هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۳:۲۶ چهارشنبه ۲۳ تیر ۱۳۹۵
姓名及家庭



لادیسلاو پاتریشوا خانزفا کاردلکیپ جورامونت پتیران عاصدیغ زاموژسلی





ریونکلاو یا به عبارتی دیگر، چنگال زاغ



外形



کلاهی به درازی نام خویشتن خویش بر سر نهاده و عصایی کوتاه تر از موی خویش به کف همی دارم و از پوشیدن رداهای جادوانه پرهیز نموده و در این راستا کتی بر تن و شلواری به پای دارم و در جمله اوقات، اینجانب را به همراه آن دنگ می بینند که لرد تاریکی او را دینگ نامید و یا حتی بالعکس و وا مصیبتا که هیهات!



行為


بزرگان جمله در کار خویش مانده و هنوز خود نشناخته اند، لکن ما از بزرگان نبوده و از لادیسلاوان روزگاریم و از این باب می توانیم بگوییم که از دنگ یا دینگ و یا حتی همانطور که اغلب اوقات خطابش می کنیم؛ جیرجیرکِ منحوسِ جاستین بیبیر صفت! متنفر می باشیم و آرزویمان له شدگی جنابش نه در زیر کفش یا پا که زیر دفتر نقاشی اینجانب است! همانگونه که عرض نمودم این جانب دفتری نقاشی داشته و سیارکی نیز داریم و در آن سیارک که به طور کل از لانه ماکیان نیز کوچکتر است نمی دانیم از کجایش گرد و خاک به هم می رسد و این جانب آنچنان متحیر گاها گاه، از سویی به سوی دیگرش می شتافم که ریزگرد دانی اش را یافته، رویش نشسته و نفسی غیرخاکی کشم که وا حسرتا و هاق هاقا ز اشک و آه و فغان!



防禦盾


گنجشکی است که آن را گنگیشک خطاب می نمایند و روزگاری پیش از آن که بخواهیم کنفسیوس ثانی شویم، آلباتروسی بود بس عریض و طویل و در کادر تصاویر جا نشده و منفور من حیث المجموع!



تایید شد. O_o
به ایفای نقش خوش برگشتی!


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۲۳ ۱۴:۱۲:۰۶

تصویر کوچک شده


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۰:۳۷ جمعه ۱۱ دی ۱۳۹۴
بسمه تعالی





- ترجیح می دید از طبقه سوم پرت بشید یا چهارم؟

-اممم... طبقه چهارم، لطفا.

- خیلی خب... بفرمایید، می تونید از اینجا اقدام به سقوط کنید. مرگ خوبی رو براتون آرزو می کنم.

- متشکرم.

مرد در سکوت کلید را از دست صاحب مغازه گرفت و در حالی که لبخندی محزون به لب داشت به سمت راه پله ای که در کنار مغازه بود حرکت کرد. از سکوت مغازه لذت می برد.سکوتی که آخرین خاطره مرد از زندگانی نه چندان شیرینش بود...

صدای آویز در مغازه درآمد و پکیج زندگی مصیبت بار آن مرد را تکمیل کرد. در طرف دیگر شخص دیگری در آستانه در قرار گرفته بود. مردی با کلاهی بلند و یک حشره مشکی رنگ درشت بر روی شانه اش.

- سلامی گرم و صمیمی می نمایم به یکایک میت ها و مردگان دیروز، امروز و فردا! ما آمده ایم اینجا که بنده نیز به جمع اموات بپیوندم و دلیل یکسان نبودن فعل و ضمیر جمله مان هم این است که دینگی که دنگ صدایش می کنیم در جواب دعوت ما به مرگ دونفری گفت، خودت اوّل برو و من بعدا می آیم... خب، برای تحویل مرگمان کجا باید بیاییم؟

زن میانسالی که روی صندلی در انتظار آماده شدن معجون "سه سوت بمیر"ش بود و مرد مغازه دار با دهن های نیمه باز به مرد خیره شده بودند. در چهره اش نمی شد دلیلی برای مردن دید. در چهره او تنها یک جفت چشم براق مشکی رنگ، دهانی که با زاویه ای غریب خمیده شده بود ( انتظار دارید کسانی که قصد خودکشی دارند لبخند را به یاد داشته باشند؟!) و دماغ عقابی ای که در اثر سرما هوا سرخ شده بود.

- آقا بفرمائید این جا.

اگر تکان خوردن دهان صاحب مغازه را نمی دیدید، شاید گمان می کردید که صدا از تکه ای سنگ بیرون آمده است.

- آه! بله! خب... بنده می خواهم بمیرم. هر چند شاید هم نه... خب، خب... خب دیگر!

صاحب مغازه درست نمی توانست بفهمد که منظور مرد از "خب" های مکرر چیست و انحنای دهانش برای چه هر بار خمیده تر می شود. پیرمرد به صورتش چینی داد و رو به مشتری نامعمولش گفت:

- مرگ خیلی خاصّی مدنظرتونه؟ ما توی کارمون بهترینیم!

- آو! بله. در حقیقت یعنی... اصلا نمی خواهم که...

- درد نداشته باشه. می دونم چی می خوای. نگاهی به بسته های اونطرف بندازید تا من این خانم محترم رو راه بندازم.

پیرمرد با لبخندی تلخ این ها را گفت و به سمت پاتیلی که در حال قل قل کردن بود رفت. در پشت سر او لادیسلاو در سکوت و به سختی نگاهی را میان چشمان خودش و هشت چشم دنگ رد و بدل کرد، آب دهانش را قورت داد و به سمت جعبه هایی که روی هم تلمبار شده بودند به راه افتاد.

جعبه هایی در رنگ های تیره و بی روح که با دقت روی یکدیگر چیده شده بودند و به روی تک تکشان مقدار قابل توجهی خاک نشسته بود. شاید آن قدر که می شد درون آن ها گیاهی کاشت. باور کردن این که خاک را روزگار به روی آن ها نشانده کمی سخت بود.

آقای زاموژسلی دستش را به آرامی نزدیک آن ها برد و با احتیاط مشغول جا به جا کردنشان شد. نگاهی به روی عناوین آن ها می انداخت. " سه سرطان + آسم" و یا "سکته مغزی در تخت خواب" این ها جملاتی بودند که مردم اغلب در صفحه حوادث پیام امروز با آن ها رو به رو می شدند، نه جعبه های شیک یک فروشگاه.
این مرگ ها آنقدر ها هم راحت نبودند. شاید مردن اصلا راحت نبود...

- می بخشید... آسان ترش را ندارید؟

- یک لحظه صبر کنید... اونطرف هم چندتا محصول دیگه داریم. اگر می خواهید یک نگاهی بکنید.

صاحب مغازه این را گفت و سپس با چشمان جغد مانندش به لادیسلاو خیره شد.

لادیسلاو قدمی به سمت دیگر مغازه برداشت که پایش به یک جعبه گیر کرد. جعبه کاملا سیاه بود، بدون هیچ نوشته، نکته و یا دستورالعملی.

- می بخشید، این چیست؟

مرد کلاه به سر این را گفت و خم شد که آن را بردارد و در همان لحظه صدای فریاد صاحب مغازه بلند شد:

- اون برای فروش نیـــ...

بلافاصله پس از برخورد دست لادیسلاو با جعبه، جهان شروع به چرخیدن کرد. صدا ها و تصاویر پیرامون بی مفهوم شدند و ثانیه ای بعد بالاتر از ابرها بود و هنوز می چرخید.

- دنگ به نظرت این چه بود؟ هان؟.

-یییزی ویز.

- خود خویشتن می دانستم پورت کی است! حالا به نظرت ما را کجا می برد؟

-زیزوو ویزیز.

- تو چه علاقه ای به زیمباوه داری آخر؟! خود خویشتن ترجیح می دهم به آنگولا بروم...می گویم، زیاد از حد طول نکشید؟ ببین ارتفاعمان چه قدر است؟

-وییزی!

- خب به ما چه که تو ارتفاع سنج نیستی. کمی خلاقیت به خرج بده!

لادیسلاو و دینگ در حال مشاجره بودند که از حرکت بازایستادند.

- بفرما! انقدر لفتش دادی که رسیدیم!

آن ها درون اتاقی مستطیلی شکل ایستاده بودند. دیوار ها به سفیدی برف بود و در طول هرکدام از دیوار های طولی اتاق هفت در قرار داشت.

- به نظرت چه کار کنیم دنگ؟

- ییز!

- خیلی خب، دینگ!

- وییزی زیو.

- زحمت کشیدید! اینجانب هم می دانم که هرکدامشان بالاخره یک جایی می رود... اصلا اینجا کجاست؟

- زیزووی.

- بی ادب! جهنم!

در این لحظه ناگهان دیوارها کنار رفتند و سقف هم ناگهان به سمت بالاهای دور پرتاب شد. آن طرف ها هم یک نفر با دهانی نیم متر باز خیره مانده به دو نفر مدام سرش را تکان می داد:

- از کجا فهمیدی؟!

- دینگ با توست! جواب آقا را بده.

- دینگ کیه. من با تو ام عمو!

- صبر کنید! ابتدا بگذارید روشن کنم که بنده عموی شما نیستم و ثانیا به بنده بهتان نزنید. من هیچ چیزی نفهمیدم!

- نه داداش! گرفتی! خودت همین الان گفتی!

- متاسفانه داداشتان هم نیستم. در ضمن اینجانب که چیزی نگفتم.

- خودت گفتی دیگه! گفتی جهنمه اینجا!

- ما یک چیزی گفتیم، شما جدی نگیرید... جان؟!

- آره دیگه بابا! این جا جهنمه!

- جهنم است؟ پس آتشش کجاست؟

- برای دیدن آتیشش باید چشم بصیرت داشته باشی! بیا این عینک رو بزن!

مرد که دیگر چهره اش متعجب نبود، عینکی با مارک و نشان " Made in Behesht" در آورد و داد دست لادیسلاو و او هم همان لحظه که عینک را زد به طور کل حالی به حالی شد، ولی باز هم چیزی ندید! پس فهمید که مرد سرش را کلاه گذاشته و آن جا جهنم نیست پس مرد را هل داد و یارو هم روی زمین افتاد و جزغاله شد و مرد و معلوم شد که راست می گفته است. ولی چون دیگر جای جبران نداشت، لادیسلاو بی خیال شده و به راهش ادامه داد. او رفت و رفت تا آن که سرانجام به مردی درشت هیکل رسید که یقینا شکمش شش تکّه و پشت بازو هایش هم از تیر آهن 14 متسحکم تر بودند. پس رفتند تا با او معاشرت کنند.

- می بخشید کار شما دقیقا چیست؟

مرد که ظاهرا از این جمله اصلا خوشش نیامده بود، چینی به پیشانی انداخت و گفت:

- کار خودت چیه؟ اصلا اینجا چی کار می کنی؟

- اینجانب؟! اینجانب همراه دینگ می باشم.

- دینگ؟! دینگ دیگه کیه؟

لادیسلاو دم عقرب بینوا را که مات و متحیر عظمت آن یارو شده بود را گرفت و در مقابل همان یارو نگه داشت.

- همین بود که بنده را اغفال کرد.

- وییزیز.

- الان هم به شما فحش داد!

- ویلیییویز! زیزیلیی!

عقرب که مترجمش تو زرد از آب در آمده بود. چنگ به صورت کشید، جیغ ها زد و چه التماس هایی کرد. البته ظاهر ماجرا اصلا این را نشان نمی داد.

- بله! در حال حاضر هم دارد شما را مورد سخره قرار می دهد و به شما می گوید پهلوان پنبه ای... این یکی خیلی حرف زشتی بود، به جای ترجمه اش صدای بوق در می آورم، بیب!... الان دارد سر شما داد و فریاد می کند و خط و نشان می کشد. (عقرب به مرحله خود زنی می رسد.) من جای شما بودم ...

در این بخش آن یاروی درشت هیکل در حالی که زده بود زیر گریه و فریاد ها و عربده هایش گوش جهان را کر می کرد، پا به فرار گذاشت. مامورین جهنم بیش از حد تصور دل رحم و نازک نارنجی بودند. بعد از آن که مرد کاملا دور شد، عقرب ارتعاشاتی کرد و در نهایت بی هوش، از دم آویزان شد.

- دنگ! دیدی چگونه از تو دفاع کردیم؟ کف نمودی؟ دنگ! نگاه کن. آنقدر بی خیال است که خوابش برده!

لادیسلاو عقرب را در جیبش گذاشت و به راهش تا آخر جهنم ادامه داد. ولی متاسفانه در ادامه سفر اتفاق جالبی برایش پیش نیامد و فقط یک عده ای را دید که کارهای بدی کرده و در حال شکنجه شدن بودند. در آخر سفر هم لادیسلاو رسید به همان یارویی که در ابتدای ورودش، او را جزغاله نموده بود. مرد در حالی که مثل زامبی ها راه می رفت و از سرش دود بلند می شد به سمت لادیسلاو می آمد و فریاد هایی هم می زد که نشان می داد حقش است که فرستادندش جهنم!

در این قسمت لادیسلاو در یافت که چه گندی زده است، هر چند که اگر دقیق تر به مسئله بنگرید، پی خواهید برد که همچنان نفهمیده بود. پس غافل از آن که کل دنیا صدای او را می شنوند به روی صندلی قرمز رنگی که در آن حوالی بود نشست و با صراحت لهجه تمام اعلام داشت که:

- آری، ما گند زدیم.

اما چون صراحت لهجه لادیسلاو کمی غلیظ بود، انسان ها آن را آرماگدون شنیدند و جیغ کشان و موی کنان و بعضا دیده شده که همر و بلیط زنان به سمت گزینه لوگ آوت هجوم بردند و آن وسط هرچقدر دامبلدور می گفت: اگه برگردی روح های کمتری علیل و ناقص می شن! کسی او را پشمک هم حساب نمی کرد و اگر هم حساب می کرد، ربطش را به موضوع متوجه نمی شد در این میان وقتی همه دیدند که هری آمده، همگی آرامش خود را حفظ کرده و آرامش یافتند و یک صدا فریاد زدند: the boy who lived! the boy who lived!

در این قسمت هری کمی رنگ به رنگ شد و گفت: من پسر نیستم، من مردم!

و ملت دوباره یک صدا فریاد زدند: the man who lived! the man who lived!

از طرفی همه غافل بودند که صندلی قرمزی که لادیسلاو به روی آن نشسته بود، در حقیقت همان دکمه آرماگدون است که سایزش را نامناسب طراحی نمودند و وقتی فهمیدند همه سیارات ترکیده و همه مردند ولی هری چون پسر برگزیده بود نمرد و رفت سنگ مرده زنده کن را پیدا کرد و همه را زنده کرد. البته همه به جز لادیسلاو پاتریشوا خانزفا کاردکیپ جورامونت پتیران عاصدیغ زاموژسلی را که چون رولینگ حال نداشت اسمش را در لیست زنده شدگان توسط هری بنویسد، همان طور مرده باقی ماند و ...

فوقع ما وقع!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: جادوگر تی وی
پیام زده شده در: ۱۹:۳۵ چهارشنبه ۹ دی ۱۳۹۴


- نیستم! دیگه نیستم آقا!

مردی که از در ساختمان سازمان صدا و سیمای جادویی بیرون می آمد، تعداد زیادی کاغذ را به زمین کوبید و به سمت در خروجی رفت و در سر راه هم تنه ای به مردی که با کلاه بلند، به سمت ساختمان می آمد زد. پشت سر آن ها یک مرد کچل و تپل، با سبیلی که یاد مرحوم، آدولف هیتلر را زنده می کرد فریاد می کشید:

- بابا ده برابر بهت می دم! لوس بازی در نیار!

اما آن مرد که به سمت در می رفت تنها دستش را با عصبانیت در هوا تکان داد و به سوی افق ها رفت. این طرف هم مرد تپلو با چهره ای وا رفته به افق خیره شد...
بعدش به مرد کلاه دار که خبردار او را تماشا می کرد خیره شد و گل از گلش شکفت:

- داداش دوست داری بیای توی تلفیزیون.

- خب... راستش یه کمی... آره!



مدتی بعد:


- داداش گرفتی؟

- تنها این بخش را که شما طبق کدام سند داداش اینجانب هستید را متوجه نشدیم...بقیه اش را گرفتیم.

- اون رو ول کن... ببین فقط واضح باید اداشو در بیاری خب!

- مطمئن باشید که ناشنوایان بهتر از همیشه اخبار را درک خواهند کرد!

- بچه ها حله! بریم واسه پخش! سه... دو... یک!

با فریاد مرد، موسیقی هیجان انگیزی پخش شد و چند نفر از خود بی خود شدند و در نهایت برنامه آغاز شد و گوینده خبر نامرد کارش را آغاز کرد و هزاران هزار نفرین بر او و آن مرد تپلو ــه!

- بیننده های اخبار سراسری! دست و جیغ و هورااا!

سخت بود... راستش خیلی سخت بود که به صورت سایلنت "دست و جیغ و هوراااا" را منتقل کرد. ولی یک مرررد! همیشه پای قولش می ماند.

- توچولوای جیگل خبر دارید موقع جام جهانی توی حمام باستانی تاریخ شلمرود چی شده؟

از مشقت به نمایش درآوردن "توچولو های جیگل" هم که بگذریم، استرس ناشی از شنیدن بقیه خبر بدن لادیسلاو بی چاره را به لرزه در آورد.

- طرفدارای تیم تنبلای زوپسی، از فینالیست شدن تیمشون اینقده خوشال شدن که همون جا یه تنی به آب زدن.

از توانمندیش در به تصویر کشیدن واژه " تنبل های زوپسی" که هر چه بگوییم کم گفتیم،(انصافا کسی می تواند این کار را انجام بدهد، پ.خ بزند، جایزه نقدی را شخصا برایش حواله می کنم.) باید تنش را به آب می زد! البته در این بخش عزیزان پشت صحنه با یک حرکت نمادین و خالی کردن سطل آب یخ بر سر او کمک شایانی کردند.

آن طرف هم گوینده که یکی دو قطره کلا از آن آب رویش پاشیده بود، نگاه چپ چپی به لادیسلاو انداخته و چیزهای بدی زیر لب گفت و سپس ادامه داد:

- اون وقت تف تشتی ها و طرفداراشون برای این که نشون بدن که با تنبلا دوستن و خیلی با هم خوفن مشغول انجام انواع و اقسام حرکات موزون، از سامبا گرفته تا تانگو رو به نمایش گذاشتن.

تف تشت؟! حرکات موزون! آن هم انواع و اقسام؟!

لادیسلاو تنها نگاه محزونی به کارگردان و اعضای پشت صحنه انداخت، که همه چکش می زدند و نگاه شیطانی می کردند انداخت و عاجزانه اعلام کرد:

- ما فقط یک بندری می شناسیم و آن هم فقط وصفش را از دوست و آشنا شنیدیم... بگذرید از ما!

اعضای شیطان صفت پشت صحنه: همون هم خوبه!

لادیسلاو رو به دوربین کرده و با تضرع اعلام کرد: فقط آشنایان ما از اینجا به بعدش را نبینند... بقیه دوستانِ بیننده هم ببینید و لذت ببرید، فقط ضبط نکنید!...


از باقی آن قسمت از برنامه خبر هم همین بس که کار آن قدر به جاهای باریک کشید که بعد از برنامه لادیسلاو و دینگ هرکدام یک مسلسل برداشتند و ترمیناتور وار، تک تک عوامل آن برنامه را به قتل رساندند تا هیچ خاطره ای از آن ماجرا باقی نماند.

از آن روز به بعد سیل پیامک ها برای افزایش زمان برنامه خبر، به روابط عمومی سیما، جاری شد.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۱۸:۴۵ دوشنبه ۳۰ آذر ۱۳۹۴
آه!

سلامی چو دیگر سلام های اینجانب که هیچ یک چونان دیگر یک نبودند و دلیل آن را نه تنها ما که سر بابی چارلتون هم نمی داند و دیگر چه برسد به خوان داکسوس و مارتین لوتر کینگ و حتی مارتین لوتر خالی که البته در عین خالی بودنش بسیار پر بودند آنجانبشان!


مزاحم وقت شریف گشتیم تا بیان کنیم که ما (منظورمان از ما دقیقا ما می باشد که شامل اینجانبمان و دنگ است، هر چند که در حقیقت و در شناسنامه دینگ می باشد. لکن دنگ به نظر ما با لادیسلاو پاتریشوا خانزفا کاردلکیپ جورامونت پتیران عاصدیغ ست تر است و چه کسی حال دارد که بیاید و یک «ی» اضافه تر را بنویسد؟!)... می گفتیم، همان ما که در فوق شرحش دادیم قصد دوئل داشته و جمله آمده ایم تا، معلم سال اوّل ورودمان در درس جانوران جادویی را که به ما مشق ها فراوان داده و مارا برای ایفای نقش کمی تا حدودی آماده نمود را به دوئل دعوت نماییم که این عمل ما بسیار خبیثانه و گستاخانه می باشد و نشانه ای بر زبان، دست و حتی اسم و کلاه درازی ماست و دلیلش هم این است که در دوران تحصیل چوب معلم بر اینجانب کوفانیده نشد و حال ما آمدیم تا معلممان چوب بر سر روی اینجانب (در این بخشش دنگ یا همان دینگ و یا حتی دولا می فا سو لاسی، خودش را قاطی ماجرا نمی کند و می گوید که کار درست این است که در سختی ها جای خالی داده تا دیگران را به فنا فرستاده و حالش را ببریم و با اندکی مایع مخاطی بینی فیل به تماشای له شدن دیگران بشینیم.) ... بله چوب بر سر و روی اینجانب خورد کنند.

آلباتروس هایتان چاق و یخچالتان پر از انواع و اقسام کنسروهای خسرو و دوستان و آشنایان به جز رفیق مو فرفریه محمود باد!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۱۶:۴۳ چهارشنبه ۲۰ آبان ۱۳۹۴


آه! سلامی چو بوی چوب نم دار!

ما دگر بار بر جنابان داوران واردآمدیم تا طلب دوئل نمایی با شخصی که ما را به موی کنی وا داشته و اعصابمان را سخت بیازریانیده است! در حقیقت دو نفرند البته... ولی یکی زان دو نفر بسیار بسیار بسیار بوقی تر است! هی راه به راه برای ما هم پیام شخصی می فرستد!

هی ما می گوییم ما با تو که کاری نداریم! ما مسئله مان چیز دیگری است! هی می آید می گوید شما فلان مشکل را دارید! کسی نیست به وی بگوید مگر تو آینه ی بدبختی نمایی! مگر گیرکردن ما در وضعی اسف بار تو را چه خوشنودی می آورد که این چنین می کنی؟! آه! گاهی البته خوش خبر و گاهی دیگر نیز بی خبر است و در هفتاد در صد اوقات تنها پیام های این و آن را به این و آن می دهد! هر چند که... بین خودمان بماند! گمان می کنم از شناسه اش سوء استفاده می شود! و در نهایت ... او کسی نیز جز:


مافلدا هاپکرک



هر چند با توجه به این که وی از نه سال پیش تا کنونی چیزی ننوشته و فقط مشغول خبر رسانی بوده است، در درجه دوم، آن موجود موذی دم قرمز را بهر جدالی سوسولانه دعوت می نماییم که اسمش هست:

یوآن ( دلار و یورو و ایضا پوند نیز از اقوام ایشانند!) دم قرمز، مو آنشرلیایی مبتلا به کلکسیونی از امراض فوق گردنی.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۱۶:۲۳ جمعه ۲۴ مهر ۱۳۹۴

بسمه تعالی

یا لرد الالراد! سیاه السودات، کبیر الکبرات، خبیث الخبثات، داور الدوّار و الی آخر...

آه! چه روزگار خوشیست! چه قدر آسمان آبی است. چه قدر شنیدن صدای دلنگ و دولانگ جاروها شنیدنی است! چه قدر خوب و .. عجیب! اهم... پوزش می طلبم! می خواستم بدانم که آیا امکان دوئل با حضرت دودان المدودین! مدیر المدبرین، چرب المچربین، سیوروس خان اسنیپ آبادی هست یا خیر؟! همین ایشان =

با تشکر.

لادیسلاو پاتریشوا خانزفا کاردلکیپ جورامونت پتیران عاصدیغ زاموژسلی!

دنگ هم البته سلام می رساند.

لینکشان هم در متن فوق موجود است


تصویر کوچک شده


پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۵:۱۳ یکشنبه ۱۵ شهریور ۱۳۹۴
بسمه تعالی


به سقف خوابگاه خیره مانده بود. سقفی به رنگ آبی تیره که تصوّری از آسمان را در ذهن تداعی می کرد. آسمانی که در آن نه ستاره ای بود و نه ماهی.

شاید تنها چیزی که سکوت را می شکست، صدای ضعیف خر و پف هم تالاری هایش بود. چشمانش خمار بودند و خستگی در تمام وجودش بی داد می کرد، با این حال خوابیدن همچنان دشوار بود...

در حقیقت خوابیدن برای هر کسی که قصد داشت با یک کلاه بلند لبه دار به خواب رود دشوار بود. لبه های سفت و درد گردن، شاید می توانستند مانع از به خواب رفتن لادیسلاو شوند، اما نمی توانستند عزم راسخ وی را در ثبت این افتخار به نام خودش متزلزل کنند. او اولین زاموژسلی ای خواهد بود که با کلاه به خواب می رفت. اما.. در حقیقت کار دشواری می نمود، لکن ...شاید چیزی وجود داشت که می توانست به او در به خواب رفتن کمک کند. مثلا، اندکی قدم زدن شبانه.

بلند شد و روی لبه تخت نشست، نه خواب بود و نه بیدار. کلماتی ناشناخته به ذهنش هجوم می آوردند و بی هیچ مقاومتی بر زبانش جاری می شدند:
- و در این تاریکی، چه کسی بیدار است؟
آن که بر کوی بلند، بکشد خمیازه؟
من نمی دانم، این صدای چه کسی است،
که کُند هی خر و پف...


لادیسلاو از روی تخت بلند شد و در حالی که قدم هایی نامطمئن بر می داشت به سمت در خروجی خوابگاه رفت. چشم هایش گاه و بی گاه بسته می شدند و او نیز با دلیلی که حتی برای خودش هم نا معلوم بود، دوباره آن ها را باز می کرد. تلو تلو خوران به درب خوابگاه رساند. دستش را روی دستگیره گذاشت و آن را چرخاند.
- از کجا می دانی،
چه کسی بیدار است؟
خسته ام من امّا، از همه خستگیان.

در به کناری رفت و لادیسلاو مسیرش را به سوی ناکجا ادامه داد. پله ها مسیرشان را عوض می کردند و او بی توجه آن ها را طی می کرد و به پایین می رفت. در طول مسیر نگاهش به حشره کوچک و تیره ای افتاد، که از دیدن او وحشت کرده و سراسیمه به این سوی و آن سوی می رفت.

- تو چرا می ترسی؟ من چرا می ترسم؟
ما چرا بیداریم؟
از چه روی این ملت، همگی خسپیدند؟
و چرا چهره تو، بر بلندای افق می رقصد؟
زشتی‌ات بی همتاست، و صدایت نکره.
دور شو ای یار قدیم... یاد تو خواهد ماند، تا ابد در دل من.


لادیسلاو این را گفت و در حالی که قصد داشت از کنار حشره رد شود، موجود بی چاره را له کرد. دستش را به دیوار تکیه داد و سرش را به اطراف گرداند تا ببیند که در کجای قلعه است. خیلی زودتر از آن چه که فکرش را می کرد به در بزرگ رسیده بود.
- بی دریغ از بر آن گوی بزرگ.
می تراود مهتاب...
رویش زرد، خسته است او شاید.
و چرا در قفس کوچک من،
ابر و باد و مه خورشیدی نیست؟
من چرا بیدارم؟


در انتها لادیسلاو خمیازه ای کشید و به مسیرش ادامه داد. در تاریکی شب، روی چمن ها حرکت می کرد و با وجود دمپایی‌هایی که به پا داشت، می توانست رطوبت دل انگیزشان را احساس کند که در عین سادگی زنده بودنشان را فریاد می زد و در این بین به صدای قار و قور شکمش گوش فرا دهد:
- گاو بودن خوب است،
گاو بودم ای کاش.
و سر خویش در این سبزی پر روح فرو می بردم،
لقمه ای شاید... تا که خاموش شود،
معده نالانم.
من چرا بیدارم؟


تجسم جویدن چمن های سبزی که طعم سوسیس و یا مربای بادم زمینی می دادند، آب دهانش را جاری کرد و دوباره به یادش آورد که گرسنه است. با چشمانی که گاه بسته و گاه باز بودند، به راهش ادامه داد. خیلی زود خودش را در حالی یافت که یکی از ستون ها را در آغوش کشیده و در حال فرو رفتن در دنیای دیگری است. صدای گربه ایی او را به این جهان بازگردانده بود. گربه ای خاکستری و راه‌ راه. لادیسلاو چشمانش را باز کرد و نگاهی به اطراف انداخت. سپس نشست و به ستون تکیه داد. چشمان سبز رنگ گربه اسرار زیادی را در خود نهفته بودند، لکن، تنها رازی که لادیسلاو به دنبال جوابش بود...
- من چرا بیدارم؟

و پیش از این که جوابش را بیابد، چشمانش بسته شد.
و کلاهش افتاد...


تصویر کوچک شده


پاسخ به: عضویت در کوییدیچ
پیام زده شده در: ۲۱:۰۴ شنبه ۱۴ شهریور ۱۳۹۴
آه. ما را هم بازی دهید. در این روزگار که آلباتروس ها رخت از سرای خویشتن بر بسته اند، هوای پرواز دارم بر فراز آسمان خاکستری لندن.آه ای آسمان...


تصویر کوچک شده


پاسخ به: بهترین عضو تازه وارد
پیام زده شده در: ۱۵:۳۶ شنبه ۲۷ تیر ۱۳۹۴
باروفیو
اگر تازه وارد نیست پس
مایکل کرنر زن ما.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس پرواز و كوييديچ
پیام زده شده در: ۱۴:۲۲ شنبه ۲۷ تیر ۱۳۹۴
1_ هر پستی که دل فراخمان می خواهد:

(مدافع)

- آخ .. اوخ .. ای فشفشه باد تمام اجداد مخترعت ای توپ!

لادیسلاو به سختی سعی می کرد بلاجر را با یک دست نگهدارد و زاویه مناسبی برای ضربه زدن به توپ قرمز رنگ پیدا کند. اما توپ مدام از دست او خارج می شد و ضربات سهمگینی به سر و صورت او می زد:

- دِ بزنش دیگه!

این هری پاتر، استاد درس پروازشان بود که فریاد می کشید.

- آه! اندکی صبرکنید جناب معلم، آآآخ.

سپس لادیسلاو زبانش را اندکی از دهان در آورد و پس از چند ثانیه ادامه داد:

- هنوز سرعت باد زیاد است.

آقای پاتر هنگامی که این کلام لادیسلاو را شنید، دو دستی بر فرق سر خویش کوبیده و صدایی از دهانش در آورد که ما رویمان نمی شود بگوییم. بعدش هم به لادیسلاوی که با یک دست توپ و با دست دیگر چماق و یک خطکش را نگاه داشته بود گفت:

- ول کن داداش، اصلا کوییدیچ تو خون تو نیست.

این حرف هنوز کامل از دهان مدرس بیرون نیامده بود که لادیسلاو توپ را رها کرده و با بیشترین سرعت ممکنه به سمت استاد پاتر حرکت کرد و چماق را نیز در دستش می چرخواند و فریاد می زد:

- ای استاد بی شخصیت، ای بی تربیت، ای سخنان رکیک و لبنیاتی بر زبان آور!

هری تنها مات و مبهوت سر جایش ایستاده و به این فکر می کرد که چه حرف رکیکی زده است که ...

- من که فوش ندادم بوقی!

با این حرف او لادیس ترمز دستی را کشید و چون کمربند ایمنی نبسته بود، از روی جارو پرت شده و در مقابل دبیر و دانش آموزان ذخیره پخش زمین گشت، اما به آن جهت که یک زاموژسلی اصیل بود به سرعت از جایش بلند شد و در مقابل استاد پاتر ایستاد و با افکت « سخنانی از بزرگان» گفت:

- هر کسی که بگوید «چیزی توی چیزی است» و یا بگوید «چیزی توی چیزی نیست» انسانی است به دور از فرهنگ و سخن رکیک بر زبان آور و لبنیاتی.

استاد پاتر ابتدا یک نگاه عاقل اندر صفیه به لادیسلاو انداخت و سپس گفت:

- هر چیزی، چیز نیست لادیس جون.

سپس سرش را نزدیک گوش لادیسلاو برد و چیز هایی در گوش او زمزمه کرد که ابتدا لادیسلاو را به این شکل در آورد و او را اندکی این رنگ و آن رنگ کرد. بعدش هم پروفسور هری جیمز پاتر سرش را عقب کشید و لبخدی که چندان سفید و پاک نبود، زد. لادیسلاو با بهت زدگی پروفسور را نگاه کرد و گفت:

- واقعا؟!

- آره داداشم، آره.

- پس یعنی ما بی خودی به آن یارو که گفته بود «عجب شیر تو شیری» کروشیو زدیم؟ بعد الکی آن مغازه ای را که رویش نوشته بود کار تو ن را به آتش کشیدیم و منفجر کردیم؟ بعد اش هم .. آخ!

لادیسلاو نگاهی به بالای سرش انداخت و توپ بلاجر را دید که بالای سرش می چرخد و می گوید که:

- دفعه قبل کوییدیچ نداشتی دو نمره کم کرد جاش مادر سیریوس داد! این دفعه دیگه ده نمره کم میکنه بعد بجاش اعمال لبنیاتی انجام می دهاا!

لادیسلاو لبانش را گزید و رو به پروفسور گفت:

- ولی پروفسور از این کار ها نمی کندهااا!

هری ظاهری متین و با وقار گرفت و گفت:

- هر کاری از من بر می آد لادیس.

- لاو.

- جان؟!

- لادیسلاو هستیم پروفسور، لاو ما را فراموش کردید... اصلا ما برویم کمی کوئیدیچ بازی در آوریم، شما با نمرات جواب مرا دهید باشد؟ ظاهرا قبول کردید، پس بای بای.

لادیسلاو زمانی جمله اولش را قطع کرد که اولین جرقه های شدن را در پروفسور دید و سپس به همراه بلاجر اوج گرفتند و دور شدند. در حالی که همه متعجب بودند که چرا در این رول هیچ شخصیت دیگری وجود ندارد، ناگهان بازیکنان تیم چیوریون وارد میدان شدند. ولی چون دبیر مربوطه سنش به دوره آن ها قد نداده و آن ها (لارتن و لیلی و استن و سینسیترا و میگورین و حتی سیریوس) را نمی شناخت، با اشاره دست آن ها را به خارج از سوژه راهنمایی کرد.

پس از آن وارد تنظیمات سوژه گشت و ورود کسانی که از نود دو به بعد کوییدیچ بازی نکردند را ممنوع کرد. پس از آن لادیسلاو به ذهنش فشار آورد و تیم کهکشانی کوئیدیچ کلاب ارزشی را در میان میدان ظاهر کرد.

تد ریموس لوپین موهایش را صورتی روشن کرده و در حالی که آیینه دستی کوچکی در دستش بود یک سری اداهای ناجور در می آورد. جیمز سیریوس پاتر هم با پیژامه و رکابی چهار زانو نشسته و بر کندن یک موی دراز که روی بازویش بود تمرکز می کرد. ویولت سعی می کرد با دستمال یزدی که در دست داشت صدای شترق با حالی تولید کند و برای نزدیک شدن به هدفش آب دهانش را به دستمال می مالید و این آب دهان آن قدر مقاوم بود که از دهان وی تا دستمال یزدی آویزان بود. ویکتوریا اما ساکت به اطرافش نگاهی کرد و گفت:

- بچه ها.بچه ها!

بازیکنان کیو سی ارزشی:

جیمز زود تر از همه به خود آمد و فریاد زد که:

- آخه این جوری آدم رو می آرید وسط سوژه بوقیا! یه اهنی، یه اوهونی!

سپس یک نگاهی به خودشان انداختند. یک نگاهی به اطراف انداختند. بعدش یک جوری پریدند در هوا و چرخیدند (اشاره به یک بازی ویدئویی مشنگی دارد.) و لباس هایشان عوض شد. جیمز یک نگاهی به طول و عرض رول کرد و رو به نویسنده گفت:

- این رول واسه چیه؟

- با اجازه تان برای کلاس هاگوارتز می باشد.

- واسه هاگ دیگه همین قدر بسه.

سپس بر روی جارویش نشست و در هوا چرخی زد. لادیسلاو هم سرانجام ضربه ای محکم و دقیق به بلاجر زد و توپ را صاف به سمت پنجره اتاق مدیر فرستاد و شیشه را شکست. اندکی بعد نیز اسنیپ اینچنین پشت پنجره ظاهر شد و گفت:

- توپتون رو پاره می کنم که دیگه از این کارا نکنید.

و سپس از پشت پنجره ناپدید شد. جیمز هم رو به بازیکنان تیمش کرد و گفت:

- خب دیگه یه توپ کم دارید. بای بای، ما رفتیم!

سپس همه آن ها با هم ناپدید شدند و هیچ کس متوجه بی حوصلگی نویسنده نشد. هری اندکی لادیسلاو درمانده را نگاه کرد و سپس به سمت در خروجی سوژه به راه افتاد و دو انگشتش را به نشانه دو امتیاز مذکور بالا گرفت.

- این ها که رفتند و توپ را هم که جناب مدیر بردند، ما چه کار کنیم استاد؟

هری تنها شانه هایش را بالا انداخت و سوژه را ترک کرد.

- آه! خداوندا ما چه کار کینم! این هم از کوئیدیـ.. آخ!

بلاجر از پنجره اتاق مدیریت به بیرون پرت شده و درست به سر لادیسلاو اثابت کرده بود. در کنار آن یک آهوی نقره ای نیز از پنجره در مقابل مرد کلاه دار اسم دراز قرار گرفت.

- فقط به خاطر لیلی.

لادیسلاو زیر لبی مادر سیریوسی نثار اسنیپ کرد و لبه کلاهش را بالا داد. چند دانه مگس ریزه میزه از زیر آن بیرون آمدند و در مقابل لادیسلاو قرار گرفتند:

- می آیید با هم کوییدیچ بازی کنیم؟

تکلیف دوم:

مسئله تنها یک چیز بود پروفسور و آن یک چیز هم چیزی است که شما گریفی ها خوب درکش می کنید.عشق! بله دلیل بزرگی بلاجر و کوچک بودن اسنیچ این است که یک نفر عشقش کشید و این تغییر را ایجاد کرد و دیگران هم چون شعورشان بالا بود قبول کردند.

تکلیف سوم:

ما تام ریدل، تری بوت، حتی هری را نیز می پسندیم هرچند باز تام ریدل بهتر است چون وسط بازی راحت تر می شود این افراد را صدا کرد. مثلا تا بخواهند بگویند که لادیسلاو پاتریشوا خانزفا کاردلکیپ جورامونت پتیران عاصدیغ توپ دارد به سمت تو می آید که ... آن وقت اگر خلاصه کنند ما فکر می کنیم با کس دیگری هستند واصلا محل نمی گذاریم و باز هم همان می شود. اصلا آهنگ تام را نیز نمی شود عوض کرد. خیلی هم اسم خاصی است که هیچکس از آن استفاده نمی کند.

پایان تکلیف آقای کلاه دارِ اسم درازِ عقرب بر دوش( دَنگ در این رول به استراحت خورد).


تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.