هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: دندانپزشکی دکتر گلگومات
پیام زده شده در: ۲۳:۲۷ یکشنبه ۱۲ آذر ۱۳۹۶
آملیا میدوئید و حتی پشتش رو تک نگاهی هم نکرد. همینطوری جلو میرفت و درخت ها رو پشت سر میذاشت. بالاخره زمانی وایستاد که بند روی دمپاییش کنده شد و از پاش در اومد. آملیا نفس نفس زنان خم شد و دمپایی رو از رو زمین برداشت و به کف اش نگاهی انداخت.

Made in Iran

ضربه محکمی به سرش زد و بعد دمپایی رو با عصبانیت به جای نامشخصی پرت کرد.
-لعنتی ! میدونستم باید چینیش رو میخریدما.

آملیا مشغول مسابقه بوکس حساسی با پیشونیش بود که سر و صدای از پشت درخت ها متوقفش کرد.سریعا چوب دستیش رو از جیبش در آورد ولی اون هم شکسته بود. چوب رو به چشماش نزدیک کرد و با دقت حکاکی روش رو خوند.

Made in China

-میدونستم باید ایرانیشو بخرما.

مرگخواری که دنبالش بود داشت میومد و جز یه لنگه دمپایی چیزی دیگه ای نداشت. یادش اومد که مالی با همون یه دمپایی 6 تا بچه رو تربیت کرد و تازه بلاتریکس رو هم کشت. دمپایی شاید حتی از چوب دستی بهتر باشه. دمپایی رو دست گرفت و دستش رو تا اونجا که میتونست عقب برد. به محض اینکه احساس کرد مرگخوار داره بهش نزدیک میشه دمپایی رو با تمام قدرت به سمتش فرستاد.

-آخخخخخخ

بانز که هدشات (Headshot) شده بود ، مثل دشمنای جیمز باند روی زمین افتاد و بیهوش شد. آملیا هم با خوشحالی ، سوت زنان و به آرومی از صحنه دور شد. خبر نداشت که ولدمورت و بقیه مرگخوارها با سرعت دارن بهش نزدیک میشن.




پاسخ به: نقدستان محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۲۱:۲۷ یکشنبه ۱۲ آذر ۱۳۹۶
نقد پست 139 خاطرات یاران ققنوس نوشته شده توسط دارین ماردن

پست خیلی خوبی بود. چند تا نکته به ذهنم رسید که از بد به خوب شروع میکنم که با خاطره شیرین از اینجا خارج شی.

یه مشکلی که تو پستت دیدم این بود که از جمله های خیلی کوتاه استفاده کردی. جمله کوتاه باعث میشه که حوصله خواننده سر بره و بین خوندنش وقفه بیفته. نمیگم که همیشه باید جمله بلند استفاده کنی ، خیلی وقت ها جمله کوتاه نیاز هست. جمله بلند باعث میشه که چیزهای زیاد تری رو بتونی تو یه جمله بگی بدون اینکه تو تصورات خواننده توقفی درست کنی. خواننده معمولی میتونه چند تا توصیف رو همزمان تو یه جمله بخونه و نیازی نیست که بعد از هر تک توصیف جمله رو تموم کنی. خیلی راحت میتونی جمله ها رو بهم وصل کنی.

نقل قول:
دارلین روز های زیادی به دنبال او گشت. همه جا را زیر و رو کرد. از صد ها نفر سوال پرسید و از پیدا کردن او نا امید شد. اما سر انجام وقتی که اصلا فکرش را هم نمی کرد ، کاملا اتفاقی او را دید.


دارلین روزهای زیادی دنبال اون گشته و همه جا رو زیر و رو کرده بود. از صد ها نفر سوال پرسید و از پیدا کردن او نا امید شد ولی سر انجام وقتی که اصلا فکرش را هم نمی کرد ، کاملا اتفاقی او را دید.

تو 4 تا جمله برای این توصیف استفاده کردی، من از دو تا. جمله ها خیلی روون تر نشد؟ اینجوری باعث میشه که اتفاقات بیشتر به هم وصل بشن و خوندن داستانت راحت تر بشه. این تو تمام داستانت ادامه پیدا میکنه و میتونی خیلی جاهاش رو مثل نمونه بالا انجام بدی.

--
ایراد دوم، تغییر توصیف شخصیت هات بود که به صورت نامنظمی انجام شد. دو خط درباره مارلین نوشتی و دوخط پایینیش یه دفعه در مورد آماندا می شد. این باعث میشه که خواننده گیج بشه و خیلی جاها مجبور بشه چند بار پاراگراف رو بخونه تا بفهمه داستان از دید کدومشون داره نوشته میشه الان.
یه کاری که میتونی بکنی این هست که از دید یه شخصیت فقط بنویسی. مثلا تو این داستان میتونستی فقط از دید شخصیت اولت ، مارلین بنویسی. این کار خیلی راحت تر و عادی تر هست. کاریه که اکثر نویسنده ها انجام میدن و داستان ها رو از دید یه نفر جلو میبرن. اگر میخوای از دید چند تا شخصیت بنویسی کارت خیلی سخت تر میشه. باید خیلی واضح تر باشه که دید ها کی عوض میشه و تازه باز هم ممکنه خیلی از خواننده ها خوششون نیاد.
اتفاقا هفته پیش کتابی به نام بیلاود (Beloved) از تونی موریسن میخوندم که نویسنده بزرگی هست و اون هم خیلی با شخصیت هاش اینجوری بازی میکنه. وقتی داری میخونی یه دفعه میبینی که از دید یه شخصیت دیگه شد توصیفات. اگر به این سبک علاقه داری حتما بهت پیشنهاد میکنم که این کتاب و اثرات دیگه تونی موریسن رو بخونی که شاید کمک زیادی بهت بکنه.
من شخصا ترجیحم این هست که دید زیاد عوض نشه. شما هم زیاد عوض نکرده بودی ولی چندجا اتفاق افتاده بود. مثل نمونه پایین :

نقل قول:
آماندا با خوشحالی برگشت و با صورتی باز و خندان به دارلین نگاه کرد. او اینبار یکی از همان لباس های عجیب و غریبش را پوشیده بود. لباسی گل گشاد و کاملا سیاه که تا زانو هایش می رسید. یک کلاه بزرگ هم به آن لباس سرتاسری وصل بود. لبخند پهنی بر صورت دارلین می درخشید. لبخندی که دندان های سفید و براقش را آشکار می کرد. آماندا به سمتش دوید و در حالی که دخترانه دست تکان می داد گفت


قشنگ این پاراگراف از چشمای آماندا توصیف شده که با بقیه داستانت که از دید مارلین هست فرق میکنه.

--
نکته بعدی دیالوگ هات بودن. خیلی از دیالوگ هات خوب بودن و اون فاصله ای که دو شخصیت به هم داشتن رو نشون میداد. که جفتشون مودبانه و محتاط حرف میزدن و این رو خیلی خوب نشون داده بودی.
خیلی جاها ولی، دیالوگ های واقعی ننوشته بودی. منظورم چیه ؟ یعنی اینکه چند تا از دیالوگ هات جوری نبود که دو نفر واقعی به هم میگن و خیلی ماشینی به نظر میرسیدن.

نقل قول:
دارلین با لحنی پر از احساس و زندگی گفت :
- « خیلی دوستت دارم. تو اولین کسی هستی که انقدر عاشقش شدم... »


کی تو مکالمه واقعی با کسی که (حتی الکی و مثلا) عاشقش شده اینجوری حرف میزنه ؟

دوستت دارم عزیزم، اولین آدمی هستی که اینقد (یا اینجوری) عاشقش شدم.

بین دیالوگ ها و توصیفات باید یه فرقی باشه دیگه. اگر دیالوگ ها رو هم صمیمی ننویسی که دیالوگ واقعی نیستن اونها.
بازم میگم که اکثر دیالوگ هات خوب بودن. دو یه سه تا نمونه مثل بالا بودن که به موقعیتش دقت نکرده بودی.

--
توصیفاتت عالی بودن. خیلی قشنگ و کامل توضیح دادی بودی. من شخصا که خیلی هاش رو خوندم قشنگ تونستم حال و احوالات و مکانش رو خوب توصیف کنم و خودم رو تو داستان قرار بدم. و این خیلی نکته مهمی هست. اینکه یه نویسنده بتونه خواننده رو وارد دنیای خودش بکنه و با دیدش از دنیا آشناش کنه. اصلا شاید هدف نویسندگی همین باشه. علاوه بر لذت خود نوشتن، اینکه بتونی خواننده رو بیاری و بکشونی به دنیای خودت و یه جورایی چشماش رو بهش بدی تا بتونه باهاشون دنیا رو از دید تو ببینه.
چند تا تشبیه عالی هم داشتی که خیلی لذت بخش بود خوندشون.

نقل قول:
موج ها به آرامی بر سطح دریاچه لیز می خوردند و ساحل ماسه ای را سیلی می زدند. دارلین بی مقدمه سکوت را شکست و گفت


فوق العاده عالیه. همین جمله ها اصلا سطح داستانت رو کلی بالا میبرن و خوندنشون واقعا لذت بخشه.
اما استفاده زیاد هم از اینجور موارد خسته کننده میشه. باید موقعیت های خوبش رو پیدا کنی و ازشون استفاده کنی. موقعیت های کلیدی که این توصیفات بتونه تو ذهن خواننده حک بشه. زیاد و همه جا وقتی استفاده میکنی ارزش و قدرتشون رو از دست میدن و برای خواننده عادی و حتی خسته کننده میشن.

--
در کل خیلی قشنگ نوشته بودی. از خوندنش خیلی لذت بردم و نکاتی که بالا گفتم هم از کیفیت و سطح کار کم نمیکنه. مشخص هست که با عشق و علاقه نوشتی و بخشی از خودت رو تو داستان قرار دادی و تحویل ما دادی. از این بابت ازت تشکر میکنم و ازت میخوام که بیشتر بنویسی.

خود داستان هم خیلی قوی بود. اینکه تا آخراش ما نمیدونستیم چی داره میشه. یه توضیحات کوچیکی اولا داده بودی و راهنمایی هایی کرده بودی و تازه وقتی خواننده به آخر داستان میرسید میفهمید چی شده و چرا اون نکات اول داستان بوده که اینم خیلی لذت بخش بود.


--
شما پست های قشنگی مینویسی ولی دقت کردم که فقط داستان های تکی مینویسی و تو داستان های ادامه دار که بقیه هم مینوسن شرکت نمیکنی. نمیدونم چرا و حتما دلایل خودت رو داری ولی بهت پیشنهاد میکنم یکی دو بار امتحانش کنی چون ممکنه لذت بخش باشه واست. اگر و احیانا دلیلت برای شرکت نکردن نگرانی از این هست که داستان رو خراب نکنی یا بقیه ناراحت نشن ازت باید بگم که توانایی نوشتنت خیلی زیاد هست و مطمئن باش چیزی رو خراب نمیکنی و اگرم شد مشکلی نیست و اصلا نگران این قضیه نباش. شایدم اصلا نگران نباشی ولی خواستم بگم زودتر که اگر هستی ، از بین نگرانیت.

اینهایی که گفتم شخصا نظر خودم بود. من خودم هم نقد کننده فوق العاده ای نیستم. یعنی اگر دنبال پیشرفت واقعی هستی از نظر داستان نویسی بهتر هست که با پیش اساتید واقعی تر خارج این سایت بری و چون به نظرم میرسه علاقه اش رو داری بهت پیشنهاد میکنم که حتما دنبالش بری.

نقل قول:
دارلین هم از خود گفت. گفت که پدر و مادرش خیلی خیلی وقت پیش ، وقتی او یک بچه ی کوچولو بود ، در یک تصادف مرده اند و او تنها بین مشنگ ها بزرگ شده است. گفت که فعلا برنامه ای برای آینده ندارد اما عاشق محفل ققنوس است و شاید روزی عضو آن گروه شود.


نمیدونم این رو هم دارلین گفت که آماندا رو گول بزنه یا واقعی بود ولی به عضویت در محفل دعوتت میکنم و اگر تصمیم گرفتی درخواست بده حتما.

موفق باشی.







پاسخ به: اتاق خون!
پیام زده شده در: ۲۱:۴۶ جمعه ۱۰ آذر ۱۳۹۶
خلاصه :

هرمیون معجونی درست میکنه که هر مرگخواری بخوره به راه راست هدایت میشه و این معجون رو میخواد به محفلی ها بده تا هر کدوم برن یه مرگخوار پیدا کنن و به محفلیش کنن. اولین مرگخوار هکتور هست که اشتباهی معجون دیگه ای تو دهنش میریزن. حالا هرمیون و آملیا باید رو هکتور آزمایش کنن و بفهمن که دقیقا چی شده. آرنولد و رز هم دنبال یه مرگخوار دیگه رفتن.

---
هرمیون هکتور رو از بازوهاش گرفت و به اتاق بغلی برد. آملیا هم بدون هیچ حرفی دنبالش راه افتاد. وقتی به اتاق بغلی رسیدن آملیا چشماش بزرگ شد ولی همچنان تصمیم گرفت حرفی نزنه. اتاق بغلی فقط شامل یه صندلی میشد.
هرمیون هکتور رو روی صندلی پرتاب کرد، چوب دستیش رو به طرفش گرفت و طلسمی اجرا کرد. طناب های کلفتی دور هکتور رو فرا گرفتن و محکم سر جاش نشوندن. هرمیون به هکتور نزدیک شد و از محکم بودن طناب ها اطمینان حاصل کرد. بعد عقب برگشت و از جیبش چاقویی در آورد. انگشتی به نوک چاقو کشید.
-عالیه ، تیز تر از این نمیشه دیگه.

چاقو رو به دست راستش سپرد و به هکتور نزدیک شد. آملیا خیلی جلوی خودش رو گرفت. سرخ شد، زرشکی شد و بعدش مشکی شد ولی بالاخره ترکید و نتونست حرفی نزنه.
-با اون چاقو چیکار داری میکنی هرمیون ؟

هرمیون سریع برگشت و چاقو رو به طرف آملیا گرفت. با عصبانیت فریاد زد:
-این یه مرگخواره. فک میکنی اگر تو اسیر شده بودی بهت شکلات میدادن بخوری؟

آملیا کمی فکر کرد. خیلی وقته شکلات نخورده و هرمیون یادش آورده بود. بعد از این ماموریت به هاگزمید میتونست بره و کلی شکلات بخوره اما الان چیز مهمتری مطرح بود.
-محفل با مرگخوارا فرق داره. ما اینجوری برخورد نمیکنیم ... نمیتونیم که بکنیم ... ما باید از اینا بهتر باشیم.

هرمیون برگشت و به هکتور نگاه کرد. چاقو رو کم کم بهش نزدیک کرد و به آرومی گفت:
-تو بهتر باش ... برو بیرون. برو بیرون نیازی نیست تو این عملیات شرکت کنی.

آملیا به طرف در رفت که از اتاق خون خارج شه ولی ریش دامبلدور تو ذهنش شکل گرفت. از ریش دامبلدور خجالت کشید که داره از این درگیری فرار میکنه. برگشت و از پشت به هرمیون حمله کرد.
-به خاااااطر ریش دامبلدور !

هرمیون و آملیا روی زمین افتادن و به هم مشت و لگد میزدن. چوب دستی هاشون از دستشون خارج شد و جلوی هکتور افتاد. هکتور فقط نیاز بود طناب هارو باز کنه تا نه تنها خودش فرار کنه بلکه دو محفلی هم به اسارت بگیره.


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۶/۹/۱۰ ۲۱:۵۳:۴۷



پاسخ به: پادگان ققنوس
پیام زده شده در: ۲۰:۲۰ جمعه ۱۰ آذر ۱۳۹۶
دامبلدور به اژدها نگاهی انداخت و فکری به سرش زد. شاید بتونه اژدها رو به کنترل خودش در بیاره و بعدش ققنوس حسودیش بشه و بیشتر بهش اهمیت بده. اما عشقش به ققنوس بیشتر از این حرفا بود.
ولدمورت اما عشقش به هیچ چیز به این اندازه نبود و اژدها رو واسه خودش میخواست. همیشه فک میکرد شاید اگر چند تا اژدها داشت میتونست نبرد قلعه هاگوارتز رو پیروز بشه.
-من میدونم سرسی کجاست ... بیا پایین بهت بگم.

دامبلدور فهمید که ولدمورت نقشه ای داره ولی سنش زیاد شده بود و حوصله درگیری نداشت. خیلی آروم به طرف ولدمورت خم شد و گفت:
-سرسی رو از کجا میشناسی ؟

ولدمورت سرخ شد. فقط خودش میدونست که به خاطر صحنه های بی ناموسی علاقه مند به دنیای گیم آو ترونز شده اما دوست نداشت کسی دیگه این قضیه رو بدونه.
-برای یادگیری اخلاق خوب با اون دنیا آشنا شدم.

این جر و بحث ها باعث شد که اژدها سوار حوصلش سر بره و خودش به طرف عمارت آرسینوس حرکت کنه. محفلی ها و مرگخوارها هم دنبالش راه افتادن. ولدمورت و دامبلدور همچنان در مورد دنیای دیگه بحث میکردن و از ارتششون عقب موندن. شایدم ارتششون رو کاملا از دست دادن. اژدها سوار بسیار جذاب به نظر میرسید.




پاسخ به: در جستجوی راز ققنوس(عضویت)
پیام زده شده در: ۱۲:۵۵ چهارشنبه ۸ آذر ۱۳۹۶
نقل قول:

آبرفورث دامبلدور نوشته:
سلامی ویژه به پرفسور گرامی عزیز:
سلام‌ میشه منو بیارید تو محفل منم دوستدارم بیام خیلی هم فعالیت دارم تازه چند تا عکسم ارسال کردم به گالری، من پوزه تمامی مرگخواران را به خاک می مالم منن بیارین تومحفل خواهش میکنم خواهش میکنم خواهش میکنم .


سلام برادر عزیزم

در حال حاضر امکان عضویت در محفل رو نداری چون هنوز فعالیتی نکردی. برای عضویت در محفل باید تو انجمن های ایفای نقش رول( نمایشنامه) بنویسی و فعالیت کنی.
عکس و مقالات خوب هست که ارسال کنی ولی ربطی به ایفای نقش ندارن و کمکی بهت نمیکنن. پست بزن تو تاپیک ها، هر جا که خواستی. چه تو محفل چه تو خونه ریدل یا بقیه انجمن ها. فعالیت که کردی، میتونی به تالار نقد بری و درخواست کنی که پستت رو نقد کنن. نقد ها رو با دقت بخون، سعی کن نکات کلی که میگن رو انجام بدی.

یکی دو ماه که این فعالیت ها رو انجام دادی و پیشرفت کردی، باز بیا اینجا و درخواست بده تا بررسی بشه.

در ضمن، تالار خصوصی گریفیندور یکی از بهترین تالار ها برای پیشرفت تازه وارد ها هست. اونجا سعی کن فعالیت زیادی بکنی، با هم گروهی هات آشنا بشی و ازشون درخواست کمک کنی. مطمئنم که تک تکشون دوست دارن بهت کمک کنن و از پیشرفتت خوشحال میشن. اولین گام رو تو تالار خصوصی گریفیندوری بردار و اونجا شروع به فعالیت کن. هر چه میخواهد دل تنگت بگو برای این هست که سوالات و نظراتت رو بگی و یا خودت رو معرفی کنی و با بقیه بچه ها بیشتر آشنا شی.

امیدوارم نکاتی که گفتم بهت کمک کرده باشه.

فعلا تایید نشد.




پاسخ به: کوچه ناکترن
پیام زده شده در: ۲۳:۱۱ دوشنبه ۶ آذر ۱۳۹۶
خونه ریدل:

هکتور و اسنیپ از سر جاشون بلند شدن و دست تو جیب از اتاق خارج میشدن که فریاد ولدمورت برشون گردوند.
-ارباب تصمیم گرفتین ما نریم و همینجا بمونیم و چرت بزنیم؟
-نه خیر ... چیزی رو فراموش نکردین ؟

هکتور و اسنیپ کمی فکر کردن بعد دیدن فکر کردن جواب نمیده و جیب هاشون رو بررسی کردن. یک عدد پاتیل ، کیف پول خالی از گالیون، شال و کلاه نجینی تو جیب هکتور و چندین کتاب قدیمی معجون سازی ، انواع ژل و تافت تو جیب اسنیپ . به نظر نمیرسید چیزی یادشون رفته باشه. با تعجب به اربابشون نگاه کردن.
-آیا اینکه غذای نجینی نشدیم رو فراموش کردیم ؟
-نه خیر ... شما جادوگر نیستید مگه؟ با چی جادو میکنید ؟

اسنیپ و هکتور همچنان متوجه حرف های اربابشون نشده بودن. ولدمورت که خسته شده بود از سر جاش بلند شد و دو عدد چوب دستی که رو میز بودن رو برداشت و جلوی هکتور و اسنیپ انداخت.
-نمیدونم این بلاتریکس رو چه حسابی مرگخوارهای جدید رو تایید میکنه.

اسنیپ و هکتور با شرمندگی چوب دستیشون رو از رو زمین برداشتن و از خونه ریدل ها خارج شدن. سکوت عمیقی برقرار بود و دوتایی با سرعت زیاد به طرف ناکترن حرکت میکردن. هکتور سعی کرد که سرعتش رو بیشتر کنه و زودتر به ناکترن برسه ولی اسنیپ متوجه شد و اون هم سرعتش رو زیاد کرد. در آخر مسابقه دو و میدانی حساسی بین دو مرگخوار شکل گرفت و هر کدومشون میتونستن برنده باشن ولی متاسفانه زودتر از این حرفها از نفس افتادن و سر جاشون وایستادن.
اسنیپ در حالی که خم شده بود، نفس زنان گفت:
-یه چیزی ذهنم رو مشغول کرده هکتور. چیزی که ارباب گفت. اینکه ما جادوگریم. یعنی راه ساده تری تو دنیای جادوگری برای رسیدن به جایی جزء دو و میدانی وجود نداره ؟

دوتایی متوجه اشتباهشون شدن. راه حل ساده تری که به ذهنشون رسید این بود که ماگلی با ماشین پیدا کرده و ماشینش رو بدزدن. مرگخوارها خیلی باهوش و جادوگران توانایی بودن.





پاسخ به: نوزده سال بعد
پیام زده شده در: ۲۲:۵۸ دوشنبه ۶ آذر ۱۳۹۶
هرمیون و هری به اتاق بعدی رفتن، بازم خالی بود. همینجوری تمام اتاق ها رو بررسی میکردن و بلاتریکس همش یه اتاق ازشون عقب تر بود تا بالاخره اتاق ها تموم شد.
-لیلی اینجام نیست که ... چند بار گفتم اینجا نیست ؟ میدونستم نیست، گفتم خونه شماست ، گوش نکردی.
-برای باااااار هزارم ، خونه ما رو گشتی یه بار دیگه ، نبود اونجا.
-شاید بعد از اینکه ما رفتیم ، اومد اونجا .

هرمیون نزدیک بود چوب دستیش رو تو چشم هری فرو کنه که بلاتریکس صحنه رو دید و اجازه نداد. خودش سریعا جلو اومد و چوب دستیش رو تو حلق هری فرو کرد. هری نفس نمیتونست بکشه و تو پشت صحنه به در و دیوار میخورد تا چوب دستی رو از حلقش بیرون بیاره. بلاتریکس موهای هرمیون رو کشید و گفت :
-به من کروشیو میزنی حالا ؟

هرمیون خنده شیطانی کرد و به چوب دستیش اشاره ای کرد. بعد به چوب دستی بلا اشاره کرد که تو حلق هری فرو رفته. بلاتریکس که تازه فهمیده بود بدون دفاع هست لحنش رو آروم تر کرد و گفت :
-ایول خیلی حال کردم کروشیو زدی بهم.
-پس چرا شکلکت اینجوریه ؟

بلاتریکس داشت منفجر میشد ولی اینکه توسط یه ماگل زده دوباره شکنجه بشه بیشتر عذابش میداد. شاید اگر ولدمورت میفهمید که توسط هرمیون شکنجه شده دیگه شکنجش نکنه. بدنش لرزید و سعی کرد بر خلاف همیشه آروم و مهربون باشه.
-به قلعه لسترنج ها خوش اومدین عزیزانم ... کاری میتونیم واستون بکنم ؟

هرمیون اوضاع رو توضیح داد. لیلی گم شده و اینکه فک میکنن که رودولف بلندش کرده باشه. بلاتریکس همینجوری عصبانی تر میشد.
-رودولف به من گفت میره سر کوچه دو تا آدامس شیک بخره ... مرتیکه خاک به سر رفته سراغ یه ساحره دیگه ؟

حالا سه نفر دنبال لیلی و رودولف بودن.




پاسخ به: سرسرای عمومی
پیام زده شده در: ۲۱:۲۹ یکشنبه ۵ آذر ۱۳۹۶
املاین به طرف قلعه حرکت کرد. وسط راه وایستاد، به آهستگی برگشت و به دوستاش نگاهی انداخت که در جهت مخالف در حال حرکت بودن. اما تصمیم خودش رو گرفته بود و به احساس بدی که داشت اعتماد کرد. یکی هم باید از قلعه محافظت میکرد و املاین این مسوولیت رو قبول کرده بود. ولی ای کاش حداقل به دوستاش خبر میداد.
الان ولی دیگه دوستانش خیلی دور شده بودن و وقت خبررسانی نبود. برگشت و به طرف قلعه حرکت کرد. سیاهی شب، سکوت و خلوتی هاگوارتز باعث شد که کمی نگران بشه. سرمای هوا هم بدنش رو می لرزوند. سعی کرد با درآوردن چوب دستیش و آماده بودن اعتماد به نفسش رو بالا ببره.

-نهههههه ...

صدای املاین تو هاگوارتز گم شد. اینقد سریع و یه دفعه ای انجام شده بود که هیچکس صداش رو نشنید. فردی ناشناس، بیهوشش کرده و بدنش رو به طرف هاگوارتز میکشید. آخرین تصاویری که املاین میدید حداقل ثابت کرد که حدسش درست بوده ولی هرکاری کرد نتونست به اندازه کافی بلند فریاد بزنه و به دوستاش خبر بده.


اون طرف تر :

آملیا خیالش از سیاره های اطراف زمین راحت شده بود ولی همچنان نگران به نظر میرسید. به طرف هم گروهی هاش برگشت تا مطمئن شه همه هافلپافی ها پشت سرش دارن حرکت میکنن.
-املاین کجاست ؟
-نمیدونم، همین چند دقیقه پیش اینجا بودا ... نمیدونم کجا رفت.

آملیا نگرانیش بیشتر شد اما نمیخواست نگرانی های دامبلدور رو بیشتر کنه. مساله بزرگی به نظر نمیرسید و خودش و چند نفر دیگه میتونستن برن املاین رو پیدا کنن و برش گردونن. به آهستگی دست اسپروات و دورا رو گرفت و به طرف قلعه حرکت کردن.




پاسخ به: پادگان ققنوس
پیام زده شده در: ۲۱:۱۵ یکشنبه ۵ آذر ۱۳۹۶
حواستون باشه ، کوتااااااااه بنویسید. این تاپیک به کوتاه نوشتن اختصاص داده شده.

---
-سوروس بیا بالا ببینم.

ولدمورت این رو گفت و وقتی اسنیپ بالا اومد یقه اش رو گرفت و به گوشه ای برد تا کسی صداشون رو نشنوه. نجینی هم که دفعه قبل از دیدار سه تایی ولدمورت، اسنیپ، نجینی یه غذای خوب گیرش اومده بود تصمیم گرفت این بار هم باهاشون بره.
-سوروس، تو رو با نجینی هم گروه میکنم که تا اومدن اعتراض کنن ، یه پس گردنی درست حسابی به دامبل بزنم.

سوروس نگاهی به نجینی انداخت؛ آب دهنی که از لباش میریخت و گرسنگی نجینی رو نشون میداد تمام وجودش رو لرزوند. ترسان و لرزان به ولدمورت نگاه کرد و جواب داد:
-ولی ارباب من که خونه جیمز رو لو دادم ... لیلی هم که کشتید بازم چیزی نگفتم ... چوب دستی هم که از دامبلدور گرفتم ... یه بارم قبلا نجینی خوردتم ... دیگه چیییی میخواین از جون من؟

اما ولدمورت گوش نمیکرد. تمام حواسش به گردن سفید و چروکیده دامبلدور بود و صدایی که از برخورد کف دستش با گردن دامبلدور به وجود میومد رو میتونست تصور کنه.
-بله بله ... پس هم گروهیتون میکنم. برید تو صف وایستید باز.

سوروس نمیخواست بره تو صف، ولی ولدمورت هولش داد جلو. خودشم لباسش رو صاف کرد و خیلی آروم پشت دامبلدور ایستاد. لیست رو از جیبش در آورد و سریع تغییرات لازم رو انجام داد.
-بیا دامبلدور ... چرا این بار تو نمیخونی لیست رو ؟

دامبلدور از اینکه ولدمورت نوبت رو رعایت کرده و به فکر بقیه هست خوشحال شد. نجینی هم کنار اسنیپ وایستاده بود و بهش چشمک های خطرناکی میزد.




پاسخ به: اتاق ضروريات
پیام زده شده در: ۲۱:۲۳ چهارشنبه ۱ آذر ۱۳۹۶
تدی به نگاه جیمز اهمیتی نداد و راه افتاد. جیمز با سرعت کمتر پشت تد حرکت میکرد. حتی وقتی به قبر ریموس رسیدن جیمز جلوتر نرفت. میدونست که دیدن جنازه پدرش برای تد خیلی سخت خواهد بود ، به همین خاطر کمی فاصله گرفت تا به تد اجازه بده که هرجور دلش میخواد احساساتش رو بروز بده. اینقد هم دور نبود که تد احساس تنهایی کنه و بدونه که یکی هست که همیشه حمایتش خواهد کرد. کسی که همیشه پشتش خواهد ایستاد تا در صورت زمین خوردن بلندش کنه.

اما هیچ اتفاقی نیفتاد. تد جلوی قبر پدرش خشک شده بود و حرکتی نمیکرد. جیمز میدونست که تد نیاز به زمان داره ولی احساس کرد که شاید بهتر باشه کسی که قبر رو از خاک در میاره جیمز باشه. برای همین به تد نزدیک شد و دستی رو شونه هاش گذاشت.
-میخوای من انجامش بدم ؟

باز هم صدایی نیومد. حتی کوچکترین حرکتی هم انجام نشد. تد مثل مجسمه ای خشکش زده بود. جیمز این بار با صدای بلند تری گفت.
-تدی ؟

انگار که تدی کیلومتر های زیادی رو طی کرده باشه، انگار که دیگه اینجا نبوده. انگار روحش از بدنش جدا شده و پشت سرش رو هم نگاه نکرده. اگر جیمز اونجا نبود شاید هیچوقت هم نگاه نمیکرد. اما صدای جیمز ، صدای یه رفیق، صدای یه همیار همیشگی نظر روحش رو جلب کرد و برگشت.

تدی بالاخره تکون خورد، به آرومی برگشت و تو آغوش جیمز غرق شد. اشک هاش رو تحویل جیمز داد و عشق و محبت تحویل گرفت. زمان به طور کلی از بین رفته بود و هیچ کدوم بهش اهمیتی نمیدادن. فقط همونجا ، بالاسر قبر ریموس لوپین گریه میکردن.








هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.