کمی قبل از بسته شدن صندوق مردم در بانک گرینگوتز
زندان آزکبان
نگهبان: خاویر!...پاشو ملاقاتی داری.
خاویر، جنی که به اتهام اختلاس اکنون در زندان آزکبان به سر میبرد، و روزگار معتادش کرده بود، با بی حالی گفت: چیه آقااااا؟ خوابیدنم جرمه؟ ... اشلا گیریم جرم باشه، مشلا شیکار میخواین بکنین؟ .... اژ ژندان میخواین بنداژینم ژندان اندر ژندان؟
نگبان: دِ بهت میگم پاشو! داره میاد، پاشو دیگه....اهمم اهمم .... وزیر گانت وارد میشوند.
در زندان باز شد و نور به چشمان جن که به تاریکی زندان خو گرفته بود افتاد. مرد بلند قامتی رو دید که یک وسیله با چند سیم در دست داشت. همین که در زندان بسته شد، سایه ی وزیر رفت و یک مرد خمیده و کت شلواری با یه کپسول رو تشخیص داد که داره به اون نزدیک میشه.
گانت با صدایی کلفت که ابهت خاصی بهش داده بود گفت: خاویر!...تو کجا؟ اینجا کجا؟...آه ای رفیق قدیمی، الان به کمک یک اقتصاددان، که در زمینه ی پرواز در آزادی با من همفکر باشه نیاز دارم. بودجه ی تولیدات چیز ته کشیده. موندم چه کنم؟
خاویر: خبر وژیر شدنت رو شنیده بودم. میدونشتم آدمی نیشتی که هم منقلیت رو فراموش کنی!...چرا که نه؟ ... من یه نژری دارم که شاید بتونه کمکت کنه. چه طوره اژ مردم کمک بگیریم؟
گانت: سطح درک مردم اونقدر نیست که بتونن فواید چیز رو بفمن! هیچ کمکی در این مورد به دولت نمیکنن.
خاویر: اهمممم!...خب، یه ایده ی دیگه. من میگم شندوق های مردم رو در بانک ببندیم تا نتونن برداشت کنن. اون وقت در شورت کشر شدن پولشون، متوجه نمیشن. بعد اژ رونق تولیدات، پولشون رو شر جاش میژاریم.
گانت که کم کم صداش داشت به صدای خاویر نزدیک میشد، گفت: آخه این که میشه دژدی! ..اهممم. ببخشید!
همون موقع که صداش کمی تغییر کرد، ماسکی که به کپسول وصل بود رو به صورتش زد و چند نفس عمیق کشید.
بعد از کمی نفس کشیدن با اون کپسول صدای محکم قبلی خودش رو گرفته بود. با لبخند گفت: اون روز اومدم از ایالمون بپرسم سیرین ببرمتون بیرون، غذا بخوریم؟ ... گیر داده میگه، شیرین کیه میخوای ببریش بیرون ؟ از اون به بعد از این گاز هلیم استفاده میکنم. اعتماد به نفس میده بهم...داشتم میگفت، مگه این دزدی نیست؟
خاویر: این به نفع مردمه. به نحوی اینجوری برای آینده ی کشورشون شرمایه گژاری میکنن.
بعد از بسته شدن صندوق های مردم در بانک گرینگوتز
بانک گرینگوتز
نگهبانان، مرد غریبه ای رو که جلوی بانک گرینگوتز فریاد میکشید که " باز شدن قفل ها، حق مسلم ماست!" رو از اونجا دور کردن.
مرد غریبه با قدم های تند و سریع در حالی که زیر لب غرغر میکرد، از آنجا دورتر شد تا اینکه به بلندترین ساختمان کوچه ی دیاگون رسید. جلوی در اون نشست تا کمی استراحت کنه. زیر لب با خودش حرف میزد و با دست روی زانوهای خودش می کوبید.
مرد غریبه: آه گانت!...گانت!...همه ی اینا زیر سر توئه! فک کردی میتونی مردم رو گول بزنی و پولاشونو واسه چیز میز حروم کنی؟ نشونت میدم!
جنی که از از طرف هرپوک مامور پیدا کردن یک جادوگر شده بود با ناامیدی داشت از ساختمون خارج میشد که صدای مرد غریبه رو شنید. لبخندی شیطانی روی لباش نشست. با خود گفت: پیداش کردم.
سپس با احتیاط به مرد غریبه نزدیک شد و پرسید: ببخشید آقا!!! ...جسارتا اسم شما چیه؟
مرد غریبه که با چشم های ریز کرده ی خودش نگاهی شکاکانه به جن انداخت، گفت: بگمن!...لودو بگمن!
I don't know which me that I love ... got no reflection!