هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: قبرستان
پیام زده شده در: ۱۰:۱۸ دوشنبه ۱۵ مهر ۱۳۹۲
#72

رون ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۱۳ جمعه ۲۷ بهمن ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۳:۲۶ پنجشنبه ۱۱ تیر ۱۳۹۴
از اسمون داره میاد یه دسته حوری!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 305
آفلاین
مودی به ارامی در یکی از پس کوچه های هاگزمید جلو میرفت. اولین جایی که به ذهنش رسید اخرین محلی بود که ویزلی ها در ان ساکن بودند. پس از ان که خانه ی انها توسط مرگخواران به اتش کشیده شد به گودریک هالو رفتند تا در خانه ی مجلل کینگزلی ساکن شوند. انجا با مودی روبرو شدند. هردو به سمت خانه ی کینگزلی به راه افتادند اما او را درحالی که توی خون غوطه ور بود پیدا کردند. ارتور به مودی گفت که به هاگزمید میروند.

مودی مطمئن نبود در خانه ی انها چی پیدا میکند. جسدشان را یا مرگخواران را؟ محفلی های زیادی کشته شده بودند: پروفسور مک گونگال، چارلی و فرد، ماندانگاس، تانکس و ... . از اسنیپ و لوپین هم خبری نبود. بعضیها هم میگن سیریوس توسط نیزه نهنگ کشی دالاهوف کشته شده. ولی این فقط یک شایعست. مودی امیدوار است تمام کسانی که زنده اند را در این خانه پیدا کند. به جلوی در خانه ی مورد نظرش میرسد. چوبدستی اش را میکشد، نفس عمیقی میکشد و در میزند.

=====================================

جیمز ناباورانه به تدی نگاه میکرد. یعنی اتحادی در کار نبود؟ تدی که منتظر این لحظه بود تا با بهانه ای مروپ را بکشد تا از لرد انتقام بگیرد چوبدستی اش را کشید و به مروپ نشانه رفت.
- اروم تدی. ما میتونیم بازم باهم کار کنیم.مطمئن باش...
- ساکت باش زن کثیف! نشنیدی؟ پسرت دستور داده هیچ اتحادی در کار نباشه... دستانت را بالا بگیر.
مروپ دستانش را بالا گرفت. حالا از مرگ خود مطمئن بود.
جیمز که نمیتوانست مرگ دیگران را تصور کند گفت:
- تدی، ولی...
تدی که به مروپ چشم دوخته بود حرف جیمز را قطع کرد:
- به نفعمونه جیمز. سکتوم ...
- صبر کنید!
صدا شبیه به صدای یکی از خاندان ویزلی ها بود!

=====================================


مورفین از جایش برخواست و خاک لباسش را تکاند و لبخندی به شرارت لرد ولدمورت زد و روبه فضای خالیش فریاد زد : اماندا! تو هم به زودی میمیری!
ولی امندا خیلی از ان نقطه فاصله گرفته بود. ایستاد و به درختی تکیه داد. باورش نمیشد یکی دیگه از دوستان راونیش کشته شده باشد. و شروع به گریه کردن کرد.


ویرایش شده توسط رون ویزلی در تاریخ ۱۳۹۲/۷/۱۵ ۱۰:۳۹:۲۵
ویرایش شده توسط رون ویزلی در تاریخ ۱۳۹۲/۷/۱۵ ۱۰:۴۳:۰۲
ویرایش شده توسط رون ویزلی در تاریخ ۱۳۹۲/۷/۱۵ ۱۷:۵۹:۳۶

شیفته یا تشنه؟

مسئله این است!


پاسخ به: قبرستان
پیام زده شده در: ۶:۴۶ دوشنبه ۱۵ مهر ۱۳۹۲
#71

محفل ققنوس

تد ریموس لوپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۰ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۵۵ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
از دور شبیه مهتابی‌ام.
گروه:
محفل ققنوس
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1495
آفلاین

...ایده‌ی ماه کامل از ارباب بود و غیر از ایشون از کسی هم نمیشد انتظار داشت که با همچین خلاقیتی روح تازه‌ای به مسابقات بده. در روزهای آینده منتظر اتفاقات مهیج دیگه‌...

الستور مودی نعره‌ای زد و نسخه‌ی پیام امروزش را به هزاران تکه تبدیل کرد. روزنامه دولتی بود و غیر از این نمیشد انتظاری داشت اما وقاحت ریتا اسکیتر در معمولی جلوه دادن وقایع مرگباری که به اسم بازی به خورد جامعه می‌داد برایش غیرقابل تحمل بود. از آن بدتر بنگاه‌های شرط‌‌ بندی بودند که این روزها حسابی بازارشان سکه بود و مردمی که با بی‌خیالی برای مرگ و زندگی عده‌ای احتمال و قیمت تعیین می‌کردند.
مستاصل به دور مخفیگاهش قدم می‌زد و فکر می‌کرد، تعداد یاران باقیمانده‌ی محفل به زحمت به تعداد انگشتان دست می‌رسید ولی باید آنها را جمع میکرد و این سیرک وحشت را خاتمه می‌دادند. اگر یکی از مرگخواران را دستگیر می‌کردند شاید محل مسابقات را هم می‌فهمیدند.

۰-۰-۰-۰-۰-۰-۰-۰-۰-۰-۰-۰-۰-۰-۰
ایوان روزیه با لبخند رضایت، متن مصاحبه‌ش را دوباره خواند. تردیدی نداشت که وقتی خبر اتفاقات شب گذشته و امروز چاپ شود، نه تنها اربابش او را مجازات نمی‌کرد بلکه باید انتظار پاداش را می‌کشید. خوشحالی‌‌ش البته دیری نپایید و رشته‌ی افکارش با صدای سرد ولده‌مورت پاره شد:

- مانتیکورهای شما زمانی به درد می‌خورن که اتحادی بین شرکت‌کننده‌ها نباشه. حذفشون کنید!

و باز هم ایوان را با هزاران سوال و مبهوت به حال خود رها کرد.
۰-۰-۰-۰-۰-۰-۰-۰-۰-۰-۰-۰-۰-۰-۰
جیمز تمام نیرویش را در خود جمع کرد و با تکانی ناگهانی خود را از دست تدی و ارنی رها ساخت و چند قدم از آنها فاصله گرفت و در حالی‌که به تدی زل زده بود، با صدایی گرفته ولی مملو از خشم گفت:

- چند دقیقه منو به حال خودم بذارین... میشه؟

بدون اینکه منتظر جواب بماند، پشتش را به همراهانش کرد و از آنها دور شد. در فاصله‌ای نه چندان دور صدای جیغ مانتیکورها هنوز می‌‌امد ولی از آخرین فریاد لارتن مدتی گذشته بود. به درختی تکیه داد و سرش را پایین انداخت و مشتش را دور چوبدستی‌اش محکم کرد. آخرین جملاتی که از لارتن شنیده بود درگوشش زنگ می‌زدند:«... به فکر جیمز باش!... تد...می دونی تصمیم درست چیه...» و وقتی آنها را کنار آنچه در عمل از دوستانش دیده بود می‌گذاشت تنها تردیدش تبدیل به یقین میشد. هرچند این فکر که همه‌ی آنها حتی مروپ گانت برای زنده ماندن او تلاش می‌کردند خودخواهانه بود ولی به نظر می‌رسید حقیقت دارد. سرش را چند بار تکان داد تا تصویر سقوط عمو لارتنش در محاصره مانتیکورها جایش را به چهره‌ی خندان معلم کلاس محبوبش بدهد.با پشت دست، اشک‌هایش را پاک کرد و نفس عمیقی کشید، می‌دانست که نباید اجازه‌ی پایمال شدن خون لارتن را بدهد و می‌دانست که هیچ‌کس دیگری نباید به خاطر او کشته شود.

۰-۰-۰-۰-۰-۰-۰-۰-۰-۰-۰-۰-۰-۰-۰

- اونجا رو.... خیلی عجیبه ولی دارن میرن!!

مورفین و مندی به سمت جایی که دافنه نگاه می‌کرد برگشتند. مانتیکورها داشتند از آنجا دور می‌شدند، گویی که آوایی ناشنیدنی به گوش انسان، آنها را فرامی‌خواند چون تقریبا مسحور شده و در یک خط حرکت می‌کردند. مورفین با پورخندی که تنها چهره‌ش را کریه‌تر می‌کرد گفت:

- حتما اینم کار الادورا بوده، شاید بد نباشه منم یه تیکه از اون گوشت رو...

صدایی مانند شلیک توپ، نطق مورفین را نیمه کاره گذاشت. چند ثانیه‌ای نگذشت که صدای دیگری را شنیدند که این بار به خوبی می‌شناختند. ایوان روزیه اعلام کرد:

- طبق قانون جدید، هرگونه اتحاد بین شرکت‌‌کننده‌ها ممنوعه. هر کس باید انفرادی برای بقای خودش تلاش کنه و یادآوری می‌کنم، این رقابت‌ها زمانی تمام میشه تنها یک نفر از شما زنده مونده باشه.

سه چوبدستی همزمان بیرون کشیده شد و هر یک صاحب دیگری را نشانه گرفت.






تصویر کوچک شده


پاسخ به: قبرستان
پیام زده شده در: ۲۳:۰۳ یکشنبه ۱۴ مهر ۱۳۹۲
#70

وزیر دیگر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۲ چهارشنبه ۱۱ خرداد ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۲۲:۱۷ شنبه ۲۵ آبان ۱۳۹۲
از اینور رفت!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 367
آفلاین
خلاصه:


داستان از اینجا شروع شد. لردولدمورت در نبود دائم دامبلدور و غیبت هر مخالف قدرتمند دیگه ای تصمیم به اجرای مسابقات وحشتناکی می کنه. سه نفر از هر گروه هاگوارتز، در یک زمین بازی باید آنقدر بمانند و بجنگند تا همه غیر از یک نفر کشته شوند.

افراد زیر به مسابقه برده میشن: تد ریموس لوپین، لارتن کرپسلی، جیمز سیریوس پاتر، رز ویزلی، ارنی مک میلان، مروپ گانت، الادورا بلک، آماندا بروکل هرست، دافنه گرین گرس، ریگولوس بلک، آنتونین دالاهوف و مورفین گانت.

در مبارزات روز اول طی یک درگیری اسلایترینی ها و هافلپافی ها، رز ویزلی کشته میشه گرچه شایعاتی وجود داره که یک نشان هلگا هافلپاف که مروپ به رز داده بود ممکنه اونو به زندگی برگردونه. در روز بعد در درگیری ریونکلایی ها آنتونین دالاهوف توسط الادورا بلک _که به تازگی قلب یک موجود جادویی رو خورده بود و از اون به بعد نامرئی بود_ به طرز دلخراشی کشته میشه و ریگولوس بلک به دست تد ریموس لوپین که توسط ماه کامل ساخته ی لردولدمورت به گرگینه تبدیل شده بود، دریده میشه و در روز سوم.. لارتن کرپسلی که یک گاز زهرآگین از تد نصیبش شده در حال مرگه..

پست آخرم باید بخونید.

------------------------------------------------------------

آماندا و دافنه هر طلسم محافظی که در چنته داشتند، دور تا دور خودشان کاشته بودند. اول از همه دوزخی ها به سراغ آنها آمده بودند. بعد از آنها آن فلبیست لعنت شده که معلوم نیست قلب نفرین شده اش چه بلایی سر الادورا آورده و حالا هم که اول گرگینه آمد و بعد هم مانتیکورها!

این قبرستان حالا بیشتر از سه روز گذشته به قبرستان شبیه شده بود و این ترسناک بود. ماه کامل هم به زودی به این سر و صدا و وحشتی که مانتیکورها راه انداخته بودند اضافه می شد و همچنان نمی دانستند مورفین از آنها چه می خواست.

مورفین و آماندا ساکت و با حالتی قهر گونه کنار آتش نشسته بودند و دافنه دور آنها می چرخید و چوبش را در هوا تکان می داد و انواع و اقسام طلسمهای محافظ را زمزمه می کرد.

مورفین با حالت مشوشی ناگهان گفت: "واقعا نمی تونید اون زنه رو پیدا کنید؟" آماندا که عصبی به نظر می رسید از جایش بلند شد و در حالی که چوبش را به میان دو ابروی مورفین نشانه گرفته بود گفت:

- مثل این که تو اصلا نمی فهمی من چی دارم می گم.. الادورا قلب یه فلبیست لعنتی رو خورده و ما خودمونم نمی دونیم دقیقا چه بلایی سرش اومده و چطوری می تونه همچین کارایی بکنه.. و مطمئن باش دنبال الادورا گشتن لااقل واسه ی تو مث خودکشی می مونه چون خیلی راحت می تونی دالاهوف دوم باشی!

مورفین که به شعله های زرد آتش چشم دوخته بود جواب داد:

- خب برای همین اومدم دنبال شما.. فعلا دوست شماست. کاری باهاتون نداره. ازش بخوایید یه کاری رو برای من انجام بده.. اینجور که معلومه اون می تونه هرکسی رو بدون دیده شدن و صدمه دیدن به قتل برسونه.. من یه نفرو مرده می خوام. این به نفع هممونه!

- موضوع مهم تری که به نفع هممونه اینه که بفهمیم چطوری میشه جلوی الادورا وایستاد، چون بالاخره نوبت ما هم می رسه!

آماندا چوبدستی اش را پایین آورد و به دافنه که به تازگی به آن دو ملحق شده بود نگاه کرد. یک سوال در ذهن هر سه نفرشان نقش بسته بود: "چه باید می کردند!؟"


یک روز جادوگر به سراغ جادوی واقعی می رود!

به یاد اغتشاشگران خوف:

تصویر کوچک شده


پاسخ به: قبرستان
پیام زده شده در: ۰:۳۰ یکشنبه ۱۴ مهر ۱۳۹۲
#69

لارتن کرپسلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۲ دوشنبه ۳۰ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۰۲ شنبه ۱۷ اسفند ۱۳۹۲
از یو ویش!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 471
آفلاین
ایوان در حالیکه که از ورودش به محضر لرد سیاه نامطمئن می نمود، با لرزشی خفیف در صدایش، گفت: «مانتیکور ها آماده ن ارباب.»

ولدمورت که مانند همیشه، صورتش به هیج وجه نمایانگر احساس درونی اش نبود، بدون اینکه زحمت نگاه کردن به طرف ایوان را به خود بدهد، فرمان داد: «آزادشون کنین!»

- بله سرورم! و خیالتون راحت باشه. کل دیشب رو با شلاق های جادویی روشون کار کردیم تا درباره ی مادرتون توجیه باشن. مطمئن باشین جرات نمی کنن به ایشون نزدیک هم بشن!
___________________________________
تد، جیمز و ارنی با استرس زیادی با هم صحبت می کردند. موضوعِ جلسه، راهی برای بهبود دوست خون آشامشان بود. اما لحظه به لحظه بیشتر از پیدا کردن راه حل ناامید می شدند. تنها کاری که از دستشان برآمده بود، بستن چند تکه پارچه بر روی زخم ها بود. اما زهر گرگینه کار خود را بر روی تمام اجزای بدن خون آشام انجام می داد.

دردی سوزاننده و مرگبار!

لارتن، اما، با وجود دردهای کشنده اش، بدون اینکه دوستانش متوجه شوند، با کمک تکه چوبی بر روی پاهایش قرار گرفت و به آنها نزدیک شد. ارنی به سرعت سعی کرد بازویش را بگیرد، اما لارتن با لبخند دردناکی ذستش را به نشان رد کردن کمک بالا آورد و با صدایی شکننده شروع به صحبت کرد: «من وقت زیادی برام نمونده بچه ها. طبق چیزایی که قبلاً در مورد گاز گرگینه دیدم، بزودی شروع می کنم به هزیون گفتن. بعد هم....»

چندین سرفه ی پر از خون رشته ی حرف هایش را قطع کردند. تد با چشمانی اشکبار کلمه ای که به نظر می آمد، متاسفم، باشد را به زبان آورد. لارتن دستش را بر شانه ی تد گذاشت و ادامه داد: «لازم نیست متاسف باشی پسر! من هیچ وقت دوس نداشتم توی رختخواب بمیرم! .... به هر حال. می خوام بدونین که به همه تون افتخار می کنم. بهترین سالای عمرمو....»

- لعنتی!

اینبار صدای مروپی بود که صحبت های لارتن را قطع می کرد!

- مانتیکورا رو فرستادن! باید سریعتر فرار کنیم!

مانتیکورها با سرهایی شبیه انسان، بدنی مشابه شیر و دم هایی عقرب وار، به سرعت از تپه بالا می آمدند و از همانجا آرایش هجومی گرفته بودند. لارتن در حالی که خودش را روی چوبی که به عنوان عصا به دست گرفته بود محکم می کرد، چوبدستی اش را در دست دیگرش گرفت و با صدایی مصمم و اینبار رسا فریاد زد: «عجله کنین! من معطلشون می کنم. سریع فرار کنین!»

جیمز دستانش را دور کمر لارتن حلقه کرد و سرش را به نشانه ی منفی به دو طرف تکان داد. تد هم لب به اعتراض گشود: «نه لارتن! هممون با هم می مونیم! ما تو رو تنها ول نمی کنیم. من ... من ....»

- واقع بین باش تد! این تنها شانسه! من به هر حال می میرم! به فکر جیمز باش! برین تا طلسمتون نکردم!

مروپی خشم فریاد زد: «الانه که برسن! به نظر منم بد فکری نیست!»

تد با خشم چوبدستی اش را بالا آورد و مستقیم به چشمان سرد او خیره شد. اما لارتن دستش را گرفت و مانع از رویارویی آن دو شد.

- تد! خودت می دونی تصمیم درست چیه! راه بیفتین، عجله کنین!

لحظاتی بعد تد و ارنی در حالی که به زحمت جیمزِ گریان را از بین چاله ها و بوته ها هدایت می کردند و به دنبال خود می کشیدند، به همراه مروپ، از لارتن و مانتیکورهای خونخوار فاصله می گرفتند.

کمی بعد، تد طاقت نیاورد و دست از دویدن برداشت تا به محل درگیری نگاهی بیندازد. بقیه ی همراهانش هم به تبعیت از او ایستادند. لارتن توسط جانوران وحشی و مکار محاصره شده بود و طلسم هایش قدرت و دقت کافی نداشتند. شبحِ خون آشام در برابر آنها کمترین شانسی نداشت. ناگهان یکی از مانتیکورها از پشت سر به او نزدیک شد و نیش خود را در ستون فقرات او فرو کرد. مراحل شکار برای این جانوران دقیق و حساب شده بود. بعد از نیش زدن، تکه ای از گوشت بدن شکار را می کندند تا زهر از آن نقطه خارج شود و شکار برای خوردن آماده شود.

امشب، شرکت کنندگان و تماشاگران مسابقه، چهره ی لارتن را در آسمان می دیدند...


نارنجی رو بخاطر بسپار!

طنز نویسی به موجی از دیوانگی احتیاج داره...

چه کسی بود صدا زد : لارتن!؟


پاسخ به: قبرستان
پیام زده شده در: ۱۲:۵۶ پنجشنبه ۱۱ مهر ۱۳۹۲
#68

مروپی گانت old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۱۶ شنبه ۱۶ شهریور ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۴:۳۴ جمعه ۲۳ بهمن ۱۳۹۴
از درس ِ علوم، جمله بگریزی؛ به!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 297
آفلاین
تدی بالاخره توانست از دور، سه متحدشان را ببیند. مرد مو نارنجی روی زمین افتاده بود و ارنی، نگران کنارش قدم می‌زد. مروپی، پیچیده در ردای بلندش، به درختی کمی آنسوتر تکیه داده بود و با بی‌علاقگی محض، به لارتن نگاه می‌کرد. تد نتوانست جلوی نفرت سوزاننده‌ش از آن زن را بگیرد. او رز را کشته بود. زیر لب غرّشی کرد که باعث اضطراب جیمز شد:
- تدی... اینطوری نباش...

تدی غرّید:
- اون رز رو کشته...

جیمز به یک دست تدی آویزان شد تا او را از هر حرکتی ناگهانی بازدارد. سایه‌ای از لبخند، لبان تد را لمس کرد. پسرک آن‌قدر کوچک و سبک‌وزن بود که تدی به سادگی می‌توانست او را دنبال خودش بکشاند. ناگهان قلبش فشرده شد... درست مثل رز ویزلی... متوجه شد جیمز دارد حرف می‌زند:
- اون.. می‌دونم... ولی اون به ما کمک کرد. لارتن... ینی اونا با هم همکاری کردن...

چهره‌ی رنگ‌پریده و آشفته‌ی تد، نگذاشت بگوید «لارتن جلوی تو واساد و مروپ منو ازت دور کرد.» ولی تدی آن‌قدر زیرک بود که بفهمد شب پیش، برای جیمز، لارتن، ارنی و حتی مروپ کابوسی بوده است. نیازی نداشت جیمز بگوید تا دویدن پسرک از لابه‌لای درخت‌ها، نفس‌نفس‌زدنش و وحشت فزاینده‌ش در ذهنش زنده شود. فریادی در ذهنش پیچید. شبیه به خاطره‌ای دور...

- تــــــــــــــــــــدی... نـــــــــه! تـــــــــــدی ولش کـــــــــن... آخ...
- جیمزو از اینجا دور کن... من جلوشو می‌گیرم...
- نـــــــــــــه... ولـــــم کنیـــــن...
- بیهوشش کن...
- آخ... برو جیــــمز...
- لارتــــــــن...

تدی خم شد و دستش را روی زانوانش گذاشت. عرق سردی صورتش را پوشانده بود و سرش داشت از درد دوباره منفجر می‌شد. قلبش تند تند می‌زد. اصولاً نباید چیزی را به خاطر می‌آورد، ولی به نظر نمی‌رسید چیزی در این سرزمین روی اصول باشد. دست کوچک جیمز را روی بازوهای سردش احساس می‌کرد، اما نمی‌توانست صدایش را بشنود. حتی صدای فریاد خودش را هم نمی‌شنید... فقط صداهایی که در سرش می‌پیچیدند...

- نـــــــــــــــــه... لارتـــــــــــــــن...! لارتـــــــــــــــن!!

صدای فریادهای وحشت‌زده‌ی جیمز... نعره‌ی لارتن و نوری درخشان که به سمتش می‌آمد... بوی خون... تاریکی...

و دوباره صدای جیمز را شنید:
- من کنارتم تدی. آروم باش...

صاف ایستاد. تلاش کرد به ذهنش سر و سامانی دهد. نفس عمیقی کشید و به متحدینشان چشم دوخت. ارنی دریافت جیمز و تدی بالاخره می‌توانند به مهم‌ترین مسئله‌ی پیش رویشان توجه کنند. گلویش را صاف کرد، ولی صدایش هم‌چنان گرفته بود:
- باید یه فکری کنیم. زنده‌س، ولی هیچ طلسم و افسونی، زخم‌هاش رو خوب نمی‌کنه.

مروپی با صدای سردی ادامه داد:
- لازمه توجهتون رو به این نکته جلب کنم که اگه می‌شه دیشب ماه کامل باشه، امکانش هست هر شب، ماه کامل باشه! ما به معجون گرگ‌خفه‌کن هم احتیاج داریم.

همین را کم داشتند. اظهار فضل ِ مادر لرد ولدمورت! مادر ِ ... جرقه‌ای در ذهن آلوده به نفرتش درخشید. اوه! به سختی لبخند گرگ‌گونه‌ش را پنهان کرد. مادر ِ عزیز ِ لرد ولدمورت...!
____________________________

آماندا به سختی تکانی خورد و با کج‌خلقی، کش و قوس آمد:
- لعنتی. تمام بدنم خشک شده.

دافنه با حالتی که چندان نشانی از شوخ‌طبعی نداشت، خندید:
- می‌تونست اتفاقی بدتر از این هم برات بیفته مندی!

آماندا شانه‌ای تکان داد و هر دو ساحره‌ی ریونکلاوی، با احتیاط از تنه‌ی درختی که در آن پناه گرفته بودند، بیرون آمدند. شکاف ِ تنه، آن‌قدر بود که آنها ازش رد شوند، ولی نه به قدری بزرگ که گرگ‌ها عبور کنند.

دافنه با انگشت شروع به شمردن کرد:
- طبق مشاهداتمون توی آسمون...

هر شب، چهره‌ی کشته‌شدگان در آسمان تیره می‌درخشید و محو می‌شد. نیازی به گفتن نیست که شرکت‌کنندگان در یک ساعت مشخص، همه چشم به آسمان داشتند.

- رز، ریگولس، دالاهوف تا الان حذف شدن.

آماندا تذکر داد:
- می‌تونی الا رو که بین این دنیا و اون دنیا تاب می‌خوره رو هم اضافه کنی. چندان زنده محسوب نمی‌شه!

- اکسپلیارموس!

مورفین همانطور که از سایه‌ی درختی بیرون می‌آمد، لبخندی زد:
- دقیقاً مثل شما خانم‌ها!

ساحره‌های ریونکلاوی باهوش‌تر از آن بودند که وحشت کنند. مورفین قصد کشتن آنها را نداشت، وگرنه آواکداورا، وردی مناسب‌تر می‌نمود. وزیر گانت، با پیشنهادی پیش آنها آمده بود...!
__________________________________________________



دوستش بدارید که آنچه می‌توانست، انجام داد تا دوستش بدارند...


پاسخ به: قبرستان
پیام زده شده در: ۳:۴۶ پنجشنبه ۱۱ مهر ۱۳۹۲
#67

محفل ققنوس

تد ریموس لوپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۰ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۵۵ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
از دور شبیه مهتابی‌ام.
گروه:
محفل ققنوس
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1495
آفلاین
خون... اولین چیزی که وقتی هشیاریش را به دست آورد حس کرد، بوی خون بود و بعد طعم آن. سعی کرد چشمانش را باز کند ولی نور شدید خورشید باعث شد چند باری پلک بزند. احساس می‌کرد هزاران طبل در سرش کوبیده‌ می‌شوند،‌ گویی که بدترین مستی را شب قبل پشت سر گذاشته باشد... شب قبل... چرا هیچ‌ خاطره‌ای از شب قبل نداشت؟ و چرا این طعم منحوس خون همچنان قوای چشایی و بویایی‌اش را به بازی گرفته بود؟ چشمش به ردایی افتاد که کنارش قرار داشت، صرف‌‌نظر از لکه‌ها و آثار پاریدگی، شبیه ردای خودش بود.

- تنها چیزی بود که از لباسات به درد میخورد.

با شنیدن صدای جیمز از جا پرید و متوجه شد که چیزی بر تن ندارد. عرق سرد روی بدن برهنه‌‌اش نشست، همه چیز خاطره‌ی سال‌ها پیش را در ذهنش تداعی میکرد، زمانی که برای یکی از ماموریت‌های محفل وقت به سفری فوری رفته بود و زمان و معجونی که تنها ماهی یک شب به آن نیاز داشت را فراموش کرده بود. جرئت چشم در چشم شدن با برادر کوچکش را نداشت، کسی که قرار بود «او» مراقبش باشد نه بالعکس. در حالی‌که ردایش را دورش می‌پیچید، زمزمه کرد:

- دیشب اینجا چه اتفاقی افتاد؟

جیمز جلو رفت و دستان تدی را گرفت. چهره‌اش خسته بود و صدایش آکنده از درد:‌
- تدی... تقصیر تو نبود...

- چی شده جیمز؟ اینا خون کیه؟ اون زخم روی بازوت چیه؟

جیمز نگاه بی‌اعتنایی به بازوی چپش انداخت، تدی هیچوقت نباید می‌فهمید که پنجه‌‌ی او باعث این خراش شده ولی همه چیز را نمی‌توانست از او پنهان کند، تصمیم گرفت حقیقت را با لایه‌ای از دروغ بپوشاند:

- دقیقا نمی‌دونم چی شد، من ازت جدا شده بودم و مرگخوارهای ریون رو تعقیب می‌کردم...بعد همه چی خیلی سریع اتفاق افتاد.. آنتونین... نفهمیدم چطور مرد... و ریگولوس... بعد همه جا یک مرتبه روشن شد.. به عمرم همچین بدر کاملی ندیده بودم...
- ولی دیشب ماه کامل نبود.. از نصفه شب گذشته بود وقتی با تو رفتم توی جنگل... چطور ممکنه؟
- بخشی از بازیشون بود تدی.

لازم به توضیح بیشتری نبود، فقط باید مطمئن میشد دوستانش سالم هستند. به جیمز نگاه کرد و منتظر ماند، از جوابی که ممکن بود بشنود می‌ترسید ولی پرسیدن آن سوال هم جرئت زیادی می‌طلبید، شاید کلاه در انتخاب گروهش اشتباه کرده بود!

- فکر میکنم همه حتی مرگخوارا به غریزه‌شون رجوع کردن چون مثل بقیه‌ی ما دنبال پناهگاه می‌گشتن..

و البته جیمز نگفت که او تنها کسی بود که به سمت منبع صدای زوزه‌ها رفت.

- ... ریگولوس زخمی بود... تقصیر تو نبود... تقصیر تو نبود تدی.

و باز هم نگفت که سعی کرد او را از جسد تکه پاره‌ی بلک دور کند و همانجا بازویش زخمی شد. تدی سرش را بین دستانش گرفته بود و می‌لرزید، با اینکه حس میکرد جیمز از چیزی طفره می‌رود، از نشنیدنش هم ناراحت نبود.

- بعد ارنی و لارتن رسیدن...نمیدونم چی بینشون گذشته ولی هر دو بهتر از وقتی بودن که ما ترکشون کردیم... یکی منو از اونجا ناخواسته دور کرد... بعدا فهمیدم مروپ بود، این دفعه نذاشتم طلسم فرمان اجرا کنه، گفتم میخوام بالا سرت باشم وقتی بهوش میای.
- بهوش میام؟ کسی منو بیهوش کرده بود؟
- لارتن...
و این‌بار بغض جیمز شکست. تدی لحظه‌ای هاج و واج جیمز را نگاه کرد و بعد شانه‌هایش را در دست گرفت و تکان داد:‌

- لارتن کجاست؟ چه بلایی سرش آوردم جیمز؟

جیمز چشمان خیسش را به او دوخت:

- زنده است هنوز... مروپ میگه جای نگرانی نیست چون اون یه شبحه... ولی...
- گاز گرگینه برای خون‌‌‌اشام مرگباره... کجاست الان؟
- همینجا.. نزدیکه.. ارنی و مروپ کنارشن.

تدی به دنبال جیمز حرکت کرد، نمی‌خواست تصور کند لارتن را در چه وضعیتی ممکن است پیدا کند ولی چیزی به عمق دردی که در خود احساس می‌کرد در وجودش داشت جوانه ‌میزد و رشد می‌کرد، چیزی که تا کنون انقدر شدید حسش نکرده بود، حس انتقام از کسی که باعث همه‌‌ی اینها بود، کسی که کیلومترها دورتر از تماشای رنج آنها عمیقا لذت می‌برد.



تصویر کوچک شده


پاسخ به: قبرستان
پیام زده شده در: ۹:۰۰ چهارشنبه ۱۰ مهر ۱۳۹۲
#66

وزیر دیگر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۲ چهارشنبه ۱۱ خرداد ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۲۲:۱۷ شنبه ۲۵ آبان ۱۳۹۲
از اینور رفت!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 367
آفلاین
این را همه می دانستند که لردولدمورت جادوگر سیاه و مخوفی بود. اربابی پلیدتر از دیگر اربابان که شرورترین رعایای جهان را داشت. پس با این اوصاف هیچ چیزی از او بعید نبود و باید انتظار هرچیزی در این بازی را داشته باشند.. بهتر از همه این را بازیکنان این مسابقه باید می دانستند.

مدتی بود که دارک لرد از اتاق بازی گردانان مسابقه را دنبال می کرد. خیلی ساکت، سرد و بی صدا، خبری هم از صدای سرد و خنده های شرورانه نبود. این نشانه ی بدی بود. لردولدمورت از روند این مسابقه راضی نبود و هیچی چیزی برایش رضایت بخش و جذاب نبود. مخصوصا که این رفاقت ها و اتحادهای پر مهر و محبت اغلب حس پیچش ناگواری در معده اش ایجاد می کرد. اولین دوره ی مسابقاتی که به کشتار معروفست نباید این قدر کسل کننده باشد.

لردسیاه آرام آرام به میز شبیه ساز قبرستان مسابقه نزدیک شد. مدتی بود که نجینی این و آن جا از او آویزان نبود، به هر دلیلی که بود لرد ولدمورت حالا نرم تر و اندکی دلهره آورتر از قبل قدم می زد. او کنار میز ایستاد. ایوان را به کناری هل داد و به طرز جالبی دیگرانی هم که دور میز بودند عقب عقب رفتند، انگار که همه به آن مرده ی متحرک متصل بودند.

لرد چوبدستی اش را بیرون کشید و تکان مختصری به آن داد و سپس به دایره ی کوچک نقره ای رنگی که در بالای شبیه ساز قبرستان ظاهر شده بود، رضایتمندانه لبخند زد.

***


جیمز به دنبال ساحره های ریونکلایی خمیده و بی سر و صدا حرکت می کرد. جدا شدن از تدی و لارتن ایده ی خوبی نبود ولی برای جیمز برخلاف این به نظر می رسید. دلش می خواست به این موضوع کمی فکر کند ولی پرتوهای سبز رنگی که ناگهان فضا را روشن کرده بودند، این فرصت را از او سلب کردند.

دو ساحره ی ریونکلایی در حالی که برای پناه گرفتن به سمت درختها می رفتند فریاد می زدند:"اسلایترینی ها" و بلا فاصله پاسخ آن پرتوهای مرگ را با پرتوهای جدید دادند. ساحره ها با این که کم سن و سال بودند ولی مهارت فوق العاده ای در نبرد داشتند و خیلی زود جنگ به نفع ساحره ها تمام شد اما نه به خاطر مهارت خارق العاده شان!
دستی نامرئی قلب دالاهوف را در هوا معلق نگه داشته بود و مرگخوار بخت برگشته که چشمان مات و مبهوتش داشت بی فروغ شد، باناباوری طعم مرگ را می چشید. یک مرگ ناگهانی، البته نه چندان دردناک!

- نگاه کنید خواهرا.. مرگ دشمنامونو ببینید!
صدایی زنانه ای که حواس ریگولوس بلک را پرت کرد و باعث شد دو شعله ی آبی رنگ همزمان نعره ی او را به آسمان ببرند، از سمت قلب خون آلود معلق می آمد.

- لعنتی.. جناب وزیر فرار کرد!
- اون.. الان وقتش نبود..
- چی؟!

ساحره هایی که به تازگی از نبرد پیروزمندانه شان فارغ شده بودند به ماه نقره ای درخشانی که به طور ناگهانی بالای سرشان ظاهر شده بود نگاه می کردند. هیچ ماهی نمی توانست این طور مخفیانه تا وسط آسمان بیاید و ناگهان نمایان شود، مگر این که شخص قدرتمندی این را بخواهد.. کسی که می خواهد گرگینه ها را بیدار کند!!

-----------------------------
من که می دونم توضیح ندم همتون میاین میگین چی شد چی شد!!؟
ریگولوس نمرده فعلا.. ولی یقینا زندگیش دست ریونکلایی هاست، نفر بعد خودش تصمیم میگیره چیکار کنه!

ماه هم که به طور مستقیم به گرگینه ها مربوطه... ما یه بازیکنشو داریم: تد ریموس لوپین! لارتن هم که خون آشامه.. جیمز هم در نقش ایزابلا سوآن!


یک روز جادوگر به سراغ جادوی واقعی می رود!

به یاد اغتشاشگران خوف:

تصویر کوچک شده


پاسخ به: قبرستان
پیام زده شده در: ۱۰:۳۴ یکشنبه ۷ مهر ۱۳۹۲
#65

لارتن کرپسلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۲ دوشنبه ۳۰ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۰۲ شنبه ۱۷ اسفند ۱۳۹۲
از یو ویش!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 471
آفلاین
جیمز در حالی که به سختی چیزی را که می دید باور می کرد، چوبدستی را دستش فشرد. شکمش از گرسنگی فریاد می زد. دو مرگخوار ریونکلاوی در حال دور شدن بودند. بلاخره تصمیمش را گرفت. اگر آنها را تعقیب می کرد، حداقل مطمئن بود که امکان غافلگیر شدن توسط دو نفر از دشمنانش منتفی است. پس قار و قور شکمش را نادیده گرفت؛ به آرامی حرکت کرد و با فاصله ای مناسب و مطمئن به تعقیب آن ها پرداخت.

___________________________

لارتن با دستانی بسته به عواقب نقشه ی مروپی و رز می اندیشید. اگر مروپ دروغ گفته بود چه؟ واقعاً آن نشان برای جذب طلسم مرگ بود؟ .... اصلاً با عقل جور در نمی آمد! همه می دانستند طلسم مرگ هیچ راه فراری ندارد.... اما اگر واقعاً آن نشان، نشانِ هلگا باشد، شاید قدرتش ..... تازه! هری پاتر هم از آن طلسم جان به در برده بود .....

این افکار داشت او را دیوانه می کرد. اگر آن ها موفق شده بودند، رز اکنون از دیدگاه همه مُرده بود و می توانست به عنوان یک مهره ی مخفی کمک رسانی کند.

ناگهان صدای ناله ای از ارنی بلند شد. او داشت به هوش می آمد و این خبر خوبی بود. ارنی به آرامی سرش را بلند کرد و با تعجب گفت: «لاا...رر..تن! کی تو رو بسته؟ اییی..نجا چه خبره؟»

لارتن با لبخند به او نگاه کرد و گفت: «داستانش مفصله دوست من! همه چیو برات تعریف می کنم. فقط امیدوارم بلد باشی طلسم فرمانو اجرا کنی! باید روی من اجراش کنی رفیق! بعد از اون هم شاید بد نباشه دستامو باز کنی!»

و بار دیگر در مقابل صورتِ حیرتزده ی ارنی لبخند زد.



نارنجی رو بخاطر بسپار!

طنز نویسی به موجی از دیوانگی احتیاج داره...

چه کسی بود صدا زد : لارتن!؟


پاسخ به: قبرستان
پیام زده شده در: ۶:۱۰ چهارشنبه ۳ مهر ۱۳۹۲
#64

محفل ققنوس

تد ریموس لوپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۰ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۵۵ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
از دور شبیه مهتابی‌ام.
گروه:
محفل ققنوس
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1495
آفلاین
- الا... الادورا؟‌

در مقابل چشمان وحشت‌زده‌ی مندی و دافنه، الا لحظه لحظه کمرنگ‌تر میشد و در نهایت تنها چیزی که از او با‌قی‌ ماند ردا بود و چوبدستی اش که با صدای تلیک خفیفی رو سنگ افتاد. دافنه دستانش را در هوا مثل کورها تکان داد،‌ انگار که امیدوار بود قطعه‌ای از الا را به دست آورد هر چند که می‌دانست بی‌فایده است.

- دافنه، اون رفته!
- منظورت از این حرف چیه؟
- رفته.. برای همیشه... بیشتر از این دنبالش نگرد. مسئولیت این اتفاق فقط با کنجکاوی خودشه. الان ما باید به فکر خودمون باشیم و این آتیش... فقط جای ما رو لو میده.

سپس از جایش بلند شد و آتشی که گوشت هیولا را شعله‌ور کرده بود،‌خاموش کرد. درست در فاصله‌ی چند قدمی‌اش و پنهان از چشمان او، الا قرار داشت که همانندی شبحی سرگردان بین عالم مردگان و زنده‌ها گرفتار شده بود،‌ به هیچ کدام تعلق نداشت و فریادش به هیچ‌جا نمی‌رسید. هم‌قطارانش را از پس پرده‌ای خاکستری می‌دید ولی خودش انگار در دنیای دیگری حرکت می‌کرد، دنیایی که در آن سایه‌هایی به او مدام نزدیک‌تر می‌شدند،‌ سایه‌هایی که آنها را می‌شناخت حتی با اینکه سالها از کشتن جسم زمینیشان گذشته بود.

---------------------------------------------------

صدای جیغ رز ویزلی که خلع سلاح شده بین مرگخوارها محاصره شده بود، از پس خنده‌های شیطانی آنتونین و مورفین لرزه بر اندام این جنگل شوم و شب بی‌پایان آن می‌انداخت. بوی سوختگی پوست و گوشت به مشام می‌رسید و انگار هر چه قوی‌تر میشد، بر جنون مهاجمین می‌افزود.

- هی آنتونین! به نظرت این همه گرما واسه کباب شدن قلب یه جاسوس کافی بوده؟

آنتونین آستین‌هایش را بالا زد و چوبدستی‌اش را مثل کارد در دست گرفت. رز قادر به تکان دادن هیچ‌یک از عضلاتش نبود و لحظه‌ای که نوک چوبدستی با قفسه‌ی سینه‌اش تماس پیدا کرد، بلندترین و آخرین فریاد خود را سر داد.
کمی ‌آنسوتر، تدی در وحشت،‌تنها شاهد شکنجه و مثله شدن رز بود و قدرت هر واکنشی را از دست داده بود. چیزی در پس ذهنش واژه‌ی «بزدل» را تکرار میکرد و با اینکه می‌دانست باید به کمک رز برود، عضلاتش از او فرمان نمی‌گرفتند.

ـ آواداکداورا!

پرتوی سبز درست به شقیقه‌ی رز ویزلی اصابت کرد و دخترک برای همیشه با دردی که در تک تک عضلاتش مشهود بود،‌ بی‌حرکت ماند. مورفین و آنتونین در اثر قدرت طلسم مرگ به دو طرف پرت شده بودند و لحظاتی طول کشید که بتوانند حرکت کنند. بالاخره مورفین از جا بلند شد و با دیدن شخصی که در فاصله‌ی چند قدمی‌اش بود با انزجار آب دهانش را روی زمین پرت کرد. آنتونین با تعجب نفسش را بیرون داد و گفت:‌

- شما... !

مروپ گانت بی‌توجه به آنها به طرف جسد رز رفت و ردای دخترک را روی پیکر تکه تکه‌اش انداخت و با صدایی که آرامشی در تضاد کامل با شرایط داشت،گفت:‌

- به جای بازی با شکاری که خیلی وقته مرده، بهتره وقتمون رو صرف پیدا کردن بقیه بکنیم بدون اینکه با داد و هوار جامون رو لو بدیم.
- قبل از اینکه این سر و کله‌ش پیدا بشه،‌ توله لوپین همینجا بود.

و درست به سمت صخره‌ای که تدی پشتش پناه گرفته بود اشاره کرد. مروپ بی‌انکه به جایی که برادرش نشان ‌می‌داد نگاه کند، با خونسردی جواب داد:

- من از همون سمت اومدم و کسی اونجا نبود. یالا راه بیفتین. فکر می‌کنم بدونم کجا بقیه‌شون مخفی شدن.

دقیقه‌ای بعد از اینکه سه مرگخوار آنجا را ترک کردند،‌ تدی از مخفیگاهش خارج شد و با گام‌هایی محتاط به طرف رز رفت. گوشه‌ی ردا را در دستش گرفت اما ترجیح داد آخرین تصویری که در ذهنش از این ویزلی عجیب که جانش را نجات داده بود، همان دختر موقرمز با دندان‌های برآمده باشد. بغض راه گلویش را بسته بود و تنها آن تکه پارچه را محکم‌تر در دستش فشرد. با اینکه چیزی از مکالمه‌ آن سه مرگخوارنشنیده بود ولی چهره‌ی مروپ حتی در تاریکی هم قابل شناسایی بود و دیگر شکی نداشت که ادعای اتحادش فریبی بیش نبوده است. هر چند که یک چیز را نمی‌فهمید...درست گوشه‌ی ردایی که جنازه‌ی رز را پنهان کرده بود، یک نشان هافلپاف سنجاق شده بود، نشانی که که مطمئن بود آخرین بار روی سینه‌ی مروپ دیده بود، نه رز!




ویرایش شده توسط تد ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۹۲/۷/۳ ۶:۲۶:۰۵

تصویر کوچک شده


پاسخ به: قبرستان
پیام زده شده در: ۱۵:۳۱ سه شنبه ۲ مهر ۱۳۹۲
#63

مروپی گانت old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۱۶ شنبه ۱۶ شهریور ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۴:۳۴ جمعه ۲۳ بهمن ۱۳۹۴
از درس ِ علوم، جمله بگریزی؛ به!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 297
آفلاین
مورفین قهقهه‌زنان، ولی آگاه و هوشیار به تدی نزدیک شد:
- بعد از تو لذت بزرگتری در انتظارمه. اون جیغ جیغوی کوچولو. من عاشق شکنجه‌دادن ِ بچه‌هام. یا شایدم نشون دادن جسد تیکه‌پاره‌ی تو کافی باشه؟!

خشم و وحشت در وجود تد، در هم آمیخت. به سادگی فهمید چاره‌ی دیگری ندارد. یا باید مورفین را از میان بردارد، یا خودش کشته شود. فرار راه چاره‌ش نبود. بیهوش کردن مورفین، جواب نمی‌داد. باید آن مرد را می‌کشت. صدای لارتن در ذهنش پیچید: دلتون برای هیچ مرگخواری نسوزه، باشه؟

تد دندان‌هایش را روی هم فشرد. خودش را به سمت درخت دیگری پرت کرد و فریاد زد:
- سکتوم...
- کروشیـ...
- دیفیندو!

این صدای جدید، تدی و مورفین را توأمان غافلگیر کرد. هرچند مورفین کمی بیش از غافلگیر بود، نعره‌ای زد و خود را پشت یک درخت کشاند. تدی در حالی که قلبش به شدت می‌تپید، خود را محکم به پناهگاه جدیدش چسباند. صدا، دخترانه و اندکی لرزان بود. تدی با درکی ناگهانی از همدست جدیدش، تپش قلبش شدت گرفت. زیر لب گفت:
- نه.. نه.. تو نه!

همین لحظه نفر سوم به آرامی گفت:
- تدی؟!

و تد با استیصال فکری برای دور کردن ِ دخترک از چنگال مرگخوار تشنه به خون کرد:
- رز! برو و لارتن رو بیار!

دختر ریز نقش، از درختی کمی آنسوتر سرک کشید. گیسوان قرمزش با حالتی آشفته، دور صورت گردش را گرفته بودند و دندان‌های خرگوشی، چنان ظاهر معصومی به او می‌داد که باعث می‌شد تدی از خود بپرسد: اون واقعاً مرگخوار بوده؟

رز سری به نشانه‌ی اطاعت تکان داد. مرگخوار یا غیر مرگخوار، او بچه‌تر از آن بود که مهارتی درخور توجه در زمینه‌ی طلسم‌ها داشته باشد. قبل از این که دور شود، مورفین غرید:
- رز کوچولو! چه لحظات دلنشینی! برای توله‌ی لوپین و پاتر لعنتی اومده بودم، حالا دارم یه خائن ِ ویزلی نسب رو می‌گیرم!

و فریاد زد:
- اینسندیو!

خطی از آتش میان تدی و رز کشیده شد و سر به فلک سایید. گرگینه‌ی جوان، مات و مبهوت مانده بود که فریاد بعدی مورفین، رز ویزلی پناه‌گرفته را به عقب پرتاب کرد:
- ریداکتو!

درخت با صدای مهیبی منفجر شد. تد فریاد زد:
- نــــه! رز! نــــــــــــــه!

و با بیچارگی نظاره‌گر مورفین بود که با لبخندی شیطانی، به سمت دخترک وحشت‌زده می‌رفت. رز با دست‌پاچگی فریاد زد:
- رلاشیو!

شعله‌های آتش، نوری شوم در چشمان وزیر جادوگر به وجود آوردند و تد نا امید و هراسان، شاهد یک زمزمه‌ی آرام ِ " پروتیگو " از سمت مورفین بود. همین که " فرننکیولوس " ِ مورفین، پوست رز را سوزاند و جیغ‌های دخترک، به هوا برخاست، تد با امیدی تازه جوانه زده متوجه حرکتی از سمت مورفین شد. شاید لارتن؟ حتی شاید مروپ...؟

مورفین با نگرانی به آن سمت چرخید و بعد، لبخندی زد:
- آنتونین! ببین چی پیدا کردم!

تد فهمید باید هرچه سریع‌تر کمکی بیابد، وگرنه از رز ویزلی چیزی جز جسدی غیر قابل شناسایی نمی‌ماند...!



ویرایش شده توسط مروپی گانت در تاریخ ۱۳۹۲/۷/۲ ۱۵:۳۸:۱۵

دوستش بدارید که آنچه می‌توانست، انجام داد تا دوستش بدارند...







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.