ایوان در حالیکه که از ورودش به محضر لرد سیاه نامطمئن می نمود، با لرزشی خفیف در صدایش، گفت: «
مانتیکور ها آماده ن ارباب.»
ولدمورت که مانند همیشه، صورتش به هیج وجه نمایانگر احساس درونی اش نبود، بدون اینکه زحمت نگاه کردن به طرف ایوان را به خود بدهد، فرمان داد: «آزادشون کنین!»
- بله سرورم! و خیالتون راحت باشه. کل دیشب رو با شلاق های جادویی روشون کار کردیم تا درباره ی مادرتون توجیه باشن. مطمئن باشین جرات نمی کنن به ایشون نزدیک هم بشن!
___________________________________
تد، جیمز و ارنی با استرس زیادی با هم صحبت می کردند. موضوعِ جلسه، راهی برای بهبود دوست خون آشامشان بود. اما لحظه به لحظه بیشتر از پیدا کردن راه حل ناامید می شدند. تنها کاری که از دستشان برآمده بود، بستن چند تکه پارچه بر روی زخم ها بود. اما زهر گرگینه کار خود را بر روی تمام اجزای بدن خون آشام انجام می داد.
دردی سوزاننده و مرگبار!لارتن، اما، با وجود دردهای کشنده اش، بدون اینکه دوستانش متوجه شوند، با کمک تکه چوبی بر روی پاهایش قرار گرفت و به آنها نزدیک شد. ارنی به سرعت سعی کرد بازویش را بگیرد، اما لارتن با لبخند دردناکی ذستش را به نشان رد کردن کمک بالا آورد و با صدایی شکننده شروع به صحبت کرد: «من وقت زیادی برام نمونده بچه ها. طبق چیزایی که قبلاً در مورد گاز گرگینه دیدم، بزودی شروع می کنم به هزیون گفتن. بعد هم....»
چندین سرفه ی پر از خون رشته ی حرف هایش را قطع کردند. تد با چشمانی اشکبار کلمه ای که به نظر می آمد، متاسفم، باشد را به زبان آورد. لارتن دستش را بر شانه ی تد گذاشت و ادامه داد: «لازم نیست متاسف باشی پسر! من هیچ وقت دوس نداشتم توی رختخواب بمیرم! .... به هر حال. می خوام بدونین که به همه تون افتخار می کنم. بهترین سالای عمرمو....»
- لعنتی!
اینبار صدای مروپی بود که صحبت های لارتن را قطع می کرد!
- مانتیکورا رو فرستادن! باید سریعتر فرار کنیم!
مانتیکورها با سرهایی شبیه انسان، بدنی مشابه شیر و دم هایی عقرب وار، به سرعت از تپه بالا می آمدند و از همانجا آرایش هجومی گرفته بودند. لارتن در حالی که خودش را روی چوبی که به عنوان عصا به دست گرفته بود محکم می کرد، چوبدستی اش را در دست دیگرش گرفت و با صدایی مصمم و اینبار رسا فریاد زد: «عجله کنین! من معطلشون می کنم. سریع فرار کنین!»
جیمز دستانش را دور کمر لارتن حلقه کرد و سرش را به نشانه ی منفی به دو طرف تکان داد. تد هم لب به اعتراض گشود: «نه لارتن! هممون با هم می مونیم! ما تو رو تنها ول نمی کنیم. من ... من ....
»
- واقع بین باش تد! این تنها شانسه! من به هر حال می میرم! به فکر جیمز باش! برین تا طلسمتون نکردم!
مروپی خشم فریاد زد: «الانه که برسن! به نظر منم بد فکری نیست!»
تد با خشم چوبدستی اش را بالا آورد و مستقیم به چشمان سرد او خیره شد. اما لارتن دستش را گرفت و مانع از رویارویی آن دو شد.
- تد! خودت می دونی تصمیم درست چیه! راه بیفتین، عجله کنین!
لحظاتی بعد تد و ارنی در حالی که به زحمت جیمزِ گریان را از بین چاله ها و بوته ها هدایت می کردند و به دنبال خود می کشیدند، به همراه مروپ، از لارتن و مانتیکورهای خونخوار فاصله می گرفتند.
کمی بعد، تد طاقت نیاورد و دست از دویدن برداشت تا به محل درگیری نگاهی بیندازد. بقیه ی همراهانش هم به تبعیت از او ایستادند. لارتن توسط جانوران وحشی و مکار محاصره شده بود و طلسم هایش قدرت و دقت کافی نداشتند. شبحِ خون آشام در برابر آنها کمترین شانسی نداشت. ناگهان یکی از مانتیکورها از پشت سر به او نزدیک شد و نیش خود را در ستون فقرات او فرو کرد. مراحل شکار برای این جانوران دقیق و حساب شده بود. بعد از نیش زدن، تکه ای از گوشت بدن شکار را می کندند تا زهر از آن نقطه خارج شود و شکار برای خوردن آماده شود.
امشب، شرکت کنندگان و تماشاگران مسابقه، چهره ی لارتن را در آسمان می دیدند...