هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: چگونه ولدمورت بدون کمک گرفتن از جارو یا هر وسیله ی دیگری میتواند پرواز کند؟
پیام زده شده در: ۱۹:۵۴ جمعه ۳۰ فروردین ۱۳۹۲
مشخصه!

هرکس به اندازه ی تلاشی که میکنه نتیجه می گیره. لرد سیاه می خواست بهترین باشه، بنابراین تلاش کرد توی دانش جادویش پیشرفت کنه، نتیجش رو هم گرفت. منتها این وسط اگه به جاده خاکی نزده بود الان اسم اون بعنوان برترین و بهترین جادوگر در یادها می موند نه اون دامبلدور بوقی!


ویرایش شده توسط جاگسن در تاریخ ۱۳۹۲/۱/۳۰ ۲۰:۰۰:۳۱


پاسخ به: خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۱۸:۵۰ یکشنبه ۲۵ فروردین ۱۳۹۲
همه مرگخوارن موافقت خود را با هیجان اعلام کردند. حتی بلاتریکس هم سری به نشانه تایید تکان داد.

دو ساعت بعد:

- آیلین، بیا اینجا....میشه اونقدر به من چشم غره نری....... گفتم بیا اینجا، می خوام با هم یه دوره دیگه نقشه رو مرور کنیم. به هر حال قراره تو اول بری یه سر و گوشی آب بدی و مهمه چطوری نقشتو بازی کنی که مشتمون جلوی لرد سیاه باز نشه!
- ... من نقشمو حفظ شدم.... لازم نیست مرور کنیم.... رییس!

آیلین با گفتن این حرف پشتش را به جاگسن کرد و به سمت دیگر به راه افتاد،اما فشاری روی بازوی دست راستش باعث شد ناگهان به سمت دیگری کشیده شود. جاگسن به سرعت خودش را به آیلین رساند بود و به سرعت او را به گوشه ای تاریک و خلوت کشیده بود.

- آی....... ولم کن داری چیکار می کنی! به چه جراتی به من....
- هیس!!!!!!! صداتو بیار پایین........چرا اینجوری می کنی....... گفتم یه دقیقه ساکت... گوش کن.....می دونم داری به چی فکر می کنی!

جاگسن لحظه ای سرش را بالا گرفت و با احتیاط دور و برش را بررسی کرد. ظاهرا همه مشغول تهیه تداراکات برای اجرای نقشه بودند. جاگسن به چشمان سیاه آیلین خیره شد و زمزمه وار ادامه داد:
-می دونم می خوای چیکار کنی....تو در ظاهر با نقشه موافقت کردی، برای اینکه......برای اینکه بتونی از اینجا بری بیرون و بری به لرد سیاه هشدار بدی!
- ....

جاگسن دوباره نگاهی به اطرافش انداخت:
- و منم دقیقا می خوام همین کارو بکنی!
-چی؟
- اوه.... ایلین.... چت شده....فکر می کردم تو باهوش تر از این حرفا باشی و تا حالا فهمیده باشی من داشتم جلوی اینا نقش بازی می کردم!
- من...نمی فهمم...

ایلین لحظه ای مکث کرد. آنگاه با تردید به جاگسن خیره شد و گفت:
-منظورت چیه از این حرفا... اصلا چرا باید حرفات رو باور کنم......... اون دفترچه، اون حرف ها و خاطراتت... همش...همش گواه اینکه که داری به سرورم خیانت می کنی!
- هیس........گفتم صداتو بیار پایین...... گوش کن....همش یه حقه هست. اون دفترچه ای که دست بلا بود یه دفترچه توهم زاست که خودم ساختمش، در واقع اون دفترچه خواسته های هر فردی رو نشون میده که دفترچه توی دستشه! البته با چیزایی که نشون داده به نظرم هنوز جای کار داره.... چون امکان نداره بلاتریکس به رفاه حال کسی اهمیت بده و این حرفا! هوووم اما الان اون مهم نیست. ما باید خودمونو از این مخمصه نجات بدیم. اتهام به جاسوسی و خیانت به لرد سیاه ما رو نابود می کنه.... حالا که ما این حقیقت رو فهمیدیم باید از این فرصت پیش اومده استفاده کنیم و برای این خائن ها یه دام پهن کنیم.

ذهن آیلین به سرعت مشغول تجزیه و تحلیل بود. جاگسن ساکت شد و به آیلین لحظه ای فرصت داد تا افکارش را سر و سامان دهد. به ناگهان چشمان آیلین گشاد شد و به آرامی گفت:
- اه........ حالا فهمیدم.... من لرد سیاه رو در جریان قرار می دم.... اما برای اینکه لرد رو اول مجاب کنم وقت بیشتری می خوام.... هرچی نباشه الان لرد به ما شک داره تا به مرگخوارهای عزیزش!


ویرایش شده توسط جاگسن در تاریخ ۱۳۹۲/۱/۲۵ ۱۸:۵۷:۱۰


پاسخ به: خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۱:۲۰ سه شنبه ۲۰ فروردین ۱۳۹۲
بدنبال تصمیم گرفته شده، گروه تجسس به سمت محلی که احتمال می رفت خانه جاگسن باشد به راه افتاد.
- خب، اینم از تقاطع بلوک سه و بلوک چهار، حالا باید بپیچیم توی کوچه سمت راست، در سوم....

بلاتریکس سرش را از روی نقشه بلند کرد و با چشمانی تنگ شده به ساختمان روبرویش خیره شد.
- اون اینجا زندگی می کنه؟!!
- اینجا که بیشتر شبیه خونه خرابه هست!
- خونه خرابه که در مقابل این به قصر بیشتر شباهت داره!

دافنه که با چندش به منظره روبه رویش نگاه می کرد، گفت:
- می گم چطوره تا شما میرین داخل خونه و یه سر و گوشی آب بدین من سر کوچه کشیک بدم.

ایوان به تابلوی کجی که در وردی حیاط خلوت خانه نصب شده بود اشاره کرد و گفت:
- اوهو...بگو می ترسم خونهه رو سرم خراب شه، دیگه نمی خواد فیلم برای ملت بازی کنی!
- به من می گی ترسو... بزنم اون چهارتا استخونت رو هم خرد کنم...
- خفه!

بلاتریکس چشمش را از تابلوی خطر! وارد نشوید برداشت و به سمت خانه براه افتاد و در همان حال گفت:
- در هر صورت برای احتیاط باید دو تا مراقب بیرون بزاریم، مورفین تو هم با دافنه بمون، بقیه هم با من بیاین.

پنج دقیقه بعد

- عجب احمقیه این جاگسن، اخه با خودش چی فکر کرده که این همه طلسم امنیتی روی در نصب کرده، فکر کرده کسی میاد توی این قصر برای دزدی!
- من که گفتم این یارو مشکوک می زنه!
- ساکت، تمرکزم رو به هم نزنین...

آنتونین که از شدت تمرکز قرمز شده بود آخرین افسونش را هم روی در ورودی اجرا کرد. صدای تق آرامی باعث شد که دو مرگخوار دیگر دست از غرولند کردن بردارند و با وسواس به دری که آرام آرام باز می شد نگاه کنند.
- بزنین بریم تو... می خوام بدونم این یارو تازه وارده چه چیزایی برای مخفی کردن از ارباب داره...

نیم ساعت بعد

- من که اینجا چیزه مشکوکی دال بر خیانتکار بودن اون نمی بینم. بی خودی داریم وقت تلف می کنیم. از اولم گفتم اگه به کسی باید مشکوک باشیم، آیلینه!
- ایوان ول کن دیگه... منم با بلا موافقم. اینجا جز چندتا کاغذ باطله و فضله جغد چیزه دیگه ای نیست! اصلا به نظر نمی رسه جاگسن این اواخر اینجا زندگی کرده باشه!
- به شما میگم باید اینجا رو بازم بگردیم. من مطمئنم که یه چیزی پیدا می کنیم. در ضمن گزارشا ثابت می کنه که جاگسن این اواخر بیشتر وقتشو اینجا میگذرونده!
- ما که خسته شدیم. اگه می خوای بازم بگردی خب بگرد، ما که میرم استراحت کنیم.

انتونین با گفتن این جمله به سمت یکی از مبل های مجاور اجاق مطالعه رفت و روی ان نشست. بلاتریکس هم در مبل دیگری فرو رفت. با این حال ایوان قصد کوتاه امدن از حرفش را نداشت و دوباره مشغول باز و بستن کمدهای اتاق شد.

کمی بعد آنتونین با احساس سرما، چوبش را به سمت اجاق خاموش گرفت تا ان را روشن کند، اما...
- بوم....

برای لحظه ای سه مرگخوار فکر کردند کل خانه بر روی سرشان آوار شد. اما زمانیکه مه عجیبی که از ناکجا اباد انها را احاطه کرده بود فروکش کرد، با تعجب متوجه شدند داخل یک دالان بر روی زمین افتاده اند.
- ابله... چیکار کردی؟!
- مم...من... من کاری نکردم... فقط اجاق رو روشن کردم!

بلاتریکس به سختی از روی زمین بلند شد و بار دیگر چوبدستیش را روشن کرد. ظاهرا روشن کردن اجاق کلید ورود انها به دالانی مخفی بود. ایوان که ذوق زده شده بود دستان استخوانیش را به هم مالید و با خوشحالی گفت:
- دیدین گفتم این یارو خرد خاکشیر داره!

لحظاتی بعد هر سه در امتداد دالان، زیر نور لرزان چوب دستی هایشان پیش می رفتند. شیب دالان کمی تند و رو به پایین بود و باعث می شد گاه گاهی پاهایشان بلغزد. با این حال در زمانی کوتاه هر سه در مقابل دری تیره رنگ قرار گرفتند که عبارتی طلایی روی آن خود نمایی می کرد.
- به اصالتت افتخار کن...اصالت همیشه راهگشاست!

بلاتریکیس چند بار نوشته طلایی را خواند. سپس ظاهر در را بررسی کرد و در نهایت با لبخندی شوم رویش را به سوی دو مرگخوار دیگر برگرداند و گفت:
- هوووم... فکر نمی کردم این یارو اونقدرها هم به اصل و نسب اعتقاد داشته باشه.... آنتونین چاقو!


چند لحظه بعد

- اوخ.... لعنتی مجبور نبودی دستمو اینجوری ببری!
- ساکت... یالا دستتو بذار روی در!

آنتونین با چهره ای در هم دست خون آلودش را روی در قرار داد. ظاهر در همچنان به محکمی و نفوذناپذیری قبل به نظر می رسید اما هنگامی که انتونین دستش را حرکت داد، تا مچ درون در فرو رفت.

- دره نفوذ پذیر شده... ایوان اول تو برو تو!

چند ثانیه بعدتر

- ها ها ها... بلا فکرکنم رقیب پیدا کردی...
- ببند اون نیشت رو!

تصویر متحرک بزرگی از لرد سیاه کل دیوار رو به رویشان را اشغال کرده بود.




ویرایش شده توسط جاگسن در تاریخ ۱۳۹۲/۱/۲۰ ۲:۰۰:۳۲


پاسخ به: کجای کتاب واقعا اشکتون در اومد؟
پیام زده شده در: ۱۹:۵۲ جمعه ۱۶ فروردین ۱۳۹۲
فصل های آخر کتاب هفت.

اون موقع من هنوز کتاب های شش و هفت رو نداشتم. بنابراین من اونا رو با فرمت جاوا که توسط سایت جادوگران برای موبایل تهیه شده بود رو تهیه کردم و خوندم. تصور کنید یه گوشی K800i دستتون باشه، نصف شب هم باشه، و شما زیر پتو فصل های آخر رو می خونید. هیچ وقت یادم نمی ره کهتا صبح توی شوک رفته بودم. باورم نمی شد رولینگ اونطور بی رحمانه کارکتر هاش رو بکشه. خوب یادمه اون لحظه سعی می کردم بی صدا گریه کنم.



پاسخ به: اگر جادوگر بودی چه قدر تغییر می کردی؟
پیام زده شده در: ۱۹:۴۲ جمعه ۱۶ فروردین ۱۳۹۲
اگه من جادوگر بودم شاید اولین کاری که می کردم سیر و سفر تو دنیا می بود. نه دیگه می خواست ویزا بگیرم. نه می خواست فرد اجازه نامه از پدرش داشته باشه( اگه دختر باشین). کلا دیگه دنیا برامون مرزی نداشت. می تونستیم بدون دغدغه و نگرانی هر جایی ساکن بشیم، بدون اینکه کسی مزاحمت برامون ایجاد کنه. در نهایت هم کلی تجربه بدست می اوردیم.




پاسخ به: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۱۸:۲۵ جمعه ۱۶ فروردین ۱۳۹۲
- آه...........اوه............اخــــــــیش.
سیریوس با گفتن این عبارت تا جایی که برایش امکان پذیر بود دست ها و پاهایش را دراز کرد و کش و قوسی جانانه به خود داد.
- سیریوس! مراقب باش... نزدیک بود پات از محدوده حفاظت بره بیرون!
- اَه ریموس، تو رو خدا بس کن دیگه! آخه تو الان مرگخواری چیزی می بینی که اینجاها پرسه بزنه یا به سمت ما نشونه رفته باشه! کم کم دارم احساس می کنم داری شبیه مالی می شی! تو این هوای دلپذیر بهاری با این خورشید درخشان وسط آسمون ادم واقعا دلش می خواد راحت لم بده توی آفتاب و از گرماش لذت ببره.
- بلک، محض یادآوری اسنیپ چند روز پیش به ما هشدار داد ممکنه اسمشو نبر بخواد به ما حمله کنه و...
-... و ممکنه اینجا هم در خطر باشه حتی اگه اونا نتونن ببیننش... می دونم بابا! لازم نیست با اوردن اسم اون مو روغنی روز به این خوبیم رو خراب کنی! در ضمن اگــــــــــــه بخـــــــــوای به این حرفات....آه....ادامـــــــه بدی...من ممکنه هوس کنم تبدیــــــــــــــل به یه سگ مامانی بشم و.............. اوه...!!!!!!!!

سیریوس که با بی خیالی کش و قوس دیگری به بدن خود می داد و حین آن این جملات را به زبان می آورد ناگهان خشکش زد.
ریموس که با ناراحتی و تاسف سرش را تکان می داد، با قطع شدن ناگهانی صدا و حبس شدن نفس بلک، به سرعت سرش را به سمت او چرخاند. یک آن تصور کرد بدن سیروس در اثر اصابت طلسم قفل بدن خشک شده، اما با مشاهده حالت چهره اش متوجه شد یک جای کار ایراد دارد. بدن سیریوس ثابت مانده بود و با چشمانی گشاد به روبه رویش نگاه می کرد.
-سیریوس؟
- اون.... اون... به اون زن نگاه کن!
- چی؟

سیروس را دید که به سرعت از جایش بلند شد و حالت دفاعی به خود گرفت و در همان حال با دست چپش به سمت پیاده روی آن طرف خیابان اشاره کرد. ریموس مسیری را که سیریوس به او نشان داد را تعقیب کرد. بلافاصله آنچه را که باعث هیجان ناگهانی سیریوس شده بود را پیدا کرد. زنی را دید که با عجله در حالیکه لبه کلاهش را یکوری به سمت پایین کشیده بود از انجا عبور می کرد.
- خب؟ چیه؟ اگه اون خانم مشنگ رو می گی که من چیزه خاصی .... اما بذار ببینم....چـــقدر قیافش اشناست؟!!!

سیریوس به آرامی چوبدستیش را بیرون کشید و در همان حال زمزمه کرد:
- فکر کنم برای یکبار هم که شده باید حرف اسنیپ رو جدی بگیرم!
- چی؟
- آخه اون دختر خاله عزبزم بلاتریکسه و اون دوتا مردی هم که دارن به فاصله میان ایوان روزیه و دالاهوفن!
- لعنتی... درسته! اوضاع اصلا خوب نیست!

اکنون لوپین نیز از جایش جسته بود. و با دقت موقعیتشان را بررسی می کرد.
-باید همین الان به دامبلدور و محفلی ها خبر بدیم. انگار می خوان محاصرمون کنن!
- اره همین طوره، بهتره عجله کنی. من مراقبم!


ویرایش شده توسط جاگسن در تاریخ ۱۳۹۲/۱/۱۷ ۱۴:۱۱:۵۶


پاسخ به: خادمان لرد سياه به او مي پيوندند(در خواست مرگخوار شدن)
پیام زده شده در: ۲۱:۰۰ سه شنبه ۱۳ فروردین ۱۳۹۲
1. سابقه ی عضویت در گروه مرگخواران؟
چیزه...شاید... احتمالا... بذارید آستین دست چپم رو بالا بزنم:worry:..... خب... بله ظاهرا یه موقعی بودم...الان کمی کم رنگ شده.

2. سابقه ی عضویت در محفل؟
نــــــــــــــــــــــــــــه... این وصله ها به تن من نمی چسبه!!!


3. مهم ترین تفاوت بین دو جبهه ی سیاه و سفید؟
یکی علاقه داره لباس های تیره بپوشه، اون یکی نه. البته من شایعه ای(؟) شنیدم که میگه 20 سال قبل بدلیل شیوع شپشک نوع دامبلی بین محفلی ها، درمانگر های سنت مانگو، محفلی ها رو مجبور می کنن نوعی لباس روشن جادویی برای رفع این آفت بپوشن. وقتی دامبلدور می بینه آبروش در خطره چاره ای نمی بینه جز اینکه اعلام کنه بدلیل اینکه محفل به اصطلاح یک جبهه سفیده پس بر پیروانش واجبه لباس های روشن بپوشن.

4. نظر شما درباره کچلی و جادوگران کچل؟
بسیار زیبا و برازنده اند. مخصوصا از زمانیکه قیمت یک عدد شامپو ایوان شده 4800-5000، بر تعداد افراد بی موی جامعه جادوگری هم افزوده شده. پس نظر من اینه:
درود بر کچلی و درود بر لرد سیاه که فرزانه و دوراندیش بودن و هستند و خواهند بود!

5. بهترین و مناسب ترین راه نابود کردن یک محفلی چیست؟
وادارش کنیم که پدرخوانده هری پاتر بشه! :zogh:

6. در صورت عضویت چه رفتاری با نجینی(مار محبوب ارباب)خواهید داشت؟
هر صبح یه پرس چلو کباب اعلا میزارم جلوشون، بعد از اون هم نیم ساعت از زیبایشون تعریف می کنم!

7. به نظر شما چه بلایی سر موها و دماغ لرد سیاه آمده است؟
هوووم....بلا.... چه بلایی؟؟؟ من که چیزه خاصی نمی بینم!


8. یک نمونه از کارهای بی رحمانه و سنگدلانه و سیاهانه خود را شرح دهید.
انداختن شپش در ریش دامبلدور که بعدها منجر به شیوع بیماری به نام شپشک دامبلی شد.


9. نظر خود را بصورت کاملا خلاصه درباره این واژه ها بیان کنید:

ریش : در صورتیکه از نوع دامبلدوری باشد، محلی برای پنهان کردن وسایل ممنوعه.

طلسم های ممنوعه: مگه ما طلسم ممنوعه هم داریم؟ والا تا اونجا که یادمه پدرم می گفت برای اسلیترین ها هیچ طلسم ممنوعی وجود نداره!

الف.دال: دو حرف نامفهوم که نقطه ای بینشان قرار گرفته.


جاگسن!

به نظر من شما باید یک دوره کلاسهای آموزشی پر کردن فرم درخواست مرگخوار شدن برای دیگران بذارید.ارباب بسیار لذت بردن.خلاقانه، پلید، بی رحم و شایسته لرد سیاه.

نوشته های شما در سطح خوبی قرار دارن.فعالیتتونو منحصر به تالار خصوصی نکنین.گهگاهی سری به انجمنهای عمومی هم بزنین.مرگخوارا باید همه جا حضور داشته باشن.

تایید شد.

خوش اومدین.



ویرایش شده توسط جاگسن در تاریخ ۱۳۹۲/۱/۱۳ ۲۲:۰۳:۱۳
ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۹۲/۱/۱۴ ۱۲:۲۸:۱۵


پاسخ به: بدترين فيلم هري پاتر
پیام زده شده در: ۲۱:۲۵ دوشنبه ۱۲ فروردین ۱۳۹۲
در تکمیل حرف های تام رایدل اینو هم باید اضافه کرد که وقتی تجارت هنر رو به بازی بگیره نتیجش میشه بحرانی که الان اکثر فیلم ها باهاش دست به گریبان هستند. در فیلم های یک تا سه به بار فرهنگی و داستانی بیشتر اهمیت داده شد که نتیجه اون مطرح شدن فیلم در دنیا بود.
فیلم هری پاتر تنها قربانی میدان نبرد نبوده و نیست. فیلم هایی چون جنگ ستارگان، جان سخت، ارباب حلقه ( قسمت هابیت) ،جیمز باند و.... همه و همه همین مسیر را طی کردند.
این وسط من دلم از یک چیز خیلی می گیره و اون عمر رفته بازیگرای فوق العاده ای است که دیگه نمیشه برگردوند تا یه اثر بدیع دیگه بسازند. آخرش ممکنه بشه یک کارتون یا سریال انیمیشنی و همین....!



پاسخ به: کدوم مهم تره؟ عشق ،امید ،ایمان
پیام زده شده در: ۲۰:۵۱ دوشنبه ۱۲ فروردین ۱۳۹۲
عشق نسبت به هر کاری می تونه درون انسان نوری به نام امید ایجاد کنه. امیدی که منجر به تلاش میشه.
تلاش مداوم باعث استقامت می شه، زندگی رو از یکنواختی در میاره و برای مدت زمانی هدفدار می کنه.
اما وقتی فرد به هدفش می رسه در جواب سوال "چه چیز باعث موفقیتون شد" میگه به کاری که می کردم ایمان داشتم!



پاسخ به: اگه ميتونستي از يه ورد استفاده كني اون چي بود؟
پیام زده شده در: ۲۰:۳۳ دوشنبه ۱۲ فروردین ۱۳۹۲
اگه من بخوام فقط یه طلسم رو بکار ببرم، اون اینه:
کارآلرآ

اکسیو+ریپارو+رداکتو+له جلی منس+آبلوبت+کروشیو+آواداکداورا+اکسپلیارموس= میشه طلسمی به اسم" کارآلرآ" هوم .... زمزمه هایی به گوشم می رسه...کسی اعتراضی داره!







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.