خب ما اومدییییم
---------------------------------------
بچه ها همه باهم به سمط خبر گزاری حرکت میکنند.
در راه هیچ کس حتی حرفی نزد.شب بود و سوز و سرما قدرت را از بچه ها گرفته بود.
همان طور که به حیاط رسیدند متوجه چیز عجیبی شدند!!
در باز بود!!
سارا با علامتی به بچه ها فهماند که چوبهایشان را دربیاورند و آرام دنبالش بیایند.
در باز بود و داخل بطور عجیبی شلوغ و بهم ریخته بود.زمین پوشیده از روزنامه و کتابهایی بود که روزی بسیار مرتب در کشویی قرار داشت.سارا آرام داخل شد و به حالت از آماده باش حرکت میکرد.با اینکه حیلی مواظب بود ولی صدای پایش را نمیتوانست پنهان کند چون فقط این دیوار ها بودند که خالی از روزنامه بودند.
سارا آرام وارد اولین اتاق شد که با چیزی که انتظارش را نداشت روبرو شد!!
مرگخواری که پشت یک کامپیوتر بود.سارا اول فکر میکرد وی درحال دیدن اطلاعاتی بود که به او مربوط نیست.ولی نه.ناگهان مرگخوار برگشت ولی تنها کاری که او کرد اینبود:
به به سارا ..این بازیای که شما دارین خیلی خوبه.
سارا:بازی؟؟
جرج:
مرگخوار:اوهوم....ماریو..بازی میکنی؟؟
سارا:حالتون خوبه شما؟؟؟ما ارتشی هستیم.
__ ماریو که ارتشی و مرگخوار نداره...صبر کن ببینم...ارتشی..من شمارو ...
سارا با یک ورد مرگخوارو به دیوار کوبوند و به سمط اتاق بعدی رفت.
اتاق دوم خالی بود برای همین سارا به راهش ادامه داد.
به اتاق سوم رسیدند که ..
آواداکدابرا
ولی هیچ چیز از اتاق بیرون نیامد!!
__ ه ا ها ها ..چه زود میترسن...بیان تو بابا چیزی نیست..هاها
سارا باز هم آمادهباش سرکی کشید و بعد همه داخل اتاق شدند.
ایگور خرسکی را در دست داشت و دیوانه بار میخندید.
سارا:اینجا چیکار دارین؟؟
ایگور:نیدونممم..ولدی گفته بیایم اینجا..نیدونم چرا..
نیوت:شاید چون جلو مارو بگیری؟
__ اهه این پیر چه زرنگه...آفرین بابا...راست میگه بادم اومد.همینه که این گفت برای همین آواداکدابرا!!
همه با شنیدن این به خودشونو رو زمین انداختن.
ایگور هر وردی را که بیاد داشت بدون این که بداند چه میکند برزبان میاورد و به بدون فکر به طرفی شلیک میکرد.
ناگهان وردی را به طرف آینه زد.ورد باز گشت و ایگور رو طناب پیچ کرد!!
----------
روزنامه ارتش فردای همان روز:
ولدمورت بدون اروسک نمیتواند بخوابد!!
به گزارش ما ...
---------------------------------------------
اینم پایان
بد شد ببخشید