بسمه تعالی
- ترجیح می دید از طبقه سوم پرت بشید یا چهارم؟
-اممم... طبقه چهارم، لطفا.
- خیلی خب... بفرمایید، می تونید از اینجا اقدام به سقوط کنید. مرگ خوبی رو براتون آرزو می کنم.
- متشکرم.
مرد در سکوت کلید را از دست صاحب مغازه گرفت و در حالی که لبخندی محزون به لب داشت به سمت راه پله ای که در کنار مغازه بود حرکت کرد. از سکوت مغازه لذت می برد.سکوتی که آخرین خاطره مرد از زندگانی نه چندان شیرینش بود...
صدای آویز در مغازه درآمد و پکیج زندگی مصیبت بار آن مرد را تکمیل کرد. در طرف دیگر شخص دیگری در آستانه در قرار گرفته بود. مردی با کلاهی بلند و یک حشره مشکی رنگ درشت بر روی شانه اش.
- سلامی گرم و صمیمی می نمایم به یکایک میت ها و مردگان دیروز، امروز و فردا! ما آمده ایم اینجا که بنده نیز به جمع اموات بپیوندم و دلیل یکسان نبودن فعل و ضمیر جمله مان هم این است که دینگی که دنگ صدایش می کنیم در جواب دعوت ما به مرگ دونفری گفت، خودت اوّل برو و من بعدا می آیم... خب، برای تحویل مرگمان کجا باید بیاییم؟
زن میانسالی که روی صندلی در انتظار آماده شدن معجون "سه سوت بمیر"ش بود و مرد مغازه دار با دهن های نیمه باز به مرد خیره شده بودند. در چهره اش نمی شد دلیلی برای مردن دید. در چهره او تنها یک جفت چشم براق مشکی رنگ، دهانی که با زاویه ای غریب خمیده شده بود ( انتظار دارید کسانی که قصد خودکشی دارند لبخند را به یاد داشته باشند؟!) و دماغ عقابی ای که در اثر سرما هوا سرخ شده بود.
- آقا بفرمائید این جا.
اگر تکان خوردن دهان صاحب مغازه را نمی دیدید، شاید گمان می کردید که صدا از تکه ای سنگ بیرون آمده است.
- آه! بله! خب... بنده می خواهم بمیرم. هر چند شاید هم نه... خب، خب... خب دیگر!
صاحب مغازه درست نمی توانست بفهمد که منظور مرد از "خب" های مکرر چیست و انحنای دهانش برای چه هر بار خمیده تر می شود. پیرمرد به صورتش چینی داد و رو به مشتری نامعمولش گفت:
- مرگ خیلی خاصّی مدنظرتونه؟ ما توی کارمون بهترینیم!
- آو! بله. در حقیقت یعنی... اصلا نمی خواهم که...
- درد نداشته باشه. می دونم چی می خوای. نگاهی به بسته های اونطرف بندازید تا من این خانم محترم رو راه بندازم.
پیرمرد با لبخندی تلخ این ها را گفت و به سمت پاتیلی که در حال قل قل کردن بود رفت. در پشت سر او لادیسلاو در سکوت و به سختی نگاهی را میان چشمان خودش و هشت چشم دنگ رد و بدل کرد، آب دهانش را قورت داد و به سمت جعبه هایی که روی هم تلمبار شده بودند به راه افتاد.
جعبه هایی در رنگ های تیره و بی روح که با دقت روی یکدیگر چیده شده بودند و به روی تک تکشان مقدار قابل توجهی خاک نشسته بود. شاید آن قدر که می شد درون آن ها گیاهی کاشت. باور کردن این که خاک را روزگار به روی آن ها نشانده کمی سخت بود.
آقای زاموژسلی دستش را به آرامی نزدیک آن ها برد و با احتیاط مشغول جا به جا کردنشان شد. نگاهی به روی عناوین آن ها می انداخت. " سه سرطان + آسم" و یا "سکته مغزی در تخت خواب" این ها جملاتی بودند که مردم اغلب در صفحه حوادث پیام امروز با آن ها رو به رو می شدند، نه جعبه های شیک یک فروشگاه.
این مرگ ها آنقدر ها هم راحت نبودند. شاید مردن اصلا راحت نبود...
- می بخشید... آسان ترش را ندارید؟
- یک لحظه صبر کنید... اونطرف هم چندتا محصول دیگه داریم. اگر می خواهید یک نگاهی بکنید.
صاحب مغازه این را گفت و سپس با چشمان جغد مانندش به لادیسلاو خیره شد.
لادیسلاو قدمی به سمت دیگر مغازه برداشت که پایش به یک جعبه گیر کرد. جعبه کاملا سیاه بود، بدون هیچ نوشته، نکته و یا دستورالعملی.
- می بخشید، این چیست؟
مرد کلاه به سر این را گفت و خم شد که آن را بردارد و در همان لحظه صدای فریاد صاحب مغازه بلند شد:
- اون برای فروش نیـــ...
بلافاصله پس از برخورد دست لادیسلاو با جعبه، جهان شروع به چرخیدن کرد. صدا ها و تصاویر پیرامون بی مفهوم شدند و ثانیه ای بعد بالاتر از ابرها بود و هنوز می چرخید.
- دنگ به نظرت این چه بود؟ هان؟.
-یییزی ویز.
- خود خویشتن می دانستم پورت کی است! حالا به نظرت ما را کجا می برد؟
-زیزوو ویزیز.
- تو چه علاقه ای به زیمباوه داری آخر؟! خود خویشتن ترجیح می دهم به آنگولا بروم...می گویم، زیاد از حد طول نکشید؟ ببین ارتفاعمان چه قدر است؟
-وییزی!
- خب به ما چه که تو ارتفاع سنج نیستی. کمی خلاقیت به خرج بده!
لادیسلاو و دینگ در حال مشاجره بودند که از حرکت بازایستادند.
- بفرما! انقدر لفتش دادی که رسیدیم!
آن ها درون اتاقی مستطیلی شکل ایستاده بودند. دیوار ها به سفیدی برف بود و در طول هرکدام از دیوار های طولی اتاق هفت در قرار داشت.
- به نظرت چه کار کنیم دنگ؟
- ییز!
- خیلی خب، دینگ!
- وییزی زیو.
- زحمت کشیدید! اینجانب هم می دانم که هرکدامشان بالاخره یک جایی می رود... اصلا اینجا کجاست؟
- زیزووی.
- بی ادب! جهنم!
در این لحظه ناگهان دیوارها کنار رفتند و سقف هم ناگهان به سمت بالاهای دور پرتاب شد. آن طرف ها هم یک نفر با دهانی نیم متر باز خیره مانده به دو نفر مدام سرش را تکان می داد:
- از کجا فهمیدی؟!
- دینگ با توست! جواب آقا را بده.
- دینگ کیه. من با تو ام عمو!
- صبر کنید! ابتدا بگذارید روشن کنم که بنده عموی شما نیستم و ثانیا به بنده بهتان نزنید. من هیچ چیزی نفهمیدم!
- نه داداش! گرفتی! خودت همین الان گفتی!
- متاسفانه داداشتان هم نیستم. در ضمن اینجانب که چیزی نگفتم.
- خودت گفتی دیگه! گفتی جهنمه اینجا!
- ما یک چیزی گفتیم، شما جدی نگیرید... جان؟!
- آره دیگه بابا! این جا جهنمه!
- جهنم است؟ پس آتشش کجاست؟
- برای دیدن آتیشش باید چشم بصیرت داشته باشی! بیا این عینک رو بزن!
مرد که دیگر چهره اش متعجب نبود، عینکی با مارک و نشان " Made in Behesht" در آورد و داد دست لادیسلاو و او هم همان لحظه که عینک را زد به طور کل حالی به حالی شد، ولی باز هم چیزی ندید! پس فهمید که مرد سرش را کلاه گذاشته و آن جا جهنم نیست پس مرد را هل داد و یارو هم روی زمین افتاد و جزغاله شد و مرد و معلوم شد که راست می گفته است. ولی چون دیگر جای جبران نداشت، لادیسلاو بی خیال شده و به راهش ادامه داد. او رفت و رفت تا آن که سرانجام به مردی درشت هیکل رسید که یقینا شکمش شش تکّه و پشت بازو هایش هم از تیر آهن 14 متسحکم تر بودند. پس رفتند تا با او معاشرت کنند.
- می بخشید کار شما دقیقا چیست؟
مرد که ظاهرا از این جمله اصلا خوشش نیامده بود، چینی به پیشانی انداخت و گفت:
- کار خودت چیه؟ اصلا اینجا چی کار می کنی؟
- اینجانب؟! اینجانب همراه دینگ می باشم.
- دینگ؟! دینگ دیگه کیه؟
لادیسلاو دم عقرب بینوا را که مات و متحیر عظمت آن یارو شده بود را گرفت و در مقابل همان یارو نگه داشت.
- همین بود که بنده را اغفال کرد.
- وییزیز.
- الان هم به شما فحش داد!
- ویلیییویز! زیزیلیی!
عقرب که مترجمش تو زرد از آب در آمده بود. چنگ به صورت کشید، جیغ ها زد و چه التماس هایی کرد. البته ظاهر ماجرا اصلا این را نشان نمی داد.
- بله! در حال حاضر هم دارد شما را مورد سخره قرار می دهد و به شما می گوید پهلوان پنبه ای... این یکی خیلی حرف زشتی بود، به جای ترجمه اش صدای بوق در می آورم، بیب!... الان دارد سر شما داد و فریاد می کند و خط و نشان می کشد. (عقرب به مرحله خود زنی می رسد.) من جای شما بودم ...
در این بخش آن یاروی درشت هیکل در حالی که زده بود زیر گریه و فریاد ها و عربده هایش گوش جهان را کر می کرد، پا به فرار گذاشت. مامورین جهنم بیش از حد تصور دل رحم و نازک نارنجی بودند. بعد از آن که مرد کاملا دور شد، عقرب ارتعاشاتی کرد و در نهایت بی هوش، از دم آویزان شد.
- دنگ! دیدی چگونه از تو دفاع کردیم؟ کف نمودی؟ دنگ! نگاه کن. آنقدر بی خیال است که خوابش برده!
لادیسلاو عقرب را در جیبش گذاشت و به راهش تا آخر جهنم ادامه داد. ولی متاسفانه در ادامه سفر اتفاق جالبی برایش پیش نیامد و فقط یک عده ای را دید که کارهای بدی کرده و در حال شکنجه شدن بودند. در آخر سفر هم لادیسلاو رسید به همان یارویی که در ابتدای ورودش، او را جزغاله نموده بود. مرد در حالی که مثل زامبی ها راه می رفت و از سرش دود بلند می شد به سمت لادیسلاو می آمد و فریاد هایی هم می زد که نشان می داد حقش است که فرستادندش جهنم!
در این قسمت لادیسلاو در یافت که چه گندی زده است، هر چند که اگر دقیق تر به مسئله بنگرید، پی خواهید برد که همچنان نفهمیده بود. پس غافل از آن که کل دنیا صدای او را می شنوند به روی صندلی قرمز رنگی که در آن حوالی بود نشست و با صراحت لهجه تمام اعلام داشت که:
- آری، ما گند زدیم.
اما چون صراحت لهجه لادیسلاو کمی غلیظ بود، انسان ها آن را آرماگدون شنیدند و جیغ کشان و موی کنان و بعضا دیده شده که همر و بلیط زنان به سمت گزینه لوگ آوت هجوم بردند و آن وسط هرچقدر دامبلدور می گفت: اگه برگردی روح های کمتری علیل و ناقص می شن! کسی او را پشمک هم حساب نمی کرد و اگر هم حساب می کرد، ربطش را به موضوع متوجه نمی شد در این میان وقتی همه دیدند که هری آمده، همگی آرامش خود را حفظ کرده و آرامش یافتند و یک صدا فریاد زدند: the boy who lived! the boy who lived!
در این قسمت هری کمی رنگ به رنگ شد و گفت: من پسر نیستم، من مردم!
و ملت دوباره یک صدا فریاد زدند: the man who lived! the man who lived!
از طرفی همه غافل بودند که صندلی قرمزی که لادیسلاو به روی آن نشسته بود، در حقیقت همان دکمه آرماگدون است که سایزش را نامناسب طراحی نمودند و وقتی فهمیدند همه سیارات ترکیده و همه مردند ولی هری چون پسر برگزیده بود نمرد و رفت سنگ مرده زنده کن را پیدا کرد و همه را زنده کرد. البته همه به جز لادیسلاو پاتریشوا خانزفا کاردکیپ جورامونت پتیران عاصدیغ زاموژسلی را که چون رولینگ حال نداشت اسمش را در لیست زنده شدگان توسط هری بنویسد، همان طور مرده باقی ماند و ...
فوقع ما وقع!