پست دوئل سالازار اسلایترین با گودریک گریفیندور بار دیگر صبح شده بود و دوباره مانند هر روز دیگر خورشید سخاوتمند دستان گرم و حیات بخش خود را بر سر زمین و زمینیان کشید تا از خواب شیرین بیدارشان کند.
پرندگان از رسیدن روزی جدید آواز شادی سر داده بودند، دسته ای از آنها به صورت گروهی در آسمان پرواز می کردند و دسته ی دیگر بر روی شاخه های جنگل نشسته بودند و مشغول تماشای دسته اول بودند .
اما درست کمی آنطرف تر ، درمیان تپه های سبزرنگ نزدیک قلعه ی تازه ساخته شده ،دو مرد در چند متری یکدیگر درحالی که با چوب دستی هایشان سینه های یکدیگر را نشانه رفته ، ایستاده بودند .
به آنها گفته شده بود به محض رسیدن نور خورشید به زمین آن منطقه ای که ایستاده بودند کارشان را شروع کنند .
فقط چند ثانیه مانده بود که خورشید آنها را نیز در برگیرد ، اگرچه خورشید برای همه مهربان است و حیات بخش ، اما امروز با روشن کردن آن منطقه باعث گرفته شدن حیات یکی از آنها میشد . نفس در سینه هایشان حبس شده بود؛ صدای ضربان قلبشان به وضوح قابل شنیدن بود . چشم در چشم یکدیگر دوخته بودند . فقط سه ثانیه مانده بود .
سه
دو
یک
فلش بک در سالنی تاریک و بزرگ ، سالازار اسلایترین در کنار مار بزرگش نشسته بود و به جعبه ی کادو شده ای که در دست داشت نگاه می کرد .
- به نظرت از هدیه ام خوشش میاد؟!
- اش نایخا ، فش سیخا
- این چه حرفیه که میزنی؟ یعنی چی از سرش هم زیاده بوقی؟
- فیش فییشش ساش یاه
- اصلا هم اینطوری نیست ، من هر دوتون رو به یک اندازه دوست دارم ، فقط فرقش اینه که روونا میتونه مادر بچه هام باشه ولی تو نمی تونی .
- ساش های فش فش ، شای سا شایخا
سالازار لبش را گاز گرفت و گفت :
- دیگه این حرف رو جایی نزنیا ، الان اگه یه غریبه اینجا بود فکر می کرد ما
هستیم. بار آخرت باشه .
سالازار نگاهی به باسیلیسک انداخت که گویا ناراحت شده بود . به سمت مار رفت و او را در آغوش کشید .
-
تو همیشه عزیز دلمی ، قول میدم دفعه ی بعدی که اومدم یه دونه از این مشنگ خوشمزه ها برات بیارم که بخوری و کیف کنی .
- فش فییشش فییشش
- منم دوست دارم عزیزم.
سپس در حالی که مار را در آغوش گرفته بود گفت :
- فقط جون عزیزت عین اون سری ردام رو با دندونات پاره نکنی ، این ردام نو هستش ، تازه امروز از این دهاته خریدم .
ساعاتی بعد سالازار در حالی که کادویش را در دستش گرفته بود در راهروهای قلعه قدم میزد به امید آنکه بتواند روونا را پیدا کند . نیم ساعتی از گشت و گذارش در قلعه نگذشته بود که صدای خنده ای زنانه توجهش را جلب کرد .
آن صدا را به خوبی میشناخت ، صدای خنده ی روونا بود که از محلی که قرار بود تا چند ماه آینده آشپزخانه ی قلعه باشد میامد.
به سمت اتاق مربوطه رفت و متوجه شد که در نیمه باز است .
از لای در نگاهی به داخل انداخت و روونا را دید که پشت میز بزرگی از اوناع نوشیدنی و خوراکی نشسته است . کمی چشم گرداند تا بتواند آن سوی میز را نیز ببیند .
در آن سوی میز گودریک گریفندور با ظاهری آراسته و شیک نشسته بود .
گودریک جرعه ای از نوشیدنی اش نوشید و سپس رو به روونا گفت :
- جدیدا خیلی سالازار دور و برت می پلکه . خبریه؟
- نه ، فقط رابطه ی کاریه . . .
روونا خودش هم میدانست که این حرفش دروغ محض است . او از علاقه ی شدید سالازار نسبت به خودش با خبر بود و همین طور از علاقه ی گودریک به خودش ، اما او دچار مشکلی شده بود . او به هردوی آنها علاقه داشت و تصمیم گرفتن مبنی بر اینکه با کدام بماند برایش مشکل شده بود .
گودریک با قاشقش چند ضربه ای به لیوان زد.
- چرا تو فکر رفتی ؟
روونا با دستمال رو میزی اش دهانش را پاک کرد و گفت :
- گودریک باید یک حقیقتی رو به تو بگم . راستش بین من و سالازار ، و همینطور من و تو مدت هاست که رابطه ی کاری نیست .
- منظورت چیه؟
- منظورم رو خوب میدونی ، الان خودت که این شام رو ضیافت دیدی فقط به خاطر اینه که ما دوستیم ؟ چرا سالازار اینجا نیست ؟ چرا هلگا اینجا نیست؟
در همین موقع هلگا از زیر میز بیرون آمد و گفت :
- چه کسی بود صدا زد هلگا؟!
- هلگا هلگا در حالی که لباس زرد رنگ زیبایش را میتکاند گفت :
- په نه په ، سالازار ، خب هلگام دیگه .
گودریک از جایش بلند شد و گفت :
- تو اینجا چیکار می کنی؟ خیر سرم بهت گفتم مواظب باشه سالی یه وقت اینورا پیداش نشه.
- نمیتونستم ، باید میومدم اینجا تا بفهمم شما دوتا چی میخواید به هم بگید .
سپس رو به روونا کرد و گفت :
- عزیزم رک بهش بگو که تو هم عاشق سالی هستی هم گودی .
گودریک رو به روونا کرد و گفت :
- روونا ، هلگا راست میگه ؟
در همین موقع از پشت در صدای افتادن شیئی آمد . سه جادوگر به سمت در رفتند ، روونا در را باز کرد .
هیچ کس بیرون در نبود ، فقط جعبه ی کادو شده ای که از برخوردش با زمین باز شده بود و گردنبند مارنشانی با دو جواهر سبز رنگ برای چشمان مار بیرون از جعبه افتاده بود .
- خب ، معلومه که سالازار متوجه شده ، از گردنبند پیداست که هدیه از طرف اون بوده چون فقط اونه که عاشق مار و این حیوونای چندش آوره.
این صدای هلگا بود. به سمت روونا آمد و گردنبند را که اکنون در دستان روونا بود قاپید و گفت :
- به نظر من تنها یه راه داره که روونا یکی از شما دو نفر رو انتخاب کنه .
گودریک که سینه اش را سپر کرده بود و بادی در غبغب انداخته بود گفت :
- من حاضرم ، من برای انجام هرکاری آماده ام ، من شجاعم ، من شیرم ، من خوبم ، من هورام ، هورا هورا
- ساکت بابا ، تا ما هرچی می گیم عین اسگلها خودش رو میندازه جلو ، بزار من بگم چه راهی داره بعد تو بگو حاضری یا نه .
هلگا رو به روونا کرد و گفت :
- تنها راهش اینه که این دوتا با هم دوئل کنند .
پایان فلش بکبار دیگر صبح شده بود و دوباره مانند هر روز دیگر خورشید سخاوتمند دستان گرم و حیات بخش خود را بر سر زمین و زمینیان کشید تا از خواب شیرین بیدارشان کند.
پرندگان از رسیدن روزی جدید آواز شادی سر داده بودند، دسته ای از آنها به صورت گروهی در آسمان پرواز می کردند و دسته ی دیگر بر روی شاخه های جنگل نشسته بودند و مشغول تماشای دسته اول بودند .
اما درست کمی آنطرف تر ، درمیان تپه های سبزرنگ نزدیک قلعه ی تازه ساخته شده سالازار اسلایترین و گودریک گریفیندور در چند متری یکدیگر درحالی که با چوب دستی هایشان سینه های یکدیگر را نشانه رفته ، ایستاده بودند .
به آنها گفته شده بود به محض رسیدن نور خورشید به زمین آن منطقه ای که ایستاده بودند کارشان را شروع کنند .
نفس در سینه هایشان حبس شده بود؛ صدای ضربان قلبشان به وضوح قابل شنیدن بود . چشم در چشم یکدیگر دوخته بودند . فقط سه ثانیه مانده بود تا خورشید به آنها برسد .
سه
دو
یک