نه! مگر این که مجبور بشم خودمو به زحمت بندازم.
و دامبلدور به هدفش که عصبانیت و دستپاچگی ولدمورت بود ،رسید
ولدمورت از شدت خشم چنان فریادی زد که گویی برای لحظه ای زمان ایستاد.
اما حس کرد صدا دارد از گلویش خارج میشد ،به دانبلدور نگاه کرد ،بله دوباره از جادوهای اختراعی خودش استفاده کرد
دامبلدور با حرکت دورانی چوبدستیش در کثری از ثانیه تمام نیروی فریاد ولدمورت را از گلویش خارج کرد.و نیروی زخیره شده را با حرکتی شلاقی به سمت ولدمورت شلیک کرد.ولدمورت سعی کرد جادو را منحرف کند اما نشد.سعی کرد سپری بسازد اما جادوی دامبلدور به آسانی از آن عبور کرد.آن جادو آن چنان نیرو مند بود که در شعاع یک متری خود خلاء ایجاد کرده بود.آن جادو به طور دایره وار به دور ولدمورت در حرکت بود و او انواع و اقسام جادو ها را برای انحراف آن امتحان میکرد اما آن جادو از محورش حتی اندکی تکان نمیخورد.
حال که ولدمورت برای اولین بار در عمرش مستأصل مانده بود وقت آزادی زندانیان بود
با دست آزادش به ساختمان زندان اشاره کرد و دیواری آتشین زندان را دربر گرفت. دامبلدور انگشت سبابه اش را روی حنجره اش گذاشت و گفت: شاگردان من ،دامبلدور به اینجا آومده که بگه توبه ی همتون پذیرفته س . هرکی میخواد آزادی شو بهش ببخشم به سمت هاگزمید جسم یابی کنه!
ولدمورت که تا آخر ماجرا را خوانده بود از میان آن جادو فریاد برآورد:نـــــــــــــــــــــه!امکان نداره!
و میدانست که بی یاور مانده .وطعم تلخ خیانت را می چشید.
که ناگهان ورد سپرمدافع بر زبانش آمد و چیزی که از چوبدستیش بیرون آمد یک گربه ی بزرگ بود.
آنها جادوی دامبلدور را از بین بردند اما دامبلدور از شدت تعجب خشکش زده بود.
- چی؟تام چرا گربه؟نکنه.....! و خودت میدونی تنها جانورنمای گربه ی دنیا....؟
ولدمورت از خودش متنفر بود.
و صداهای فریادی که از داخل ساختمان می آمد نشانه آن بود که گروهی به ولدمورت وفادار مانده اند.
ولدمورت چوبدستیش را به صورت چنبر یک مار به حرکت در آورد ودر لحظه نوری آبی رنگ به صورت یک مار به دور دامبلدور چنبر زد.
- نه توروخدا تام !زحمت نکش. من از مرگ دردناک خوشم نمیاد. و دامبلدور با یک حرکت موجی آنرا خنثی کرد.
- بگو ببینم تام شنیدن اسم مک گونگال برات مفهومی داره؟
نه نه نه دامبلدور نباید از راز ارتباط عاشقانه اش با مینروا خبردار میشد.البته هنوز هم احساس میکرد او را دوست دارد ولی هیچ کس نباید بویی ببرد . و ذهنش را بروی دامبلدور بست
در زندان نیز جنگ به نفع مرگ خواران توبه کننده پایان یافته بود و آنان جسم یابی کرده بودند .اسکورپیوس از ناحیه ی پا زخمی شده بود-رودولفوس لسترنج بیهوش بود-آستوریا ناله میکرد و خائنان هم فرارکرده بودند
دامبلدور گفت: تام تو به مینروا نظر داشتی؟
لرد سیاه از میان جادوهایی که از آن دو شلیک میشد گفت :........
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
آیا دامبلدور از رازشان باخبر میشد؟آیا آبروی لرد میرفت؟آیا مک گونگال انکار میکرد؟
بقیه با نفر بعدی


مرگ برای یک انسان فرهیخته شروعی دوباره است
آدولف هیتلر
به نقل از آلبوس دامبلدور


Re: دعواهای زندانيان
پیام زده شده در: ۱۸:۲۵ سه شنبه ۳۰ فروردین ۱۳۹۰
#11

اسکورپیوس مالفویold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۴ چهارشنبه ۱۲ آبان ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۱۳:۳۷ شنبه ۷ تیر ۱۳۹۳
از بی شخصیت ها متنفرم!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 157
آفلاین
-چوبدستیت رو بده به من احمق!

اسکورپیوس راهی به جز تسلیم شدن نمی دید. در حالی که با دست هایی لرزان می خواست چوبدستیش را تحویل دهد ناگهان صدایی آمد که روزنه ی امید را در دلش زنده کرد!

-اینجا چه خبره؟

ملت:

همه می دانستند تنها یک نفر در تمام دنیا می تواند اینگونه جیغ بنفش بکشد و بقیه ی موجودات از انجام چنین کاری عاجزند!

اسکورپیوس که بهترین موقعیت را بدست آورده بود، گفت:

-من الان می گم چی شده؟ اینها در صدد قیام بر علیه ما دو نفر بودند. می خواستند ما رو بکشند و خودشون فرار کنند!

لینی در حالی که با عصبانیت به زندانیان نگاه می کرد، گفت:

-که اینطور دو روز من نبودم این طوری رفتار کردین! منم سوغاتی هاشون رو برای خودم نگه می دارم. به جاش توی سلول هر کودومشون یه دیوانه ساز می ذارم تو بهشون یه درس حسابی بدن!

پس از آن جیغ بنفش دیگری کشید و گفت:

-گم شید!

زندانیان مانند تیر های از کمان رها شده به سرعت متفرق شدند. بارتی به بلا نزدیک شد. او با اضطرابی که در صدایش موج می زد، گفت:

-حالا چه غلطی بکنیم؟ همه ی ما ها می میریم!

بلا در حالی که لبخندی تصنوعی بر لب داشت، گفت:

- هیچی! دور هم می میریم کلی هم خوش می گذره!

- مطمئنی حالت خوبه؟

بلا در حالی که لبخندش کم کم به گریه و زاری تبدیل می شد، گفت:

-هیچ کاری نمی تونیم بکنیم! بدبخت شدیم!

-چرا یه کاری می تونین بکنین!

این صدای اسکورپیوس بود که با چهره ی این مدلی به آنها خیره شده بود.


هلگا معتقد بود ...

[b]« هوش و علم ، [color=990000]شجاعت و غلبه بر ترس[


Re: دعواهای زندانيان
پیام زده شده در: ۱۲:۵۶ جمعه ۵ فروردین ۱۳۹۰
#10

رز ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۲۴ پنجشنبه ۱۳ آبان ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۲۱:۱۰:۱۱ پنجشنبه ۱۶ آذر ۱۴۰۲
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1473
آفلاین
اسکورپیوس در حالی که در اتاق نگهبانی اش نشسته بود و چوبدستی اش را برق می انداخت زیر لب با خود حرف میزد. او از وقتی که زندانبان آزکابان شده بود دیگر وقت نداشت که به اربابش خدمت کند و در ماموریت های او شرکت کند و افسوس میخورد. شاید اگر همه ی زندانیان میمردند وقت بیشتری پیدا میکرد. اما اگر همه ی زندانیان را به اربابش میداد چه؟ سریع این فکر را از ذهنش خارج کرد. نه. او بیش از یک مرگخوار خود شیرین یک زندانبان بود. سریع خود را آماده کرد و ذرت بوداده ی خودش را آماده گذاشت تا فردا سر دعوا آن را بخورد. چندین بار افسون سپر مدافع را تمرین کرد تا یک وقت دیوانه ساز ها به او حمله نکند. سپس با خییالی نسبتا آسوده از حفظ جان خودش و در عوض با هیجانی وافر نسبت به خشونت و دعوای فردا به خواب رفت. خواب اشفته ای دید.

بارتی در حالی که پاورچین پاورچین راه می رفت حرکت کرد. با اره ای که خودش اختراع کرده بود میله را برید و با حرکت دستش علامت داد که دیگران پشت سرش بیایند. سریع چوبدستی زندانبان لینی که خواب بود را از جیبش برداشت راه افتاد. درست اتاق اسکورپیوس را بلد نبود اما میتوانست پیدایش کند.

تلق تلوق تق تق تتق تاق!

- هیــــــس! چه خبرتونه؟
- هیچی. پای بلا گیر کرد به صندلی.
- زود باشین راه بیفتین.

اتاق اسکورپیوس
گروه زندانیان پاورچین پاورچین حرکت کردند و بالای سر اسکورپیوس رسیدند که خر و پف ملکوتیش فضا را پر کرده بود. بارتی چوبدستی اش را بالا آورد و سپر مدافعی دم در اتاق ایجاد کرد تا دیوانه ساز ها مزاحم آنها نشوند. همین که چوبدستی را به سمت اسکورپیوس گرفت...
- اوادا..
- نه!

اسکورپیوس از خواب پرید و با یک دست از روی تخت جست زد و چوبدستی اش را برداشت. درون تخت جایی که طلسم مرگبار بارتی به آن برخورد کرده بود سوراخ بزرگی به وجود آمده بود. بارتی گفت:

- یه تنه از خودت دفاع کن. ما در برابر تو همه با هم متحدیم.

همین که اسکورپیوس قصد کمک خواستن از دیوانه ساز ها را پیدا کرد چشمش به سپر مداقع افتاد. بارتی چوبدستی را به بلا داد و با مشت و لگد به جان اسکورپیوس افتاد تا چوبدستی اش را بگیرد.



ارباب جان، جان جانان اند اصلا!






Re: دعواهای زندانيان
پیام زده شده در: ۹:۴۰ یکشنبه ۲۹ اسفند ۱۳۸۹
#9

گودریک گریفیندورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۲۹ یکشنبه ۱۲ دی ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۱۲:۱۹ پنجشنبه ۱۰ مهر ۱۳۹۹
از تالار گریفندور
گروه:
کاربران عضو
پیام: 976
آفلاین
تمام زندانیان در فکر عمیقی فرو رفته بودند. آن ها نمی دانستند چه کار کنند. در میان آن ها فردا جنگ شروع می شد و در حین جنگ توسط دیوانه ساز ها بوسیده می شدند.

بلاتریکس با صدای بلندی گفت: بارتی زود باش نقشه بکش ... اما به نظرم نیازی به اینکار نیست چون فردا توسط من کشته می شی

بارتی میز غذا خوری را هل داد تا وارد شکن بلاتریکس شود.

بلاتریکس:

-ای دیوونه اگه جنگ بشه ، قبل از اینکه دماقتو بالا بکشی کشته خواهی شد ... اما مسئله این نیست!

بلاتریکس در حالی که هنوز جنبش هایی را در شکمش احساس می کرد گفت:پس جریان چیه؟

بارتی در حالی که می خواست دهنش را باز کند و حرف بزند ، آنتونین بلند شد و با صدای بلندی گفت: جریان این است ... 100 دستگاه فشفشه برای صد نفر ... 10 ماشین پرنده برای 10 نفر ... تهسیلات خرید چوب جادو به مبلغ 1 ریال و هزاران جایزه ی نقدی دیگر برای میلیون ها نفر ... بانک آنتونین به فردایی بهتر می اندیشد

بارتی: ... بازم کی به این دیوونه قرص داده؟

بلاتریکس که دیگر شکمش غش غش نمی کرد گفت: بارتی مسئله رو عوض نکن جواب منو بده

-جریان اینه که اسکور می خواد ما با هم بجنگیم و همینطور توسط دیوانه ساز ها هم بوسیده بشیم و زندان خالی بشه ...

-خب این چه سودی برای اسکور داره؟

-چقدر خنگی تو ... خب اون وقت زندان خالی می شه و اسکور هم راحت می شه دیگه!

بلاتریکس کمی فکر کرد و بالاخره گفت: خب می گی چی کار کنیم؟

بارتی خنده ی مسخره آمیزی کرد و گفت: این همه فکر کردی که اینو بگی؟ ... دیوونه ما باید تا صبح نشده کار اسکور رو یک سره کنیم


تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.