هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




پاسخ به: گفتگو با ناظر
پیام زده شده در: ۲۲:۱۴ پنجشنبه ۵ بهمن ۱۳۹۱
#1
ببخشید من به نتیجه ی دوئل که توسط سالازار اسلیترین گفته شده اعتراض دارم!!

اول اینکه فلور جان یکمکی سوژشون زیادی شبیه مال من بود که فک کنم جالب نباشه!

دوم اینکه می خوام دلیل نمره دادنشونو بدونم!

ممنون:دی


تا خودم هستم به امضام نیازی نیست


پاسخ به: رینگ دوئل محفل
پیام زده شده در: ۱۴:۰۷ یکشنبه ۱ بهمن ۱۳۹۱
#2
وارد سرسرای ساختمان عظیم محفل شده بودم، حس عجیبی داشتم، نمی دانستم چیست اما می دانستم برایم تازگی دارد. شاید ترس بود، شاید اضطراب، هرچه بود دفعه ی اولی بود که به سراغم آمده بود و باید از اینکه دفعه ی آخر است اطمینان حاصل می کردم.

سنگ های سفید مرمری تالار برق خاصی می زد و شکوه خاصی به ساختمان زیبای محفل می داد. اینجا رینگ دوئل شناخته می شد، مدتی بیش نبود که پا به محفل گذاشته بودم، و اکنون به رقابت با مرگخواری می رفتم. فلور دلاکور!

فلور دلاکور، این اسم لرزه ی خاصی به اندام هرکسی می انداخت، اما من هرکسی نیستم. چند وقت پیش مانند هر جوانی دیگر، تشنه ی قدرت و شهرت، تصمیمم را گرفته بودم تا به اینجا بیایم. اکنون به جایی رسیده بودم حاضر بودم برای نابودی سیاهی تمام زندگی ام را فدا کنم. اما هنوز برای به پایان رسیدن عمرم زود بود.

در افکارم غرق شده بودم که صدای برخورد چکمه هایم با زمین من را به خودم آورد. چکمه های مشکی بلندی به پا کرده بودم و ردای سیاه رنگی بر پشتم انداخته بودم. همیشه به تیپ و قیافه خودم اهمیت می دادم و نمی خواستم اجازه دهم تا این حس ناآشنا امروز باعث تغییر من شود و امروز استثنائی در زندگی ام باشد.

پاهایم می لرزید، اما در عین حال سعی داشتم تا هر قدم را استوار تر از قدم قبلی خود بردارم و به سمت جلو حرکت کنم.

نور از شیشه های پرنقش و نگاری که برروی سقف قرار داشت به داخل ساختمان نفوذ کرده بود و روشنایی مرکز تالار را فراگرفته بود، گویی پرتوهای خورشید تنها یک راه نفوذ پیدا کرده بودند و قصد داشتند عظمتشان را در همین فضای اندک به رخ بکشند.

دستم در کنار بدنم بطور یکنواخت حرکت می کرد و هرچند لحظه برای اطمینان و آرامش چوب دستی ام را در دستم فشار می داد.

تقریبا به وسط تالار رسیده بودم و حال می توانستم تابلوهای زیبایی را که روی دیوار نصب شده بود ببینم. روی آن دیوار بلند هر چیز عظمتی وصف ناپذیر پیدا می کرد. شاید ارتفاع دیوار به 5-4 متر می رسید. از عظمت ساختمانی که در آن بودم غروری در درونم شعله ور شده بود و انگار دنبال فرصت می گشت تا هرلحظه با شعله هایش من را در برگیرد.

-آماده ای مرد جوان؟

نمی دانم صدا از کجا آمد و چطور متوجه آمدنش نشده بودم اما صدای فلور بود، دوباره آن حس ناآشنا در دلم اوج می گرفت. گویی به دنبال فرصتی بود تا از فرش به عرش برسد.(حس) ظاهرم را حفظ کردم، همانطور که به تابلوی سمت راستم نگاه می کردم صدایم را صاف کردم.

-برای همچین دوئلی نیاز نداشتم آماده شم.

مکانی که در آن ایستاده بودم باعث می شد تا مسلط برتالار نباشم و فلور در میدان دید چشم هایم نباشد. پس به روی پاشنه پایم چرخی زدم و با چشم هایش مشغول بررسی فلور شدم.

موهایش طلایی رنگش را روی شانه هایش ریخته بود، چشمانش از خشم قرمز شده بود. انگار خشم و قدرت به دنبال فرصتی بود تاهمه چیز و همه کس را باخود به آتش بکشد. شلوار نسبتا چسبانی پوشیده بود و تمام سیاه پوش بود. گویی سالهات با رنگ و طراوت قطع رابطه کرده است.

لبخند ملیحی زد و عصایش را به سمتم نشانه گرفت.

-آواداکداورا

اشعه سبز رنگی به سمتم حرکت می کرد، شانس آوردم آماده بودم وگرنه کارم همان لحظه تمام شده بود. عصایم را به سرعت بالا آوردم و طلسم را دفع کردم، آسان تر از چیزی بود که فکرش را می کردم و این باعث می شد تا دوباره آرامش در قلبم خانه کند.

-چه عصبانی ای عزیزم، آدم باید رو خودش کنترل داشته باشه.

شعله های عصبانیت در چشم هایش بالاگرفت. محیط روی او بسیار تاثیر می گذاشت و این از همان دیدار اول پیدا بود. اما هیچکدام از این ها یاعث نمی شد تا از تواناییهایش کم شود. در مرکز دایره ای شکل سالن چرخ می زدیم و طلسم ها با رنگ های مختلف به سمت هردو نفر حرکت می کرد.

هراز گاهی کلماتی بینمان رد و بدل می شد و این باعث شده بود تا آرامش بیشتری در قلبم نفوذ کند.

در سمت شرقی سالن پناه گرفته بودم و چند برای چندمین بار من در موقعیت تهاجمی قرار گرفته بودم، طلسم هایی را پشت سر هم به سمتش روانه می کردم، بعضی هارا جاخالی می داد و بیشتر طلسم هارا یا عصایش دفع میکرد، در محدود فرصت بین 2 تا از ورد هایم، طلسم بنفش رنگی را به سمتم روانه کرد.

تابحال مانند طلسم را ندیده بودم، اما سپر به سپر دفاعی خود اطمینان داشتم، پس عصایم را بالا آوردم و آماده برای دفع طلسم شدم.

-خوبه، طلسم های جدیدی رو می کنی.

همانطو که حواسم به طلسم بود، متوجه نیشخندی که آرام آرام روی لبانش نقش می بست شدم. مغزم فریاد می کشید که یک جای کار اشکال دارد. طلسم به عصایم برخورد کرد و ناگهان چوب ارشد دیگر در دستانم نبود. انگار تابحال همچین چوبی در جهان وجود نداشته است.

-زیادی از خودت مطمئن بودی لوکسیاس!

لبخندش از هرچیزی برایم دردناک تر بود. نمی دانستم چه شده، به دست هایم و به زمین نگاه می کردم اما حتی اثری از خاکستر عصایم هم نبود. فریب خورده بودم. یک جادوگر بی عصا مانند انسان بدون مغر می ماند. تقریبا مطمئن بودم کارم تمام است.

لوکسیاس مرده بود،این جمله در ذهنم تکرار می شد و خاطراتم مانند صفحات کتابی ارزشمند و قطور در ذهنم ورق می خورد. می توانستم احساس کنم که قطره اشکی در تلاش است تا از چشم هایم جاری شود و برروی گونه هایم سر بخورد تا به قلبم برسد و شکایتش را از غروری که داشت باعث مرگم می شد بیان کند.

درک اتفاقی که افتاده بود هنوز برایم دشوار بود.گیج تر از همیشه به اطرفام نگاه می کردم. فلور عصایش را به سمتم نشانه گرفته بود.

-دوست داری با چه طلسمی بکشمت لوکسیاس؟ یا شیاد بخوای قبلش روی زانوهایت بیفتی و برای زندگیت التماس کنی.

نیشخندش و سخنانش هر لحظه برایم تحقیر آمیز تر می شد. باید این ساحره را در جایش می نشاندم. نمی توانستم طلسمی انجام دهم، اما می توانستم انتقامم را از او بگیرم. تنها یک طلسم هست که بی عصا قابل انجام است و می توان گفت آن قوی ترین طلسم دنیاست، "عشق و دوستی".

همان چیزی که سیاهی تلاش به نابودکردنش داشت و همان چیزی که هیچ مرگخواری از آن مطلع نبود. مطئنا همانقدری که آن حس عجیب وقتی وارد سرسرا شدم برایم ناآشنا بود، عشق هم برای فلور ناآشنا بود. و صدالبته دردناک...

کلماتی را زیرلب زمزه کردم و درهای قلب و فکرم را با تمام توانم به روی محبت و دوستی بازکردم. آماده ی مرگ بودم و تشنه ی انتقام، به محض اینکه فلور اسم مرا از این دنیا خط می زد و زنجیر هایی که مطمئنا به دور هر روحی برای آزادی بود را می شکست(جسم). تمام احساس و عشقم به قلب او منتقل می شد.

شادی وجودم را فراگرفته بود. هیچ انتقامی نمی توانست شیرین تر از این باشد. سرباز تاریکی ای که تا ابد عشق و محبت در قلبش نفوذ کرده. شکنجه ای ابدی و حتی اگر این عشق باعث این می شد که او به از راه پلیدی بازگردد، چه از این بهتر؟

حال که از عملم مطمئن شده بودم. لب هایم را به حرکت درآوردم و به فلور خیره شدم.

-قبول دارم که خوب توانستی شکستم دهی، اما مطئن باش هیچوقت برروی زانوهایم نبوده ام و نخواهم بود.

-تصمیم با خود توست.

کلمات بعدی اش برای گوش هایم گنگ بود، دیگر مطمئن بودم به آخر خط رسیده ام.

چشم هایم برروی طلسمی که به سمتم می آمد قفل شده بودند. شادی از انتقام و ناراحتی از مرگ تضادی برایم ایجاد کرده بود که نفس کشیدن را هم سخت می کرد.

اشعه به سینه ام برخورد کرد. سوزشی تمام بدنم را فراگرفت. به سمت عقب پرت شدم و محکم با دیوار برخورد کردم. دیواری که تا ساعتی پیش شکوهش را می ستودم، حال دست در دست تاریکی داده بود تا روحم را از بدنم جدا کند. به روی سنگ های مرمری سرد افتادم. بهتر از هر وقت دیگر سرما به زیرپوستم که اکنون سفید شده بود نفوذ می کرد.

حتی زمین تلاش می کرد تا گرمایم از آن او شود. شاید حق داشت، امید داشتم گرمای بدنم لااقل برای لحظه ای زمین را گرم کند.

تمام توانم را جمع کردم و برای کثری از ثانیه سرم را بالا آوردم. به فلور نگاه کردم، تعجب سردرگمی از صورتش پیدا بود. ناخودآگاه لبخندی برروی لبانم نقش بست. شاید همه ی عالم اکنون علیه من بود. اما شادی مرا ترک نمی کرد. ارزش وفاداری اش را اکنون احساس می کردم.(وفاداری شادی)

می خواستم اورا تحقیر کنم و از انتقامم آگاهش سازم اما دیگر توانی در بدن نیمه جانم نمانده بود. فقط کلماتی را به سختی زمزمه کردم.

-عشق، احساس من، قلب تو...تا ابد....

(پلکهای لوکسیاس ناگهان به روی چشمانش افتاد و سرش به عقب افتاد و با زمین برخورد کرد.)

فلور در جایش خشک و بی حرکت مانده بود، آسمان ساعقه ای زد و صدای رعد اندکی بعد از آن به گوش رسید. بارانی بی مانند آغاز شد. انگار آسمان هم گریان بود.

اما اینکه برای مرگ لوکسیاس می گریست یا سرانجام فلور، نمی دانم....
__________

با تشکر از داوران عزیز
لوکسیاس


تا خودم هستم به امضام نیازی نیست


پاسخ به: رینگ دوئل محفل
پیام زده شده در: ۱۵:۳۶ سه شنبه ۲۶ دی ۱۳۹۱
#3
سلام

درخواست دوئل دوستانه با هرکی میاد!!

ترجیحا مرگخوار باشه حریف !

فرصت 1 هفته ای!

داور الفیاس

موضوع هم بگه خودش یا الفیاس


تا خودم هستم به امضام نیازی نیست


پاسخ به: مسابقات کوییدیچ هاگوارتز !
پیام زده شده در: ۱۱:۴۴ شنبه ۲۳ دی ۱۳۹۱
#4
سوژه : فینال جام جهانی هست و شما نقش مدافع رو دارید . نتیجه بازی 20-190 به نفع حریف هست و در نتیجه اگر اسنیچ هم توسط جستجوگر شما گرفته بشه ، بازنده بازی خواهید بود . شما نقشتون این هست که مزاحم جستجوگر حریف بشید تا نتونه اسنیچ رو پیدا کنه تا زمانی که مهاجم ها گل های بیشتری بزنن.

دسته ی سواره مرگ هوارا می شکافت و لوکسیاس به سمت بالای زمین مسابقه اوج می گرفت، هوا را می شکافت و این باعث شده بود تا صدای باد در گوش هایش سرش را یه درد بیاندازد و نتواند به چیز دیگری فکر کند. در زانو هایش احساس درد می کرد، مجبور شده بود سرخگون را با پایش دفع کند و مسلما عواقبی را برایش در پی داشت.

اما مهم الان مسابقه بود، همه ی حوادث گذشته مانند کتابی در ذهنش ورق می خورد، تفریحات بچه های تیم، خنده ها و ناراحتی ها، سختی ها، روزهای بارانی که در زمین گلی خودشان مشغول تمرین بودند، تعطیلاتی که برای چنین روزی به دیدار خانواده هایشان نرفته بودند و سرشان را با تمرین گرم کرده بودند.

اشک در چشمانش خانه کرده بود، اما غرورش اجاره نمی داد تا قطرات از چشمش برروی گونه هایش که در این هوای سرد سرخ شده بود حرکت کند. این چند روز اخیر روزهای خوبی برای او نبود، با عشق زندگی اش دعوایش شده بود، سرش درد می کرد و نمی دانست برای نجات تیم و زندگی اش باید چیکار کند که متوجه شد در هزاران تماشاگر حاضر در زمین، یک جفت چشم عسلی به او نگاه می کنند.

باورش نمی شد، حواسش را جمع کرد و با طلسمی روی چشم ها متمرکز شد. عشقش بود....

سعی می کرد از رروی لب خوانی بفهمد چی می گوید. شاید 20 ثانیه کافی بود تا لوکسیاس دوباره قلبش پر از عشق و امید گردد، گاهی در زندگی چیز هایی که فکرشان را هم نمی کنید تاثیری بررویتان می گذارند که تا ابد فراموش نمی کنید و این یکی از همین دفعات برای لوکسیاس بود.

حواسش را دوباره به زمین کوییدیچ معطوف کرد، دسته ی جارویش را به سمت پایین هدایت کرد و به سمت زمین اوج می گرفت، سواره مرگ هم انگار از توقف طولانی خسته شده بود و با سرعت بیشتری به سمت زمین حرکت می کرد.

توانست توپ سرخ آشنای همیشگی را در دستان مهاجم حریف ببیند. می خواست به سمت مهاجم حرکت کند اما می دانست در این شرایط این کار ها دیگر فایده ای برای تیمش نداشت.

با صدای رسایی فریاد کشید:

-بچه ها هنوز هم دیر نشده.

همین برای ایجاد کمی امید در دل بچه ها کافی بود، چشمانش به دنبال جستجوگر تیم حریف می گشت. سرانجام او را در گوشه ی شرقی زمین پیدا کرد به نزدیکی او رفت، نقشه اش را کشیده بود، ابتدا توقف کوتاهی در نزدیکی بلاجری کرد که سرگردان در میدان می چرخید.

بلاجر گویی بچه ای است و به او شکلات نشان داده اند به دنبال لوکسیاس به حرکت افتاد، لوکسیاس که چشم دیگرش روی جستجوگر حریف بود و می دانست او توجهش به لوکسیاس جمع شده بود، طوری که انگار بلاجر را ندیده است به راه افتاد، به سمت جنوب زمین حرکت می کرد و سپس با یک چرخش سریع جهتش را به شرق و به سمت مرد تغییر داد.

بلاجر که انگار از دست شکلات سمجش عصبانی شده بود سا سرعت سرسام آوری به سمت لوکسیاس حرکت می کرد، لوکسیاس در نزدیکی جستجوگر سرعتش را کم کرد و چماقش را برای اطمینان در بین انگشتانش فشار داد، به سمت بلاجر برگشت، هرکس این صحنه را می دید از حماقت لوکسیاس و ضربه زدن به بلاجر آن هم در آن منطقه تعجب می کرد.

اما لوکسیاس هدف دیگری داشت، هنگامی که بلاجر چند سانتی متر بیشتر با او فاصله نداشت بر روی جارویش چرخی زد و بلاجر از کنار او گذشت، دریغ از اینکه یعد از جسنجوگر حریف به دنبال گوی زرین بود، بلاجر با تمام قدرت به پشت مرد اصابت کرد.

از روی جارویش به پایین افتاد و آخرین چیزی که در آن روز می دید، نیشخند دردناک لوکسیاس بود. لوکسیاس دوباره به راه افتاد، انگار مهاجمان تیمش عمل او را دیده بودند و امید تازه ای گرفته بود، نتیجه 197-100 بود و حملات تیم ما ادامه داشت.

حواسم به بلاجر که داشت دوباره به سمتم باز می گشت بود و اینبار نقشه ی دیگری برایش در سر داشتم، چماقم را در دستم گرفت و نیرویم را در ماهیچه ی دستم متمرکز کردم، بلاجر را با ضربه ای بی همتا به سمت چوب جاروی جستجوگر تیم حریف روانه کردم، چوب جاروی از وسط دو نصف شد و نیمه ی اولیه اش به روی زمین افتاد.


-دیگر جستجوگر بی جستجوگر.

و به سمت زمین خودمان به راه افتادم.


تا خودم هستم به امضام نیازی نیست


پاسخ به: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۲۳:۲۸ جمعه ۲۲ دی ۱۳۹۱
#5
1. طریقه ی تهیه ی اب پیشگویی را کامل بنویسید ( 10 نمره )

ابتدا باید برگ گل رز طلایی را در پاتیلی پر از آب بریزید و سپس باید پر یک پرنده ی افسانه ای(ترجیحا ققنوس) را به محلول اضافه کرد.
سپس به ترتیب 2 طلسم مکسیتا،و وارتندر رو به ترتیب بر روی معجون انجام دهید(آب پیشگویی ابتدا آبی و سپس نیلی خواهد شد)
آب پیشگویی شما آماده است بهتر است بزارید آب یک روز بماند.

2. یک پیش گویی کامل با اب به صورت رول بنویسید (10 نمره )

رمز را زیر لب زمزمه کرد، دیوار چرخید و وارد آزمایشگاه سری هاگوارتز شد. هیچکس از این مکان اطلاعی نداشت، حتی در نقشه ی غارتگر لازم بود رمز دومی هم گفته شود تا این اتاق نمایش داده شود.

استرسی نداشت، کفش هایش را کفش های مخصوص آزمایشگاه عوض کرد و به سمت میز چوبی وسط اتاق به راه افتاد، میز کنده کاری های زیبا و قدیمی ای داشت، عده ای اعتقاد داشتند که میزهایی که برروی آن ها حکاکی سپر وجود دارد ساخت گریفندور است و ارزش جادویی زیادی دارد.

لوکسیاس مانند این میز را فقط یک جا دیده بود، آن هم چندی پیش در دفتر دامبلدور بود، متاسفانه در آن اتاق آنقدر هیجان داشت که فرصت نکرده بود به همه چیز دقت کند، اما آن میز به خوبی در یادش مانده بود.

ظرف آب پیشگویی را از زیر میز برداشت و به روی میز پاشید، محلول چگالی بالایی داشت، گویی روغن را بر روی سطحی ناصاف بریزی، طولی نکشید که سطح میز کاملا پوشانده بود، گفته های استاد چوچانگ را در ذهنش مرور کرد.

موی دختری را که پنهانی از سرش کنده بود به وسط آب انداخت، چوب بید مجنونش را در آورد و محلول را هم زد. سپس به آینده ی خودش و دختر فکر کرد.

تصویر به خانه ای سلطنتی منتقل شد و دختر در کنار لوکسیاس ایستاده بود. شوقی وجودش را فراگرفت. قبلا بارها و بارها پیشگویی کرده بود اما اینبار، این پیشگویی برایش ارزش دیگری داشت.

این عشق بود...

3.چه پودری برای پیشگویی با اب روان داخل اب میریزن ؟ اسم و مواد تشکیل دهنده. ( 5 امتیاز )

پودر مخلوطی از گیاه پاکادوکا، خرد شده ی برگ درخت بید مجتون، مقداری خاک است، سپس باید مقداری پودر ملتند را به مخلوط حاصل اضافه کنید
(نکته: پودر پاکادوکا فقط برای راحتی کار و اینکه پیشگویی ها قاطی نشود است و الزامی نیست)

با تشکر از زحمات شما استاد


تا خودم هستم به امضام نیازی نیست


پاسخ به: **ثبت نام الف.دال**
پیام زده شده در: ۲۳:۰۳ جمعه ۲۲ دی ۱۳۹۱
#6
نام: لوکسیاس
لقب:
لوکسیاس مرگباری

شغل:
بی کار بی عار! دنبال کارم

1. مهمترین انگیزه شما برای عضویت در الف دال چیست:

نمیدونم همه عضو شدن منم اومدم به امید اینکه دوئل داشته باشه یا ماموریت

2.به نظر شما بزرگترین هدف گروه الف دال چیست:

عضوگیری؟

3. در صورت مشاهده ي يكي از افراد جوخه ي بازرسي چه واكنشي نشان خواهيد داد:

من به کسی محل نمیدم

4. چه طلسمی را به سمت کله کچل یک انسان بدون دماغ میفرستید؟

بابا این بیچاره رو باید کشت
جقدر زشت میشه اینجوری اه اه !

5. به نظر شما چرا ریش آلبوس دامبلدور(مد ظله العالی) دراز است؟

لابد جیلت نیومده هنوز اینجا

6. برای الف دال چه آرزویی دارید:

آخر شبه دیگه ایشالا خوابایه خوب ببینی
7.نظر خود را به صورت خلاصه در مورد واژه هاي زير بنويسيد:

الف دال : محفلی برای فعالیت بیشتر و قوی تر شدن

ایوان روزیه: من وقتی به اون سوالائی که می دونستم چین اونجوری جواب دادم به این چی بگم دیگه ؟

محفل ققنوس: اینکه دیگه جیگره:ایکس

گربه های آمبریج: گربه دوست ندارم

لرد ولدمورت: زشت



_____________________________________________________________________

قدرت طنز نویسی خوبی داری! از طرز پر کردن فرمت پیداست!
ماموریت و دوئل تا دلت بخواد داریم!
در ضمن، پروفسور دامبلدور خودشون دلشون میخواد اینطوری باشن، وگرنه جیلت اینجا فت و فراوونه، نمونه ش صورت ولدمورت!

خوبه!
تایید شد!


ویرایش شده توسط الفیاس دوج در تاریخ ۱۳۹۱/۱۰/۲۴ ۱۹:۰۱:۵۸

تا خودم هستم به امضام نیازی نیست


پاسخ به: موسسه ی کار يابی وزارتخونه
پیام زده شده در: ۱۹:۵۷ جمعه ۲۲ دی ۱۳۹۱
#7
سلام
من یک شعل می خواستم
کلی رول زدم از دیروز می تویند ببینید:دی


تا خودم هستم به امضام نیازی نیست


پاسخ به: نوزده سال بعد
پیام زده شده در: ۱۶:۳۳ جمعه ۲۲ دی ۱۳۹۱
#8
صدای سه ضربه برروی در چوبی مقر دوم زده شنیده شد و سپس سکوت تمام ساختمان را فراگرفت. هیچکس انتظار این حرکت را در این موقع روز نداشت. الفیاس دوست نداشت ترس بر ساختمان حکم فرما شود پس چوب جادویش را به سمت در گرفت و به سمت در به راه افتاد.

در بین راه جینی آمد تا به او ملحق شود اما الفیاس به آرامی اورا به گوشه ی اتاق راهنمایی کرد و به راهنش خودش ادامه داد.

-کیه ؟

-سلام الفیاس، من لوکسیاس هستم، تازه واردم و ممکنه منو نشناسی اما آلبوس منو فرستاده تا....

-رمز؟

کلماتی از دهان لوکسیاس خارج شدند و موج های صدا از دهانش به صوی گوش تمامی افراد ساختمان راه می جستند، هر کلمه ای که گفته می شد باعث می شد تا خیال افراد راحت تر شود تا جایی که دیگر آبرفورث عصایش را به سمت پایین گرفت.

الفیاس با احتیاط در را باز کرد و مردی سیاه پوش و 4 شانه وارد شد، کلاه شنلش را روی سرش کشیده بود و دسته ای از موهای صاف و مشکیش از کنار کلاه بیرون زده بود، چشمان آبی نافذش در آن سیاهی مطلق شنل و موهایش برقی می زد.

بدون اینکه دستش را بالا بیاورد کلاهش به عقب رفت و سرش را به سوی جمعیت گرفت:

-سلام دوستان، من لوکسیاس هستم، عضو جدید محفل!

صدای سلام و خوش آمد گویی اعضای محفل به آسمان برخواست اما الفیاس به نشانه ی احترام و برای اینکه از بقیه یک قدم جلوتر باشد دستش را به سمت مرد دراز کرد و دستش را به گرمی فشرد.

-خب، همونطور که گفتم آلبوس به من گفت تا به اینجا بیام، کاملا از جریان ها مطلع نیستم اما می دونم که شرایط زیاد جالب نیست. تصمیم شما رو نمیدونم اما من میدونم باید سریعا به مرگخوار ها حمله کنیم، با پس گرفتن ساختمان اصلی و کشتن عده ای از مرگخوار ها حواس لرد بیشتر جذب ما میشه...

-اما اینکار عاقلانه نیست! لرد همین الانش به ما قدرتش رو نشون داده، ما نمی تونیم حریف اونهمه مرگخوار بشیم.

-بچه های من درکتون می کنم، اما راه دیگه ای به ذهنتون می رسه؟ هرچقدر اینجا وقت بیشتر تلف شه اوضاع بدتر و بدتر میشه.

آبرفورث که مدتی سخنی نگفته بود و لبهایش از خشکلی دیگر به هم دوخته شده بودند به زحمت و به آرامی سخنان لوکسیاس را تایید کرد.

.....
(فقط یکم سوژه رو بردم جلو انشالاء رول بعدیو قوی تر می زنم الان وقت ندارم)


تا خودم هستم به امضام نیازی نیست


پاسخ به: كلاس پرواز و كوييديچ
پیام زده شده در: ۱۴:۲۶ جمعه ۲۲ دی ۱۳۹۱
#9
1. شما نیز خود را در نقش مدافع قرار دهید و چیزی که معلم خواسته را انجام دهید و این را به صورتی رولی کوتاه توضیح دهید. (25 نمره)

هوا 10 درجه زیر صفر بود و بخاری که از دهن دانش آموزان خارج می شد این را به خوبی نشان می داد. چهره ی همه عصبانی،مضطرب و متمرکز همه مشخص بود.

لوکسیاس در صف اول دانش آموزان راه می رفت، سالها تمرین کوییدیچ کرده بود برای خودش، ورزش مورد علاقه اش، بدن عضلانی اش در این سرما کمی منقبض شده بود اما هنوز ماهیچه هایش او را بهتر از هرکس دیگری یاری می کرد.

نزدیک زمین شده بود که کاپشن کتانی اش را در آورد و ردای قرمز رنگ خود را به رخ دانش آموزان بقیه گروه ها می کشید. قصد داشت نفر اول وارد میدان شود و به رقابت با استادش بپردازد. گوددریک را از هر کس دیگری بیشتر قبول داشت و اورا به نوعی خوش مشرب ترین معلم می دانست.

-خب بچه ها کی می خواد اول وارد زمین بشه ؟

دست لوکسیاس و 2-3 نفر دیگر بالا رفت.

-لوکسیاس، تو بیا ببینم چی کاره ای، هفته ی پیش که غایب بودی، ببنیم می تونی جبران کنی یا نه.

سپس نیشخندی زد و با جاروی نیمبوس خود به سرعت به سمت آسمان پرکشید، سرعت ابتدایی استاد دلهره ای در دل همه ی دانش آموزان انداخته بود اما لوکسیاس بیشتر سعی می کرد تا حواس خودش را جذب نقشه اش کند. باید نظر استادش را جلب می کرد.

به سمت آسمان پر کشید، سواره مرگ او در سرعت کم از هیچ جارویی نداشت هیچ، یک درجه سریع تر هم بود، اما الان سرعت به کمکش نمی آمد باید با بلوجر استادش را می زد.

در سمت دیگر میدان، مقابل استاد ایستاد و با صدای بلندی فریاد زد:

-من آماده ام.

-شروع می کنیم.

باد در ابتدا به ضرر لوکسیاس در حرکت بود و باعث خطای کوچکی در ضربه اش می شد.

گودریک مشغول پرواز بود که لوکسیاس به سرعت چرخی به دور حلقه ی دروازه ها زد و ضربه ی محکمی به توپ وارد کرد، توپ به سمت گودریک به سرعت قابل توجهی حرکت می کرد، چماق را دوباره در دستش فشرد و توپ دیگری را هم به سرعت به سمت گودریک پرتاب کرد.

توپ اول با اختلاف چند سانتی متر از کنار صورت گودریک عبور کرد و گودریک نیشخند زنان توپ دوم را از لای پاهایش با حرکت نمایشی ای رد کرد.

-خوب بود، اما کافی نبود.

-منو دست کم نگیرید استاد.

اینبار باید فکر دیگری می کرد، نمی خواست توپ دیگری را هدر بدهد، 2 توپ هم زیاد بود، به انتهای زمین حرکت کرد و توجه گودریک را دوباره به خود جلب کرد، باچماق خود ضربه ی نیمه محکمی به بلاجر زد و بلاجر با سرعت به سمت گودریک حرکت می کرد.

در کمال تعجب اینبار لوکسیاس با جارویش(سوار مرگ) هوا را می شکافت و به سمت بلاجر حرکت می کرد، سرعتش از بلاجر بیشتر بود اما اختلافش با توپ زیاد بود.

گودریک سعی می کرد ذهن دانش آموزش را بخواند اما متوجه حرکت عجیبش نمی شد، پس حواسش را روی توپ متمرکز کرد و اینکه اینبار چگونه توپ را عبور دهد.

توپ چند متر بیشتر با گودریک فاصله نداشت که لوکسیاس به توپ رسید، ضربه ی به مراتب محکم تری به بلاجر وارد کرد و اینبار توپ در جهت استادش شروع به حرکت کرد و سپس سریعا لوکسیاس جهات پروازش را عوض کرد تا از محدوده بازی مدافعان جلوتر نرفته باشد.

گودریک حال می فهمید لوکسیاس چه نقشه ای کشیده بود اما دیگر دیر شده بود، در حالی که بلاجر تنها چند سانتی متر با بدنش فاصله داشت لبخند رضایت از شاگردش برروی صورتش نقش بست و با وردی توپ را درست مقابل سینه اش متوقف کرد و بر روی زمین بازی فرود آمد.

-عالی بود پسر، خوشم اومد، باید برای مسابقات کوییدیچ هم اسم بنویسی مطمئنا استعدادشو و فکرشو داری.

-ممنون استاد، درچه من تو این پست بازی نمی کنم.

-مهاجم یا جستوجوگر چون دروازبانی بهت نمی آد.

-مهاجم رو بهتر بازی میکنم.

-خوبه

-حب،دواطلب بعدی...

و لوکسیاس به سمت رختکن روانه شد.

2. توپ های کوییدیچ را نام ببرید و هر یک را در یک خط تعریف کنید. (5 نمره)
سرخگون : 30 سانتی متر قطر دارد، سرخی برای این است که راحت پیدا شود و اینکه با طلسمی باعث می شود راحت در دست بماند. طبق پیشنهاد یک ساحره سرعت سقوط توپ مانند سرعت سقوط توپ در آب است که باعث می شود توپ را سریع بگیرند و زیاد به زمین نیفتد.

توپ های بازدارنده:(بلاجر) از آهن است و قطر 25 سانتی متر، اگر به حال خودش باشد به طرف نزدیک ترین بازیکن می رود. محکم.

گوی زرین: گویی طلایی به اندازه ی گردو که باید از دست جستجوگر فرار کند(افسانه ای می گوید یک بازی به علت همین توپ 6 ماه طول کشید و از آخر هم گوی پیدا نشد و بازیکنان با نارضایتی از جادوگرانشان دست از بازی کشیدند)




تا خودم هستم به امضام نیازی نیست


پاسخ به: كلاس تغیير شكل
پیام زده شده در: ۱۳:۲۷ جمعه ۲۲ دی ۱۳۹۱
#10
.شما باید قورباغه ای را به لیوان شیشه ای تبدیل کنید مراحل رو به صورت رول کوتاه شر ح بدین ؟ ((10نمره ))

-لعنت به این اوضاع! کار سخت تر از این نبود؟ قورباقه رو بکنیم لیوانه شیشه ای آخه ؟!

صدای اعتراض لوکسیاس شاید نصف سالن غذاخوری را پرکرده بود، از دور چندتن از دانش آموزان راونکلاو که به تازیگی این کار را انجام داده بودند مشغول نگاه کردن لوکسیاس و زیر لب خندید به او بودند.

مسلما انجام تکالیف چنین استادی کار هرکسی نبود، اما لوکسیاس عادت به شکست نداشت، تابحال حاضر نشده بود جز برروی دوپایش باشد و از این به بعد هم اینطور نخواهد شد(روی زانو هاش نمیره واسه خواهش و تحقیر یا....)

غورباقه ی نسبتا درشت و سبزرنگی در دستانش قرار داشت و لوکسیاس به غورباقه خود زل زده بود. برای راهت صرف کردن نهار غورباقه را در کنار لیوان نوشیدنیش گذاشت.

قورباغه به لیوان خورد و لیوان شیشه ای خوش رنگ برروی قورباغه خورد شد و ذرات شیشه بر روی پوست غوربافه پخش شده بود. اما حواس لوکسیاس به اتفاقات افتاده نبود.

-با این ورد مسخره نمیشه همچین کاری کرد، خودم باید یک فکری بکنم.

سپس به نشانه ی تحقیر کلمات ورد را زمزه کرد، در کمال تحیر قورباغه به لیوان باریک و بلندی تبدیل شد.

-لعنتی !

لوکسیاس ذوق زده به لیوان نگاه می کرد . ذوق از چشمان نافذش پیدا بود، سپس به نشانه ی تحقیری نگاهی به اعضای راونکلاو انداخت، لیوانش را برداشت و از سالن غذاخوری خارح شد.

2. موش رو به چیزی میتوان تبدیل کرد که با انم شباهتی داشته باشد 2 مورد (4)

می توان با طلسم تغییر شکل موش را به گلوله فلزی تبدیل کرد.
و از طرفی می توان به توپی مخملی تبدیل کرد که به هسته ی اتم شباهت دارد.

3. من مطالب تغییر دو گانه رو به صورت کامل نگفتم شما با مراجعه به کتاب آآان را تکمیل کنید 8خط (9)

همانطور که گفته شد تبیدل های مختلفی برای تبیدل جانوران به اشیاء وجود دارد، بطور مثال در کتاب استاد لامارک هانستون می خوانیم:

________________________
5 آپریل

سگ مزاحم صاحب خانه ام همچنان باعث شده تا نتوانم راحت آزمایشاتم را انجام دهم

-پدر سگگ! بت می گم دست از سرم بردار جونور.........(سانسور توسط ناشر)

-هاپ هاپ

-هیپ هاپ و درد، بیچارم کردی تو و اون صاحب مشنگ........(سانسور توسط ناشر)

سپس فکری به ذهن استاد خطور کرد، محلول بنفش رنگ تغییر شکل مخصوصش را به روی سگ پاشید و سپس با ذکر ورد مخصوص سگ را تبدیل به یک کاسه ی توالت کرد hammer: (امان از عقده)

__________________________

از این گراذش می توان فهمید که تبدیلات بسار زیادی در این علم قابل انجام است فقط دانش آموزان گرامی توجه داشته باشند که هنگاه عصبانیت تبدیلی انجام ندهند زیرا قابل بازگشت نیست.





4. چرا معلم اینقدر گیج است ؟ (4)

مگه معلم گیجه ؟

5. چرا معلم مثل آدم جمعه تدریس نکرد تا نخواهد یکشنبه ساعت 9 درس بدهد (3)

حتما کار داشته، حوصله نداشته، ما افتخار شرف یابی نداشتیم:دی


تا خودم هستم به امضام نیازی نیست






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.