هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: خانه شماره دوازده گریمالد(محفل ققنوس)
پیام زده شده در: ۱۲:۴۵ پنجشنبه ۸ شهریور ۱۳۸۶

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
لارتن با وحشت استوانه را قاپید و گفت:باید یه جایی قایمش کنیم!
و قبل از آن که ادوارد بتواند جلویش را بگیرد وردی را بر روی ان اجرا کرد.استوانه لرزشی کوتاهی کرد و بعد با صدای پاق عجیبی ناپدید شد.
ادوارد پرسید:چیکارش کردی؟کجا فرستادیش؟
لارتن در حالی که با چوبدستی کشیده گارد گرفته بود پاسخ داد:فرستادمش به قرارگاه محفل.به اتاق...
ادوارد دانست که دیگر برای ناپدید شدن دیر شده و باید با چندین مرگخوار مبارزه کنند پس با حرکت تندی او را به سکوت واداشت:مهم نیـ...آخ!
طلسم فیروزه ای رنگی که به سرعت به سمتش میامد او را مجبور کرد تا سریعا جاخالی بدهد و در نتیجه شاخه درختی محکم به بازویش فرو رود.
بلاتریکس که دوان دوان به آندو نزدیک میشد فریاد زد:خوشحال میشم اهمیتش رو بهت حالی کنم بونز!
بونز در حالی که از درد دندانش را به هم میسایید گفت:متاسفم که این افتخار رو نخواهی داشت بلا.
جولیا تراورز خنده کنان طلسمی را روانه لارتن کرد:میبینیم!
++++++++++++
_:دوشیزه اوانز.یکی از دوستانتون رو بردارید و با لمس این رمزتاز به جنگل ممنوعه،به کمک بونز و کرپسلی برید.اونا بدجور توی دردسر افتادن.
آلبوس با لحنی قدرتمندانه این را گفت و نگاهش را به دختر سرخ موی پیش رویش دوخت:اونجا دو سه جین مرگخوار هس که مزاحمشون شدن.
محفل ققنوس.اتاق ویولت بودلر.
ویولت استوانه پیش رویش را کمی اینور و آنور کرد:این دیگه چیه؟مطمئنم همچین اختراعی به عمرم نداشتم.حتما یکی دیگه از شوخی های بچه هاس...
_:ویولت.بیا پایین لطفا.پسرا تو دردسر افتادن.
ویولت به صدای نگران لیلی چنین پاسخ داد:اومدم.
و سپس در حالی که چوبدستیش را به استوانه نشانه رفته بود غرغر کنان گفت:پسرا مگه کار دیگه ای هم بلدن؟تو هم باید بری به یه زباله دونی درست و حسابی.
با صدای پاق دوم،استوانه ارزشمند در میان کوهی از زباله ها ظاهر شد...


But Life has a happy end. :)


Re: خانه شماره دوازده گریمالد(محفل ققنوس)
پیام زده شده در: ۱۶:۰۴ یکشنبه ۴ شهریور ۱۳۸۶

ادوارد بونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۵ شنبه ۲۳ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۰:۱۹ جمعه ۸ فروردین ۱۳۹۹
از اینوره!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 475
آفلاین
-: بيا بريم لارتن..
-: نه ...مي دوني اگه اونا بفهمن جايي اون استوانه كجاست چي مي شه؟
-: دامبلدور به من گفت كه ببينم لرد خبر داره يا نه ..همين ..ما الان مي دونيم كه اون از مكان كلي اون خبر داره..حالا بايد بهش خبر بديم..
-:نه...اگه ما بريم اونا استوانه رو بر مي دارن...من الان به دامبلدور خبر مي دم .
لارتن چوبدستي اش را بيرون كشيد و سپر مدافع نقره اي رنگي را ظاهر كرد.سپر نقره اي به سرعت از آنجا دور شد*. صداي مرگخواراني كه به دنبال استوانه مي كشتند هنوز ببه گوش مي رسيد.
-: ما چه طوري مي تونيم توي اين زمين گل آلود جاي يك استوانه ي كوفتي رو پيدا كنيم؟
-: تو بايد وظيفت كه خدمت به لرد هست رو انجام بدي ، رودولف.
-: ببين بلا چي مي گه آنتونين..ميشه بگي چطوري بايد توي اين جنگل به اين بزرگي يه استوانه پيدا كنيم؟
-: لرد به من گفت كه اون استوانه از خودش رد پا به جا مي ذاره؛ بايد دنبال ردش باشيم.با وجود اين بارون ناگهاني نمي تونيم دنبال رد پاي فلچر بگرديم.
-: رد پا؟...چه جور ردپايي؟...اينجا جز رد پاي يه مشت جونور چي پيدا مي شه؟!..
-: بهتون گفتم خفه شيد..مي فهميد يا جور ديگه ي حاليتون كنم؟
بوته ها و درختان پيچ در پيچ و در هم گره خورده اجازه نمي دادند كه لارتن و ادوارد آنها را ببينند اما برايشان مثل روز روشن بود كه منظور بلا چيزي جز طلسم شكنجه نيست.ادوارد ساكت شده بود و به حرفهاي آنها گوش مي كرد.شايد چيز به درد بخوري از حرفهاي آنها بفهمد.
-: ادوارد همينجور اينجا واينستا..بايد دنبال اون استوانه بگرديم.
-: هيچي از چيزايي كه گفتن نشنيدي؟بگرد دنبال رد جادويي ..عجله كن؛آره، رد جادويي ، اون استوانه روي اطرافش تاثير مي ذاره..
ادوارد با ديدن نگاه بهت زده ي لارتن جمله ي دوم را اضافه كرد.
با تمام شدن اين جمله هر دو به دنبال ردپايي جادويي دور و اطراف خودشان را گشتند. به دنبال يك ناهماهنگي در محيط پيرامونشان. به دنبال يك آشوب و به هم خوردگي در نظم طبيعت.
-: اينجاست ادوارد..اين جاست..بيا
-: لارتن در حالي كه چوبش را به سمت زمين گرفته بود ادوارد را صدا كرد.لارتن وردي تيره رنگ شبيه به رنگ اهن به سمت زمين فرستاد. و بلافاصله زمين شكافته شد و خاك به اطراف پاشيد و گودالي پديد اورد. در ته گودال استوانه ي قرمز رنگ به چشم مي خورد.ادوارد به آرامي استوانه را از گودال بيرون آورد.با اين كار ناگهان استوانه درخشيد و نور زرد رنگي به اطراف ساطع كرد.
-: اونجا رو بلا..اون نور!
================
*آيا من بلاك مي شوم؟!!
دامبلدور پيام رو گرفته ديگه پس بايد كمك ""بفرسته""(دامبلدور رو نياريد وسط...داستان رو هم به اين زودي ها تموم نكنيد..بي زحمت..
به نظر من بهتره كه محفلي ها بخوان استوانه رو براي اينكه دست بلا بهش نرسه به جاي ديگه اي منتقل كنن اما اشتباه مي كنن و به يه جاي ديگه مي فرستن.


می تراود مهتاب..


"وقتش رسیده که همه‌ی ما بین چیزی که درسته و چیزی که آسونه، یکی رو انتخاب کنیم."
- پروفسور دامبلدور



Re: خانه شماره دوازده گریمالد(محفل ققنوس)
پیام زده شده در: ۲۱:۴۹ شنبه ۳ شهریور ۱۳۸۶

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
_:من از گل و لای متنفرم!
_:ممکنه دو دقیقه غر نزنی؟
_:اوه بله استاد!!
این صدای بگو مگوی دو جادوگر بود یکی از آنها شنل آبی نازکی بر تن و خصوصیات بارز دیگری موهای نارنجی رنگش بود.تقریبا یک ساعت از ورود آنها میگذشت ولی هنوز نتوانسته بودند جای آن وسیله را پیدا کنند.دامبلدور خاطره خود از ذهن جویی ماندانگاس را در اختیار آنها قرار داده بود تا بتوانند با مشاهده جزئیات موجود در خاطره استوانه را پیدا کنند.
لارتن که کم ککم داشت حوصله اش سر میرفت گفت:ادوارد نمیشه که...
ادوارد با حرکت تندی دستش را بالا آورد:ساکت.
لارتن که خیلی بهش برخورده بود گفت:تو حق نداری ..
ادوارد با لحنی که اضطرار در آن موج میزد گفت:لارتن خواهش میکنم ساکت!یه صدایی شنیدم.
به راستی چنین بود.صدای خش خش برگها که حکایت از نزدیک شدن کسی به آندو میکرد با صدای گفتگویی ادغام شده بود:
_:بلا حداقل یه ذره استراحت کنیم.این خیلی احمقانه اس که بخوایم با توجه به گرفتن رد ماندانگاس که فقط میدونیم اومده تو این جنگل وجب به وجب این خاک رو بگردیم.
در پاسخ به این صدای زنانه،صدای سرد آشنایی گفت:بس کن جولیا!تو فکر بهتری داری؟دستور واضح و روشنه!برید به جنگل ممنوعه.وجب به وجبش رو به دنبال بوی ناخوشایند بگردید و هرچیز یا هرکسی رو که سر راحتون دیدید بکشید.تو چیزی از استراحت شنیدی؟
در ادامه صدای همهمه ای در تایید حرف بلاتریکس بلند شد و نشان داد آندو تنها نیستند.لارتن و ادوارد به هم خیره شدند.در چشمان هردو یک چیز را میشد خواند:احساس خطر.
=============
فکر میکنم لرد اونقدر قوی باشه که بتونه رد دانگ رو پیدا کنه.علاوه بر اون،پست زدن بدون درگیری با مرگخوارا که صفایی نداره!!

هر چهار پست تا شب نقد می شود.با احترام.


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۴ ۲:۱۰:۰۰

But Life has a happy end. :)


Re: خانه شماره دوازده گریمالد(محفل ققنوس)
پیام زده شده در: ۲۰:۰۸ شنبه ۳ شهریور ۱۳۸۶

ادوارد بونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۵ شنبه ۲۳ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۰:۱۹ جمعه ۸ فروردین ۱۳۹۹
از اینوره!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 475
آفلاین
مطمئن نبود که مرگخواران ردی از او نگرفته باشند و با درماندگی، شروع به کندن زمین کرد...
...
-:دانگ...دانگ.پاشو..ماندانگاس..چت شده مرد؟..
اين صداي لارتن و ادوارد* بود كه دور "فلچر"* جمع شده بودند. نمي دانستند كه چه شده بود. حتي دامبلدور هم توجهي به اتفاقي كه براي فلچر افتاده بود نداشت.او پس از اينكه چند لحظه اي به چشم فلچر نگاه كرده بود از روبه روي او بلند شده بود و به حياط خلوت خانه رفته بود. و آنها را با فلچر بيهوش شده تنها گذاشته بود. ادوارد چوبش را بيرون آورد و به ليوان آبي كه در مقابلش بود ضربه زد و زير لب گفت: " آگوامنتي" . لارتن ليوان را از دست او كشيد و به زور به حلق فلچر ريخت.
-:مواظب باش لارتن ..الان خفش مي كني!
-:نترس...به نظرت دامبلدور باهاش چي كار كرد؟
-: يقينا ذهن جويي كرده... اما دانگ تحملش رو نداشته!
-: نمي دونستم دانگ اين قدر ضعيفه! يعني اون تحمل يك ذهن جويي ساده رو هم نداشته؟..من فكر نكنم ذهن جويي درد داشته باشه!
-: درد نداشته!...ولي احتمالا خاطراتي كه به يادش اومده چندان خوشايند نبوده..
-: يعني الان چي ميشه؟...فكر مي كني دامبلدور فهميده؟..
-: يقينا آره..
-: ايول...اين يعني يه ماموريت!
ادوارد نگاه زودگذري به چهره ي لارتن شاد لارتن انداخت و سپس برخاست و به سمت حياط خلوت پيش رفت.شنل نازك آبي رنگش در پشتش تاب مي خورد. يقينا اگر هري آجا بود به ياد سوروس اسنيپ استاد درس معجون ها مي افتاد.
با ورودش به حياط خلوت هواي گرم تابستاني به صورتش خورد. هنوز يك قدم هم برنداشته بود كه :
-: ادوارد ..بيا اينجا!
-: بله قربان..اتفاقي افتاده؟..توي فكر دانگ چي ديديد؟...جريان استوانه چيه؟..چرا از من خواستيد كه به اينجا بيام؟
-: اون يه استوانه ي باستاني استوانه ي پريكانت..!
ادوارد دهانش را باز كرد تا چيزي بگويد اما دامبلدور او را به سكوت فراخواند.
-: اتفاق اينه كه ماندانگاس فلچر اونو دزديده..و من جاشو توي فكر دانگ ديدم ..خودت از من بهتر مي دوني كه اون استوانه چيه و چي كار مي كنه..از تو هم خواستم بياي كه بري دنباله اون استوانه..
ادوارد بار ديگر خواست حرف بزنه اما دامبلدور اجازه نداد.
-:اما قبل از اينكه جاي اون استوانه رو بگم بايد بفهميد كه لرد از جاي اون خبر داره يا نه..
-:اما چرا؟
-: از تو بعيده ادوارد، واضحه كه اگه بدونه تا حالا برداشتتش و كار سخته..اما اگه بر نداشته باشه منتظر كه ما بريم سراغش..تو لارتن بايد اين كارو بكنيد..آبرفورث و سارا هم مواظب دانگ مي مونن تا شما برگرديد..
ادوارد همچنان مات و مبهوت به دامبلدور نگاه مي كرد.
===============
خب به نظرم لارتن كار درستي كرد ..اين ماجرا به طنز نمياد...بايد جد باشه
* خوب من اگه اسم خودمو نگم مثل اينكه قرار نيست كس ديگه اي بگه..والا!! دليل اينكه خودم رو انتخاب كردم اين بود كه اينيگو گفته بود كه اين جادوها باستاني اند..و ادوارد هم توي جادوهاي باستاني تخصص داره..


می تراود مهتاب..


"وقتش رسیده که همه‌ی ما بین چیزی که درسته و چیزی که آسونه، یکی رو انتخاب کنیم."
- پروفسور دامبلدور



Re: خانه شماره دوازده گریمالد(محفل ققنوس)
پیام زده شده در: ۱۶:۴۲ شنبه ۳ شهریور ۱۳۸۶

لارتن کرپسلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۲ دوشنبه ۳۰ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۰۲ شنبه ۱۷ اسفند ۱۳۹۲
از یو ویش!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 471
آفلاین
عرق را از روی پیشانی اش پاک کرد. در حالی که استاوانه را که زیر لباسش بود به شدت می فشرد، به سرعت در میان درختان جنگل ممنوعه پیش می رفت. چند بار با حالتی عصبی به دور خودش چرخید. احساس می کرد تمام درختان چشم دارند و او را ورانداز می کنند. باید از شر آن راحت می شد. بخاطر اشتباهی که مرتکب شده بود افسوس می خورد. اگر این بار حرص و طمع جانش را نمی گرفت، شانس آورده بود.

چقدر احمقانه محفلی ها را با شوخی و خنده دست به سر کرده بود و از لو دادن استوانه اجتناب کرده بود. باید فکرش را می کرد. ابزاری که انقدر برای مرگخوارها و محفلی ها اهمیت دارد، نمی توان به این راحتی فروخت.

به یاد خطری که چند ساعت قبل در کوچه ناکترن از بیخ گوشش گذشته بود افتاد.

کافه کثیف و چندش آوری که در گوشه و کنار آن تاریکی حرف اول را می زد.
- ببین گریگور! این دفعه واست یه چیز استثنایی آوردم! چیزی که هم مرگخوارا و هم محفلیا دنبالشن. بابت این یکی باید 5000 هزار تا بهم بدی!

و وقتی استوانه را روی میز گذاشته بود، با این جمله روبرو شده بود:
- زود از اینجا برو! بابت این چیزا خیلی راحت جون آدمو می گیرن! دیگه نیا اینجا!

و درست موقع خارج شدن از کافه، شخص مرموزی را دیده بود که با لبخندی که به چهره داشت، دستش را به زیر آستین ردایش برده بود و وانمود کرده بود که خارش بازویش را رفع می کند. اما بعد از خارج شدن از کافه متوجه شده بود که در محاصره مرگخواران است! از چند ثانیه فرصتی که داشت استفاده کرده بود و اکنون در جنگل ممنوعه بود!

مطمئن نبود که مرگخواران ردی از او نگرفته باشند و با درماندگی، شروع به کندن زمین کرد...


ویرایش شده توسط لارتن کرپسلی در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۳ ۱۷:۰۳:۴۶

نارنجی رو بخاطر بسپار!

طنز نویسی به موجی از دیوانگی احتیاج داره...

چه کسی بود صدا زد : لارتن!؟


Re: خانه شماره دوازده گریمالد(محفل ققنوس)
پیام زده شده در: ۷:۰۸ شنبه ۳ شهریور ۱۳۸۶

لاوندر براونold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۴ چهارشنبه ۱۷ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۶:۴۳ شنبه ۲۱ مهر ۱۳۸۶
از تو دفتر ِ مدیر ِ مدرسه!!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 544
آفلاین
_از کجا شروع کنیم ....
ملت اسلی نگاهی به هم میندازن، بعد یکی از اونا که نسبت به بقیه بسیار عاقل تر بوده پیشنهاد جالبی میده .
- به نظرم بهتره که شصت نفرمون به اون دوتا بفهمونیم که قضیه از چه قراره ...ام، اون دوتا بیان به دوتا از ما بفهمونن، سه تا از ما به چهارتا از ما بفهمونن... خلاصه که به نظرم باید یه یه ساعتی رو صرف فهموندن وخامت اوضاع به هم دیگه بکنیم.
و اعضای اسلی که میدونستن حق با اونه :

میدان گریمولد

سارا: اون چیزه که این شکلی بود (اون با دستش مدل استوانه ی افسونهای پریکانت رو نشون میده )، ما فقط میخوایم اسمشو بگی!
ماندی که با حالت نشسته روی صندلی و سعی میکنه به چشم های هیچکسی مستقیم نگاه نکنه میگه :
- هوم م! چهروز گرمیه،مگه نه؟
سارا که کم کم داره از مرز قرمزی رد میشه و به بنفش میرسه دستاشو روی میز مشت میکنه و بلند میشه .
- خودت میگی یا بریزیم سرت...
دامبلدور: سارا جان، خشونت به خرج نده. همه چیز رو میشه با مذاکره درست کرد. فکر میکنم خود دانگ هم دوست داره به ما بگه، درسته دانگ؟
ماندی : خب،اره. ولی الان خیلی حالم بده...
دامبلدور: خب، پس فقط اسمشو بگو...
ماندی :اسم کیو؟
سارا پاشو محکم به زمین میکوبه تا با این روش شاید یه مقداری تجدید نظر در نهوه ی خفه کردن ماندی بکنه .
ماندی: اهان، اسم همون اون شکلیه ( با دستش مثل سارا عمل میکنه )!؟ خب، اون چیزه دیگه ...استوانه اس!
ابرفورث که دست به سینه نشسته زیر لب میگه:
-نه بابا! خودت گفتی؟ توش چیه!؟
ماندی:جهزیه امه!
همه نگاه هایی به حالت به ماندی میندازن و اونم در مقابل این طوری به اونا نگاه میکنه .
دامبلدور : برو بیارش که من ببینم ...
ماندی: خوابیده! زشته الان بیدارش کنیم...
دامبلدور:پس با افسون جمع اوری اونو میارم!
ماندی داره ز ترس سکته میکنه ... دامبلدور ابروهاشو بالا برده و داره به ماندی نگاه موشکافانه ای میکنه .

بزودی در نقدستان محفل ققنوس نقد می شود .با احترام.


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۳ ۱۳:۰۲:۲۰

[font=Tahoma][size=large][b][color=3300FF]نیروی جوان > تفکر جوان > ایده های نو > امید ساحره ها و ج�


Re: خانه شماره دوازده گریمالد(محفل ققنوس)
پیام زده شده در: ۴:۵۰ دوشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۸۶

جولیا تراورز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۰۹ شنبه ۱۶ اردیبهشت ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۰:۲۸ سه شنبه ۳۱ فروردین ۱۳۸۹
از دژ مرگ ( شکنجه گاه جادوگران سفید ! )
گروه:
کاربران عضو
پیام: 79
آفلاین
دامبلدور: ببین ماندی عزیزم الهی که این محفل فدات شه 1 دقیقه اون مختو به کاربگیر..ماندی: بله .. , عزیزم خب ببین اون مخ واسه این نیست که تو بخوای ازش گچ و سیمان درست کنی واسه اینه که تو ازش کار بکشی فدات شم ...الان اوگی شدی دیگه مگه نه گلم ؟
_ اها اره یه چیزای فهمیدم
ملت محفل : واقعا ....فهمیدی !!!!!!
دامبل : ما اینیم دیگه چه میشه کرد ...خب حالا بگو چی دزدیدی ؟
ماندی : خب باشه باب بیا اینم گردنبند مینروا
ملت :
دامبل : باشه مثه اینکه ادم نمیشی باشه سارا از اینجا به بعد با خودت
سارا : بله حتما ...چطوری ماندی جونم
ماندی : من مامانمو می خوام:mama:
------------------------------------------------------------------------------------------------------------
تالار اسلیترین
ملت اسلی همه با هم داشتن به اجرای مراسم تو سرزنان می پرداختند که صدای مهیب لرد به هوا برخواست سامانتا به سرعت از اتاق لرد بیرون میاد و طبق معمول با سر پخش زمین میشه
ملت اسلی :
جولیا : نوبت شما هم میرسه اینکه خواهرشه این شد بدا به حال شما
ملت : پس تو چی ؟ ها ؟
_ چیزه خب من باب اصلا چرا بحث میکنین ما باید هرچه زودتر اینو پیدا کنیم و گرنه ......
بارتی : و گرنه ...
بلیز: و گرنه زنده زنده پخته میشیم
سامانتا که دوباره به حالت طبیعی برگشته بود گفت باید به چند گروه تقسیم بشیم خب ..کیا با بلا میرن ؟
ملت :
با هر بدبختی که بود تقسیم بندی شدند
_از کجا شروع کنیم ....


ویرایش شده توسط جولیا تراورز در تاریخ ۱۳۸۶/۵/۲۹ ۵:۰۹:۲۰
ویرایش شده توسط جولیا تراورز در تاریخ ۱۳۸۶/۵/۲۹ ۱۵:۲۴:۲۶



Re: خانه شماره دوازده گریمالد(محفل ققنوس)
پیام زده شده در: ۱۹:۰۳ یکشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۸۶

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 993
آفلاین
ماندی به شدت در کف جمله ی آخر حرف های دامبلدور بود! آنها می خواهند از او مراقبت کنند یعنی دیگه غذا و خواب و مشت و مال هر روز ردیفه!

ماندی در همین افکار بود و هنوز متوجه اصل اینکه " مراقبت کنیم یعنی مواظبش باشیم نمیره ، نه اینکه مثل یک بچه شیش ماهه تر و خشکش کنیم" نشده بود که ناگهان در اتاق باز شد آبرفورث در چهارچوب در نمایان شد.

_ ماندی بپر پایین... پرفسور دامبلدور کارت داره! بدو...حیاتیه!
ماندی بادی به قب قب انداخت و از پله ها یکی یکی پایین رفت. اما خبر از نگهبانای دو طرف پله ی ذهنش که برای او تعظیم می کردند نبود و او کمی تعجب کرد!

خلاصه ماندی با کمال وقار رو به روی دامبلدور نشست. ریموس که از دور داشت به این حالت به ماندی که از دیروز تا حالا از زمین تا آسمون فرق کرده بود نگاه می کرد ، طاقت نیاورد و گفت :
_ یه دفعه نیوفتی ماندی؟ خیلی خودتو گرفتی! بیام کمک؟
ماندی هیچ توجهی به او نکرد و رو به دامبلدور گفت :
_ خب پرفسور. با من کاری داشتین؟ زود بگین من خستم برم بالا بخوابم...روز پرکاری داشتم!
ملت محفلی :

دامبلدور که خــــوب این ماندی خیال پرداز رو می شناخت گفت :
_ ببین دانگ! مسئله جدیه... اگه می خوای زنده بمونی باید به ما کمک کنی تا ما هم بتونیم کمکت کنیم! حاضری؟
ماندی در حالی که روی صندلی لم می داد گفت :
_ بچه بپر دو تا لیموناد بردار بیا... بله پرفسور می فرمودین... حالا در چه مورد هست؟

لارتن که متوجه شده بود منظور ماندی از بچه، اوست، به این حالت به او خیره شده بود: یعنی نوکر بابات غولومی!
دامبلدور با آرامش به چشم های ماندی خیره شد و گفت :
_ تازه ترین چیزی که دزدیدی چی بود و کی بود؟
ماندی به این حالت به دامبلدور نگاه کرد و پاسخ داد :
_ ساعت جیبی طلایی شما! همین الان...
ملت محفلی :
دامبلدور :

_______________

در راستای حمایت از کوتاه نویسی!

بزودی نقد می شود.با احترام.


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۶/۵/۲۸ ۲۲:۱۶:۱۹
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۶/۵/۲۹ ۱:۱۸:۰۵


Re: خانه شماره دوازده گریمالد(محفل ققنوس)
پیام زده شده در: ۱۰:۰۱ شنبه ۲۷ مرداد ۱۳۸۶

آبرفورث دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۲ سه شنبه ۱۹ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۰:۴۷ یکشنبه ۲۷ شهریور ۱۴۰۱
از کافه هاگزهد
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
پیام: 514
آفلاین
سوژه جدید

_ هی ماندی! اون چیه زیر لباست قایم کردی؟
_هی .. هی .. هیچی...
ماندانگاس فلچر شی افسونهای پریکانت را از مرگخواران دزدیده بود. قدرت های این استوانه 12 سانتی را فقط دامبلدور و ولدمورت میدانستند و حتی دامبلدور سالها پیش در مقابل گریندل والد از این افسونها استفاده کرده بود. ماندی فقط به خاطر اینکه این شی به رنگ آتش است و ظاهری زیبا دارد ، آن را از مرگخواری که حملش میکرد دزدیده بود و حالا به خانه شماره 12 گریمالد آمده بود تا جایی را برای مخفی کردن آن پیدا کند.
لارتن که کمی به ماندی مشکوک شده بود ماجرا را با دامبلدور در میان گذاشت.
_ دامبلدور. امروز دیدم ماندی یه چیزی زیر لباسش قایم کرده و وقتی ازش پرسیدم دستپاچه شد و جواب درست و حسابی نداد. نکنه یه وقت دردسر بشه برای محفل.
دامبلدور که به چیزهای مهمتری فکر میکرد گفت : حتما یه چیزی رو دزدیده دیگه. اونو که میشناسی.
_ اما...
_ خواهش میکنم لارتن. مسائل خیلی مهمتری وجود داره که باید درباره اونها فکر کنم و تصمیم بگیرم.

*** فردا صبح ***

لارتن که سحر خیز شده بود از خواب بیدار شد و بعد از شستن دست و صورت ، رادیو رو روشن کرد.
_ غیژژژژ.... خشششش.... به گزارش خبرنگار ما هم اکنون ... ناگهان صدای وحشتناک ولدمورت لرزه بر اندام لارتن انداخت. انگار موج روی موج افتاده بود.
لارتن فریاد زد : دامبلدور .. دامبلدور.... و تمام ملت محفلی به همراه دامبلدور با لباس های خوابشون و سر و وضع به هم ریخته به طرف طبقه پایین هجوم آوردند.
_ چی شده ... چته ... چرا فریاد میزنی؟
_ گوش کنین.
و با اشاره لارتن همه گوش شدند که به حرفهای دشمن سر سختشون گوش فرا دهند.
_ ای احمقها. ای بی عرضه ها. باید اون دزد احمق رو هر چه سریعتر پیدا کنید. اون شی آتشین رنگ خیلی برای من ارزش داره. اگه پیداش نکنید به سرنوشت بدی دچار میشید. حالا گمشییییید!!!! شنوندگان عزیز شما رو به شنیدن یک آهنگ زیبا دعوت میکنم. و رادیو دوباره رو موج اصلی قرار گرفته بود. تق..
و آبرفورث رادیو رو خاموش کرد. لوپین دوباره چشمهایش را بسته بود و چرت میزد. ساحره های محفل به این شکل در آمده بودند.لارتن هم دیگر آرام شده بود. همه منتظر بودند تا کسی سکوت را بشکند. دامبلدور گفت : ما خیلی شانس آوردیم که این حرفهارو شنیدیم. باید بفهمیم که ماندی چی دزدیده که برای ولدمورت انقدر مهمه و از ماندی هم باید شدیدا مراقبت کنیم.
اما هیچکس نمیدانست که ماندانگاس در طبقه بالا بیدار است و تمام صحبتهای آنها و لرد سیاه را شنیده است.
=====
=======
حالا ماندانگاس نمیدونه چیکار کنه. از یه طرف میخواد شی رو نگه داره و به محفلی ها چیزی نگه و از طرف دیگه دلش میخواد اونو به قیمت گرونی بفروشه. حالا میخواد شی افسونهای پریکانت رو به یه جای دیگه منتقل کنه به طوری که نه محفلی ها بفهمن و نه مرگخوارها و در این کشمکش ها که ماندی از هر دو گروه میخواد پنهان کنه و در عین حال محفلی ها میخوان بدونن قضیه چیه و مرگخوارها هم دنبال ماندی هستن ماجراهای زیادی اتفاق میفته.

در ضمن چون مرگخوار ها عرضه انجام هیچ کاری رو ندارند ، شی افسونهای پریکانت باید در آخر به دست ما محفلی ها بیفته.
فقط و فقط برای اینکه چیزی پیدا کنم تا ماندی بدزده از افسونهای پریکانت کمک گرفتم. برای اطلاعات بیشتر در مورد افسونهای پریکانت میتونین از جلسه سوم کلاس دفاع در برابر جادوی سیاه که توسط پرفسور اینیگو ایماگو تدریس شده کمک بگیرید. در زیر هم میتونین این اطلاعات رو مشاهده کنید.
[spoiler=افسونهای پریکانت]" افسون های پریکانت اختراع شده توسط رابرت پرینکانت جادوگر جنایتکار و سیاه ایرلندی که بین سال های 1700 تا 1760 زندگی میکرد. این افسون ها سالها شاید نزدیک به بیشتر از نیم قرن است که در سطح بریتانیا اجرا نشده است، آخرین گزارش اجرای آن توسط آلبس دامبلدور درطی دوئل با جادوگری به نام گریندل والد داده شده است. این افسون ها عموما شامل 4 افسون بسیار مرگبار و غیر قابل اجرا توسط چوبدستی است، گفته میشود اجرای حتی یکی از این چهار افسون توسط هیچ یک از جادوگران فعلی جهان امکان پذیر نیست. این افسون ها درون یک شی استوانه ای شکل به اندازه 12 سانتی متر نهفته شده است. روی بدنه این شی به طور کامل طلا کاری شده است و الماس های ریز سبز رنگ که یک اژدها را نشان می دهد. این شی در حال حاضر در مکانی نا معلوم در سطح اماکن جادویی لندن( احتمالا کوچه دیاگون) توسط فرد یا افرادی خاص نگهداری میشود، تلاش مامورین وزارت سحر و جادو برای یافتن اثرات آن روی دیاگون هنوز به جایی ختم نشده است. این شی در هر نقطه ای نگه داری شود، در اطراف خود تا شعاع 100 متر بوی تندی در هوای پایینی آن منطقه ایجاد میکند. چهار افسونی که در آن نهفته شده اند، در حین خروج از این شی با رنگ یکدست آتش بیرون می آیند که گفته میشود هاله های آتشین هم همراه خود دارند. این چهار افسون بسیار باستانی هستند و به جادوهای باستان یونان برمی گردند که جادوهای خطرناکی هم بودند و ازبین رفتند اما این شخص دوباره آنها را با دست کاری هایی احیا کرده و در یک شی جا داده است. افسون اول: چیرانک . افسون دوم: لیکامونت . افسون سوم: ماکاماکاب . افسون چهارم: بریزوونج . تنها راه مقابله با این شی که چهار افسون را در یک زمان به سمتمان میفرستند، فرار یا جا خالی است. افسون اول از درون مغز را منفجر می کند، افسون دوم تمام استخوان ها را آب می کند، افسون سوم موجب قطع شدن دستان و پاها می گردد و افسون چهارم انسان را تبدیل به خاکستر می کند، افسون ها با اختلاف یک ثانیه پس از همدیگر به ترتیب به انسان برخورد می کند"[/spoiler]
در ضمن کسی رو این توضیحات مانور نده. لطفا فقط به میزان لازم از این توضیحات استفاده کنید. چون همونطور که در بالا گفتم ماجرای اصلی یه چیز دیگه است.
ممنون.

بزودی نقد می شود.با احترام.


ویرایش شده توسط آبرفورث دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۶/۵/۲۷ ۱۰:۱۵:۱۵
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۶/۵/۲۷ ۱۲:۱۵:۵۵

تصویر کوچک شده


Re: خانه شماره دوازده گریمالد(محفل ققنوس)
پیام زده شده در: ۰:۵۳ سه شنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۶

آبرفورث دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۲ سه شنبه ۱۹ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۰:۴۷ یکشنبه ۲۷ شهریور ۱۴۰۱
از کافه هاگزهد
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
پیام: 514
آفلاین
پست دوم ماموریت گروه چهارم محفل

ادامه پست شماره 1 گروه چهارم (پست شماره 167 تاپیک مادام پادیفوت)



ملت: ااااه ه ه....
همه از اینکه حرفای عاشقانه هدی نیمه تموم موند اعصابشون خورد شد. ابر که هنوز تخمه میخواست و دنباله داستان هدی رو، گفت: بچه ها اگه حوصله ندارین ، به آلبوس بگم که بزاره واسه فردا. هدی و جسی که بیشتر از همه از این حرف آبرفورث خوششون اومده بود یه هورای بلند کشیدند. ابر موبایل ماگلیشو ورداشت که پیامک بزنه به آلبوس یه دفعه پاترونوس آلبوس وسط زمین و هوا ظاهر شد و با عصبانیت گفت : زود باشین همتون همین الان بیاین.
ابر که بدجوری تو پرش خورده بود دستی به ریشش کشید و گفت : جمع کنین... جمع کنین...
لارتن که دست از تخمه ها بر نمیداشت گفت : من که نمیام.باید به گروهم برسم. سینی که تازه از مرلین گاه اومده بود گفت : مثل اینکه حرفای هدی بدجوری روم تاثیر گزاشته. حالم بده باید دم به دم برم مرلین گاه. لیلی که تا حالا ساکت بود رو به جسی کرد و گفت : بهتره فقط اعضای گروه چهارم برن. اینجوری بهتره. اما هدی لازم نیست بیاد. آلبوس تاکید کرده هدی نیاد. هدی که تازه میخواست لبخند شادی روی نوکش نقش ببنده با این جمله پراش ریخت و از اونجایی که رو حرف آلبوس کسی حرف نمیزد ولی جغدا که کسی نیستن حرف میزنن گفت : یعنی چی؟ منم عضو گروه چهارمم. لیلی خیلی آروم جواب داد : آلبوس گفته ماموریت هدی خصوصیه. یعنی بعدا خصوصی بهت میگه. هدی با این حرف یه بادی کرد که نزدیک بود پرای زیر نوکش بریزه.
ابر رو به لیلی کرد و آلبوس گونه گفت : خب اگه اینطوریه بهتره خودت که سرگروهی بقیه اعضای گروه چهارم رو خبر کنی. من که رفتم. بای.
بوم ... ( آپاراتینگ آبرفورث)
ابر پشت در خانه شماره 12 گریمالد ظاهر شد. یه نگاهی به اطراف انداخت و طلسم رو خوند. در باز شد و ابر دست به ریش وارد شد. صدا زد : آلبوس .. آلبوس ...
البوس از تو آشپزخونه گفت : بیا من اینجام. ابر رفت تو آشپز خونه پشت میز نشست.
_ خب . جریان چیه؟ چه ماموریتی پیش اومده که تا فردا نمیتونستی صبر کنی؟
آلبوس سرفه ای کرد و عینک هلالی خزشو یه تکونی داد و با نگاه مهربون و صدای خسته پرسید : پس بقیه کجا موندن ؟ ابر از اینکه آلبوس نسبت به سوالش بی تفاوت بود بیشتر عصبانی شد و زیر لب چنتا فحش برادرانه داد.
_ لیلی گفت بهتره اعضای گروه چهارم فقط بیان ، منم گفتم پس خودت برو به بقیه خبر بده . رفته بقیه رو خبر کنه. تو ...
آلبوس جواب داد: بهتره صبر کنی تا همه بیان بعد واسه همه توضیح میدم. فعلا یه نوشیدنی بخور.
...........
یک ساعت بعد
آخرین نفری که اومد لونا بود. اعضای گروه چهارم توی آشپزخونه خانه شماره 12 گریمالد جمع شده بودن. جوزف با لودو صحبت میکرد ، لیلی و آلبوس روی یه کاغذی که مثل نقشه بود تبادل نظر میکردن و ابر هم نوشیدنی میخورد. .آلبوس گفت : خب. همه اومدن. این کاغذی که جلوی منه نقشه ماموریته جدیده. هر کسی یه نقشه مثل این ، که کارهای مشترکیه که همه باید در جریانش باشن و یه کاغذ پوستی که وظایف محرمانه هرکس در اون نوشته شده رو داره که تو اتاقشه. ماموریت هرکس جداگانه و محرمانه است. فقط اینو بدونین که هدی مشکوک میزنه و ماموریت هم همینه. یعنی تعقیب هدی و گزارش لحظه به لحظه به لیلی. به ترتیبی که در نقشه مشخص شده باید هدی رو زیر نظر بگیریم ، اما هر کسی یه کارایی باید بکنه که تو نقشه محرمانه خودش نوشته شده. الان همه میرن نقشه هاشونو برمیدارن و تا فردا 9 صبح خودشونو آماده میکنن.
لونا گفت : الان ساعت 2 نیمه شبه بی انصاف. کی بخونیم کی بخوابیم که ساعت 9 هم آماده بشیم؟
آلبوس با تندی گفت : من خودم از همتون بیشتر خسته شدم ، ولی وقت نداریم. فردا ساعت 9 _ کافه محفل ققنوس . یادتون نره کسی به هدی هیچی نمیگه. خودم دست به سرش میکنم. فردا میبینمتون .همه به غیر از هدی.


پست شماره سوم یعنی ادامه ماموریت ، در کافه محفل ققنوس


تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.