هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: در جستجوی راز ققنوس(عضویت)
پیام زده شده در: ۲۱:۲۲ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۹۶
#11
هوووووم! (ما هم میخوایم بیایم محفل و ملت رو ببوسیم و نیروی عشق رو ترویج بدیم در جامعه جادوگری! )


دور بخواب مون...خيلي دور...
روي سقف بخواب.
كولر ما باش.
تاييد شد!


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۹ ۲۳:۰۵:۲۰

تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده

#اتحاد_گریف


پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۳:۰۶ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۹۶
#12
آنجلینا
مون


پسری که کوردا نام داشت از غار بیرون آمد و چشمانش را تنگ کرد تا از هجوم نور بی رحم خورشید در امان باشد. پشت سرش آنجلینا و پس از او مون در حالی که جسم بی جان گاونر و دارن را روی دوشش انداخته بود از غار بیرون آمد. دارن را به کناری انداخت زیرا او خون آشام نبود.

آنجلینا گفت:
-خب مون، آماده شو برگردیم.

زمان برگردان نسخه بتا را به گردن خودش و مون انداخت سپس آن را چندین دور چرخاند. هردو از زمین جدا شدند. البته مون در حالت عادی هم معلق بود! فضای اطرافشان در هم پیچید. کوردا به آنها نگاه کرد، دست تکان داد و کلمات نامفهومی را فریاد زد. آنجلینا نیز در پاسخ فریاد بلندتری زد.
-آره تو هم خیلی بچه گلی بودی!

دیگر نه از جنگل خبری بود و نه کوه و نه کوردا. اشکال رنگارنگی به سرعت دورشان میچرخید. تا این که ناگهان همه چیز ناپدید شد. مون و آنجلینا محکم زمین خوردند. آنجلینا چشمانش را از درد بست و تلاش کرد از جایش بلند شود. مون هم از جایش بلند شد اما دردی حس نکرد. او اصولا چیزی حس نمی کرد.

کمی طول کشید تا بفهمند دو جفت چشم با تعجب به آنها خیره شده است. آنجلینا سرتا پای آنها را برانداز کرد. یکی دختر زیبایی بود که موهای قهوه ای بلندی داشت ، لباس سفید و جشن کوچکی که آن سوی باغ در حال برگزاری بود از عروس بودنش حکایت داشت. برخلاف ظاهر دختر، پسر اصلا ظاهر مناسبی نداشت. قدش بلند بود و تنها چند سانتی از مون کوتاه تر به نظر می رسید. پیراهن سفید و کثیفی به تن داشت و به نظر می رسید شخصی تلاش کرده موهایش را با قیچی با بی دقتی هرچه تمام تر کوتاه کند. به ظاهرش نمی خورد داماد باشد مگر آن که برادران عروس حسابی از خجالتش در آمده باشند!

دختر خودش را در بغل پسر جمع کرد گفت:
-جیک...اونا...یهو ظاهر شدن؟!
-برو عقب بلا...مواظب باش.

آنجلینا بدون توجه به مکالمه آن دو، به مون گفت:
-بفرما! جایی که برگردیم هاگوارتز اومدیم اینجا! نگفتم وزارتخونه زمان برگردان درست حسابی نمیده به هاگوارتز؟ اصلا بر فرض محال بده، میدن دست آرسی زمان برگردون رو؟
-هوووم.
-قربون دیوانه ساز چیز فهم! نمیدن که!

آنجلینا به سمت عروس رفت و گفت:
-شما بلا هستین. خیلی از آشناییتون خوشبختم! به نظر میرسه اون طرف باغ عروسیه ولی شما اومدین این گوشه که کسی مزاحمتون نشه. درسته؟...به هرحال من آنجلینا هستم و اینم دوستم مون.

آنجلینا با بلا دست داد. بلا گفت:
-دوست شما احساس بدی به آدم منتقل میکنه!
-طبیعیه! چون که دیوانه سازه!
-بلا اینجا چه خبره؟!

صدای از پشت درخت می آمد.
پسر قد کوتاه تری نسبت به جیکوب داشت. اما خوش قیافه تر بود. کت و شلوار زیبا و گران قیمتی نیز به تن داشت. او حتما داماد بود. داماد، بلا را در آغوش کشید و پیشانی اش را بوسید. آنجلینا به سمت داماد رفت و با تعجب به او خیره شد.
-خیلی آشنا میزنی شما! آهان فهمیدم شما همون سدریک دیگوری هستی! چطوری سدریک؟ تو مثلا مرده بودی؟ الانم که داری عروسی می کنی!

و ضربه ای به پشتش زد. لمس بدنش کافی بود تا بفهمد او چقدر بدن محکمی دارد...چهره زیبا...چشمان قهوه ای...آن بدن سخت...تنها یک معنا داشت...
-سدریک تو...

و ناگهان میخ آهنی را از جیبش در آورد و آن را در قلب کسی که فکر می کرد سدریک است فرو کرد.
-سدریک دیگوری بی ناموس!

بلا جیغ زد!
-ای وای! کشتن! شوهرم رو کشتن! تاج سرم رو کشتن! شوهرم بود! پاره تنم بود! بی شوهر شدم!
-عیب نداره! خودم میگیرمت!

این را جیکوب گفت. بلا جواب داد:
-اصلا همش تقصیر توئه جیک!

و سعی کرد به شکم او مشت بزند البته ظاهرا جیک چیزی حس نمی کرد. همان طور که میدانید جیکوب بی تقصیر بود اما حقیقتش را بخواهید بلا الهه بی منطقی در توآیلایت باستان و نوین محسوب می شد!

بدون توجه به جیغ جیغ های بلا، مون جسد سدریک نسخه خون آشام را برداشت و آنجلینا زمان برگردان را چرخاند. بازهم سفر در اشکال رنگارنگ شروع شد تا اینکه به هاگوارتز رسیدند.
-آخیش! بالاخره درست کار کرد. مون بیا بریم کلاس تاریخ و تکالیف رو تحویل بدیم.
-هووووم

همان طور که در راهروهای هاگوارتز پیش میرفتند، افراد زیادی از کنارشان می گذشتند. اما چیزی درباره شان درست نبود. برخی از آنها پوست ارغوانی رنگی داشتند. برخی دیگر نیز بدن انسانی و سر گرگ مانندی داشتند. مون و آنجلینا نگاهی به یکدیگر انداختند، تنها یک توضیح منطقی برای آن وجود داشت...

در جایی فرسنگ ها دورتر دزموند تینی سیگاری روشن کرد و با رضایت کامل به دنیای جدیدی که با دست کاری یک زمان برگردان ساخته بود نگاه می کرد...


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده

#اتحاد_گریف


پاسخ به: دارالمجانین لندن
پیام زده شده در: ۱۳:۲۱ پنجشنبه ۵ مرداد ۱۳۹۶
#13
خلاصه: لردولدمورت به دارالمجانین رفته تا سراغ مرگ خوارانش رو بگیره غافل از اینکه اونا مرخص شدن. مسئولین دارالمجانین (که البته خودشون به دارالمجانین نیاز دارن!) با دیدن ظاهر عجیب ولدمورت تصمیم به درمانش می گیرن. اول لرد رو کنار گلرت گریندل والد خل و چل بستری می کنن، بعد هم چوبدستیش رو می فرستن بخش سادیسم و مازوخیسم. لرد و گلرت با هم تصمیم به فرار می گیرن تا اینکه لرد با شخصی شبیه گلرت رو برو میشه و گلرت اصلی ادعا می کنه که زبون این مجودات رو بلده!

لرد کنار ایستاد تا گلرت با گلرت صحبت کند. گلرت با لبخند گشادش مقابل گلرت دیگر ایستاد و گفت:
-جیر جیر هاپ واق عاووو؟

گلرت دیگر گفت:
-هیییههه!
-عو عو عو.
-عاووووو!
-می!
-نی؟
-اح!

پس از این مکالمه گلرت به سمت لرد برگشت.
-
-چه مرگته؟
هیچی دیگه...حله قضیه!
-یعنی چوبدستیمان را پس خواهند داد؟
-آره. فقط یه مشکل خیلی کوچیک هست البته اصلا جای نگرانی نیست.

لرد نفس صدا داری کشید و گفت:
-چه مشکلی؟
-اینا از تو خوششون اومده! از سرت یعنی!
-خب؟
-ای بابا چقدر خنگی تو! سرت رو بده اینا بپزن، چوبدستیت رو تحویل بگیر! این بندگان مرلین از مریدان کله پاچه ان. الحق که غذایی ست بسی لذیذ!

لرد ناگهان شروع به دویدن کرد و گلرت نیز به دنبالش دوید.
-چی شد ترسیدی انگار!
-کی؟ ما؟ ما و ترس؟ خیر! ما همین الان یادمون افتاد ورزش چقدر برای سلامتی بدن ارزشمندمون مفیده!

حق با لرد است...به هرحال ورزش مفیده برای بدن...خصوصا توی تیمارستانی که بخوان کله تون رو بپزن!


ویرایش شده توسط مون در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۵ ۱۵:۲۸:۳۲

تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده

#اتحاد_گریف


پاسخ به: ماجراهای خانواده پاتر
پیام زده شده در: ۱۴:۵۵ شنبه ۳۱ تیر ۱۳۹۶
#14
چند ساعت بعد_وزارت سحر و جادو

وینکی که به تازگی وزیر شده بود، به همراه اعضا کابینه اش که به آنها وعده نظارت داده بود ، مشغول پایکوبی بودند.
-وینکی چقدر قشنگه!
-ایشالا مبارکش باد!
-معاونش خوش و آب رنگه!
-ایشالا مبارکش باد!
-ماشالا به چشم و ابروش!
-ماشالا!
-شله شله شله شله شله شله!

در همین حین، ناگهان جینی ویزلی وارد دفتر شد. بلافاصله اعضای کابینه که بهشون قول نظارت داده بودن بساط ساز و دهل خود را پنهان کردند و مشغول بررسی پرونده ها شدند!

-خانم وزیر به دادم برس! شوهرم رو کشتن!

همین که واژه کشتن از زبان جینی بیرون آمد، صدای خنده ی همه اعضا کابینه فضا را پر کرد!
-هری؟ هری پاتر رو کشتن؟!
-بیخیال! اون تا حلوای ما رو نخوره نمیمیره که!
-هری رو مرلین کشت!
-اهم...بس کنید!

با صدای معاون وزیر، همگی ساکت شدند.
-این چه وضعیه؟ یادتون رفته شعارمون چی بود؟ همیشه حق با مشتریه، حتی وقتی نیست! بفرمایین خانم محترم ، چی شده؟
-شوهرم رو کشتن آقای جیگر!
-نگران نباشین...همه چیز درست میشه! شوهرشما الان قطعا اون دنیاست و دامبلدور داره بهش میگه اگه برگرده روح های کمتری علیل و ناقص میشن و این خزعبلات. در نتیجه برمی گرده! شما هم بهتره برگردین منزل و استراحت کنین. همه چی حل میشه!

جینی دسته ای از موهای سرخ و پریشانش را از جلوی چشمش کنار زد و گفت:
-این دفعه فرق داره! اینبار خودمون دفنش کردیم!

آرسینوس گفت:
-ناموسا؟....مثل اینکه جدیه موضوع. جمع کنید بریم سر قبر هری!

چند دقیقه بعد_ سر قبر هری

-هووو

مون به قبر هری خیره شده بود. و هرلحظه صدای عجیبی از خود در می آورد. آرسینوس گفت:
-دیدین گفتم؟ دیوانه ساز ما میگه این قبر خالیه!

احساس خشم و نگرانی هم زمان به جینی تزریق شد. در آن لحظه به یک چیز فکر می کرد:

اگه پیدات کنم خودم میکشمت هری!


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده

#اتحاد_گریف


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۲:۱۳ سه شنبه ۲۷ تیر ۱۳۹۶
#15
یک رول بنویسید که با مرگ پوشه رو به رو شدید. مهم نیست که کجا و توی چه منطقه ای رو به رو شدید. تنها چیزی که برای من مهمه اینکه شخصیت خودتون باشه و صحنه سازیتون خوب باشه. (30 امتیاز)

چند وقت پیش در جایی خواندم که بین ساعات سه تا سه و نیم صبح، ساعت شیطانی نامیده می شود و اگر شما در این ساعت بیدار هستید قطعا چیزی کنارتان است! راستش را بخواهید الان ساعت سه و ربع است و اگر شیطانی کنارم است، دلم می خواهد به او بگویم که:

اصلا من به درک! خودت کار و زندگی نداری که هر شب اینجایی!؟

به هرحال اگر حقیقت داشته باشد، ترجیح میدهم بیدار باشم تا این که روی تخت و زیر پتو درخواب ناز بسر برم و روح شیطانی با قدم هایی سبک، نفس های صدا دار و چشمان وحشتناک ناگهان پتو رو از رویم بکشد!

راستش را بخواهید روزی چنین اتفاقی افتاد. یعنی روح شیطانی با قدم هایی سبک ، نفس های صدا دار و چشمان وحشتناک ناگهان پتو را کشید و موجودی شیطانی تر از خود زیر آن دید!

-شدو؟ شدو خودتی؟ اینجا چی کار می کنی!؟
-مون!

حتما متوجه شدید چه اتفاقی افتاد، دو دوست قدیمی یکدیگر را ملاقات کردند. احتمالا بعد از این مکالمه این طور تصور کرده اید که دو هردو یکدیگر را در آغوش کشیدند و روی همدیگر را بوسیدند. از همین صحنه های معمولی. اما باید بهتان بگویم این صحنه اصلا معمولی نبود!
دو موجود سیاه یکدیگر را در آغوش کشیده بودند!

-مون خودتی؟ چقدر بزرگ شدی!
-آره می دونی چند وقته همدیگه رو ندیدیم؟
-فکر کنم پنج هزار سالی بشه!
-خب ...تعریف کن از زندگیت!
-هیچی دیگه...بعد از تحصیل توی دانشگاه جهنم با پروفسور لوسیفر، شغل مرگ پوشگی رو انتخاب کردم و مرلین منو فرستاد زمین! تو چطور؟
-منم همینایی که تو گفتی فقط دیوانه ساز شدم!
-پس با این حساب میدونی چرا اینجام.
-نه!

اگر این مکالمه بین دو دوست معمولی بود، می نوشتم که شدو رنگ از چهره اش پرید و سرش را پایین انداخت. اما من دقیقا نمی دانم چهره مرگ پوشه کجای مرگ پوشه است! بنابراین بدون هیچ توصیفی به ادامه ماجرا می پردازم.

شدو گفت:
-مون تو میدونی وظیفه ام چیه...من مجبورم که انجامش بدم!
-آره...میدونم. باید منو از بین ببری!
-متاسفم مون.
-نه راحت باش. انجامش بده.
-منو ببخش مون تو دوست خوبی هستی.
-خودتو ناراحت نکن. فقط بذار برای آخرین بار ببوسمت.

دو دوست قدیمی یکدیگر را بغل کردند و ناگهان دیوانه ساز هوا را با شدت مکید و در عرض چند صدم ثانیه مرگ پوشه غیب شد! مون او را بوسیده بود!
-مرتیکه خر اومده بود منو بکشه مثلا! رفیقی که رفیقی! مدیر باش اصلا!

سعی کنید در زندگیتان این رفتار مون را سرمشق قرار دهید!



تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده

#اتحاد_گریف


پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۹:۵۹ جمعه ۱۶ تیر ۱۳۹۶
#16
1. از همین نقطه رول من رو ادامه بدید و سعی کنید این ماجرا رو درست کنید... با نجات دادن سه برادر... یا اینکه خودتون رو بذارید جاشون تا مرگ بیاد سراغتون. در مورد پایانش و اینکه چه اتفاقی میفته و حتی مراحل درست شدن این ماجرا خودتون رو محدود به مثال های من نکنید. خلاقیت به خرج بدید و راحت بنویسید! (30 نمره)

-دانش آموزان ابتدا به پلی که چند لحظه پیش از آن عبور کردند نگاهی انداختند، سپس صدای فریاد سه برادر را شنیدند که که هر لحظه ضعیف و ضعیف تر می شد.
-الان چی کار کنیم؟!
-هیچی دیگه...الان مرگ میاد سراغمون!
-مرگ دوست داری؟
-خیلی! مرگ میاد و طبق داستان بهمون هدیه میده!

دانش آموزان نگاهی به یکدیگر انداختند، سپس در حالی که چشمانشان از خوشحالی برق میزد، دوباره به سمت پل هجوم بردند.
-پس چرا نمیاد؟
-میاد الان!

آرسینوس جیگر که با چهره آرام مشغول دیدن حوادث بود گفت:
-خب بچه ها...همون طور که میدونید الان مرگ میاد و به سه برادر هدیه میده. همون هدیه های معروف که ...مثل اینکه بوق زدید توش!

البته هیچ کس به او توجهی نکرد. بچه ها مشتاقانه به آب شفاف و زلالی نگاه می کردند که با سرعت زیادی در جریان بود. ناگهان اتفاق عجیبی افتاد:
قسمتی از آب زیر پل با سرعت بالایی شروع کرد به چرخیدن و در زمین فرو رفت. سنگ های زمین یکی یکی کنار رفتند و موجود بسیار قد بلندی با چهره پوشیده و داس بزرگی بر آنها ظاهر شد .

دانش آموزان ذوق زده و با دهان نیمه باز به مرگ خیره شدند. هرلحظه انتظار داشتند که مرگ هدایایی به آنها تقدیم کند! مرگ سرفه کرد و گفت:
-بسیار خب عزیزانم...شما مرگ رو فریب دادین و درحال حاضر مستحق دریافت پادا...

همچنان که مرگ حرف میزد، فک دانش آموزان پایین تر و پایین تر می رفت تا اینکه مرگ سخنانش را قطع کرد.
و به بچه ها خیره شد؛ گویی تازه آنها را دیده بود!
-شما ها کی هستین؟ سه برادر کجان؟!

یکی از دانش آموزان که ظاهرا از نوادگان دراکو مالفوی بود، با لحن مغرورانه و کش داری گفت:
-ما تو رو فریب دادیم! ما قربانی های جدیدت بودیم که از تو گذشتیم! حالا زود باش!...هدیه هامون بده!
-بوق نزن باو!

پسرک دراکو مانند:

مرگ به قسمتی از رودخانه که چند لحظه پیش برادران ناپدید شده بودند، نگاهی کرد.
-ببینم شما سه برادر ندیدین اینور ها؟

یکی از دانش آموزان گفت:
-چرا! افتادن تو آب!
-افتادن تو آب؟
-افتادن تو آب!
-افتادن تو آب؟
-افتادن تو آب!
-افتادن تو آب؟
-ای بر شلوارک سفید گل گلی مرلین قسم افتادن تو آب!

مرگ سرش را کمی خم کرد و گفت:
-ممنونم بچه ها! بار بزرگی رو از دوشم برداشتین! حالا اون سه برادر تو چنگ منن! میدونم چکارشون کنم!

مرگ این را گفت و پشتش را به بچه ها کرد تا غیب شود.

-صبر کن! بهمون هدیه نمیدی؟ ما مثلا کمکت کردیم!

مرگ به سمت صدا برگشت.
-چی؟! هدیه؟! نه اینکه خیلی هم عرضه دارین! یه بار بهتون دادم چی کار کردین؟! یکیش رو که تو فیلم ترکوندین! یکی دیگه اش رو وسط جنگلی که پاتوق سانتورها و تسترال ها و غول غار نشینی و عنکبوت غول پیکره گم گور کردین! با ارزش ترین شون رو هم که دادین دست آدمی که کلا خلاف می کرد باهاش! از نصف شب پرسه زدن تو قلعه و دزدکی هاگزمید رفتن گرفته تا تقلب در مسابقات سه جادوگر و نفوذ به وزارت خونه! الانم برگردین زمان خودتون!

مرگ این را گفت سپس بشکنی زد و ناپدید شد. بلافاصله بچه ها حس کردند که پل زیر پایشان در حال خراب شدن است. چند لحظه بعد همگی در حال فریاد زدن بودند زیرا از ارتفاع زیادی سقوط کردند اما درست همین که بدنشان به آب رسید، ناگهان حس کردند که همه چیز در اطرافشان ناپیدید می شود، مجموعه زیبا و زیادی از رنگ ها در اطرافشان شناور بود. و ناگهان...

همه چیز ناپدید شد! دانش آموزان که در حال نفس نفس زدن بودند،خود را در کلاس تاریخ جادوگری یافتند.همه چیز درست مثل قبل بود...به جز پروفسور جیگر که آن اطراف نبود.


در کلاس باز شد و پیرمردی با ریش و موی بلند سپید وارد شد. او ردای آبی کم رنگی پوشیده بود که بر روی آن نقش های طلایی ریزی به چشم میخورد. ظاهرش شبیه دامبلدور بود اما دانش آموزان همگی می دانستند او دامبلدور نیست.
-عصر بخیر بچه ها! بی معطلی درسمون رو شروع می کنیم. درس امروز شامل یک سری اطلاعات درباره جنگ جهانی اول و نقش جادوگرهاست.

دست هرمیون بالا رفت.

-بله دوشیزه گرنجر؟
-معذرت میخوام پروفسور ...پروفسور جیگر تشریف نمیارن؟
-کی دخترم؟
-پروفسور جیگر!

یکی از دانش آموزان پسر از سمت دیگر کلاس گفت:
-پروفسور آرسینوس جیگر! به ما تاریخ درس میدادن! البته در اصل معجون ساز بودن ولی خب تاریخ تدریس می کردن!

پیرمرد چشمکی زد و گفت:
-بچه های عزیزم! اذیت کردن من اصلا کار درستی نیست! بریم سر درس مون.

قبل از اینکه درس شروع شود، کسی در زد.
پیرمرد گفت:
-بفرمایین!

دامبلدور وارد اتاق شد.
-گلرت عزیزم من...

ابروهای پیرمرد_که هم اکنون فهمیدیم گلرت گریندل والد است_بالا رفت. دامبلدور نگاهی به بچه ها انداخت. سپس سرفه ای ساختگی کرد و گفت:
-پروفسور گریندل والد لطفا چند لحظه همراه من به دفتر مدیریت بیاین!

پروفسور گریندل والد در حالی که دستش را تکان میداد گفت:
-البته البته!

گلرت این را گفت و به دنبال دامبلدور از کلاس خارج شد.

-دامبلدور...به گلرت گریندل والد...گفت عزیزم!؟

یک دو دوتا چهارتا ی ساده کافی بود تا بفهمند جریان از چه قرار است...!


ویرایش شده توسط مون در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۱۶ ۲۰:۰۳:۴۴

تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده

#اتحاد_گریف


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۲:۱۵ یکشنبه ۱۱ تیر ۱۳۹۶
#17
مون VS نیوت اسکمندر

گاهی اوقات یک حادثه کوچک زندگی انسان را تغییر می دهد. خود من یک روز بد داشتم و بعد از آن همه چیز تغییر کرد. نمی خواهم داستان زندگی ام را تعریف کنم. همین قدر بدانید که اکنون در یک سلول انفرادی در آزکابان نشسته ام و در حال تایپ این داستان با یک ماشین تایپ قدیمی هستم.

گاهی اوقات یک حادثه کوچک زندگی انسان را تغییر می دهد.

لزوما نه انسان...شخصی را می شناسم که زندگی اش تغییر کرد و انسان نبود..یک دیوانه ساز!
هیچ یک از اتفاقاتی که اینجا می خوانید را به چشم ندیدم. فقط در اثر یک جادوی ناشناخته دیوانه سازی به نام مون به من انتقال داده شد.

شبی سرد و زمستانی بود و ماه پشت ابرهایی که سرخ به نظر می رسیدند پنهان شده بود. برف آرامی می بارید و لایه کوچکی از آن زمین را پوشانده بود. چراغ های خیابان یکی در میان روشن بودند و نور زرد و نارنجی شان هرچند راه را روشن می کرد، اما همیشه اعصابم را بهم می ریزد!

ناگهان صدای قدم هایی بر روی یخ، سکوت را می شکند. پیرمردی قد بلند با ریشی بلند در حالی که دست موجودی قد بلند و سر تا پا سیاه پوش را گرفته، مقابل خانه های شماره یازده و سیزده می ایستند. برای چند لحظه اتفاقی نمی افتد، اما ناگهان خانه شماره دوازده میان دو خانه دیگر ظاهر می شود. پیرمرد و سیاه پوش به سرعت وارد خانه می شوند.

راهرو خانه، قدیمی، تاریک و دلگیر است. پیرمرد شنل اش را برمی دارد.
-فرزندان روشنایی! اومدم خونه! بیاین که عضو جدیدی داریم!

در کسری از ثانیه، تعداد زیادی از اعضای محفل ققنوس به استقبال رهبرشان می آیند. یکی از آنها که لرزشی در بدنش مشاهده می شود، با حرکت چوبدستی اش راهرو خانه را روشن کرد.

یکی از آنها فریاد می زند:
-نقطه ام اومده پروفسور؟

دامبلدور سرش را کمی خم می کند.
-نه فرزندم. بذارین عضو جدید رو بهتون معرفی کنم: مون!

مون از تاریکی بیرون می آید.
نفس در سینه محفلی ها حبس شده است. بلافاصله ده ها چوبدستی به طرف دیوانه ساز نشانه می رود.
دامبلدور خودش را جلوی دیوانه ساز می اندازد.
-نه فرزندان! این دیوانه ساز میخواد عضو محفل بشه!

به پیشنهاد دامبلدور، محفلی ها به آشپزخانه می روند تا در این باره صحبت کنند.

-بله فرزندانم...این دیوانه ساز میخواد عضو محفل بشه و ما هم باید اونو به عنوان عضوی از خونواده کوچیک اما صمیمی خودمون بدونیم!

پسری که در حال چرخاندن زیگ زایر در دستش بود، پرسید:
-پروفسور! از کجا فهمیدین میخواد بیاد محفل؟ اصلا مگه دیوانه ساز ها حرف می زنن؟

دامبلدور از بالای عینک نیم دایره ایی اش به پسرک خیره می شود.
-نه جیسون! خودم فهمیدم!
-چطوری؟!
-از چشماش!
-

محفلی ها به دیوانه ساز خیره می شوند. کاملا مشخص است دنبال چشمان این موجود می گردند!

دامبلدور می گوید:
-بسه دیگه فرزندان! بیاین به این عضو جدید روشنایی خیر مقدم بگیم و اولین ماموریتش رو بهش بدیم!

محفلی ها زیاد مطمئن به نظر نمی رسند...!

***

بازهم هوا ابری است. ابرهایی سرخ. هوا به شدت سرد است خبری از بارش برف نیست اما برف زیادی روی زمین نشسته است. مون پشت درختی ایستاده است و به عمارت باشکوه مقابلش خیره شده است.
نمی داند چرا آلبوس دامبلدور او را به اینجا آورده است. او تنها یادگرفته که از دستورات پیروی کند: خواه زندان بان آزکابان باشد، خواه آلبوس دامبلدور. اصلا نمی دانست چرا دامبلدور او را از میان آن همه دیوانه ساز انتخاب کرد و با خود به جایی که محفل ققنوس نامیده می شد برد.

صدای قدم هایی مون را به خود آورد. مردی به طرف عمارت رفت. در بزرگ خانه را کوبید و سپس منتظر ماند. مدتی بعد کاغذی در دست گرفت و با دقت مشغول خواندن شد.
مون دستور دامبلدور را به یاد آورد:

کاری کن یکی از فرزندان تاریکی به روشنایی هدایت شه!

مون فهمید چه کند. با سرعت به طرف مرد رفت و روحش را بلعید...بدون درد و خون ریزی!

***

اعضای محفل ققنوس با تعجب به مردی خیره شده بودند که بر روی صندلی نشسته بود و به سقف خانه خیره شده بود. لبخند گشادی بر صورتش نقش بسته بود.
دامبلدور در حالی که چشمانش را ریز کرده بود، به چشمان مرد خیره شد.

پس از مدتی دامبلدور به طرف اعضای محفل بازگشت و دو دستش را باز کرد.
-فرزندانم! باید اعلام کنم که این دیوانه ساز موفق شد و ماموریتش رو به خوبی انجام داد!

اورلا گفت:
-ولی پروفسور! اون این مرد رو بوسیده!

دامبلدور پاسخ داد:
-به هرحال موفق شد و این مرد الان میخواد عضو محفل بشه!

جیسون پرسید:
-چطور فهمیدید پروفسور؟ این مرد الان با مرده ها هیچ فرقی نداره! چطوری فهمیدید؟

جواب دامبلدور یک کلمه بود:
-از چشماش فرزندان!

و بعد از آن مون به عضویت محفل ققنوس در آمد. او طبق طبیعتش رفتار کرد اما بزرگترین جادوگر دنیا چیز دیگری برداشت کرد. تنها یک حادثه کوچک رخ داد...بوسه دیوانه ساز! حداقل از نظر یک دیوانه ساز حادثه کوچکی است! و این آغازی بود برای حضور اولین دیوانه ساز در جامعه جادویی!


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده

#اتحاد_گریف


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۰:۱۷ شنبه ۱۰ تیر ۱۳۹۶
#18
لطفا جایگزین شه. ممنون.

مهم نیست که من کی هستم. زندگی ام داستانی خسته کننده و ملال آور است. در روزهای نوجوانی حادثه ای رخ داد که مسیر زندگی ام را کاملا عوض کرد. اکنون که فکر می کنم، می بینم تبدیل به چیزی شدم که همیشه از آن وحشت داشتم. به هرحال، همان طور که گفتم، مهم نیست چه اتفاقی افتاد و من چه شدم. همین قدر که بدانید اکنون که در حال تایپ با این ماشین تایپ قدیمی مشنگی هستم، در یک سلول کوچک در آزکابان نشسته ام. از زندانی شدنم ناراضی نیستم. تقاص گناهانم است.

یک روز اتفاق جالبی در این زندان وحشتناک رخ داد:
دیوانه سازی که نگهبان سلول ام شده بود، اصلا شباهتی به دیوانه ساز های دیگر نداشت! در حضورش نه سرمایی حس می شد و نه نا امیدی.
طولی نکشید که با هم صمیمی شدیم. من داستان زندگی ام را برایش تعریف می کردم. به نظر می رسید که متوجه می شود. او نیز هر روز داستان زندگی اش را برایم تعریف می کرد. من جز هو هو عجیب و غریب چیزی نمی فهمیدم اما او با لمس دستم خاطراتش را به من منتقل می کرد! فکر می کنم اولین جادوگری هستم که تجربه چنین چیزی را دارم!

یک روز از خواب بیدار شدم و دیدم اثری از آن دیوانه ساز نیست...با کمی پرس و جو از نگهبان زندان متوجه شدم که گروهی از دیوانه سازها برای همیشه به زندان نورمنگارد منتقل شده اند.
دلم برایش تنگ شده بود. از زندانبان خواهش کردم که یک ماشین تایپ و مقداری کاغذ در اختیارم بگذارد. وی با اکراه قبول کرد. تصمیم گرفتم زندگی دیوانه ساز را بنویسم...زندگی عجیبش را...این که چطور در اثر یک اشتباه وارد دنیای جادوگری شد...این که چطور وارد هاگوارتز شد و از آن عجیب تر، گروهبندی شد و به گریفندور رفت، تکالیف کلاسی انجام داد و کوییدیچ بازی کرد و عجیب تر از همه این ها، چگونگی عضویتش در محفل ققنوس و شرکت در ماموریت های این گروه.

نام این دیوانه ساز دوست داشتنی مون بود. نمی دانم مون الان کجاست، شاید او هم داستان مرا برای هم نوعان اش تعریف می کند.
داستان زندگی اش را شروع می کنم...


جایگزین شد.


ویرایش شده توسط رز ویزلی در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۱۰ ۰:۲۹:۳۸

تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده

#اتحاد_گریف


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۶:۰۳ یکشنبه ۴ تیر ۱۳۹۶
#19
نام شخصیت: مون

نژاد: دیوانه ساز

گروه: گریفندور

ویژگی های ظاهری: قد بلند، با شنل سیاه کلاه داری که کلاهش را روی صورتش کشیده و آن را کاملا پنهان کرده است. راه نمی رود و معلق است. دستانش گندیده و مرطوب است و تنها عضو بدنش است که زیر شنل پوشیده نشده است!

ویژگی های اخلاقی: خالی از هرگونه احساس...او مثل هم نوعانش هیچ درکی از انواع احساسات ندارد!

قدرت های ویژه:
بوسه مرگبار، پرواز، بلعیدن شادی و ایجاد ترس

معرفی شخصیت: مون یکی از دیوانه سازهایی است که اطراف آزکابان زندگی می کند. نمی داند از کجا آمده و چند سال دارد. حتی نمی داند چه کسی اسمش را گذاشته مون!
گاهی اوقات به دنیای انسان ها می آید و از شادی شان تغذیه می کند.
هیچ گاه کارهای انسانها را درک نمی کند. در واقع متعقد است آنها بیش از حد همه چیز را جدی می گیرند. به نظر او، وجود انسانها کاملا بی هدف و شانسی است و تمام تلاش ها و اهداف مردم هم جوکی بیش نیستند!

شناسه قبلی


تایید شد.
خوش برگشتی.


ویرایش شده توسط The.Moon.Light در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۴ ۱۶:۰۷:۰۸
ویرایش شده توسط The.Moon.Light در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۴ ۱۶:۰۹:۵۰
ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۴ ۱۶:۲۲:۵۵

تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده

#اتحاد_گریف






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.