تاریکی ها اندک روشناییِ به جا مانده را، ناشیانه می بلعیدند.
آرامش در جوّی ناپایدار بود؛ رخت می بست و جایش را با نگرانی عوض می کرد.
عشق در میانِ ما غریبه و غرورش شکسته بود، فکر فرار را به عمل تبدیل می کرد و تنفر به ریشِ ما می خندید!
غالبِ همهمه ها در باطنِ خود از سکوتی عظیم رنج می بردند و توانِ خودنمایی نداشتند!
- مامان تو میدونی مرگ یعنی چی؟
- مرگ ؟!
- خاله پنسی وقتی با پسرش حرف میزد ، گفت" خونه ما حس مرگ و مردن بهش میده " ؛ گفت تو بابابزرگ و مادربزرگ رو به کشتن دادیـ...
وسط حرف دختر کوچکش پرید.
- حرف بقیه مهم نیست کوچولو مامان! مهم اینه که نیم ساعت دیگه بابا میاد ولی ما هنوز چمدون ها رو نبستیم. تو که دوست نداری بابایی تنها بره سفر، دوست داری؟!
دست کوچوک دخترش را گرفت و تاتی کنان با او به سمت اتاق خواب کودک رفت. همانطور که لباس های دخترک را تا می کرد و گوشه چمدان می ریخت. سیل فکر و نگرانی ها شروع به خوردن مغزش کرد.
تازه شش ماه بود به محله جدید نقل مکان کرده بودند. سعی کرده بود همسایه ها به او شک نکنند ولی گویا کنجکاوی و دخالت همسایه ها کار دستش داده بود. دو ساله ای بود، به هر محله جدیدی که می رفت بدون هیچ دلیل منطقه ای همسایه به او شک کرده و خواهان رفتن او بودند. میتوانست حدس بزند همه این ها زیر سر یک نفر است. شخصی که در گذشته بی دلیل کینه گرفته بود و با زدن زیر آب او به نوعی داشت انتقام گرفت.
- مامانی... مامانی... ماشین باباعه. داره باهام بای بای میکنه، منم براش بای بای کنم؟
به خودش آمد. دختر کوچکش همانطور که با دستان کوچکش لبه پنجره را به زور گرفته بود با نگاهی پرسشگرانه به او می نگریست. لبخند بی رمقی زد و به سمت پنجره رفت. دخترک را در آغوش گرفت و همراه با او برای شخصی که در پشت پنجره در انتظار آن دو در ماشین نشسته بود، دست تکان دادند.
-وقتشه بریم کوچولو!
چمدان کرم رنگ را از روی تخت برداشت و همراه فرزندش از خانه بیرون رفت. هنوز درب خانه چوبی را قفل نکرده بود که پنسی، زن همسایه کناری صدایش کرد.
- هی خانمی، حواسم بهت هست. خبرش رو دارم با خانوادت چیکار کردی. واقعا چطور دلت اومد پدر و مادرت رو بکشی؟ اصلا اون موقع دل هم داشتی ؟ بعید میدونم.
از شدت عصبانیت دندان هایش را روی هم فشرد. خون در تک تک رگ هایش به جوش آمده بود. حرف زن همسایه همانند شک برقی تمام اعضای بدنش را برای ثانیه به لرز انداخت.
- مامانی خوبی؟!
- آره عزیزم! برو پیش بابا سوار شو تا من بیا.
دخترک سری تکان داد و به سمت خودرو پدرش رفت.
- بهتره قبل از اینکه کلمات از اون دهن کثیفت بیرون بیاد، اون مغز پوکت تحلیل کنه داری چی میگی. آره دل داشتم. همون دل هیچ وقت نداشت پشت پدر و مادرم رو خالی نکنم؛ من اونا رو نکشتم.
- من که فکر نمیکنم، کلاغا که جور دیگه خبر رسوندنــ....
قبل از تمام شدن جمله طرف مقابلش خود را به ماشین رساند و سوار شد. دستانش میلرزید و صورتش یخ کرده بود.
- میگم تو خوبی؟! رنگ و رو نداری .
- آره، خوبم. بهتره راه بیفتی.
- اون پیرزنِ بهم ریختت؟ چی گفت بهت؟
- همون جریان همیشگی! حرف و تهمت های پشت سرم.
- اووو... بیخیال! خودش یه روز میفهمه اشتباه کرده.
ماشین استارت خورد و به راه افتاد. خانواده کوچک و سه نفره ملبورن از مقصد به مقصدی دیگر می رفتند. با ماشین کوچکشان از ساحل مدیترانه در جنوب اسپانیا، کشور همسایه اش فرانسه و آندورا گذر کردند.
در تک تک این لحظات ذره ای احساس ناراحتی و پشیمانی به او دست نداد. در واقع از وقتی به خواستگاری حسابدار شرکتی که در آن مشغول بود، جواب مثبت داده بود هیچ وقت پشیمان نشده بود. از آن دوران به بعد زندگی برای او هر روز قشنگ تر و تاریکی گذشته اش توسط خانواده سه نفره اش روشن تر شده بود.
لطفا نجاتم بدید!
من عاشق شدم.
همه چیز خوب پیش رفت و ملبورن ها سه هفته بعد به خانه برگشتند. ن یمه های شب بود که ماشین آنها در پارکینگ جای گرفت. بعد از به خواب رفتن دختر کوچک و پدرش به سمت آشپزخانه رفت تا صبحانه فردا را حاظر کند. بعد از آماده شدن همه چیز برای فردا و خاموش شدن چراغ آشپزخانه، بوی عجیبی فضای خانه را پر کرد. بوی بنزین کم کم داشت هوای خانه را تسخیر میکرد.
شتابان به سمت یکی از پنجره ها رفت. افرادی را دید که با بطری های پر از بنزین مشغول آغشته کردن دیوار های خانه به بنزین بودند. سریع از خانه بیرون زد و شروع کرد به داد و فریاد زدن.
- لطفا دست نگه دارید. اینجا یه خانواده داره زندگی میکنه . قضیه اصلا چیزی نیست که شما ها فکر می کنید . من بی گناهمـ...
- خفه شو... این دختر یه ساحرست. با همین جادو و جمبل ها پدر و مادرش رو کشته. هر چی داره میگه دروغه!
افراد که برای چند لحظه دست از کار کشیده بودند، دوباره شروع کردند. قبل از اینکه بتواند دوباره به خانه برود و دخترک و پدرش را خبر دار کند، شخصی از پشت او را گرفت و اجازه تکان خوردن و حتی فریاد زدن را به او نداد ، در گوشه ای دیگر، پنسی ،فندکی را روشن کرد و به سمت خانه پرتاب کرد.
- برید عقب... برید عقب! الان خونه این زنیکه کاملا میسوزه.
در طی چند دقیقه کل آن زندگی رنگی و قشنگ غرق در شعله های آتش و دود شد. مرد حسابدار و دختر خردسالش برای همیشه این دنیا و عضو سوم خانواده را ترک کردند. ساحره جوان با چشمانی پر از اشک به منظره رو به رویش چشم دوخته بود. درد و عذاب مانند طناب محکمی دور گردنش پیچیده بود و او را داشت خفه میکرد. برای اولین بار پشیمان بود، پشیمان از همه چیز.
زن همسایه هیچ نفهمید که اشتباه کرده است.
ترسناک تر از کور شدن، نابینایی من است بعد از آن شب.
روحم درد می کند، احساسم تیر می کشد.
ناچارم به قدم زدن در هراسی که با تاریکی می آید با روشنایی نمی رود.