هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: محفل ققنوس(خانه شماره 12 گريمالد)
پیام زده شده در: ۱۱:۴۹ جمعه ۶ مرداد ۱۳۸۵

آنیتا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۷ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
از قدح اندیشه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1323
آفلاین
_ خب حالا کجا بریم دنبالش؟!
و این سوال مهمی بود که ذهن همه ی محفلی ها رو به خودش مشغولاتی کرده بود!
خلاصه این به اون نیگا میکنه، اون به این و حدود 243 دقیقه میگذره تا بلاخره چو به حرف بیاد:
_ اهم!... من میگم بهتره که بریم خونهی ریدلها! حتما اونجایه دیگه!
همه فکر میکنن، باز فکر میکنن، همینجور فکر میکنن تا از آخر وقتی که فکر کردنشون تموم شد، به این نتیجه میرسن که چو راست میگه!
بنابراین همه شال و کلا میکنن و میریزن بیررون و بعد آپارات و ...
پاق!

همه جلوی خونه ی ولدی کچل و بروبچز پیاده میشن... یعنی همون ظاهر میشن و به صداهای خارج شده گوش میدن:

_ نه بابا ولدی... نزن!... غلط کردم... درسته که من بچه ماگولم... اما شمنا رو دوست دارم.. آخ!
_ پسره ی آبله!... جغدینه ی تابلو!... خنگولی!... تو فقط یه مزاحمی... بیگیر!
_ نه!... اوهو... آخ!... اهه!... مامان!
_ تو که مادر نداری!... پدر هم نداری!... فقط منو داری و نباید رو حرفم حرف بزنی!... حالا برو اون ققنوس رو شکنجه کن( تریپ عمو تم!)
_ نه بابا ولدی!... این کارو از من نخواه...
_ تو باید این کارو بکنی!... وگرنه خودم می کشمت!
_ باشه!... منو بکش!... اما نخواه که به اون ققنوس پیر اسیبی برسونم!... اون خودش دم موته!
_ خیله خب... خودت خواستی...

یهو هدویگ داد میزنه:
_ نه من طاقت دیدن این صحنه ی رمانتیک رو ندارم!... منو یاد هدویگا میندازه!
دامبل سریع نوک هدویگو می چسبه و بدون توجه به هدی که داره بال بالک میزنه و کم کم داره به بندی زدن نزدیک میشه، رو به بقیه میکنه و میگه:
_ میگم بیاین حمله کنیم! الان هم اون ماگول زاده ی بیچاره رو میکشه، هم ققی منو!
محفلیا دارن طفره میرن و یابو اب میدن، چون ولدی خیلی قدرتمنده! بعد دامبل بغض میکنه و میگه:
_ اگه الان به حرفم گوش ندین و حمله نکنین، به دامادم میگم بیاد منو بکشه!...
آنیتا دست از سر لواشکا بر می داره و با گریه میگه:
_ نه بابایی!... من دوست ندارم با یه قاتل زندگی کنم!... بچه ها بیاین حمله کنیم!
بعد همه متاثر میشن و به خاطر دل آنیتا و باباشو و دراکو و تمامی اهالی سایت، با یه شیرجه وارد خونه ریدلها میشن!( نکته خانه شناسه: یعنی خونه ی ولدی کچل اینقده بی در و پیکره؟!)
و داد میزنن:
_ دستا بالا!


منوي مديريت، حافظ شما خواهد بود!
بازنشستگی!


Re: محفل ققنوس(خانه شماره 12 گريمالد)
پیام زده شده در: ۱۰:۳۱ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۸۵

چو چانگ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۰ دوشنبه ۱۵ تیر ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۵:۲۷ دوشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۹۷
از کنار مک!!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1771
آفلاین
استرجس برای هزار و دویست و چهل و سومین بار شروع میکنه:
-من استرجس سخنگوی...آاااااخخ!!!

هدویگ با نوک دقیقا شیرجه میره وسط شیکم استرجس و اون تو گیر میکنه

ملت تو کف این حمله انتحاری میمونن، بعاد دسته جمعی شروع میکنن به کشیدن هدویگ، که یهو هدویگ داد میزنه:
- یافتم...یافتم!!!

دامبل به خیال اینکه هدویگ مدرکی از آنی مونی بودن استرجس پیدا کرده بدو بدو هرچی پفک و لواشک و چی و چی دستش بوده پرت میکنه هوا و میدوه طرف هدی. آنیتا هم شروع میکنه به جمع کردن دونه های پفک که کفش مالی(!) شدن و پرتشون میکنه تو دهنش و از شدت ذوق مرگی یه سکته میزنه! (بچه جوونمرگ شده دیگه! به تو چه!؟)

دامبل با ذوق و شوق داد میزنه:
- هووو...هووو چی پیدا کردی من میدونم عکس نامزد آنی مونیه!
هدویگ در کمال آرامش یه موش خاکستری مامانی از تو جیب پشتی استرجس درمیاره و میندازه دهنش!

هدویگ:کوکو موش!؟

دامبل افسرده...دامبل تنها...دامبل خسته...دامبل میزنه زیر گریه!

آنیتا در راستای آپ دیت کردن باباش یه جوک از جوکهای ولدی تو چت باکس تعریف میکنه و همه جارو یخ فرا میگیره! دامبل شروع میکنه به خندیدن

چو عین بز میپره وسط داد میکشه:
-هوووی دومبولی دیدی موشه یه انگشت نداشت
دامبل: هر هر هر هر...چی؟یه انگشت نداشت!؟

ملت هنوز دارن تفکر میکننن ببینن موش چیست!؟ که دامبل میره سراغ هدویگ و یکی میزنه پس کله اش! موشه صحیح و سالم میپره بیرون و شروع میکنه سر هدویگ جیغ زدن!(نکته موش موشی برای آیکیو ها: موش مورد نظر=پیتر پتی گرو!)

موش: آنی مونی جغدینه بوق بوقی خیلی بوق! ببین چه بلایی سرم آوردی!
هدویگ:
موش با دم میزنه تو کلش و میگه:
-هئی...یادت نمیاد وقتی ننه‌ات ولت کرد تو جوب، چطوری آوردمت بیرون! یادت نیست چطوری بابا ولدیتو راضی کردم شبا بهت آواداکداورا نزنه! !هئی روزگار ! اونوقت توی بوقی اینجوری جواب منو میدی؟ میخورمت!

و در یک حرکت انتحاری پیتر با کله شیرجه میره تو دهن هدویگ و...یادش گرامی باد!!

ملت محفلی در جستجوی آنی مونی جغدینه راه میفتن تا اونو از دست بابای ناتنیش ولدی کچله، نجات بدن!


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۵/۴/۲۲ ۱۲:۲۳:۳۱

[b][font=Arial]«I am not worriedHarry,» 
said Dumbledore
his voice a little stronger despite
the freezing water
«I am with you.»[/font]  [/b]


Re: محفل ققنوس(خانه شماره 12 گريمالد)
پیام زده شده در: ۱۴:۲۷ یکشنبه ۱۸ تیر ۱۳۸۵

هدویک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۵۷ شنبه ۱۵ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۱ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از هر جا که کفتر میایَ!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 791
آفلاین
رولی بعد از حدود یه هفته و خورده ای غیبت!

==============================

آی...ملت بزن...استرجس بخور...ملت بزن...استرجس بخور...ملت بزن...
ناگهان آلبوس بلند می شه و می گه:
_چی چی رو ملت بزن؟واسه چی دارین این بدبختو می زنین؟
ملت:اون آنی مونیه!
دامبل:باهوشا اگه آنی مونی بود که نمی تونست شماره 12 گریمالد رو ببینه که!
ملت در بحر تفکر فرو میرن.استرجس بی نوا از زیر دست و پا و بقیه آلات ضرب و شتم ملت بیرون میاد و در حالی که داره تقلا می کنه که خودشو به یه مبل برسونه می گه:
_من استرجس پادمور سخنگوی محفل هستم...
و با گفتن این جمله روی مبل ولو می شه و بیهوش می شه!


========دقایقی بعد=========

_استرجس بیدار شو!(آلبوس)
_استرجس پاشو ببوق!(چو چانگ)
_استرجس دوست داریم!(سارا اوانز)
_استرجس نمیری الهی!(آنیتا)
_استرجس چقده تو ماهی!(دامبل...در جواب سخن دخترش و در راستای خاله بازی!)
اینها دیالوگهایی بودن که ملت محفلی تحویل استرجس می دادن.ولی هیچکدوم کار ساز نبود!
صدایی از طرف پله ها شنیده شد.همه به اون سمت برگشتن.هدویگ در حالی که به جای پرواز کردن پیاده پله ها رو پایین میومد همه رو با لبخندی ملیح نگاه می کرد و سعی می کرد اعتماد به نفسشو در این لحظات بهرانی حفظ کنه!
آنیتا:واااااااااا...هدویگ چرا پرواز نمی کنی؟
هدویگ:رژیم قضایی دارم!پیاده روی برام خوبه!!!
دامبل دست از سر استرجس برداشت و رو به هدویگ کرد و گفت:
_تا الان کجا بودی؟!
هدویگ:رفته بودم تهران میتینگ!
دامبل:تهران کجاست بچه ها؟
هدویگ:کوچه پایینی محفله!
دامبل:صحیح!
و رو به استرجس می کنه و دوباره شروع می کنه...
_استرجس بیدار شو!
هدویگ بالا سر استرجس میاد و با دیدنش شوکه می شه.
_این اینجا چی کار می کنه؟بابا این باید الان بره به نظارتش تو گریفیندور برسه!
ملت:گفت برامون از آنی مونی خبر داره.
هدویگ:بیاید کنار...مثل اینکه نوک من باید دوباره وارد عمل شه!
هدویگ با خودش:هدف...آماده...سرعت...مناسب...زاویه...مناسب...کمربندها رو ببندید...آماده حمله...سه...دو...
ناگهان استرجس از رو مبل بلند می شه و در حالی که قیافش به شکلک :-ss یاهو نزدیکه به هدویگ می گه:
_نکن این کارو!خودم پا شدم!
هدویگ:تا دوباره سیستم رو فعال سازی نکردم خبراتو بگو!
...........................................




Re: محفل ققنوس(خانه شماره 12 گريمالد)
پیام زده شده در: ۱۵:۵۶ سه شنبه ۱۳ تیر ۱۳۸۵

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 993
آفلاین
به محض باز کردن در استرجس میافته رو زمین! ملت:
آلبوس داد می زنه:
_کی بود دمه در؟
و کسی جوابشو نمی ده. به همین دلیل خودش پا می شه میاد دم در و استرجس رو می بینه که سعی می کنه توی اون انبوه پاها از زمین بلند شه. سر سه سوت آلبوس چوب دستی رو در میاره و میگه:
_خودتو معرفی کن! کلمه رمز؟؟!!
استرجس که ترسیده بوده و با خودش می گفت که الاناست برم اون دنیا(چون آلبوس خودتون که می دونید ذهن درستی نداره یه دفعه می زنه یارو رو نفله می کنه! یه دفعه دیدید که دیگه استرجس نداریم!) از زمین بلند میشه و میگه:
_من استرجس سخنگوی بزرگ......
_چرا معطل میکنی! خب بگو دیگه!
_باشه خب دارم میگم! من استرجس پادمور سخنگوی......
_بهت میگم خودتو معرفی کن! این چرت و پرتا چیه که میگی!
در این بین دیگه استرجس شاکی می شه و دست میزاره روی پیشونیه دامبل و میگه:
_دامبل جون...قربونت برم برو بخواب که بد جوری داری تو تب می سوزی!
دامبل که انگار خیلی خوشش اومده بود گفت:
_آره...یه چند روزیه خیلی حالم بده! هی به این آنیتا میگم یه آب جوش نباتی، استامینیفونی چیزی بده به من اما گوش نمی ده! می خواد باباش بمیره!
ملت:
استرجس به این حالت :
_خب بسه دیگه بریم تو که خبرای جدیدی براتون دارم! یه سوژه باحال!
دامبل در حالی که اشکاشو پاک می کرد و بغض کرده بود گفت:
_ولی تو آخر خودتو معرفی نکردی ها!
استرجس که بد جوری اعصابش داشت خورد می شد گفت:
_بابا بریم تو خودمو معرفی هم میکنم! موضوع در مورد آنی مونیه!
ملت:
دامبل قیافه جدی به خودش میگیره و میگه:
_بگیریدش! خودشه....این آنی مونیه!
و ملت میریزن روی استرجس. حالا اینکه آیا زنده در بیاد یا نه؟؟؟!!



Re: محفل ققنوس(خانه شماره 12 گريمالد)
پیام زده شده در: ۷:۱۳ سه شنبه ۱۳ تیر ۱۳۸۵

استرجس پادمور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۳ شنبه ۷ خرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۳۰ دوشنبه ۱۱ مرداد ۱۴۰۰
از یک جایی!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3574
آفلاین
اون به چيزي كه از روي ريشش برداشته بود نگاه ميكرد...يك عدد سوسك...
سوسك تعظيمي كرد و گفت:
چاكر جناب دامبلدورم هستيم!!!
دامبلدور سوسك را پرت كرد پشتش...چوچانگ و بقيه ي دخترا چنان جيغي ميزنن كه ملت محفل از جا ميپرن!!!
دامبل از روي مبل بلند ميشه و خودشو ميكوبه به در و ديوار در همين حين هم ميگه:
بابا بزارين يك تلويزيون ببينم
سيريش كبير از بين ملت محفل جلو مياد و ميگه:
دامبل جان زور نزن يا همه ميبينيم يا تو هم نميبيني
دامبلدور فقط نگاه ميكرد و چيزي نميگفت....بالاخره روشو به سمت تلويزيون كرد و گفت:
باشه بابا بياين ديگه!!!
ملت محفل ريختن سر دامبل و تلويزيون!!!
آنيتا:بابا به منم بده ديگه و گرنه نميزارم ببيني ها!!!
دامبلدور كه داشت از داخل منفجر ميشد لواشك رو به سمت آنيتا گرفت!!!
آنيتا هم به جاي اينكه تيكه اي از لواشك رو بكنه كل لواشك رو گرفت
دامبل:
بالاخره بعد از چند ساعت و دقيقه برنامه تموم شد و ملت شدن بي كار...سيريش دوباره بلند شد و رفت روي مبل نشست و ميني ديزي رو بالا و پايين مينداخت!!!!بلر هم دوباره شروع كرد به شيرجه زدن....
دامبل كه اين صحنه ها رو داشت ميديد گفت:
انقدر بي كار شديد بريد يك چيزي درست كنيد ما بخوريم!!!
استرجس از توي دستشويي اومد بيرون و گفت:
من برات درست ميكنم دامبل جون...
دامبلدور نگاهي به دستهاي اون كرد و گفت:
برو تو بابا...
و با لگدي اونو دوباره فرستاد داخل
سر انجام آنيتا و چوچانگ كه هيچ كدومشون آشپزي زياد بلد نبودند شروع كردن به غذا پختن!!!

*بعد از 30 دقيقه*

همه دور ميز نشسته بودن و منتظر بودند كه غذا برسه...سيريش كه به نظر ميرسيد زياد گشنه است پريد روي ميز و ايستاد و گفت:
بابا اين غذا چي شد!!!
بوم!!!
بشقابي در هوا به پرواز در آمد و مستقيم رفت توي صورت سيريش!!!
ملت زدن زير خنده!!!
آنيتا چوب دستيشو جلو گرفت بود ظاهر شد و گفت:
اوااااااااااا ....ببخشيد يادم رفت سرعتشو كم كنم چيزي نيست كه شيريني خامه اي بود!!!
سيريش بشقابو از روي صورتش برداشت شبيه آدم برفي بود ولي قرمزي صورتش كاملا مشخص بود...
بلر بلند شد و گفت سيريش جان بيا جلو...سيريش خم شد و منتظر ماند ببينه بلر چي كارش داره!!!
بلر دستشو بلند كرد و تيكه اي از شيريني روي صورتشو برداشت و ميل كرد و گفت:
به به عجب شيريني است اين سيريش!!!
سيريش زد به سيم آخر و بشقاب جلوي دامبل رو پرت كرد به سمت بلر ... و بعدش افتاد دنبال اون....
ملت داشتن هورا ميكشيدن كه سيريش برسه به بلر و كمي بخندن!!!!
بلر پيچيد به سمت چپ سيريش پيچيد به سمت راست و مساوي شد با ديوار
دينگ...دينگ...
صداي زنگ در به گوش رسيد!!!
همه ي ملت مثل هميشه چوب دستيهاي خودشون رو در آوردن و آماده شدن...دامبل از جاش بلند شد و گفت:
بابا الان چوب دستي كه در نميارن برين ببينين كي هست!!!
ملت با همديگر به سمت در حركت ميكنن...و در رو باز ميكنن!!!

ادامه دارد.....................

---------------------------------------------------------------------------------
چوچانگ عزيز ببخشيد سريع نوشتم اگر بد شد برام پيام شخصي بزار كه پاكش كنم يا درستش كنم...
در ضمن ببخشيد كه دير شد!!!


عشق یعنی وقتی که دستتو میگیرم مطمئنم باشم که از خوشی میمیرم !!!!!

تصویر کوچک شده


Re: محفل ققنوس(خانه شماره 12 گريمالد)
پیام زده شده در: ۹:۵۰ یکشنبه ۱۱ تیر ۱۳۸۵

چو چانگ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۰ دوشنبه ۱۵ تیر ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۵:۲۷ دوشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۹۷
از کنار مک!!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1771
آفلاین
ملت محفلی الاف و بیکار تو خانه شماره 12 گریمالد نشستن...سیریوس رو مبل دراز کشیده با پاش یه مینی دیزی سفری طلایی آبگوشت! رو بالا پایین میندازه...بلر هم هردفعه که دیزی بالا میره یه شیرجه میزنه تا بگیردش، ولی هربار با کله میره رو پایه‌ی مبل مذکور!
بقیه ملت هم نصفه خواب نصفه بیدار اندر کف این دو خفن روزگار موندن و دلشون به حال مبل بیچاره میسوزه!

بووووم!!!!
ملت دسته جمعی از خواب میپرن و با گیجیت تمام سقفو نگاه میکنن، غافل از این که صدای مشکوک از اتاق بغلی میاد! در همین لحظه بلرویچ که شیرجه زده بوده با کله میفته رو نصفه بالایی سیریوس!

سیریش:بوق بوق بوووووق!(این قسمت برای افراد زیر 13 سال قابل مشاهده نمیباشد!)
بلر: خودتی خودتی! باب چقدر سیریشی تو....ای بوق! ولم کن ماماااااان!!!
سیریوس: بوق بیییییییق بیق بوق!(برای فهمیدن معنی این قسمت، به دیکشنری آکسفورد بخش فحشهای ملل جهان مراجعه فرمایید! )
بلر: ماماااااان این به من فحش داد!

ملت که دیگه تمام و کمال خواب از کلشون پریده بوق بوق زنان در جستجوی صدای مشکوک به اتاق بغلی میرن و دامبلدورو مشاهده میکنن که با مقداری پفک و چیپس و ذرت بوداده و لواشک و غیره جلوی تلویزیون لم داده و حال میکنه!

آنیتا: پاپا...پاپایی! منم لواشک میخوام پاپا!(اه...چقدر لوس...)
آلبوس: پاشو برو گمشو همش مال خودمه به هیچ کس هم نمیدم!
آنیتا:

چند دقیقه بعد، ملت با مشاهده کبودیهایی روی صفحه تلویزیون! میفهمن که صدای بووم کار آلبوس بوده که با لگد افتاده بوده به جون تلویزیون!

ملت همه محو این وسیله ماگلی هستن که داره سریال بینوایان رو نشون میده!

- هوووی آنی مونی بدبخت، پاشو بیا این دیوارو تمیز کن، وگرنه امشب هم مجبوری تو جوب بخوابی

دوربین چهره پسرکی مردنی و له شده رو نشون میده که با سطلی دوبرابر خودش به طرف مکان مورد نظر میره و شروع میکنه دیوارو سابیدن...بعد از یه ساعت که میشینه خستگی درکنه، متوجه میشه مسیری که اومده پره از آشغالهای موجود درون جوبه!
آنی مونی:

در همین لحظه فرد زورگویی که چند سطر بالا اومده بود، وارد میشه و اتاقی نه چندان بی شباهت به جوب رو میبینه.
فرد زورگو:
آنی مونی:
و در یک حرکت انتحاری، در خونه باز میشه و آنی مونی داخل جوب فرود میاد!
----
ملت محفلی که تحت تاثیر این مهر و عاطفه شدید قرار گرفتن، همزمان با شروع تبلیغات خمیر آریا شروع به گریه و زاری میکنن...آلبوس خیلی مشکوکانه ریششو روی بینیش میکشه و چیزهای چندش آوری روی ریشش مشاهده میشه!


[b][font=Arial]«I am not worriedHarry,» 
said Dumbledore
his voice a little stronger despite
the freezing water
«I am with you.»[/font]  [/b]


Re: محفل ققنوس(خانه شماره 12 گريمالد)
پیام زده شده در: ۱۰:۲۳ پنجشنبه ۲۸ اردیبهشت ۱۳۸۵

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 993
آفلاین
محفلي ها

قو نزديك تر آمد. همه محو زيبايي آن شده بودند. اما چيزي كه بيش تر همه را متعجب مي كرد اين بود كه چه دليلي براي آمدن آن موجود وجود دارد؟
قو مستقيم به سوي دامبلدور رفت. جمله ايي گفت و سپس ناپديد شد. دامبلدور با چهره ايي نگران به سوي افراد بازگشت. ناراحتي به وضوح در چهره اش موج مي زد. استرجس جلو آمد و پرسيد:
_چيزي شده پرفسور؟
و لوييس در ادامه گفت:
_اون قو چي بهتون گفت؟ خبر بدي بود؟
دامبلدور مي دانست نبايد خبر را بدهد! زيرا با اين كار جز تضعيف روحيه افراد ثمر ديگري نخواهد داشت! پس در حالي كه سعي مي كرد آرامش خود را حفظ كند گفت:
_نه!چيزي نشده! فقط من بايد برم. زود برمي گردم تنها مي خوام مطمئن باشم اين جا شما در امان هستيد!
بيل به نزديكي دامبلدور آمد و گفت:
_شما خيالتون از بابت ما راحت باشه! فقط ميشه بگيد چه مشكلي پيش اومده كه بايد به اين سرعت بريد؟؟؟ همه نگران شدند!
اما دامبلدور باز هم جوابي نداد و با گفتن " مواظب خودتون باشيد " اتاق را ترك گفت. او چگونه مي توانست جمله آن قو را به اعضا بگويد. " سيريوس در انتظار مرگ به سر مي برد!!"

در اعماق زمين

با سرعت مي دويدند اما شتاب حركت آن ماده ي مذاب بسيار بيش تر بود. زمين ناهموار شده بود . شيب آن لحظه به لحظه بيش تر مي شد! آتش به نزديكي آن ها رسيده بود. در همين زمان اوتو ايستاد. فهميده بود فرار كردن از دست آن ماده ي مرگ بار بي فايده خواهد بود. پس تصميم گرفت با استفاده از جادو به مقابله با آن بايستد. اين ها را جسي و سارا و نيز در يافته بودند. سرانجام هر سه ايستادند.چوب دستي ها در آوردند و به سوي آن آتش روان نشانه رفتند!
طلسمي با خاصيت سپر گونه ديواري از جنس آب تنها ماده ايي كه خنثي كننده مي نمود ساخت و سپس هرسه با هم شروع به دويدن كردند. قطعا آن ديوار مدت زمان زيادي دوام نمي آورد!
______________________________________________

ببخشيد اگر بد شد!!!



Re: محفل ققنوس(خانه شماره 12 گريمالد)
پیام زده شده در: ۱۶:۱۴ سه شنبه ۲۶ اردیبهشت ۱۳۸۵

چو چانگ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۰ دوشنبه ۱۵ تیر ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۵:۲۷ دوشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۹۷
از کنار مک!!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1771
آفلاین
میدان گریمولد، شماره 12

- فینورشی!

سیریوس زخمی روی مبل افتاده بود. با آنصورت خونین و پر از زخمهای فجیع، بی شباهت به مودی نبود!
فایرنز با نگرانی به سیریوس چشم دوخته بود...اطمینان داشت که زخم ها آنقدر عمیق نیستند که چو قادر به درمانشان نباشد. اما حالا، حالا که او هم موفق نشده بود، چه بلایی سر سیریوس می آمد؟

چو سرش را از روی کتابی که میخواد بلند کرد و گفت:
-سر در نمیارم...اینجا هم چیزی ننوشته...باید جادوی ناشناخته ای باشه.

فایرنز نگاهش را از سیریوس برگرفت.با دیدن صورت نگران چو، فهمید که هردو به یک چیز فکر میکنند، باید دامبلدور را خبر میکردند.

-------
در قصر

- تا یه ساعت دیگه باید اینجا باشن...وگرنه دیگه زمینو زیر پاتون حس نمیکنین...فهمیدین؟

دو سیاه پوش تاریکی سری تکان دادند و ناپدید شدند. پیتر با آرامش خاطر، با صدای بلند و بدون نگرانی از شنیده شدن صدایش گفت:
- اون سه گندزاده نمیدونن این قصر براشون نفرین شده...و وقتی به چنگ بیارمشون، من، فقط من مرگخوار محبوب سرورم خواهم شد...من، ارباب پتی گرو، شوالیه تاریکی...!

-------
محفلیها

دامبلدور در حال انجام سفارشاتش به لوییس و استرجس بود:
- سعی کنید ارتباطتون با ما قطع نشه. از راهی که گفتم استفاده کنید. اوتو...

حرفش را قطع کرد. قوی نقره فام چو رسیده بود.

-------

کیلومتر ها زیر تاریکی

ناگهان صدایی حرف جسی را قطع کرد...

صدای قهقهه بود...قهقهه ای خبیث و شیطانی...قهقهه ای که مو را برتن راست میکرد و از هرسو می آمد..بالا، پایین،دیوارها...

اوتو رو به تاریکی بی کران تونل فریاد زد:
-تو کی هستی؟!

صدای قهقهه بلند تر شد.جسی و سارا در حالی که دست یکدیگر را گرفته بودند سراسیمه و هراسان به هرسو نگاه میکردند..گویی انتظار داشتند از هر دیوار، اژدهایی بیرون آید و آتش دهانش را بر آنها بدمد...

ناگهان، بدون هیچ اخطار قبلی، صدا ساکت شد. و در انتهای تونل، صدای قل قلی می آمد...درست مثل آب در حال جوش...

جسی، سارا و اوتو رو به تونل، چشمهایشان را تنگ کردند. چیزی سرخ به سویشان می آمد. بی هیچ اتلاف وقت، بدون اینکه حتی نگاهی به هم کنند، شروع به دویدن کردند. ماگما پشت سرشان روان بود...


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۲۶ ۱۶:۱۹:۰۵

[b][font=Arial]«I am not worriedHarry,» 
said Dumbledore
his voice a little stronger despite
the freezing water
«I am with you.»[/font]  [/b]


Re: محفل ققنوس(خانه شماره 12 گريمالد)
پیام زده شده در: ۲۰:۵۹ یکشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۸۵

جسیکا پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۵ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۱۶ جمعه ۴ اسفند ۱۳۹۶
از تالار قحط النساء گریف!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
یاهو




*)*(*)(*)*(*) اوتو ، جسی ، سارا (*)*(*)*(*)*(

هر سه به دالانی که حتی تنها کورسوی آن از نوک چوبدستی بچه ها پدید آمده بود به جلو پیش میرفتند .... جلو ... باز هم جلوتر .... گویا این طونل پایانی نداشت !
امید از آن سه ترد شده بود ، زیرا فکر میکردند این دریچه آنها را به مکان نامعلومی خواهد رساند .
کم کم صدای آه و ناله و اعتراض سارا و جسی بلند شد !
اوتو که جلوتر از همه پیش میرفت ، مکثی کرد و در حالی که به ساعته مرموزی که در دست داشت نگاه میکرد گفت:
_ این امکان نداره .... چطور ممکنه ؟
جسی در حالی که از شدت خستگی و راه رفتن زیاد کمرش رو چسبیده بود گفت:
_ اتفاقی افتاده اوتو؟ ...
اوتو نگاهی به اطراف کرد و دوباره به ساعتش نگاه کرد و گفت:
_ ببینید همه ی عقربه های ساعتم از کار افتاده جز یکی !
سارا اخمی کرد و گفت:
_ خوب این یعنی چی ؟ ... شاید خراب شده ؟؟؟
اوتو سرش را به علامت منفی تکان داد و در جواب گفت:
_ ساعته من هیچ وقت مشکلی براش پیش نمیاد ، توی این دنیا فقط دو تا از این وجود داره و ....
در همین هنگام جسی رو به اوتو کرد و گفت:
_ میشه زودتر حرفت رو بزنی ...وقت داره از دست میره ...
اوتو : باشه باشه ... نگاه کیند ... این عقربه ی کوچکی که کنار قطب نما قرار داره رو ببینید ... این عقربه در مواقعه عادی هیچ کاری نمیکنه و بی حرکته ... ولی موقعی که فاصله اش با اکسیژن هوا بیش از 10000 کیلومتر باشه کار میکنه ...
سپس رویش رو به سمت جسی و سارا میکنه و با چهره ی متعجب آن دو روبه رو میشه و میگه:
_ حالا فهمیدین ؟
جسی که از حرف اوتو خشکش زده بود گفت:
_ اگه این طوری باشه که تو میگی ما الان باید وسط زمین باشیم !
ناگهان صدایی حرف جسی را قطع کرد ....


^+^+^+^+^با کاروان محفل ^+^+^+^+^

دامبلدور رو به چهره ی نگران و کنجکاو گروه کرد و در حالی که دستی به ریش بلند و سفیدش میکشید گفت:
_ شواهد نشون میده که آقای بگمن و دوشیزه پاتر و اوانز با ما خیلی فاصله دارن !
چو در حالی که از شدت نگرانی راه میرفت گفت:
_ حالا باید چیکار کنیم پروفسور؟
دامبلدور تبسمی کرد و از لوییس و استرجس خواست تا به سمت وی بروند !
استرجس و لوییس بعد از اتمام حرف دامبلدور به سمت درهایی که در کنار و گوشه ی اتاق قرار داشت رفتند زیرا میخواستند راهه آن سه تن را در پیش گیرند و آنیتا را پیدا کنند ....
استرجس در حالی که با چهره ی ناراحت همراه لوییس به وظیفه اش عمل میکرد رو به لوییس کرد و گفت:
_ به نظرت اونا حالشون خوبه ؟ ..... من خیلی نگران جسی ام !
لوییس لبخندی زد و گفت:
_ یه نیرویی به من میگه حاله همه خوبه ، حتی آنیتا !


0_0_0_0_0_0 قصر ولدمورت _0_0_0_0_0

ولدمورت از جا بلند شد و به یکی از خدمه دستور داد تا آماده ی جنگ شود ! ... سپس در حالی که پوزخند میزد گفت:
_ بلاخره اومدن ... خیلی وقته منتظرم آلبوس .... وقتشه همتون نابود بشین !
در همین حین پیتر پتی گرو با سرعت به خودش رو وارد تالار میکنه و میگه:
_ ما چند تا جاسوس شناسایی کردیم !
ولدمورت ردایش را تکان داد و گفت:
_ بیارینشون !
پیتر که به تته پته افتاده بود گفت:
_ ما فقط شناسایی کردیم قربان ... هنوز گیرشون ننداختیم !..... تا چند دقیقه ی دیگه تو چنگمونن !
لرد این بار تم صدایش را بالا برد و گفت:
_ وای به حالت اگه در برن .... اونوقت میمیری پیتر ....فهمیدی؟؟؟



Re: محفل ققنوس(خانه شماره 12 گريمالد)
پیام زده شده در: ۱۰:۱۰ یکشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۸۵

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 993
آفلاین
هر سه با دقت فراوان با جلو پیش می رفتند. انتظار هر پیشامدی را می کشیدند و به همین سبب چوب دستی ها را آماده در دست و گوش به زنگ هر اتفاق به کاخ نزدیک می شدند. کاخ درخاموشی به سر می برد. تاریکی و سکوت مطلق. هرچه به درب کاخ نزدیک تر می شدند صحنه های تهوع آوری نظر ها را به خود جلب می کرد. انسان های تکه تکه شده و بدن های پاره پاره شده شان زمین را به رنگ سیاه در آورده بود که ناشی از خونی بود که چندین سال پیش زمین را فراگرفته بود!
مقابل دربی عظیم و بزرگ ایستادند. جای پنجه های گرگان درنده به وضوح بروی آن به چشم می خورد. حروفی درشت و در دوسوی در نوشته شده بود. A.M.P ! اوتو که با دیدن این کلمات یقین کرده بود راه را درست آمده اند سعی کرد در را بگشاید.
_الهمورا!
در را با کمال شگفتی در مقابل چشمانشان باز شد. آن ها حتی تصور آن را نیز غیر ممکن می پنداشتند و به هیچ وجه نمی توانستند باور کنند که ولدورت در مخفیگاهش را بروی همه بگشاید. اما این یک اخطار برای آنان نیز به شمار می آمد که اتفاقاتی نیز در شرف وقوع می باشد. آهسته در را باز کردند و بسیار آرام وارد شدند. محوطه ایی بزرگ مانند همه کاخ ها. اما به جای اینکه گل و درختان بلند در آن دیده شود سیاهی و از همه وحشتناک تر صدای خنده های دهشتناکی بود که از دیوار ها ساطع می شد تنها مشخصات آن بود. خنده هایی که روزی برای کشتن از دهان بر می خواست.
به یک سو از قصر در حال حرکت بودند که ناگهان فریادی چشم ها را به طرف دیگر چرخاند. جسی شتاب زده به آن سو رفت و باعث شد اوتو و سارا او را همراهی کنند. این بهترین راهنمایی و دردناک ترین آن ها بود و تا اعماق وجود رسوخ می کرد و ریشه ی جان را می سوزانید. در یک طرف جسی بروی زمین نشست و بروی دریچه ایی که آن جا به چشم می خورد دست کشید. اوتو و سارا هم اکنون متوجه آن دریچه شدند. اوتو با دستپاچگی گفت:
_زود باش...بازش کن...باید هرچه زود تر خودمون رو به آنیتا برسونیم!
و سپس هر سه با هم دریچه را گشودند. ابتدا اوتو بدون اینکه متوجه این باشد که ممکن است خطری او را تهدید نماید وارد شد.سپس سارا و سرانجام جسی داخل شد و دریچه را مجددا بست.

در آن سو

داملبدور با شتاب راه رو را طی کرد و به جلو پیش می رفت. با دقت همه جا را جست و جو می کرد و مطمئن بود که دیگر آن سه در آن جا حضور ندارند. اتاقکی تاریک. ناگهان از داخل سلول جسدی به بیرون افتاد. دامبلدور همان طور که با تعجب به آن می نگریست سایر اعضا را نیز به آن سو خواند. وارد شد. یک نفر در آن جا بود که مشغول وارسی آن مرگ خواران مرده بود. با دیدن دامبلدور و بقیه به سرعت در عرض چند ثانیه ناپدید شد و افراد را با یک سوال تنها گذاشت. اکنون باید به کجا می رفتند؟

در قصر.....

مردی با شتاب در را باز کرد و داخل تالار شد. از پله های یک طرف سالن بالا رفت تا به یک اتاق رسید. در زد و وقتی اجازه ورود گرفت با عجله در را گشود و وارد شد. خود را در مقابل پای ولدمورت افکند و در حالی که نفس نفس می زد گفت:
_سرورم...اونها...اونها دارن میان اینجا.....بزودی اینجا را پیدا می کنن!
_پس باید به مهمون ها مون خوش آمد بگیم!
این جمله را ولدمورت در حالی به زبان می آورد که بی خبر از سه تن از محفل در تونلی مخوف در جست و جوی آنیتا بسر می بردند بود!
______________________________________________

منتظر نقد های زیباتون هستم!








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.