(دوربین درون شکنجه گاه رو داره نشون میده)
آنجا اتاق بزرگی بود که در اطرافش یک عالمه وسایل شکنجه قرار داشت اما از ظاهر اتاق معلوم بود که مدتها کسی به اونجا نیومده هوای اتاق دم کرده بود همه وسایل خاک گرفته بودند زنجیرها زنگ زده بودند همه ابزار های شکنجه روی زمین پخش بودند ناگهان صداهایی از پشت در شنیده شد گامهایی که بعد از مدتها داشت به سمت اتاق شکنجه حرکت میکرد گامها نزدیک و نزدیک تر شدند . سرانجام گامها به پشت در رسیدند در اتاق شکنجه با صدای قیژ قیزی آروم باز شد و در چهارچوب در بلیز و ولدمورت و سالاز ظاهر شدند . هر سه وارد اتاق شدند ولدمورت که از هیجان صداش میلرزید گفت : سالی باورت میشه بعد مدتها میخوایم یک نفر نه چند نفر رو با هم شکنجه کنیم
سالاز آروم به سمت پنجره رفت و آن را باز کرد تا هوای دم کرده از آن خارج بشود و سپس گفت : بلیز ما واقعا بخاطر گروگانهایی که برامون آوردیم ازت متشکریم
بلیز در حالی که نیشش باز بود گفت : خواهش میکنم این کمترین خدمت من به لرد
ولدمورت : در حالی که داشت دستاش رو به هم میمالید گفت : اه بلیز پس این این گروگانها کجان ؟
بلیز صبر کنید الان هوکی میاردشون
سالاز : بهتره تا اونا میان ما اینجا رو برای شکنجه آماده کنیم
مدتی گذشت اتاق شکنجه از نوع تر و تمیز آماده پذیرایی شده بود ولدمورت در حالی که داشت با خودش فکر میکرد که چطوری گروگانهارو شکنجه کند زیر لب با خودش حرف میزد و عرض اتاق رو بالا و پایین میرفت سالاز برای خودش روی یکی از تختهای شکنجه گاه نشسته بود و داشت یکی از اره برقیها رو امتحان میکرد و بلیز هم از پنجره به بیرون نگاه میکرد و داشت به پاداشی که قرار بود لرد بهش بده فکر میکرد
صدایی از راهرو شنیده شد همه برگشتند و به در نگاه کردند . از دور صدای جیغ و خنده شنیده میشد سالاز با تعجب نگاهی به ولدمورت کرد و ولدمورت هم نگاهی به بلیز کرد
بلیز
در باز شد و دراکو و در حالی که دوتا بچه پنج شش ساله رو کولش کرده بود و هوکی هم که دست دوتا بچه رو گرفته بود وارد شد
دراکو عرقش رو از روی صورتش پاک کرد و گفت : قربان گروگان هارو آوردیم
یکی از بچه ها پرید بغل سالاز و گفت : عمو من میخوام برم دست به آب
دیگری : ااا بچه ها چه جای باحالیه سپس به ولدمورت اشاره کرد و گفت : اه اینو چرا این شکلیه مثل اینکه جذام گرفته
ولدمورت
: هوکی تو اینا رو آوردی اینجا ؟الان نشونت میدم کروش....
همه بچه ها مثل یک سپر انسانی پریدند جلوی هوکی یکی از بچه ها با گریه گفت : به این آقا گوش درازه کاری نداشته باش بدترکیب زشت
ولدمورت با عصبانیت نگاهی به بلیز کرد و گفت : اینا گروگانایی هستن که ازشون حرف میزدی ؟
بلیز : خب قربان چه فرقی میکنه
ولدمورت : من هیچ وقت بچه هارو شکنجه نمیکنم
بلیز : قربان برای همینه که دیگه کسی از شما حساب نمیبره دیگه شما باید بچه ها رو از الان شکنجه کنید تا بزرگ میشن بی تربیتی نکنند
ولدمورت : حالا اینا رو از کجا آوردی ؟
بلیز : قربان بچه های کودکستان هاگوارتز یک اردوی هاگزمید داشتند من به دامبلدور گفتم که اینا رو بده به من تا من ببرمشون هاگزمید اونم قبول کرد منم یکراست اینا رو آوردم اینجا
ولدمورت : خب من چون که خیلی وقته کسی رو شکنجه نکردم همینا خوبه اینا رو شکنجه میکنم یکم دستم گرم شه
سالاز : fgdc بیا تو دفتر من پاداشت رو بگیر بعد هم بزن به چاک ؟؟ولدی جون تو هم یکم اینا رو شکنجه کن بقیش رو بزار برای من نامردی نکنی همه رو خودت شکنجه کنی بعد آزادشون کنی برن!!!!
ولدمورت : اوکی
سالاز به دراکو وهوکی هم اشاره کرد که همراهش بیایند و سپس هر سه از اتاق خارج شدند ولدمورت برگشت و نگاه شیطانی به بچه ها کرد
سپس رو به یکی از آنها کرد و گفت : خب عزیزم تو بیا روی این صندلی بشین
پسر بچه از صندلی بالا رفت و روی آن نشست ولدمورت خواست زنجیر ها رو ببنده ولی متوجه شد که زنجیرها برای دست بچه هه خیلی بزرگه در همون لحظه
_ بچه ها آمپول رو ببینین مایه توش رو ببینین اه چقدر لزجه
ولدمورت برگشت و چشمش به بچه ها افتاد که یکی از آمپولها رو در دستشون گرفته بودند
_ بدینش به من
نمیدم اگر تونستی منو بگیر بدترکیب زشت!!!
پسر بچه خواست که فرار کنه که محکم به زمین خورد آمپول از دستش رها شد و یکراست تو پای ولدمورت فرو رفت ولدمورت از درد نعره ای زد و تعادلش به هم خورد و زمین خورد
یکی از بچه ها : ااا نگاه کنین آقا بدترکیبرو هاهاها
ولدمورت : انگشتای همتون رو میکنم بچه های پررو انقدر شکنجتون میکنم که....
_ بچه ها این اره برقی رو
وایسین روشنش کنم آها اااا بچه نمیتونم کنترلش کنم
ولدمورت لنگ لنگان بلند شد تا اره رو از اون دختر بچه بگیر که یهو اره از دست بچه ول شد و نصف ردای ولدمورت رو به اضافه یک قسمت از پوست بدن ولدمورت رو پاره کرد ولدمورت از درد روی زمین افتاد
_ آی ننه بلیز خدا لعنتت کنه اینا کین برام آوردی دست همه محفلی هارو از پشت بستن
ولدمورت غلتی روی زمین زد و چشمش به سقف افتاد دوتا از بچه ها رفته بودند بالای یکی از قفسهایی که به سقف آویزون بود و داشتند تاب میخوردند ولدمورت هراسان از سر جاش بلند شد
_اون شله بیاین پایین
_ییوهو چه کیفی داره
ناگهان قفس از سقف ول شد و یک راست روی سر ولدمورت فرود اومد ولدمورت پخش زمین شد همه بچه ها دور ولدمورت جمع شدند یکی از بچه ها : مثل اینکه این آقا بدترکیبه حالش زیاد خوب نیستا
ولدمورت فریاد زد : برید گم شید ؟؟برید !!من نمیخوام کسی رو شکنجه کنم غلط کردم برید تو رو جون هر کی دوست دارید برید
ناگهان صدای آژیر خطر بلند شد
_ توجه توجه والدین بچه هایی که گروگان گرفته شده اند به دژ حمله کردند خطر خطر
ولدمورت
ادامه دارد.......