هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: قبرستان
پیام زده شده در: ۲۱:۲۲ پنجشنبه ۲۵ مهر ۱۳۹۲
#82

آلبوس دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۳ چهارشنبه ۲ بهمن ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۵۶ سه شنبه ۱۶ دی ۱۳۹۳
از تو دورم دیگه!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 586
آفلاین
انسانها و هر چیز دیگری که اطرافشان هست، تمام وجودها و هست ها یک روز به "بود" بدل می شوند. و فقط یک جعبه از خاطرات باقی می ماند که شاید آن هم یک روزی بالاخره یک بود دیگری شود!

اینجا، در قبرستان هم چند روزی هست که آن انسان هایی که مهمان اینجا بودند رفتند و فقط وجودشان به یک بود تبدیل شد. و البته تصویری در آسمان که جای جعبه ی خاطرات را پر کند. تصویری از مرگخوارانی که رفتند با همه ی حرص و نفرت و خشونتی که در قلبشان خانه داشت و تصویر شبح خون آشام و قهرمانی هایش!

رز و ارنی لحظاتی به تصاویر آسمانی نگاه کردند. جالب بود که اکثر کشته شده ها جادوگران بزرگی بودند، لارتن کرپسلی، مورفین گانت وزیر، دالاهوف، الادورا... رز در ذهنش به این ها فکر می کرد. از دیدن این چهره ها حتی پوزخند ناملموسی هم بر صورتش نشسته بود. با خوش گفت با این شرایط حتی اگر دامبلدور هم اینجا بود اول از همه می مرد، قهرمان مورد علاقه ی پدر و مادرش؛ یقینا زودتر از همه می مرد از بس که می خواست به همه کمک کند و کسی را نکشد و این حس های عشق مزخرف. گرچه می دانست کسی از وحشت وجود دامبلدور در مقابلش به پیرمرد نزدیک نمی شد ولی بالاخره در این بازی یا باید می کشتی یا کشته می شدی. اینجا اگر کسی را نکشی، روز بعد او تو را می کشد.

رز به ارنی نگاه کرد. پسرک ساده لوح دامبلدور مآب، بی خیال و در آرامش کنار آتش نشسته بود و رقص گرم شعله ها نگاه می کرد. فکر می کرد کنار دوست قدیمی ش نشسته اما هرچه که بود، رز ویزلی یک مرگخوار به حساب می آمد.

رز هم همین عقیده را داشت. دختر هرمیون گرنجر و رونالد ویزلی وقتی بتواند از خانواده ی هفت پشت محفلیش بگذرد به آن معناست که فرد قابل اعتمادی نیست. رز چوبدستیش را بیرون کشید و به ارنی نزدیک شد. ارنی داشت درباره چیزی سخنرانی می کرد که رز حتی آنها را نمی شنید.

چوبش را به سمت ارنی گرفت. به خاطر زنده ماندن خودش آن کلمه را بر زبان آورد:

- آواداکداورا!

***


بعضی چیزها در دنیا شبیه داستان هاست، اما به تمام کائنات قسم که حقیقت دارند. کسی که سرنوشت را می نویسد فقط نویسنده ی بسیار حکیمیست و دست نویسنده ی حکیم تقدیر می تواند گرگ و بره را در کنار هم قرار بدهد.

آماندا بدون چویدستیش مثل یک بره در میان قلمروی گرگها شده بود. فقط بین درختان می دوید و قلبش دیوانه وار به در و دیوار می کوبید. خدا خدا می کرد که یک جنازه پیدا کند که چوبدستی ش هم در کنارش افتاده باشد. این گونه مرگ او حتمی بود. لعنت به روزی که به این مسابقه آمده بود او فعلا نمی خواست بمیرد! نمی خواست بره ای باشد که راحت می میرد.

می دانست یک طرف آتشست، طرف دیگر توله های محفلی، یک سمتی هم حتما رز یا ارنی یا دیوانه ساز یا هر قاتل دیگری بود. به کجا باید می رفت. چند لحظه مردد ایستاد و اطراف را نگاه کرد. انگار که درختان یا سنگ ها و علف ها حالا زبان باز می کنند و می گویند از آن طرف برو که امن است!!

ولی به جای راهنمایی طلسم سبز رنگی از بین درختان بیرون پرید. هر کسی که بود به قصد کشتن آمده بود. یک مرگخوار، رز ویزلی یا.. چشمان آماندا از تعجب فهمیدن این حقیقت گرد شد، مروپ گانت!

- آواداکداورا!


باید از چیزی کاست.. تا به چیزی افزود!تصویر کوچک شده


پاسخ به: قبرستان
پیام زده شده در: ۰:۵۳ پنجشنبه ۲۵ مهر ۱۳۹۲
#81

مروپی گانت old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۱۶ شنبه ۱۶ شهریور ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۴:۳۴ جمعه ۲۳ بهمن ۱۳۹۴
از درس ِ علوم، جمله بگریزی؛ به!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 297
آفلاین
تا به حال به یخ ِ خشک دست زده‌اید؟

نیتروژن یا CO2 ی ِ مایع، اولی در طب و دومی، با نقشی صنعتی، پس از انجماد ملقب می‌شوند به یخ خشک. سردند. مگر نه؟ اجسام سرد، علی‌القاعده، نباید بسوزانند یا آسیبی همچون آتش بر جای بگذارند، شما چه فکر می‌کنید؟

به یخ ِ خشک دست نزنید ولی. ابتدا کار در حد ِ سوزن‌سوزن شدن از سرماست. کمی که بگذرد، دیگر نمی‌توانید بدون دل کندن از پوست و گوشتتان، دستتان را جدا کنید. بعد، سرما استخوان‌سوز می‌شود و آن‌وقت است که اگر به موقع خودتان را به سنت‌مانگو نرسانید، سوختگی ِ درجه دو یا سه‌ای نصیبتان می‌شود.

به یخ ِ خشک دست نزنید. به افرادی که خشمی سرد دارند هم... نزدیک نشوید!

لرد ولدمورت، اسیر چنین خشمی بود. سرمای خشمش، بازی‌گردانان را منجمد می‌ساخت. ایوان روزیه، از وحشت به خود می‌لرزید.

- دایی ِ ارباب در این بازی کشته شدن. اگرچه برای کسب افتخار رفتند و اگرچه انقدر احمق بودن که با حمله به مادرمون، مرگشون رو رقم زدن. ولی کشته شدن! حالا...

انگشتان باریک و کشیده‌ی سفیدش را به سمت صحنه‌ی فرار جیمز و تدی گرفت:
- کسی هست که بخواد برای ما توضیح بده چرا جیمز سیریوس پاتر و تد ریموس لوپین، هنوز زنده‌اند؟!

لی جردن مِن‌مِن‌کنان اشتباه مرگباری مرتکب شد:
- ارباب، مادرتون...

- آواداکداورا !

روزیه مبهوت به جسم ِ بی‌جان ِ لی جردن چشم دوخت که با صدای خفه‌ای، به زمین افتاد. هراسان، نگاهش متوجه چشمان سرخ اربابش شد:
- روزیه! اول اون توله‌گرگ رو بکش. جلوی چشمای پاتر و به فجیع‌ترین شکل ِ ممکن.

قلبش مالامال از خشم و نفرت بود:
- به لرد سیاه نشون بده اون بچه، چقدر می‌تونه زجر بکشه...!
_________________________

قبل از این که تدی حرکت دیگری کند، دوباره جیمز گفت:
- وینگاردیوم له‌ویوسا.

گرگینه‌ی جوان، شتابان به عقب برگشت، ولی متوجه شد.. اوه! این بار خودش در حال پرواز بود!!
در کنار یار و همراه همیشگی‌ش فرود آمد و این بار، قهقهه‌زنان او را در آغوش کشید:
- از ابتدایی‌ترین وردها، بهترین استفاده‌ها رو می‌کنی پسر!

و بعد ذهنش متوجه مشکل حال حاضرشان شد:
- باید فرار کنیم. حرکت کن جیمز. اگرچه یه راهی برای متوقف کردنش...
- تدی به نظر تو بهشت همه‌ی آدما یه شکله؟

تد در حال حرکت لحظه‌ای مکث کرد. به جیمز چشم دوخت تا از چیزی که شنیده بود، مطمئن شود:
- چی؟!

جیمز بی‌توجه به آتش ِ حریص، به فکر فرو رفت:
- بهشت.. بهشت ِ همه‌ی آدما یه شکله؟!

تدی دست جیمز را کشید و شروع کرد به دویدن. پسرک هم به ناچار پشت او می‌دوید.
- الان وقت ِ این حرفا نیست جیمز!

جیمز، به آرامی و لجوجانه تکرار کرد:
- بهشت همه‌ی آدما یه شکله؟ منظورم اینه... عمو لارتن باید یه جای نارنجی باشه و تو... می‌دونی... من و تو باید بریم یه دشت ِ پر از قاصدک... بعد من قاصدکا رو فوت می‌کنم. می‌شینه رو دماغ تو... تو عطسه می‌کنی و من می‌زنم زیر خنده...

تد نفسش بند آمد. بغض گلویش را گرفته بود و اشک، در چشمانش خانه کرد. جیمز بی‌توجه به او، همانطور که می‌دوید، حرف می‌زد:
- قول بده وقتی مُردیم و رفتیم بهشت...

تد ناگهان ایستاد. برگشت، جلوی جیمز زانو زد و با خشونت شانه‌هایش را گرفت:
- لعنتی! تو نمی‌میری! با تو همه‌ی قاصدک‌های دنیا می‌میرن!

با اراده‌ای فولادین چشم در چشمان مبهوت پسربچه‌ی معصوم دوخت:
- من نمی‌ذارم تو بمیری!

کیلومترها آنسوتر، مودی، در حال دیدن مسابقات، خشمگین مشتش را روی میز کوفت:
- برای حرکت آماده شید!

و زیر لب گفت:
- تو نواده‌ی به حق ِ گودریک گریفندوری تد ریموس لوپین. تو هم نباید بمیری...



ویرایش شده توسط مروپی گانت در تاریخ ۱۳۹۲/۷/۲۵ ۱:۱۷:۵۳

دوستش بدارید که آنچه می‌توانست، انجام داد تا دوستش بدارند...


پاسخ به: قبرستان
پیام زده شده در: ۷:۲۸ چهارشنبه ۲۴ مهر ۱۳۹۲
#80

محفل ققنوس

تد ریموس لوپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۰ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۵۵ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
از دور شبیه مهتابی‌ام.
گروه:
محفل ققنوس
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1495
آفلاین
خلاصه:


تاریکی دوباره همه‌جا رو گرفته و ولده‌مورت و مرگخوارها که در نبود دامبلدور از همیشه بیشتر قدرت دارن مسابقاتی راه میندازن مشابه عطش مبارزه به بازی‌گردانی ایوان روزیه و سه نفر از هر گروه هاگوارتز بالاجبار یا داوطلبانه وارد این مسابقه میشن که در نقطه‌ی نامعلومی در حال انجامه و تنها زمانی که تموم میشه که فقط یک نفر زنده مونده باشه.
ابتدا اتحادهایی بین گروه‌های مختلف شکل گرفت که عجیب‌ترینش حمایت مروپ گانت از جادوگران سفید بود و حتی وضع قانون ممنوعیت اتحاد هم اثر چندانی نداشت.
از طرفی اندک اعضای باقیمانده‌ی محفل نقشه‌ای پیدا کردن از دالان‌های زیر قبرستون که ورودیش قبر تام ریدله و به خونه‌ی ریدل ختم میشه و میخوان در مورد محل برگزاری مسابقه اطلاعات کسب کنن و به این بازی خاتمه بدن.

لیست کشته‌ شدگان: ریگولوس بلک، آنتونین دالاهوف، لارتن کرپسلی(روحش هنوز حضور داره)، مورفین گانت، الادورا بلک، دافنه گرین‌گراس.
لیست حاضرین در مسابقه: مروپی گانت، جیمز سیریوس پاتر، تد ریموس لوپین، رز ویزلی(به جرم جاسوسی برای محفل وارد بازی شده)، ارنی مک میلان، آماندا بروکلهرست(؟!)
اعضای فعلی محفل: رون و چارلی ویزلی، مودی، اسنیپ

--------------------------------------------------

قلبش چنان با شدت خود را به سینه‌اش می‌کوبید که انگار هر لحظه ممکن بود گوشت و پوستش را بدرد و خود را از قفس رها کند. ذهنش نیز او را یاری نمی‌کرد و هیچ توضیحی برای آنچه رخ داده بود پیدا نمیکرد:

رد پای نامرئی خاموش انگار بر زمین غلتیده بود و به خرگوشی حمله کرد بود و بعد بی حرکت مانده بود. چیزی فراتر از درک او، جیمز را نجات داده بود.

سرش را بالا گرفت تا کشته‌شدگان آن روز را ببیند، در دلش آرزو می‌کرد تصویر یک نفر آن شب در آسمان نقش نمی‌بست.

مورفین گانت، دافنه گرین‌گراس و الادورا بلک همگی نابود شده بودند و البته حقیقت تلخ مرگ دوست عزیزش، لارتن که خود را کاملا مسئول آن می‌دانست.
تصویر لارتن هنوز در آسمان بود و به او لبخند می‌زد، لبخندی که به قلب دردمندش اطمینان می‌داد، جایی همین نزدیکی ها فرشته‌ی نگهبانی هوایشان را دارد.

- تدی پشت سرت!

فریاد جیمز به او کمک کرد به موقع از طلسم آماندا جا خالی دهد و پشت صخره‌ای سنگر گیرد ولی طلسم دوم تخته سنگ را تکه‌تکه کرد و او را بی پناهگاه گذاشت. درست از پشت سرش اشعه‌ای طلایی به سمت دیگر شلیک شد و لحظه‌ای بعد هر دو با آماندا دوئل می‌کردند.
آماندا وحشیانه جیغ می‌کشید و طلسم‌های مرگبارش را یکی پس از دیگری می‌فرستاد ولی مبارزه‌ی همزمان با دو نفر کار آسانی نبود. طلسم بعدی‌ او شاخه‌‌‌های کلفت درختی که بالای سر تدی بودند را نشانه گرفت و چیزی نگذشت که تنها یک حریف داشت. می‌توانست هراس جیمز را هر چند که دور بود احساس کند... تصمیمش را گرفت، اول پسر کوچک‌‌‌تر را می‌کشت.

سنگینی شاخه‌ی درخت روی هیکل تدی اجازه‌ی هر حرکتی را از او سلب می‌کرد. یک چشمش بر اثر ضربه چیزی نمی‌دید ولی چشم سالمش با وحشت شاهد حرکت آماندا بود که با هر قدم یکی از طلسم‌های جیمز را به راحتی دفع می‌کرد.

می‌لرزید و ترس بر تمرکزش چیره شده بود، اگر آن شکاف نبود خود را به برادر مدفون زیر شاخ و برگش می‌رساند و مطمئن میشد که هنوز نفس می‌کشد، که او را مثل لارتن از دست نداده‌است... مثل لارتن... که برای زنده‌ماندن آنها همه چیز را از دست داده بود. چوبدستی‌اش را دستش فشرد و فریاد زد:

- اکسپلیارموس!

لحظه ‌ای بعد جیمز صاحب دو چوبدستی بود که مالک دیگری به محض خلع سلاح شدن به میان درختان گریخته بود.

- تدی.. تدی؟... وینگاردیوم له‌ویوسا...

برای اولین بار در چند روز اخیر خندید، همینطور که شاهد برداشته شدن شاخه‌ی درخت از روی بدنش بود و در حالی‌که درد را در تک‌تک عضلات صورت و بدنش حس می‌کرد، خندید و گفت:

- اکسپلیارموس؟ شوخی می‌کنی؟ واقعا که پسر همون پدری.

جیمز هم خندید، نشانه‌ی خوبی بود که رفیقش در آن وضعیت هنوز حس شوخ‌طبعی خود را داشت. کاش راهی به آن طرف می‌یافت که مطمئن شود واقعا حالش خوب است. او را تماشا می‌کرد که به سختی برای بلند شدن تلاش می‌نمود و با هر حرکت چینی روی پیشانیش می‌افتاد. هنوز از تصمیمات و انتخاب‌های نادرست تدی دلگیر بود اما چه اهمیتی داشت؟ او هنوز آنجا بود حتی اگر شکافی عمیق بینشان فاصله انداخته بود.

- جیمز، چی شده؟

لبخند بر لبان جیمز خشک شده بود و نگاهش روی نقطه‌‌ای ثابت پشت سر تدی ثابت مانده بود. با صدایی که انگار در گلو گیر کرده بود، گفت:

- باید از اینجا خارج شیم... خیلی سریع!

تدی به سمت جایی که جیمز به آن خیره شده بود برگشت و قلبش فروریخت. آتشی که جنگل را می‌بلعید و به سوی آنها می‌آمد، آتشی که حتی قدرتمند‌ترین جادوگران هم تسلیم آن می‌شدند. فاندفایر* زبانه می‌کشید و هر لحظه نزدیک تر میشد.

--------------------------------------------------

* فاندفایر: خیلی دنبال معادلش گشتم ولی پیدا نکردم، فکر کنم واضحه که منظورم همون آتشیه که اتاق ضروریات رو توی کتاب هفتم نابود کرد.



ویرایش شده توسط تد ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۹۲/۷/۲۴ ۷:۳۶:۰۵
ویرایش شده توسط تد ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۹۲/۷/۲۴ ۷:۴۸:۳۷

تصویر کوچک شده


پاسخ به: قبرستان
پیام زده شده در: ۱۷:۲۵ سه شنبه ۲۳ مهر ۱۳۹۲
#79

رز ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۲۴ پنجشنبه ۱۳ آبان ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۲۱:۱۰:۱۱ پنجشنبه ۱۶ آذر ۱۴۰۲
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1473
آفلاین
سپرمدافع دورتر و دورتر شد. تا جایی که دیده نمی شد. رز برگشت و به ارنی نگاه کرد. با سر و وضع آشفته و لباس پاره پاره.

- اونجوری به من نگاه نکن رز. نکنه انتظار داشتی به خاطر اون قانون جدید بذارم اون دیوانه ساز بهت حمله کنه؟ حالت خوبه؟

رز با نگاهی سرشار از قدردانی به ارنی خیره شد. دو زانو رو زمین نشست و چوبدستیش را بیرون آورد.

- فقط... سردمه.

مشغول آتش درست کردن شد. ارنی دور تا دور او قدم زد و هر طلسم امنیتی که به ذهنش می رسید را اجرا کرد.

- کاش میدونستی چقدر ازت ممنونم. جبران میکنم ارنی.

- بس کن رز. اگه تو هم بودی همین کارو میکردی.

کنار آتش نشست. گاهی همه چیز طوری پیش می رود که آدم فقط میتواند حماقت کند. هر کاری که بکنی به نوعی حماقت محسوب می شود و این اتفاقی است که معمولا در مقابل لرد ولدمورت می افتد. حمایت کردن از یکدیگر با وجود دستور تازه ی او، بزرگترین حماقت بود.
ارنی دستانش را به آتش نزدیک کرد. هوا تاریک و تاریک تر و لحظه ی نمایش صورت جدیدترین مردگان در آسمان نزدیک تر میشد.

- نمیخوای تعریف کنی که چطوری هنوز زنده ای؟

- مروپ... اون تا الان خیلی ها رو نجات داده.

ارنی صاف نشست و با صدای غمگینی گفت:

- انتظارشو داشتم. توی این مسابقه چی میخواد؟ لرد فرستادتش و قراره نقش فرشته ی نجات رو بازی کنه؟

رز شروع به خنده کرد. خودش هم فکر نمیکرد که هنوز بتواند بخندد.

- مادر لرد سیاه نقش فرشته ی نجات رو بازی کنه؟ فکر نکنم. مروپ مطمئنه که قرار نیست توی این مسابقه بمیره. به نظرم واضحه که تنها کسی که از این مسابقه جون سالم به در میبره اونه.

ارنی به حرف های رز فکر کرد. پس کار های مروپ چه مفهومی داشت؟

- بالاخره... لرد باید بین دایی و مادرش یکی رو انتخاب کنه.

رز لبخند تلخی زد.

- مطمئنا انتخاب سختیه براش.

صورتی در آسمان در حال شکل گیری بود و قبل از اینکه ارنی بتواند پاسخی دهد، چهره ی مورفین قابل تشخیص شد.

- فکر کنم دیگه نیازی نداشته باشه زیاد فکر کنه.
__________

مروپ نگاه دیگری به شکافی که برادرش به خاطر آن ناپدید شده بود انداخت.
به بالای سرش، که تصور میکرد بازی گردان ها از آنجا تماشایشان میکنند نگاه کرد. دلیل این تغییر عجیب چه بود؟ این ترک ها و شکاف های عمیق برای چه بودند؟ نجات او؟ مرگ برادرش؟ یا هدف دیگر؟ مطمئن بود که پسرش قصد کشتن مورفین را نداشته است. پس دلیل ایجاد این شکاف ها چه بود؟ مانع دیگری بر سر اتحاد ها؟
نمی فهمید. سعی کرد بی اعتنا باشد. حتی نمی دانست باید چه کار کند. چگونه رفتار کند. حتی نمی دانست ویولت است یا مروپ. نمی فهمید چه میخواهد. نمی دانست چگونه از فکر برادرش بیرون بیاید.
خشمگین و آشفته از جایش برخاست و با اتکای کامل به غریزه اش، شروع به حرکت به سمتی کرد. اشک می ریخت و راه می رفت. در چنین مسابقه ای، یکی از مهم ترین اصول برای زنده ماندن، ساکن نماندن بود. یک بار دیگر به سمت شکاف رفت و برای بار آخر به عمق آن خیره شد.

- دوستت دارم مورفین.

و راه افتاد.



ارباب جان، جان جانان اند اصلا!






پاسخ به: قبرستان
پیام زده شده در: ۱۲:۴۵ سه شنبه ۲۳ مهر ۱۳۹۲
#78

لارتن کرپسلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۲ دوشنبه ۳۰ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۰۲ شنبه ۱۷ اسفند ۱۳۹۲
از یو ویش!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 471
آفلاین
الادورا اکنون از زمان زنده بودنش هم بیشتر احساس سرزندگی می کرد. از زمانی که ارواح مزاحم را از خود رانده بود و از همه مهمتر، از زمانی که غصه ی وضعیتی که در آن گرفتار شده بود را می خورد، مدتها می گذشت. دائماً به خود امیدواری می داد که بلاخره تاثیر این جادو تمام می شود و به شکل طبیعی اش برمی گردد. پس بهتر بود از موقعیت فعلی اش نهایت استفاده را می برد. او توانسته بود با فشردن قلب دالاهوف از درون سینه اش، او را به دنیای مردگان بفرستد!

احساس برتری می کرد و حتی فکر کردن به این که به سراغ لرد ولدمورت هم برود، برایش ممکن می نمود!

اما حالا به هدف پیش رویش فکر می کرد. جیمز سیریوس پاتر. چقدر از خاندان پاتر متنفر بود. حداقل الان می توانست جان یکی از آن ها را بگیرد. پس به سمت جیمز روانه شد و تنها چند قدم تا لذت کشتن او مانده بود که با صدایی که انتظارش را نداشت متوقف شد!

- الادورا بلک! مثل اینکه داری از این وضعیت لذت می بری!

به سرعت دور زد و رو در روی صاحب صدا قرار گرفت. باور نکردنی بود! او در این چند روز فهمیده بود که روح تمام مردگان به سمت دنیایی نورانی و ترسناک مکیده می شوند. اما اکنون روح لارتن کرپسلی در برابرش بود و لبخندی تلخ بر لب داشت.

- ولی مگه تو نمردی؟ چطور تونستی برگردی!؟

- اوه الا! وجود من و تو توی این وضعیت نظم طبیعتو بهم زده! حدسم اینه که زهر مانتیکور هم تاثیر مشابهی روی من داشته.... به هر حال! اگه فکر کردی بهت اجازه می دم که به دوستام نزدیک بشی کور خوندی!

الادورا با خشمی باور نکردنی جیغ کشید و به سمت لارتن حمله کرد. دو روح با دست خالی گلاویز شدند و روی زمین غلت می زدند. توان لارتن به وضوح بیشتر بود و در حالی که گلوی الادورا را می فشرد او را روی زمین میخکوب کرد.

در همین لحظه خرگوشی سفید رنگ و کوچک کنار دست لارتن پدیدار شد. جانور از همه جا بی خبر مشغول بو کشیدن هوا بود که فکری به ذهن لارتن خطور کرد. ابتدا به آرامی دستی به سر حیوان کشید. خرگوش چیزی حس نمی کرد و عکس العملی نشان نداد.

- منو ببخش دوست کوچولوی من!

ناگهان دستش را به داخل سر جانور برد و مغزش را فشرد. در کسری از ثانیه خرگوش بی جان شد و روحش از بدن خارج شد و لارتن به مسیر مکیده شدن روح به درون نور جادویی نگاه کرد. الان وقت تعلل نبود. بدن نیمه جان الادورا را بلند کرد و بدون توجه به جیغ های گوش خراشش، او را به سمت منبع نور پرتاب کرد! الادورا به درون نور کشیده شد و صدای جیغش هم دیگر به گوش نمی رسید.

نقشه اش عملی شد بود! الادورا برای همیشه رفته بود! می دانست خودش هم باید برود، اما .... اما شاید می شد قبل از رفتن کارهایی را به انجام برساند. از این فکر لبخندی زد. باید بازی را تمام می کرد....


نارنجی رو بخاطر بسپار!

طنز نویسی به موجی از دیوانگی احتیاج داره...

چه کسی بود صدا زد : لارتن!؟


پاسخ به: قبرستان
پیام زده شده در: ۴:۰۸ دوشنبه ۲۲ مهر ۱۳۹۲
#77

محفل ققنوس

تد ریموس لوپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۰ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۵۵ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
از دور شبیه مهتابی‌ام.
گروه:
محفل ققنوس
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1495
آفلاین
نقشه‌ای که روی میز پهن شده بود، در نگاه اول بیننده را گیج می‌کرد. یک سری حروف در اینجا و آنجا که با خطوطی باریک بهم وصل شده بودند و تصویری به پیچیدگی و در عین حال نظم تارهای عنکبوت خلق می‌کردند. حتی فکرش هم بر اندام رون ویزلی لرزه می‌انداخت ولی به خاطر هم‌قطارانش سعی کرد بر ترسش غلبه کند. انگشتان دراز و استخوانی اسنیپ روی نقشه قرار گرفت و به نرمی شروع به حرکت کردند:

- این حرف R محل قبر تام ریدله. از این مسیر که بریم به حرف D‌ میرسیم که محل استقرار دارک لرده. ولی باید حواسمون رو خیلی جمع کنیم این دالون‌ها همه بهم راه دارن و اگه یکیش رو اشتباه بریم، ممکنه تا ابد اونجا حبس بشیم.

- ما که مشنگ نیستیم، آپارات می‌کنیم.

- چارلی! واقعا فکر میکنی لرد سیاه به این فکر نکرده و آپارات آزاده؟ اون این مسیر رو سال‌ها پیش درست کرد تا اگه مرگخوارها توی دردسر افتادن راه خروجی داشته باشن ولی اگه بشه آپارات کرد، هر کسی ممکنه بتونه به اونجا بره و بیاد.

مودی شروع به قدم زدن دور میز کرد تا همه‌ی زوایای نقشه رو بررسی کند و در عین حال چشم جادویی‌‌اش مرتب به چپ و راست می‌رفت و گویی آنچه چشممش می‌دید بر زبانش جاری میشد:‌

- چپ، چپ، سه تا دالون رو رد می‌کنیم، چهارمی به راست، دوباره چپ، و بعد راست. مسئله اینه که چطور وارد دالون بشیم!

چیزی شبیه لبخند بر لبان اسنیپ نقش بست:‌

- مجسمه‌ی بالای قبر ریدل.

-----------------------------------------------------

تاریکی به تدریج بر جنگل سایه‌ می‌انداخت و سرمای شب، تا مغز استخوان را می‌سوزاند. رز ویزلی آسمان را به دنبال ماه جستجو کرد و وقتی تنها هلالی از آن دید، نفسی از سر آسودگی کشید. شاید بهتر بود گوشه‌ای برای خود آتشی دست و پا کند پیش از آنکه سرما او را از پا در آورد اما عقل نیز حکم می‌کرد محتاط باشد. هنوز نمی‌دانست چند نفر از کسانی که به خونش تشنه‌اند بیرون پرسه می‌زنند.
چند قدم جلوتر رفت ولی هر چه پیش می‌رفت انگار سرما شدیدتر و تاریکی عمیق‌تر میشد و او و تمام دلخوشی‌های هرچند اندکش را در خود می بلعید. هنوز سقوط نکرده بود ولی کابوسش با زمان در رقابت بود و خاطرات یکی پس از دیگری همچون فیلم در برابر دیدگانش پخش می‌شدند:

- تو دیگه جایی تو این خونه نداری! اسم ویزلی رو لکه‌دار کردی! من هیچوقت دختری به اسم رز نداشتم.

***
- ارباب همیشه برای خون اصیل ارزش قائل بوده، مطمئنم خوشحاله که بالاخره یک نفر از ویزلی‌ها راه درست رو تشخیص داد.
و فشار چوبدستی بلاتریکس روی بازویش و نقشی که او را از مرگخوارها می‌کرد.

***

به پهنای صورت اشک ریخته بود و مودی با صبری عجیب اجازه داده بود داستانش را تمام کند و در انتها گفته بود، اعتماد دادنی نیست، به دست آوردنی است.


***

به زودی رها میشد، از آن طعنه‌های بی‌پایان، از درد، از وحشت، از تنهایی... چیزی به آن بوسه‌ی ملعون نمانده بود و آغوش رز آن را پذیرا بود.

دیونه‌ساز جیغی کشید و به سمت دیگری پرتاب شد. نور نقره‌ای اما در تعقیبش بود و مرتب به آن ضربه میزد و دورترش می‌ساخت. رز که کم‌کم هشیاری‌اش را به دست میآورد، چشمانش را تنگ کرد و سپرمدافعی که به شکل گراز بود را تشخیص داد. نمی‌توانست چشم از آن موجود درخشان بردارد، زیر لب زمزمه کرد:

- متشکرم ارنی.




تصویر کوچک شده


پاسخ به: قبرستان
پیام زده شده در: ۲۰:۴۵ چهارشنبه ۱۷ مهر ۱۳۹۲
#76

مروپی گانت old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۱۶ شنبه ۱۶ شهریور ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۴:۳۴ جمعه ۲۳ بهمن ۱۳۹۴
از درس ِ علوم، جمله بگریزی؛ به!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 297
آفلاین
- نـــــــــــــــــــه!

مروپی جیغی کشید و به سمت شکاف پرید. با حالتی وحشیانه به داخل شکاف خم شد و نا اُمیدانه به سیاهی ِ مخوف چنگ انداخت. گویی می‌خواست برادرش را باز پس گیرد. اگر چشم‌ها می‌توانستند جرقه بزنند، جرقه‌های خشم از چشمان زن مشکین‌مو بیرون می‌جهیدند. برادرش! تنها برادرش!

با خشمی توفنده از جا برخاست و به سمت آسمان فریاد زد:
- مشنگ‌ها! فشفشه‌های هم‌خون ِ دامبلدور! توله‌بلاجرای کله‌تسترالی! برادرمو کشتیـــــــــــد... کشتیــــــــــــــــدش!!

فریاد‌هایش با جیغی مستأصل به هق هق ختم شدند. روی زانوهایش افتاد و سرش را میان دستانش گرفت.

برادر کوچولوی نازنینش. واقع‌بینانه، می‌دانست او همیشه قلدری متلک‌انداز و موذی بود. ولی... مروپ عادت داشت از او محافظت کند. دوستش داشته باشد. راه را برایش باز کند. وقتی کوچک‌تر بودند، عادت داشت موهای مشکی و نرم برادرش را شانه کند. وقتی مادری در کار نباشد و پدر ِ ماجرا، نقش یک دائم‌الخمر ِ از خود بیخود را بازی کند؛ خواه ناخواه هم‌خون ِ بزرگتر، سرپرست دیگری می‌شود. مروپی، مادری را نه با تام ماروولو ریدل، که با مورفین گانت تجربه کرده بود. دستانش را دور خودش حلقه کرد و لرزان، نالید:
- مورف... مورف...

و کمی آنسوتر، پسرش در این سوگواری با مادر شریک بود...
_________________

تد با بی‌قراری از پشت درخت‌ها بیرون آمده و در امتداد شکاف ِ عریض بالا و پایین می‌رفت. کلافه بود و عصبی. به خوبی می‌دانست تمام این حقه‌ها برای جدا کردن او از جیمز است. معصومیت، به پسرک گریفندوری دیرآگاهی ِ کشنده‌ای بخشیده بود که اثری از آن در گرگینه‌ی آلوده به خون، دیده نمی‌شد. تد ریموس لوپین دقیقاً می‌توانست حس کند در ذهن رُعب‌آور و کثیف روزیه و اربابش چه می‌گذرد.

همین لحظه تد توجهش به چیزی جلب شد. رد پاهایی ناگهان بر روی زمین نقش می‌بست و به سمت جیمز در حال حرکت بود. گویی فردی در شنل نامرئی به پسرک ِ از همه‌جا بی‌خبر نزدیک می‌شد...!
___________________________________________

الادورا ایز کامینگ...!




دوستش بدارید که آنچه می‌توانست، انجام داد تا دوستش بدارند...


پاسخ به: قبرستان
پیام زده شده در: ۳:۱۲ چهارشنبه ۱۷ مهر ۱۳۹۲
#75

محفل ققنوس

تد ریموس لوپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۰ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۵۵ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
از دور شبیه مهتابی‌ام.
گروه:
محفل ققنوس
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1495
آفلاین
برای گسستن زنجیر گاهی تلنگری کافی است ولی چه بسا زنجیرهایی که قدرتمند‌ترین نیروها هم قادر به از هم گسیختن آن نیستند و حتی بازی‌سازان ولده مورت هم به آن اذعان داشتند. گرچه آنها همیشه به اربابشان وفادار بودند ولی رقابت بین خودشان آنقدر شدید بود که مدام خودشان را بر هم‌قطارانشان ترجیح می‌دادند اما این جمع کوچکی که پیش روی آنها برای حفظ جان تقلا می‌کردند متفاوت بودند. برای اطمینان به عهدشان نیازی به پیمان ناگسستنی نبود که وقتی با دامبلدور بیعت می‌کردند می‌دانستند ارزش جان آنها به اندازه‌ی دوستانشان است و از خودگذشتگی نخستین درسی بود که در محفل می‌‌اموختند. و بعد از آن رفاقت بود، رفاقتی که سال‌ها بود دو غیر هم‌خون را از هر خانواده‌ای نزدیک‌تر کرده بود و مرگ‌خواران به تجربه می‌دانستند هیچ چیز بین پسرهای لوپین و پاتر فاصله نمی‌اندازد.. هیچ چیز مگر جبر جغرافیا!

-------------------------------------------------

آخرین اشعه‌های خورشید،‌رنگ خون را به آسمان می‌پاشیدند و کم کم آواز پرندگان صدای خود را به فریاد‌های سلاطین شب می‌داد. مروپی گانت لحظه‌ای ایستاد تا نفسی تازه کند. برای اولین بار نقشه‌ای نداشت،‌ ولی می‌دانست به هیچ‌کس نمی‌تواند اطمینان کند، حتی اگر هم‌خونش باشد.

- باز هم ما به هم رسیدیم!

قلب مروپ با شنیدن صدای برادرش فرو ریخت و سنگینی نگاه و نیرویی که از چوبدستی مورفین به طرفش ساتع میشد را حس کرد. فرصتی برای دفاع نداشت و از طرفی شکی نبود مورفین اگر می‌خواست تا کنون حمله کرده بود. در حالی‌که سعی می‌کرد لبخند بزند به طرف برادرش برگشت.

- خوشحالم که می‌بینم هنوز زنده‌ای برادر.

صدای خنده‌ی مورفین که همچون کشیده شدن آهن روی هم بود،‌ جنگل را به سکوت وا داشت. در حالی‌که هنوز با چوبدستی ، خواهرش را نشانه گرفته بود گفت:

- منم خوشحالم که اون توله گرگ ترو نخورده...

لبخند عجیبی بر لب‌های مورف نقش بست:

- و گذاشته من کارتو تموم کنم! آواداکدا...
- ریداکتو

صخره‌ای که درست کنار مورفین قرار داشت هزاران تکه شد و او را وادار کرد پشت درختی پناه بگیرد. مروپ نیز چنین کرد و به سختی سعی می‌کرد چشم از برادرش بر ندارد. دوباره صدای خنده‌ی مورف بلند شد:‌

- واقعا فکر کردی می‌تونی از پس من بر بیای؟ تو صد بار هم از مرگ برگردی مروپ فشفشه هستی... مایه‌ی ننگ ارباب و بقیه.

هیچ‌‌‌چیز به اندازه ی یاد‌آوری گذشته‌ی خفت‌بارش نمی‌توانست خشم مروپ را تحریک کند. چشمانش سرخ شده بودند و در حالی که صدایش میلرزید و از پشت بوته‌ها بیرون می‌امد، فریاد زد:

- مورفین گانت.. از این حرفت پشیمون میشی! کروشیو.

مورفین به موقع غلتی زد و طلسم دیگری به سمت مروپ فرستاد که درست به سینه‌اش خورد و او را نقش زمین کرد. نفسش بالا نمی‌امد و قادر به تکان خوردن نبود. برادرش هر لحظه به او نزدیک‌تر میشد و مرگ خود را در چشمان هم‌خونش می‌دید. یک مرتبه احساس کرد جنگل در هر حال لرزیدن است و به تدریج این لرزش افزایش یافت.

- مروپ... چیکار کردی؟

هزاران شکاف در میدان مسابقه در حال شکل گیری بودند که مدام گسترش می‌یافتند. و در مقابل چشمان وحشت‌زده‌ی مروپ،‌بزرگترین شکاف درست زیر پای مورفین شکل گرفت و او که نعره‌هایش گوش فلک را کر می‌کرد به درون خود بلعید.

در فاصله‌ای نه چندان دورتر، جدیدترین حقه‌ی مرگخواران بالاخره در پاره کردن زنجیر اثر کرده بود و هر یک از اعضای محفل به دور از هم چسبیده به یک درخت پناه گرفته بودند و شکاف‌های روی زمین آنقدر بزرگ و عمیق بود که نمی‌توانستند به سوی همدیگر بروند.




تصویر کوچک شده


پاسخ به: قبرستان
پیام زده شده در: ۱۱:۳۳ سه شنبه ۱۶ مهر ۱۳۹۲
#74

لارتن کرپسلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۲ دوشنبه ۳۰ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۰۲ شنبه ۱۷ اسفند ۱۳۹۲
از یو ویش!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 471
آفلاین
مودی، رون، چارلی، پرسی و سوروس در اتاقی تاریک، دور میزی نشسته بودند. تنها نور شمعدانی کوچک صورت هایشان را روشن کرده بود. بوی نم دیوارها دیوانه کننده بود و ریه ها برای اندکی هوای تازه التماس می کردند!

روندی که مودی برای کار گذاشتن انواع طلسم بر روی اتاق طی کرده بود، طاقت فرسا و زمانبر بود. انواع طلسم های هشدار دهنده و طلسم های ضد جاسوسی. اتفاق های اخیر، وسواس کاراگاهِ کارکشته را در مسائل حفاظتی بیشتر کرده بود.

مودی، پس از اینکه برای بار آخر کل فضای اطراف را با چشم جادویی اش چک کرد، به آرامی شروع به صحبت کرد: «ما باید به کار این سیرکِ ظالمانه پایان بدیم! من یه نقشه هایی ...»

- مودک!

- بله چارلی!؟ داشتم حرف می زدم!

- سلام مودک مودکچه بوق بوقی گرینفدور قهرمانه

- هممم، رون این چی می گه؟

رون در حالی که آهی می کشید توضیح داد: «این کار شاخدمه! معمولاً افراد از ضربه ی شاخدم جون سالم به در نمی برن. شانس آوردیم که زنده مونده.»

- به هر حال باید سریع اقدام کنیم. کنترل زمین بازی با یه نقشه ی جادوی انجام می شه که اونم در اختیار ایوانه. اگه بتونیم به اون نقشه برسیم کار تمومه.

رون که چشم هایش گرد شده بودند، آب دهانش را محکم قورت داد و گفت: «داری از ورود به خونه ی ریدل حرف می زنی! می دونی یعنی چی؟»

- لارتن مرده رون! بقیه هم هر لحظه به مرگشون نزدیک می شن. تو بگو این یعنی چی!

سوروس که تا آن لحظه شنونده بود، با حالتی نجوا گونه لب به سخن گشود: «من اونجا رو مث کف دستم بلدم. یه راهی هست که تقریباً بی مشکل بریم تو.»

- تقریباً!؟

____________________________________

مروپی گانت از سرعت دویدنش کاست. دیگر به قدر کافی دور شده بود. صدای ویولت در سرش طنین انداز شد: «داری کجا می ری مروپ!؟»

- لعنتی! تو که دیدی هر کاری می شد کردم. خودشون نمی خوان. باید منو رها کنی! من حتی نزدیک بود کشته بشم!

چند ثانیه سکوت برقرار شد. احتمالاً ارواح نیز برای تصمیم گیری نیاز به تامل دارند! در نهایت صدای ویولت که غمگین به نظر می رسید شنیده شد: «حق با توئه مروپ. تو هر کاری تونستی کردی. منم همینطور. دیگه مجبورم فقط نظاره گر این کابوس باشم.»

ناگهان مروپ سبُکی دلنشینی را در سرش حس کرد. حالا مطمئن بود ویولت رفته. به سرعت چند ورد به زبان آورد و محافظ های ذهنی قدرتمندی را فعال کرد که دیگر دچار چنین تسخیرهایی نشود!
بعد از آن اندیشید که باید به دنبال مرگخواران بگردد. اما پاهایش حرکت نمی کردند. تردید عجیبی وجودش را فراگرفته بود. تمام دقایقِ وقوع این ماجرا منتظر رهایی از شر ویولت و اجرای نقشه های خود بود. نقشه هایی که باعث می شدند او "زنده"ی این بازی باشد.
اما حالا ...... حس غریبی بود. انگار دیگرانی بودند که زندگی شان برایش ارزشمند شده بود. حتی بدون اجبار ویولت، دوست داشت جیمز زنده بماند! سرش را با دو دست گرفت و روی زمین زانو زد...


ویرایش شده توسط لارتن کرپسلی در تاریخ ۱۳۹۲/۷/۱۶ ۱۳:۳۴:۳۲

نارنجی رو بخاطر بسپار!

طنز نویسی به موجی از دیوانگی احتیاج داره...

چه کسی بود صدا زد : لارتن!؟


پاسخ به: قبرستان
پیام زده شده در: ۱۷:۳۴ دوشنبه ۱۵ مهر ۱۳۹۲
#73

مروپی گانت old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۱۶ شنبه ۱۶ شهریور ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۴:۳۴ جمعه ۲۳ بهمن ۱۳۹۴
از درس ِ علوم، جمله بگریزی؛ به!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 297
آفلاین

تدی بی‌اعتنا به صدا، طلسمش را کامل بر زبان آورد. ولی سه نور درخشان هم‌زمان به مصاف «سکتوم‌سمپرا !» ی تدی رفتند و او به عقب پرتاب شد. پیش از آن که برخیزد و بفهمد نور سوم، یا آن صدا متعلق به چه کسی بود، مروپ به سرعت چرخید و به داخل انبوه درختان، گریخت.

تد خشمگین از فرار آن مار زهرآگین، از جا جست تا تعقیبش کند که ناگهان با دیدن صورتی گرد و موهای آشفته‌ی قرمز، خشکش زد. بهت و حیرت او، بیشتر از ناباوری جیمز و ارنی نبود. تد نامطمئن، کمی جلو رفت و زیر لب گفت:
- رز؟!

رز با چهره‌ای سفید از غضب، به او نزدیک شد:
- چطور جرئت کردی؟ چطور تونستی؟! تو تد ریموس لوپین هستی! فرزند نیمفادورا تانکس و ریموس لوپین! چطور تونستی؟!

صدای فریاد رز، حتی جیمز را هم شوکه کرد. دخترک چوبدستی‌ش را با حالتی تهدید آمیز به سمت تدی گرفت. حالا به دو قدمی تد رسیده بود و گرگینه‌ی جوان، متحیر از خشم این ویزلی ِ کوچک، با هر قدم ِ او یک قدم به عقب می‌رفت. نوک موهای سیخ سیخ رز از شدت خشم می‌لرزیدند:
- من یه مرگخوارم احمق ِ لعنتی! ولی حتی من هم احساس وفاداری رو درک می‌کنم! اون زن من رو، جیمز رو و حتی تو و ارنی رو سعی کرد نجات بده!

نفس عمیقی کشید. صدایش در تلاش برای آرام ماندن، مرتعش شده بود:
- تد ریموس لوپین! فراموش نکن کی هستی!

لحظه‌ای سکوت برقرار شد و بعد تدی، جویده جویده گفت:
- اما رز... تو... مروپی...

رز بدون هیچ حرفی، سینه‌ریز زرد و مشکی‌رنگی را بالا گرفت. تد و جیمز، گنگ و گیج به او نگاه کردند ولی ارنی نفسش را در سینه حبس کرد. نشان ِ " مرگ‌خوار " ِ هلگا هافلپاف!
_______________________

- ریداکتو!
- استیوپفای!
- سیلنســـ... لعنت به قلب سیاه سالازار! رون ویزلی؟!

مرد مو قرمز از سایه‌ی خانه بیرون آمد. با دیدن مودی، لبخندی از روی آسودگی، لبانش را مزیّن کرد:
- و حتی بیشتر از یه «رون ویزلی» پروفسور!

_______________________________________________


ببخشید، ریگولس توسط تدی کشته شده بود! فقط جهت یادآوری.
رز هم مطابق با این پست زنده‌س. فقط حواستون باشه که تنها لارتن خدا بیامرز ( ) و مروپی می‌دونن گذاشتن اون نشان روی رز، کار مروپه.




دوستش بدارید که آنچه می‌توانست، انجام داد تا دوستش بدارند...







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.