هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: گفتگو با مدیران ، انتقاد ، پیشنهاد و ...
پیام زده شده در: ۲۲:۴۹ یکشنبه ۴ تیر ۱۳۹۱
#11
سلام

یه چیزی،‏ شما که الان دارین شکلک ها رو درست میکنین یه لینکی چیزی هم واسه شکلک های چت باکس بزنین،‏ راحت تر بشه.

ممنون.


قدم قدم تا روشنایی،‏ از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!‏

میجنگیم تا آخرین نفس!!‏
میجنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.


تصویر کوچک شده


من در گذشته


پاسخ به: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۲۰:۱۱ یکشنبه ۴ تیر ۱۳۹۱
#12
چون یک گریفیندوری هستم،‏ در راستای احیای سوژه ای که توسط گریف شهید شده،‏ وارد عمل میشم!‏

‏=====================================‏

تمام سرها با ناباوری به سمت در برگشته بود،‏ هیچ یک از افراد حاضر در اتاق چیزی رو که جلوش میدید رو باور نمیکرد،‏ و وضع آنتونین از همه وخیم تر بود.

بلاتریکس:
-آه لرد،‏ عزیزم،‏ تو واقعا زنده ای؟ واسه امتحان ما بود؟ واقعا تو خودتی؟

ایوان:
-‏ آه ارباب،‏ ما واقعا فکر کردیم که شما مردید،‏ ولی الان بزرگترین شادی رو جهان مال ماست.

هر ‏
یک از مرگخواران به گونه ای ابراز احساسات و عرض عبودیت نسبت به ساحت تازه از مرگ برگشته لرد میکردند،‏ تا اینکه نوبت به آنتونین رسید:

آنتونین:
-‏ سرورم،‏ این چه کاری بود که کردید؟ نمیدونید که من...

بقیه جمله آنتونین در صدای رسای لرد گم شد.

-‏ که واسه من نقشه میکشی؟ حالا منو میفرستی دنبال نخود سیاه تا خودت بشی ارباب و به جای من،‏ یه مشنگ! یه مشنگ رو میذاری تا نقشه هاتو عملی کنی؟

-‏ اااربباااب،‏ مممن ‏...

-‏ خفه شو! لرد ولدمورت هرگز خیانت رو نمیبخشه،‏ حتی از جانب بهترین مرگخوارانش! تو باید به سزای خیانتت برسی! بگیرینش.

آنتونین با شنیدن کلمه سزای خیانت،‏ پا به فرار گذاشته بود،‏ ولی چون در محوطه خانه مالفوی ها نمیتونست آپارات کنه،خیلی سریع توسط ورد بلاتریکس،‏ بیهوش شد و به زمین افتاد.

نیم ساعت بعد،‏ بام خانه مالفوی ها:

-‏ چوبدستیشو بدین به من،‏ خودم باید بشکنمش،دست و پاشو محکم ببندید،‏ نباید امکان کوچکترین حرکتی رو داشته باشه.

ایوان در حالی که با بدترین رفتار ممکن در حال آوردن ایوان به لبه پشت بام بود،‏ آنتونین در حالی که از جلوی مرگخواران میگذشت،‏ از تک تک آنها توهین میشنید و حتی بعضی از آنها با مشت و لگد از اون استقبال میکردند.

با رسیدن آنتونین به لبه پشت بام،‏ لرد دستشو بالا برد تا جمعیت رو آروم کنه:

-‏ همه شما،‏ ای مرگخوارانی که هنوز به سرورتون وفادار موندید،‏ نظاره کنید،‏ ببینید عاقبت خیانتکاران،‏ حتی اگر از مرگخواران نزدیک من باشند چگونه است! ایوان،‏ برو کنار،‏ خودم باید پرتش کنم پایین.

با کنار رفتن ایوان،‏ لرد پشت سر آنتونین می ایسته،‏ تمام بدن آنتونین رو ترس فرا گرفته بگونه ای که حتی نمیتونه از لرد تقاضای بخشش کنه،‏ ولی با ضربه ای که از طرف لرد بر پشتش وارد میشه،‏ میتونه دهنشو باز کنه:

-‏ نــــــــــــــــــــــــــــــه!‏

و صدایی نه چندان بلند برخورد آنتونین به سطح زمین رو اعلام کرد،‏ و بعد از آن فقط سکوت و ترشح آدرنالین در تک تک اجزای بدن آنتونین بود.
.
.
.‏

-‏ نــــــــــــــــــــــــــه!‏
...
-‏ چی شده سرورم؟ خواب بدی دیدین؟ اتفاقی افتاده؟ دوباره اون کله زخمی داشت تو ذهنتون میگشت؟

-‏ اون،‏ اون،...

-‏ چی شده سرورم؟ بگین!‏

-‏ نه هیچی ولش کن،‏ برو بخواب،‏ فقط یه کابوس بود،‏ دیدم که داشتم با دامبل دست میدادم! برو بخواب بلاتریکس،‏ مشکلی نیست!‏

بعد از رفتن بلاتریکس،‏ آنتونین در حالی که داشت به خوابی که دیده بود فکر میکرد،‏ به خواب رفت.

‏====================‏
دوباره معذرت میخوام از همه! ببخشید اگه پستم خراب بود! ‏
از لینی هم ممنونم که کمکم کرد.


ویرایش شده توسط رون ویزلی در تاریخ ۱۳۹۱/۴/۴ ۲۰:۵۵:۵۵

قدم قدم تا روشنایی،‏ از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!‏

میجنگیم تا آخرین نفس!!‏
میجنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.


تصویر کوچک شده


من در گذشته


پاسخ به: گفتگو با مدیران ، انتقاد ، پیشنهاد و ...
پیام زده شده در: ۲۰:۰۹ یکشنبه ۴ تیر ۱۳۹۱
#13
سلام

استرجس اولا آواتارت مبارک،‏ ولی خیلی خز شده!‏

دوما،‏ با عوض شدن کد شکلک ها،‏ این پست هایی که اخیرا زده شده و قراره که داستان ها براساس اونا پیش بره،‏ ناخوانا میشن،‏ ولی پست های قدیمی،‏ هرقدر هم شاهکار باشن،‏ تموم شدن و رفتن!‏

واقعا کی این تصمیم رو گرفته؟


قدم قدم تا روشنایی،‏ از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!‏

میجنگیم تا آخرین نفس!!‏
میجنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.


تصویر کوچک شده


من در گذشته


پاسخ به: گفتگو با مدیران ، انتقاد ، پیشنهاد و ...
پیام زده شده در: ۱۲:۴۱ یکشنبه ۴ تیر ۱۳۹۱
#14
سلام

آهای مدیرای بووووووووووقی،‏ کدومتون کد شکلک ها رو عوض کرده؟
زود جواب بدین! چرا دونقطه دی شده وای گرین؟ مگه قرار نبود کد شکلک های فعلی رو عوض نکنین و فقط قبلی ها رو برگردونید؟

زود جواب بدید!‏


قدم قدم تا روشنایی،‏ از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!‏

میجنگیم تا آخرین نفس!!‏
میجنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.


تصویر کوچک شده


من در گذشته


پاسخ به: عضویت در کوییدیچ
پیام زده شده در: ۱:۰۸ شنبه ۳ تیر ۱۳۹۱
#15
بوووووووووق بوقیوس!‏

زیر پست من ویرایش کنی،‏ حالتو میگیرم!‏


قدم قدم تا روشنایی،‏ از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!‏

میجنگیم تا آخرین نفس!!‏
میجنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.


تصویر کوچک شده


من در گذشته


پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۲۳:۵۳ چهارشنبه ۳۱ خرداد ۱۳۹۱
#16
جلسه دوم تاریخ جادوگری

مکان:‏ کلاس تاریخ جادوگری
زمان:‏ وسط ظل گرما،‏ تابستون

بچه ها همگیبه صورتی کاملا مودب سر جاهاشون نشستن،‏ و به این فکر میکنن که آیا لرد وقتی که اومده بود درس دفاع در برابر جادوی سیاه رو درخواست کنه،‏ واسه تاریخ جادوگری هم درخواست داده بوده یا نه! این طرفی که میومد سومین معلمشون بود،‏ و اصلا نمیشناختنش که کیه!‏

بچه ها در حال بحث و گفتگو در مورد این استادشون بودند که:

شترق...

تمام بچه ها با حالت‏ به استاد جدیدشون نگاه میکنند،‏ در کسری از ثانیه متوجه قیافه خیلی آشنای استاد میشن و چند تاشون با خوشحالی فریاد میزنند:

-‏ رووووووووون! ‏

رون باصدایی گرفته و با لحنی مثل لحن کینگزلی در جوابشون میگه:

-‏ پرفسور ویزلی هستم،‏ فکر کنم آخرین استاد شما باشم و تا آخر ترم همراهتون باشم.‏ ‏

بچه ها با حالت ‏:tooken:سر جاشون برگشتن و فس شون خوابید.

رون یواش یواش به سمت صندلیش میره و به راحتی توش لم میده و شروع به حرف زدن میکنه:

-این جلسه قرار درباره ی گذشته ی جادوگران حرف بزنم،‏ این که چطوری شد جادوگران به اینجا رسیدند،‏ چه بلاهایی سرشون اومد،‏ ازچه زمانی مجبور به اختفا شدند و غیره و غیره و غیره...

رون در ذهنش:
-‏ خیلی از این عبارت خوشم میومد،‏ حال کردم! چه خوفناکم!‏

-‏ خوب میگفتم...

-‏ استاد اجازه؟ ‏

-‏ بگو عزیزم!‏

-‏ استاد ببخشید تکلیف های شما هم مثل بقیه استادا هستش؟ کلی باید رول بنویسیم و ‏...؟

-‏ نه عزیزم،‏ تکالیف رو آخر جلسه میبینی!
-‏ خوب میگفتم،امروز قراره ماجرای به قدرت رسیدن بزرگترین جادوگر تمام اعصار،‏ پدربزرگ جادوگری جهان،‏ کسی که هنوز کسی جرئت نکرده به خودش قسم بخوره و اکثرا به لوازم و وسایل جانبیش قسم میخورن! ایشون کسی نیست جز مرلین!‏

صدای ابراز احساسات دانش آموزان(‏‏)‏

-‏ آره میگفتم،تقریبا از هیچ یک از بخش های زندگی مرلین هیچ مدرکی در دست نیست!پس دوره کودکی،‏ نوجوانی و جوانیش رو که اکثرا میگن به بطالت میگذروند،‏ ول میکنیم،‏ و میرسیم به دوران هیجان انگیز میانسالی مرلین،‏ زمانی که از مرلین پرخور علاف شعبده باز بووووقی،‏ جادوگری ساخت که در تمام دوران ها ازش به نیکی یاد شد،میشه،‏ خواهد شد!‏

در زمانی بسیار دور در جزیره ای سرسبز و خوب که ساکنانش همگی از پوست حیوانات برای خودشون لباس میدوختند و سر و صورتشون رو با رنگ آبی رنگ میکردند،‏ چون معتقد بودند این کار شیاطین و جادوگران رو ازشون دور میکنه.‏ اما مرلین اهل این دوره نبود! ‏

دورانی قبلتر از زمانی که جادوگران رو شکنجه میدادند،‏ خیلی قبل،‏ فرزندی از مادرش بدنیا آمد،‏ ولی ما به کمی بعد تر از اون زمان،‏ دورانی که آن کودک برای خودش ‏
مردی ‏
شده ‏
بود ‏
احتیاج ‏
داریم.

در این دوران مرلین که خیلی از پرواز خوشش میومد،‏ و برای بدست آوردن این توانایی،‏ قدم در راهی نهاد که در آخر با وجود بدست آوردن قدرت های فراوان،‏ بزرگترین و ارزشمند ترین چیزی رو که در زندگیش داشت رو از دست داد.

مرلین برای پرواز کردن به صحراهای آفریقا رفت،‏ از جنگل های استوایی گذشت،‏ در سرزمین های یخبندان قطبی اتراق کرد،‏ ولی نتوانست هیچ ردی از آن را بیابد،‏ پس با نا امیدی هرچه تمامتر به شهر و دیارش برگشت...

زییییییینننننننننگگگگکگگگگ.

خوب بچه ها،‏ این قسمت اول زندگی مرلین،‏ بقیشم مال دفعه بعد.

اینم از تکالیفتون:

۱.‏ از نحوه تدریس استاد راضی هستید؟ ‏۳نمره

۲‏ فردی که در اول کلاس سوال پرسید که بود؟ ‏۲‏ نمره

۳‏ هرچه در مورد مرلین و کارها و افتخارات وی میدانید بنویسید.‏ ‏۱۸‏ نمره.

۴‏ مرلین در راه رسیدن به آرزوهایش چه چیزی را از دست داد؟ ‏۳‏ نمره

۵.‏ در حد یک پاراگراف،‏ احساستون رو در صورت مواجه شدن با مرلین بنویسید.۴‏ نمره.

موفق باشید.


قدم قدم تا روشنایی،‏ از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!‏

میجنگیم تا آخرین نفس!!‏
میجنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.


تصویر کوچک شده


من در گذشته


پاسخ به: قلم پر تندنویس
پیام زده شده در: ۲۲:۰۶ چهارشنبه ۳۱ خرداد ۱۳۹۱
#17
مسئلتن یا شیوخ

پس اینجا چی شد؟

مثلا مصاحبه داشتینا!‏


قدم قدم تا روشنایی،‏ از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!‏

میجنگیم تا آخرین نفس!!‏
میجنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.


تصویر کوچک شده


من در گذشته


پاسخ به: پادگان ققنوس
پیام زده شده در: ۱۴:۰۸ چهارشنبه ۳۱ خرداد ۱۳۹۱
#18
خلاصه سوژه،‏ تاقبل از این پست:

لرد از اونجایی که میخواد خودی نشون بده و یکمی اظهار وجود کنه،‏ مرگخوارانش رو برمیداره میریزن تو پادگان ققنوس،‏ که آلبوس و بقیه محفلی ها در حال تمرین بودند،‏ و اونجا رو به محاصره درمیارن.

محفلی ها یک بار به مرگخواران حمله میکنند ولی به خاطر برتری نفرات مرگخواران،‏ مجبور به عقب نشینی میشوند،‏ در همین حین،‏ لرد تنها راه نجات محفلی ها رو،‏ بحث و مبارزه بین بلیز و آلبوس معین میکنه،‏ ولی کیه که با بلیز بحث کنه؟

ولی در همین حین،‏ ریموس،‏ کندرا،‏ و گربه فیلچ ‏،‏ در طی عملیاتی شهادت طلبانه،‏ به سمت بلیز کم هوش حمله برده و اونو میگیرن و با لباس بلیز وارد اتاق خصوصی مرگخواران میشن،‏ ولی به خاطر خود خواهی گربه آقای فیلچ(‏:d:‏) که میخواد لرد رو دستگیر کنه،‏ شناسایی شده و دستگیر میشن.

محفلی ها در طی اقدامی آنتاحارانه حمله کرده و تعدادی از مرگخواران را کشته و زخمی میکنند و اسرا را با گل و شیرینی به آغوش گرم خانواده بر میگردونند.

ولی لرد هرگز شکست رو قبول نمیکنه،‏ پس در حال رسیدگی به زخمی های حمله اخیر مرگخواران،‏ نقشه ای تازه برای حمله میکشه،‏ با توجه به تعداد و قدرت پادگان،‏ اونها نمیتونن به صورت مستقیم به پادگان حمله کنند،‏ پس تنها راه باقی مانده،‏ شبیخون زدن به محفلی هاست.

لرد تمام مرگخواران سالم و ناسالم(جاد‌وگر مجروح نمیشه!) خودش رو جمع میکنه و از روی دور اندیشی،‏ جادوگران و ساحره ها رو در گرئه هایی جداگانه سازماندهی میکنه و منتظر شب میشه تا حمله ش رو آغاز کنه.

در داخل پادگان،‏ ملت محفلی سرخوش و سرمست از پیروزی جدیدشان،‏ در حال عشق و حال و...‏ هستند که هری با عجله داملبذور رو صدا میکنه و توجیهش میکنه که لرد احتمالا میخواد حمله کنه و ‏....
------------------------------‏--------
و اینک ادامه ماجرا
--------------------------------------

دامبلدور:
-‏ تمام محفلی ها رو جمع کنید،‏ الان وقت بوووووق بازی نیست،‏ باید دوباره با این سیاه سوخته ها مبارزه کنیم،‏ هری ‏
و ‏
ریموس،‏ ا
ونا ‏
رو ‏
جمع ‏
کنین.

بعد از دو ساعت تمام محفلی ها در پست های خودشون آماده ایستادند و دامبلدور با نیروی اصلیش بر سر دروازه و قسمت اصلی پادگان ایستاده بود و ریموس و لگولاس(!) با هری(=گیملی) در قسمت شرقی پادگان ایستاده بودند.

آخرین انوار طلایی خورشید در پشت کوههای غربی ناپدید شد،‏ و این اتفاق،‏ نوید نبردی هولناک را به دنبال داشت.

شب همه جا دامن گسترده بود،ولی شبی بدون ماه،‏ ابرهای تیره و تار،‏ خبر از بارش باران میدادند،‏ و
‏ ب
ادی ‏
سرد ‏
شروع ‏
به ‏
وزیدن ‏
کرده ‏
بود.

با درخشش اولین آذرخش،‏ طلسمی ناخواسته از چوب یک محفلی به سمت مرگخواری شکلیک شد و مرگخوار فوق الذکر به زمین سقوط کرد،‏ انگار هوا منتظر همین لحظه بود،‏ با سقوط اولین مرگخوار،‏ همه جا تیره و تار شد.

...


ویرایش شده توسط رون ویزلی در تاریخ ۱۳۹۱/۳/۳۱ ۱۴:۵۳:۰۰

قدم قدم تا روشنایی،‏ از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!‏

میجنگیم تا آخرین نفس!!‏
میجنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.


تصویر کوچک شده


من در گذشته


پاسخ به: كلبه سپيد (ماجراهاي دامبلدور و خانواده)
پیام زده شده در: ۱۴:۰۴ چهارشنبه ۳۱ خرداد ۱۳۹۱
#19
لونا با متانت تمام گوش لینی رو میگیره و کشان کشان به سمت تیر چراغ برق مذکور میبره.

پشت تیر چراغ برق‏:

آلبوس با هیجانی همانند هیجان مجنون در زمانی که لیلی را میدید،‏ به لونا نگاه میکرد و با چوبدستی اش دسته گلی را ظاهر کرد و آماده عملیات غافلگیری شد!‏

جلوی تیر چراغ برق:

لینی:‏ ‏

-‏ لونا،‏ تو میخوای همسر آیندت چطور باشه؟

لونا با چشمانی به شکل قلب(‏)با فشار فراوان به ذهنش سعی میکنه مرگخوار سوار بر آذرخش آرزوهاش رو تصور کنه،‏ ولی فقط تصویر پیرمردی پشمالو،‏ با ردایی آبی-نقره ای ‏،‏ دسته گل گلایول(‏:d:‏) و چشمانی پر از لاو(‏:sick:‏) در جلوی چشمانش پدیدار میشود.

پشت تیر چراغ برق:

آلبوس:‏ :evilsmile:

جلوی تیر چراغ برق:

لونا در حال تعریف کردن مشخصات پیر لرزان عصابدست آرزوهاش به لینی هستش و لینی هم به حالت ‏:sick:‏ در حال گوش دادن به بوق های لوناست که بی هوا یه گلوله پشمک در بغل لونا ظاهر میشه!‏

لینی:‏ ‏:sick:
لونا:
آلبوس:‏ ‏:bigkiss:
پدر پرسی:‏ ‏:sick:


قدم قدم تا روشنایی،‏ از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!‏

میجنگیم تا آخرین نفس!!‏
میجنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.


تصویر کوچک شده


من در گذشته


پاسخ به: شرح امتیازات !
پیام زده شده در: ۱۱:۱۲ سه شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۱
#20
امتیازات جلسه اول کلاس تاریخ جادوگری،‏ با تدریس پرفسور جینی ویزلی:

کورمک مک لاگن:‏ ‏۳+۳+۲+۱۴+۲‏ = ‏۲۴


مجموع امتازات گریفیندور:‏ ‏۱۲


قدم قدم تا روشنایی،‏ از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!‏

میجنگیم تا آخرین نفس!!‏
میجنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.


تصویر کوچک شده


من در گذشته






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.