هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: سال اولی ها از این طرف: کلاه گروهبندی
پیام زده شده در: ۱۰:۰۹:۲۸ شنبه ۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
نقل قول:

سومی نوشته:
سلام کلاه من enfp هستم
عاشق مار و گربه هستم
رنگ بنفش و زرد رو دوست دارم
اخلاقم مودی ، سرزنده ، خودخواه ، پر انرژی هست
عاشق اذیت کردن بقیم
عاشق جنگل و بارون و رنگین کمان و برف هستم
خیلی دوست دارم برم تو اسلایترین


درود بر تو فرزندم.
عاشق مار و گربه؟ علاقه به اذیت کردن بقیه؟! ویژگی‌های جالب و پیچیده‌ای در تو میبینم... همه‌ش خیلی واضحه. خوب میدونم به کدوم گروه تعلق داری و میتونی پیشرفت کنی.
برو به...

اسلیترین!

مرحله بعد: انتخاب یک شخصیت از لیست شخصیت های گرفته نشده و معرفی آن در تاپیک معرفی شخصیت.


بلندپروازی، پشتکار، شجاعت و فراست
در کنار هم
هاگوارتز را می سازند!


پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۹:۵۸:۳۵ شنبه ۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
سوژه: ماموریت
کلمات فعلی: سیب زمینی، دریاچه، شیرینی، تماشاگر، چوب دستی، زیرانداز

کافه نزدیک دریاچه، مانند همیشه خلوت بود. آنجا در بین مردم شناخته شده نبود و عده ی کمی هم که می‌شناختنش، بخاطر قدیمی بودن میز و صندلی ها زیاد به کافه نمی آمدند. اما همیشه استثناء هایی وجود دارند.

تلما و دوستش ماریا، همیشه به این کافه می‌آمدند. آنها علاقه ای به مکان های شلوغ نداشتند و مکان های آرام و خلوت را می پسندیدند.

تلما درحالی که قهوه اش را میخورد به ماریا نگاه کرد. او هنوز هم چیزی سفارش نداده بود. تلما فنجان قهوه اش را روی میز گذاشت و منو را برداشت. نگاهی به آن انداخت و گارسون را صدا کرد.
- لطفا یه مقدار شیرینی کدوحلوایی و برامون بیارین.

گارسون سفارش را روی کاغذ نوشت، تعظیم کرد و سپس رفت.

ماریا، با دقت به تک‌تک اجزای صورت تلما نگاه کرد. او دوستش را کاملا می‌شناخت و می‌دانست که نسبت به همیشه خوشحال‌تر است.
- تلما چته؟ چرا اینقدر خوشحالی؟

تلما با ذوق به او خیره شد.
- من... یه ماموریت جدید دارم! یه ماموریت مهم!

نزدیک ماریا شد و صدایش را آرام‌تر کرد.
- قتل یه جادوگر!

ماریا دستش را روی دستان او گذاشت و لبخند زد.
- برات خوشحالم! بهت تبریک میگم! حالا چه ماموریتی هست؟
- یه جادوگر دیوونه هست که توی دهکده هاگزمیده. همیشه شعار های ضد لرد سیاه میده. من رو مسئول کشتن اون کردن!

ماریا کمی فکر کرد و پرسید:
- همونی که روی زیرانداز می‌شینه و با سیب زمینی مجسمه درست میکنه؟

تلما با سر تایید کرد. کمی از قهوه اش نوشید.
- آره. باید با چوبدستی بکشمش!
- میشه من تماشاگر این کارت باشم؟
_البته!


کلمات نفر بعد: مجسمه، قهوه، گارسون، تعظیم، اجزا، هاگوارتز، ردا


از من و روباهم دور شو! من بهت شک دارم!


پاسخ به: سال اولی ها از این طرف: کلاه گروهبندی
پیام زده شده در: ۹:۳۸:۰۵ شنبه ۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
سلام کلاه من enfp هستم
عاشق مار و گربه هستم
رنگ بنفش و زرد رو دوست دارم
اخلاقم مودی ، سرزنده ، خودخواه ، پر انرژی هست
عاشق اذیت کردن بقیم
عاشق جنگل و بارون و رنگین کمان و برف هستم
خیلی دوست دارم برم تو اسلایترین



پاسخ به: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۸:۱۶:۱۶ شنبه ۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
مینا درحالی لبخند ملیحی بر لب داشت ، با اون چشم های اقیانوسی اش به معشوقه اش خیره شده بود؛ دریکو مالفوی.در حالی که اون پسر ،اون رو همیشه عذاب میداد ، ولی مینا هنوز هم عاشق اون بدبوی بود.با دیدن صحنه ای که از اون متنفر بود لبخندش کم کم تبدیل به اخم شد. پانسی در حالی که لباس بازی پوشیده بود ، با ناز و عشوه به دریکو می‌گفت :« عشقم ...» از قیافه پسر کاملا پیداست که از این گفت و گو قرار نیست خوشش بیادش ، برای همین مینا اومد جلو . کت بلند قهوه ای اش رو در آورد . که زیر اون لباس باز تر پانسی پوشیده بود ! کت رو به زور به تن پانسی کرد و زیپ رو طوری بالا کشید که حتی گلوی پانسی هم پوشیده بود . بعد گفت :« **** حالا که لباس شنا پوشیدی برو شنا کن !»
بعد از عصبانیت پانسی رو هل داد داخل استخر !
در حالی که کروات مالفوی رو میکشید و با خودش میبرد پسر هیچ اعتراضی نمی‌کرد . ناگهان سکوت رو قطع کرد و گفت :« این رو به عنوان اعتراف در نظر میگیرم دارلینگ.» دختر هم سریع گفت :« من هم این رو به عنوان جواب بله می پذیرم .» و کروات مالفوی رو کشید و اون رو بوسید

اینبار بهتر بود!

تایید شد!

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۱۵ ۹:۲۸:۳۶


پاسخ به: اتــاق بــازی قـلعه هـاگوارتز
پیام زده شده در: ۳:۳۲:۴۳ شنبه ۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
سلامی چند باره!

تاریخ شروع و اتمام بازی:

نمایندگان عزیز هر گروه از ساعت 20:00 پانزدهم اردیبهشت ماه تا ساعت 23:59:59 همان روز ملزم به ارسال پست های خودشون هستند.

بعد از این ساعت تاپیک برای عموم باز و شرکت کنندگان تا ساعت 23:59:59 روز 20 اردیبهشت ماه می توانند پست های نتیجه خودشون رو ارسال کنند.
.

همین و فعلا!


تصویر کوچک شده

~ only Raven ~


پاسخ به: هتل ملوان زبل
پیام زده شده در: ۳:۳۲:۳۴ شنبه ۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
-ارباب...ارباب...میدونم دلتون برای بغل گرمم تنگ شده. خیلی زود دوباره میام پیشتون. فقط تو این تاریکی پیدا کردنتون خیلی سخته.
-خودمان را شکر!
-بابا جان؟ حس نمیکنی فرد اشتباهی رو بغل کردی؟!
-بغل کردن آدم درست و اشتباه نداره. مهم بغله! چقدر نرمالو و پشمکی هستی.
-اوه...ممنونیم بابا جان!

در تاریکی فزاینده اعماق غار، تنها دو مردمک سرخ خونین برای محفلیان و مرگخواران قابل رویت بود.

-الستور مامان؟ حس نمیکنی یکم ترسناک توی این تاریکی زل زدی به مامان؟!
-متاسفانه شما سخت در اشتباهید. در واقع من به اونی که پشت سرتون وایساده زل زدم. بهم اعتماد کنین. خیلی جالب به نظر میرسه!

مروپ آب دهانش را قورت داد. مطمئن بود چیز هایی که برای الستور جالب به نظر می رسند در واقع اصلا چیزی های جالبی نیستند!
-اونی که پشتم وایساده مامان جان؟ میتونی بگی دقیقا چیش جالبه؟!
-قطعا میتونم بگم بانوی عزیز...خب...اون غول پیکره، هشت تا پا داره و تعداد زیادی چشم. حقیقتا به نظر میاد شما براش خوشمزه به نظر می رسید.
-عنکبوت مامان!


Don't ask me why I still can't leave
This is where I feel at home
This is where my heart always belonged



پاسخ به: مغازه ی لوازم موسیقی جادویی پریوت
پیام زده شده در: ۱:۵۰:۱۸ شنبه ۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
خلاصه تا اول این پست:
توی مغازه لوازم جادویی پریوت، گیتار الکتریکی جادویی ای پیدا شده، که هرچیزی رو که با سیم هاش تماس پیدا کنه با دود بنفشی محو میکنه.


جعفر، که مدتی بود که کدخدای ده هاگزمید شده بود، بارها از میان مغازه ها و پاساژ ها رد شده بود. او همیشه با مغازه ای تحت عنوان لوازم موسیقی جادویی پریوت روبرو میشد که هیچوقت، کرکره اش بالا نبود. جعفر با بحران رویش بسیار مو و پشم روبرو شده بود، به طوری که تمام ریش هایش در اومده و نامرتب شده بودند، که باعث شده بود سبیل چاپلینی اش محو بشه و جعفر، اصلا از این موضوع راضی نبود.

جعفر، امروز هم به امید اینکه شاید کسی سرش به سنگ خورده باشه، عاقل و بالغ شده باشه و آرایشگاهی توی هاگزمید باز کرده باشه، دکه اشو ترک کرده بود. ولی با آرایشگاه نه، که با مغازه باز شده پریوت روبرو شده بود که در نوع خودش کمی عجیب و غیر منتظره بود.

به سمت در مغازه قدم برداشت و از اونجایی که گوسفنداش همیشه همراهش بودن، یکم کارش برای رسیدن به دم در مغازه سخت بود. نگاهی توی مغازه انداخت. اما خبری نبود. شانه ای بالا انداخت و برگشت که به راهش ادامه بده. پس گله اش رو به سمت جلو هی کرد.

ناگهان گوسفندی از ته گله، بع بع کنان به داخل مغازه دوید و پاکت شیر شمایی از میان پشمانش بروی زمین افتاد. جعفر بدنبال گوسفند رفت و پاکت شیر توجه اش رو جلب کرد. داد زد:
- مَع میگم یکی عَ ایی گُسفندو ها داره خُدشه ع گله مَع جدا می کنه عو میخوا خُد کفا بشه. عی پدر قوچ!

اما با خودش گفت که با گرفتن گوسفند، راحت تر میتونه پشماشو بزنه و برای تنبیه، وسط ظل آفتاب ولش کنه. پس بدنبال گوسفند وارد مغازه شد اما با صحنه ای روبرو شد که تمام ریش های بلند صورتش ریخت و همون سبیل چاپلینی جعفر رو باقی گذاشت.


ویرایش شده توسط کدوالادر جعفر در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۱۵ ۱:۵۳:۵۱
ویرایش شده توسط کدوالادر جعفر در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۱۵ ۱:۵۴:۲۸


تصویر کوچک شده



Lorsque vous sentirez que tout est fini, le reflet du miroir vous montrera le chemin


در آغوش روشنایی پروفسور!



پاسخ به: هتل ملوان زبل
پیام زده شده در: ۱:۴۷:۰۷ شنبه ۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
لرد سیاه روی شونه‌های پلیس نشسته بود و نجینی هم خودشو دور صورت پلیس گره زده‌بود. لرد که کف سرش به خاطر جست و خیز پلیس به شاخه‌های درختا برخورد می‌کرد، گفت:
- ما باورمون نمیشه که باید چنین چیزی رو بگیم.

البته توی لحن لرد سیاه اصلاً اثری از ناباوری نبود، و به شدت هم قاطع بود. لرد سیاه، اربابی بود که حتی در زمان ناباوری هم قاطع بود. و همین باعث شد که توجه مرگخوارا و محفلیا به طور کامل به حرفاش جلب بشه. لرد گلوش رو صاف کرد و همونطور که چندتا شاخه درخت هی وارد گوشش میشدن، گفت:
- ما با دامبلدور موافقیم. وقتشه که از سر و کول اینا بیایم پایین و فرار کنیم، بدون کشتنشون. تازه ما به ماگل‌ها آلوده شدیم. نیازمند شست و شوی فوری خواهیم بود!

همهمه‌ای بین مرگخوارا و محفلیا شکل گرفت، البته مرگخوارایی که نژادپرست بودن بیشتر داشتن راجع به نیاز سریع به شست و شو فکر میکردن و فرار براشون در اولویت دوم قرار داشت. این مشکل اولویت بندی برای فرار، چیزی نبود که لرد سیاه بتونه قبولش کنه، پس سریع کنترل اوضاع رو به دست گرفت:
- ما اول میپریم و میدویم، شماها بعد از ما بیاید!

و در نتیجه لرد و نجینی پریدن، مرگخوارا و محفلیا هم به دنبالش. همینطور داشتن میدویدن و فرار میکردن که یک‌هو یک عدد گابریل مستقیم روی صورت لرد سیاه فرود اومد و با گرفتن گوش‌های لرد، صورت لرد رو در آغوش گرفت.
- ارباب خیلی دوستتون دارم. من کاملا میتونم خوبی و سفیدی رو در عمق چشماتون ببینم.
- ولمون کن بچه! برو کنار! این چه عذابیه روی صورت ما فرود اومد؟!

ولی خب لرد سیاه با تمام توانایی‌ها و قدرتش، نمی‌تونست هم با تمام سرعت بدوه، هم گابریلو از خودش جدا کنه. بنابراین فقط روی دویدن تمرکز کرد و گابریل هم همونطور به صورتش چسبید.

- ارباب، ما درست اومدیم؟ فکر میکنم وارد یک غار شده باشیم، در واقع یک ساعت پیش فکر میکنم وارد غار شدیم و از یک تعدادی پیچ و خم و چند راهی هم گذشتیم.
- و الان دارید بهمون میگید این موضوع مهم رو؟!

و گابریل بالاخره به رها کردن صورت لرد سیاه رضایت داد... البته موقتا!


Smile my dear, you're never fully dressed without one


پاسخ به: خاطرات مرگخواران
پیام زده شده در: ۱:۴۱:۴۶ شنبه ۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۳

تاریکی ها اندک روشناییِ به جا مانده را، ناشیانه می بلعیدند.
آرامش در جوّی ناپایدار بود؛ رخت می بست و جایش را با نگرانی عوض می کرد.
عشق در میانِ ما غریبه و غرورش شکسته بود، فکر فرار را به عمل تبدیل می کرد و تنفر به ریشِ ما می خندید!
غالبِ همهمه ها در باطنِ خود از سکوتی عظیم رنج می بردند و توانِ خودنمایی نداشتند!


- مامان تو می‌دونی مرگ یعنی چی؟
- مرگ ؟!
- خاله پنسی وقتی با پسرش حرف میزد ، گفت" خونه ما حس مرگ و مردن بهش میده " ؛ گفت تو بابابزرگ و مادربزرگ رو به کشتن دادیـ...

وسط حرف دختر کوچکش پرید.
- حرف بقیه مهم نیست کوچولو مامان! مهم اینه که نیم ساعت دیگه بابا میاد ولی ما هنوز چمدون ها رو نبستیم. تو که دوست نداری بابایی تنها بره سفر، دوست داری؟!

دست کوچوک دخترش را گرفت و تاتی کنان با او به سمت اتاق خواب کودک رفت. همانطور که لباس های دخترک را تا می کرد و گوشه چمدان می ریخت. سیل فکر و نگرانی ها شروع به خوردن مغزش کرد.

تازه شش ماه بود به محله جدید نقل مکان کرده بودند. سعی کرده بود همسایه ها به او شک نکنند ولی گویا کنجکاوی و دخالت همسایه ها کار دستش داده بود. دو ساله ای بود، به هر محله جدیدی که می رفت بدون هیچ دلیل منطقه ای همسایه به او شک کرده و خواهان رفتن او بودند. میتوانست حدس بزند همه این ها زیر سر یک نفر است. شخصی که در گذشته بی دلیل کینه گرفته بود و با زدن زیر آب او به نوعی داشت انتقام گرفت.

- مامانی... مامانی... ماشین باباعه. داره باهام بای بای می‌کنه، منم براش بای بای کنم؟

به خودش آمد. دختر کوچکش همانطور که با دستان کوچکش لبه پنجره را به زور گرفته بود با نگاهی پرسشگرانه به او می نگریست. لبخند بی رمقی زد و به سمت پنجره رفت. دخترک را در آغوش گرفت و همراه با او برای شخصی که در پشت پنجره در انتظار آن دو در ماشین نشسته بود، دست تکان دادند.

-وقتشه بریم کوچولو!

چمدان کرم رنگ را از روی تخت برداشت و همراه فرزندش از خانه بیرون رفت. هنوز درب خانه چوبی را قفل نکرده بود که پنسی، زن همسایه کناری صدایش کرد.
- هی خانمی، حواسم بهت هست. خبرش رو دارم با خانوادت چیکار کردی. واقعا چطور دلت اومد پدر و مادرت رو بکشی؟ اصلا اون موقع دل هم داشتی ؟ بعید می‌دونم.

از شدت عصبانیت دندان هایش را روی هم فشرد. خون در تک تک رگ هایش به جوش آمده بود. حرف زن همسایه همانند شک برقی تمام اعضای بدنش را برای ثانیه به لرز انداخت.

- مامانی خوبی؟!
- آره عزیزم! برو پیش بابا سوار شو تا من بیا.

دخترک سری تکان داد و به سمت خودرو پدرش رفت.

- بهتره قبل از اینکه کلمات از اون دهن کثیفت بیرون بیاد، اون مغز پوکت تحلیل کنه داری چی میگی. آره دل داشتم. همون دل هیچ وقت نداشت پشت پدر و مادرم رو خالی نکنم؛ من اونا رو نکشتم.
- من که فکر نمیکنم، کلاغا که جور دیگه خبر رسوندنــ....
قبل از تمام شدن جمله طرف مقابلش خود را به ماشین رساند و سوار شد. دستانش می‌لرزید و صورتش یخ کرده بود.

- میگم تو خوبی؟! رنگ و رو نداری .
- آره، خوبم. بهتره راه بیفتی.
- اون پیرزنِ بهم ریختت؟ چی گفت بهت؟
- همون جریان همیشگی! حرف و تهمت های پشت سرم.
- اووو... بیخیال! خودش یه روز می‌فهمه اشتباه کرده.

ماشین استارت خورد و به راه افتاد‌. خانواده کوچک و سه نفره ملبورن از مقصد به مقصدی دیگر می رفتند. با ماشین کوچکشان از ساحل مدیترانه در جنوب اسپانیا، کشور همسایه اش فرانسه و آندورا گذر کردند.

در تک تک این لحظات ذره ای احساس ناراحتی و پشیمانی به او دست نداد. در واقع از وقتی به خواستگاری حسابدار شرکتی که در آن مشغول بود، جواب مثبت داده بود هیچ وقت پشیمان نشده بود. از آن دوران به بعد زندگی برای او هر روز قشنگ تر و تاریکی گذشته اش توسط خانواده سه نفره اش روشن تر شده بود.

لطفا نجاتم بدید!


من عاشق شدم.



همه چیز خوب پیش رفت و ملبورن ها سه هفته بعد به خانه برگشتند. ن یمه های شب بود که ماشین آنها در پارکینگ جای گرفت. بعد از به خواب رفتن دختر کوچک و پدرش به سمت آشپزخانه رفت تا صبحانه فردا را حاظر کند. بعد از آماده شدن همه چیز برای فردا و خاموش شدن چراغ آشپزخانه، بوی عجیبی فضای خانه را پر کرد. بوی بنزین کم کم داشت هوای خانه را تسخیر میکرد.
شتابان به سمت یکی از پنجره ها رفت. افرادی را دید که با بطری های پر از بنزین مشغول آغشته کردن دیوار های خانه به بنزین بودند. سریع از خانه بیرون زد و شروع کرد به داد و فریاد زدن.

- لطفا دست نگه دارید. اینجا یه خانواده داره زندگی می‌کنه . قضیه اصلا چیزی نیست که شما ها فکر می کنید . من بی گناهمـ...
- خفه شو... این دختر یه ساحرست. با همین جادو و جمبل ها پدر و مادرش رو کشته. هر چی داره میگه دروغه!

افراد که برای چند لحظه دست از کار کشیده بودند، دوباره شروع کردند. قبل از اینکه بتواند دوباره به خانه برود و دخترک و پدرش را خبر دار کند، شخصی از پشت او را گرفت و اجازه تکان خوردن و حتی فریاد زدن را به او نداد ، در گوشه ای دیگر، پنسی ،فندکی را روشن کرد و به سمت خانه پرتاب کرد.

- برید عقب... برید عقب! الان خونه این زنیکه کاملا میسوزه.

در طی چند دقیقه کل آن زندگی رنگی و قشنگ غرق در شعله های آتش و دود شد. مرد حسابدار و دختر خردسالش برای همیشه این دنیا و عضو سوم خانواده را ترک کردند. ساحره جوان با چشمانی پر از اشک به منظره رو به رویش چشم دوخته بود. درد و عذاب مانند طناب محکمی دور گردنش پیچیده بود و او را داشت خفه میکرد. برای اولین بار پشیمان بود، پشیمان از همه چیز.

زن همسایه هیچ نفهمید که اشتباه کرده است.


ترسناک تر از کور شدن، نابینایی من است بعد از آن شب.
روحم درد می کند، احساسم تیر می کشد.
ناچارم به قدم زدن در هراسی که با تاریکی می آید با روشنایی نمی رود.



تصویر کوچک شده

~ only Raven ~


پاسخ به: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۰:۱۵:۵۸ شنبه ۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
با نور خورشید که از پنجره باز اتاقش به داخل میتابید چشم باز کرد. رو به رویش جغدی قهوه ای رنگ که نامش جت بود قرار داشت.

- سلام جت . اینجا چکار میکنی؟ خبری از نامه نشد؟
جت به طرف جولیا پرواز کرد و روی دستش نشست و به ان نوک زد.
- اخ دستم چکار میکنی؟

جولیا جت را بر روی تخت گذاشت و از اتاق رفت بیرون . مادرش را مشغول خواندن روزنامه دید . پدرش در باغچه مشغول سم پاشی بود و خواهر بزرگترش مشغول تعمیر کردن ساعتش بود .

- سلام مامان سلام هانا صبح بخیر.
مامان و هانا به گرمی جواب جولیا را دادند .
- دستت چی شده؟
جولیا نگاهی به دستش انداخت که خونی به اندازه نخ روی ان پدیدار بود.
- ااا..این.. جت نوک زده
هانا با نیشخندی گفت :
-خب لابد خبری اورده.
- چه خبری مثلا؟
یکباره دوهزاری جولیا افتاد.
- مامان.. نا..نا..مه او..مده؟
-اره جولیا ، صبحانه تو بخور که بعد باید بریم کوچه دیاگون برای تو خرید کنیم.
- اخخخ جووون بالاخره میرم هاگوارتز
جولیا دل تو دلش نبود . زیر 10 دقیقه صبحانه اش را تموم کرد و لباس پوشیده و حاضر اماده رفتن شد.
بابا به خنده گفت
- جولیا دو دقیقه هم وایسا ما اماده شیم بعد برو.
صدای خنده همه بلند شد.
کمی بعد همه در کوچه دیاگون بودیم . در انجا مدل های جدید جاروها وجود داشت ، چوبدستی ها ، حیوانات و کلی چیزهای دیگه.
بعد از خرید تمامی وسایلات مورد نیاز پدر با کیسه کوچکی از بانک گرینگوتز که بر بالای ان مجسمه اژدهایی بود بیرون امد .
- خب فکر کنم کارمون اینجا تموم شد . باید برگردیم خونه تا فردا جولیا رو برای رفتن اماده کنیم .
همگی به خانه برگشتیم . بعد از شام من زودتر از بقیه خوابیدم تا صبح بتونم سرحال بیدار شم. برای فردا خیلی ذوق داشتم و همین سبب بی خوابی من شد.
نصف شب با صدای مهیب رعد و برقی از خواب پریدم . بلند شدم و به سمت اشپزخانه رفتم تا اب بخورم . از پنجره اشپزخانه سیاهی شب را تماشا میکردم که قطرات باران در ان نامعلوم بود . بر روی شاخه های درختان برگ ها بر اثر وزش باد تکان میخوردند. دلم خواست که به بیرون بروم و زیر باران خیس بشم. دودل شده بودم . بارانش خیلی زیبا بود . باخودم گفتم چند دقیقه که چیزی نمیشه سریع بر میگردم. ارام در خانه را باز کردم و به بیرون رفتم و روی زمین نشستم و گذاشتم قطره های باران من را خیس بکنند کم کم پلک هایم داشت سنگین میشد ناگهان به خواب عمیقی فرو رفتم.
- جولیا ؟
- جولیاا! بیدار شو دیر میشه هاا!
چشم هایم را باز کردم ، صورت مامان را دیدم که از خشم قرمز بود .
- ظهر بخیر! زود باش نمیرسیم به قطارها!
بلند شدم و به طرف دستشویی رفتم و صورتم را اب زدم . صبحانه ام را خوردم و لباسام رو پوشیدم . چمدون رو برداشتم و به طرف ماشین رفتم . بابا چمدون رو توی صندوق عقب گذاشت و بعد سوار شدیم.

ایستگاه کینگز کراس
- خدافظ مامان ، خدافظ بابا کاری ندارید با من ؟
بابا اون کیسه کوچکی که از گرینگوتز گرفته بود را به من داد و گفت:
- جولیا این برای یکسال تحصیلیته ، زیاده روی نکن و ازش در مواقع ضروری استفاده کن.
بابا رو بغل کردم .
- مطمئن باشید ازش خوب استفاده میکنم.

جالب نوشته بودی!

تایید شد.

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۱۵ ۱:۰۶:۰۹






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.