مون VS نیوت اسکمندرگاهی اوقات یک حادثه کوچک زندگی انسان را تغییر می دهد. خود من یک روز بد داشتم و بعد از آن همه چیز تغییر کرد. نمی خواهم داستان زندگی ام را تعریف کنم. همین قدر بدانید که اکنون در یک سلول انفرادی در آزکابان نشسته ام و در حال تایپ این داستان با یک ماشین تایپ قدیمی هستم.
گاهی اوقات یک حادثه کوچک زندگی انسان را تغییر می دهد.
لزوما نه انسان...شخصی را می شناسم که زندگی اش تغییر کرد و انسان نبود..یک دیوانه ساز!
هیچ یک از اتفاقاتی که اینجا می خوانید را به چشم ندیدم. فقط در اثر یک جادوی ناشناخته دیوانه سازی به نام مون به من انتقال داده شد.
شبی سرد و زمستانی بود و ماه پشت ابرهایی که سرخ به نظر می رسیدند پنهان شده بود. برف آرامی می بارید و لایه کوچکی از آن زمین را پوشانده بود. چراغ های خیابان یکی در میان روشن بودند و نور زرد و نارنجی شان هرچند راه را روشن می کرد، اما همیشه اعصابم را بهم می ریزد!
ناگهان صدای قدم هایی بر روی یخ، سکوت را می شکند. پیرمردی قد بلند با ریشی بلند در حالی که دست موجودی قد بلند و سر تا پا سیاه پوش را گرفته، مقابل خانه های شماره یازده و سیزده می ایستند. برای چند لحظه اتفاقی نمی افتد، اما ناگهان خانه شماره دوازده میان دو خانه دیگر ظاهر می شود. پیرمرد و سیاه پوش به سرعت وارد خانه می شوند.
راهرو خانه، قدیمی، تاریک و دلگیر است. پیرمرد شنل اش را برمی دارد.
-فرزندان روشنایی! اومدم خونه! بیاین که عضو جدیدی داریم!
در کسری از ثانیه، تعداد زیادی از اعضای محفل ققنوس به استقبال رهبرشان می آیند. یکی از آنها که لرزشی در بدنش مشاهده می شود، با حرکت چوبدستی اش راهرو خانه را روشن کرد.
یکی از آنها فریاد می زند:
-نقطه ام اومده پروفسور؟
دامبلدور سرش را کمی خم می کند.
-نه فرزندم. بذارین عضو جدید رو بهتون معرفی کنم: مون!
مون از تاریکی بیرون می آید.
نفس در سینه محفلی ها حبس شده است. بلافاصله ده ها چوبدستی به طرف دیوانه ساز نشانه می رود.
دامبلدور خودش را جلوی دیوانه ساز می اندازد.
-نه فرزندان! این دیوانه ساز میخواد عضو محفل بشه!
به پیشنهاد دامبلدور، محفلی ها به آشپزخانه می روند تا در این باره صحبت کنند.
-بله فرزندانم...این دیوانه ساز میخواد عضو محفل بشه و ما هم باید اونو به عنوان عضوی از خونواده کوچیک اما صمیمی خودمون بدونیم!
پسری که در حال چرخاندن زیگ زایر در دستش بود، پرسید:
-پروفسور! از کجا فهمیدین میخواد بیاد محفل؟ اصلا مگه دیوانه ساز ها حرف می زنن؟
دامبلدور از بالای عینک نیم دایره ایی اش به پسرک خیره می شود.
-نه جیسون! خودم فهمیدم!
-چطوری؟!
-از چشماش!
-
محفلی ها به دیوانه ساز خیره می شوند. کاملا مشخص است دنبال چشمان این موجود می گردند!
دامبلدور می گوید:
-بسه دیگه فرزندان! بیاین به این عضو جدید روشنایی خیر مقدم بگیم و اولین ماموریتش رو بهش بدیم!
محفلی ها زیاد مطمئن به نظر نمی رسند...!
***
بازهم هوا ابری است. ابرهایی سرخ. هوا به شدت سرد است خبری از بارش برف نیست اما برف زیادی روی زمین نشسته است. مون پشت درختی ایستاده است و به عمارت باشکوه مقابلش خیره شده است.
نمی داند چرا آلبوس دامبلدور او را به اینجا آورده است. او تنها یادگرفته که از دستورات پیروی کند: خواه زندان بان آزکابان باشد، خواه آلبوس دامبلدور. اصلا نمی دانست چرا دامبلدور او را از میان آن همه دیوانه ساز انتخاب کرد و با خود به جایی که محفل ققنوس نامیده می شد برد.
صدای قدم هایی مون را به خود آورد. مردی به طرف عمارت رفت. در بزرگ خانه را کوبید و سپس منتظر ماند. مدتی بعد کاغذی در دست گرفت و با دقت مشغول خواندن شد.
مون دستور دامبلدور را به یاد آورد:
کاری کن یکی از فرزندان تاریکی به روشنایی هدایت شه!
مون فهمید چه کند. با سرعت به طرف مرد رفت و روحش را بلعید...بدون درد و خون ریزی!
***
اعضای محفل ققنوس با تعجب به مردی خیره شده بودند که بر روی صندلی نشسته بود و به سقف خانه خیره شده بود. لبخند گشادی بر صورتش نقش بسته بود.
دامبلدور در حالی که چشمانش را ریز کرده بود، به چشمان مرد خیره شد.
پس از مدتی دامبلدور به طرف اعضای محفل بازگشت و دو دستش را باز کرد.
-فرزندانم! باید اعلام کنم که این دیوانه ساز موفق شد و ماموریتش رو به خوبی انجام داد!
اورلا گفت:
-ولی پروفسور! اون این مرد رو بوسیده!
دامبلدور پاسخ داد:
-به هرحال موفق شد و این مرد الان میخواد عضو محفل بشه!
جیسون پرسید:
-چطور فهمیدید پروفسور؟ این مرد الان با مرده ها هیچ فرقی نداره! چطوری فهمیدید؟
جواب دامبلدور یک کلمه بود:
-از چشماش فرزندان!
و بعد از آن مون به عضویت محفل ققنوس در آمد. او طبق طبیعتش رفتار کرد اما بزرگترین جادوگر دنیا چیز دیگری برداشت کرد. تنها یک حادثه کوچک رخ داد...بوسه دیوانه ساز! حداقل از نظر یک دیوانه ساز حادثه کوچکی است! و این آغازی بود برای حضور اولین دیوانه ساز در جامعه جادویی!