هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: اگه میتونستید پاتروناس خودتون رو عوضع کنید دوست داشتید چی باشه?
پیام زده شده در: ۱۱:۴۳ یکشنبه ۱۹ مرداد ۱۳۹۳
#51
دوست داشتم پاندا بشه


تصویر کوچک شده


پاسخ به: در جستجوی راز ققنوس(عضویت)
پیام زده شده در: ۱۲:۵۶ شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۹۳
#52
پروف هنوزم نمیشه عضو محفل بشم؟
قول میدم فعالیتم رو بیشتر کنم...


دورا! اوه دورا!

از دفعه ی قبل که اومدی تا امروز هفده هیجده روز گذشته چقدر تغییر کردی؟! هوم؟

خب.. یه ماموریت خیلی سخت بهت می دم، امیدوارم که بتونی اگه نتونستی هم بعدا که فعالیتت بیشتر شد دوباره برگرد و ماموریت جدید بگیر.

هاگوارتز هشتا کلاس داره این ترم.. این هفته تو نصف کلاسا شرکت کن! فعالیتت هم خود به خود اضافه میشه. چطوره؟

منتظرم


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۱۸ ۲۳:۰۸:۵۵

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۱۲:۳۰ شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۹۳
#53
1و 3.در رولی این معجونو تهیه کنین. تهیه ش هم آزاده. می تونین بدزدینش،خودتون درست کنین، دیگری رو مجبور کنید درستش کنه یا بخرین و یا هر فکر دیگه ای که به ذهنتون می رسه. تاکید می کنم
چیزی که نمره میاره سطح رول نویسی و خلاقیت شما و ظاهر و سوژه پردازی رولتونه 13و14( نمره)


نیمفادورا روی صندلی نشسته بود و حالت پکری به خود گرفته بود، کمی انورتر جیمز هم روی صندلی ای نشسته بود و در افکارش غرق بود .

-بالاخره چی شد؟
دورا در حالی که دستش را زیر چانه اش زده بود و با بی صبری به جیمز نگاه میکرد این را گفت.

جیمز که چشم از زمین بر نمیداشت گفت :
-هی دورا..ببین من باید بدونم که واسه چی اینکارو باید بکنم !

دورا اهی کشید و گفت :
-چند بار بهت بگم؟! ببین اون واقعا به این معجون نیاز داره اینطوری شانسش برای بردن اسنیچ در مقابل اسلایترین هیچه!در ضمن شما ها که اول اخرش برنده اید پس چرا کمک نمیکنی؟

جیمز دستش را به پیشانیش کوباند و گفت:
-دختر، اصلا میدونی که که اگه ایلین تو دفترش خفتم کنه چه بلایی سرم میاد؟! از این گذشته این یکی رو خودت خوب میدونی که استفاده معجون شانس در مسابقات ممنوعه ، اصلا بگو ببینم چرا خودت اینکارو نمیکنی؟

-هیس!!صداتو بیار پایین! مطمئن باش تا وقتی که تو اینجوری فریاد نزنی هیچکی نمیفهمه،بعدشم من اصلا کارم تو دزدی خوب..

جیمز نگذاشت دورا بقیه حرفش را ادامه دهد و با عصبانیت اما ارام گفت :
-اااا؟یعنی چی داری به من میگی دزد؟
-اوه ...نه جیمز اشتباه نکن منظورم این بود که من دست و پا چلفتیم اگه برم تو دفتر ایلین میزنم یچیزی رو میشکنم و بعد میگیرنم!

جیمز که عصبانیتش فروکش کرد بود گفت :
-باشه من اینکارو میکنم ولی وای به حالت اگر دست گیر بشم!

دورا بلند شد خندید و بعد چشمکی زد و گفت :
-به من چه اگه دست گیر بشی از بی عرضگی خودته...پس 2دو ساعت دیگه تو محوطه منتظرتم .

و بعد دوان دوان به سمت کلاس مراقبت از موجودات جادویی راه افتاد.


دو ساعت بعد در محوطه

دورا مشتاقانه به جیمز نگاه کرد و گفت :
-اوردیش؟

جیمز سرش را خاراند و با غرور مسخره ای گفت :
-اره فقط سیریوس هم فهمید یعنی بهش گفتم تا نگهبانی بده . خودت که میدونی فلیچ و ایلین یدفه از اسمون ظاهر میشن تازه نزدیک بود گیر بیفتم شانس اوردم سریع معجون رو پیدا کردم و زدم به چاک!

دورا لبخند شیرینی زد و با خوشحالی گفت :
-اشکال نداره سیریوس از خودمونه ،ایول

و بعد معجون را از دست دست جیمز گرفت و ادامه داد :
-تو هم با من میای تا اینو بخورد ارنی بدم؟

جیمز نخودی خندید و گفت:
-اره دوست دارم ببینم چجوری یهو اعتماد به نفسش میشه اعتماد به سقف
-خوب پس راه بیفت، مسابقه نیم ساعت دیگه شروع میشه.

و دو نفری خوش خوشان به سمت رختکن هافلپاف راه افتادند ،غافل از اینکه چه اتفاقی پیش رویشان بود....بعد از چند دقیقه نه چندان طولانی به رختکن رسیدند قبل از وارد شدن دورا گفت :
-جیمز ، باید یکم از این معجون رو توی چایی سبزش بریزم و بعد به بهونه ارام بخش بودنش به خوردش بدم فقط باید ببریمش یجای خلوت .

جیمز گفت:
-باشه بسپرش به من میکشونمش پشت ورزشگاه.

و بعد سریع وارد رختکن شد.دورا هم به پشت ورزشگاه رفت و منتظر شد بعد از مدتی جیمز با ارنی امدند.

ارنی بی صبرانه و مضطرب کفت :
- چیکارم داری دورا؟

دورا خنده مرموزی کرد و جواب داد :
-ارنی اینو بگیر و بخور چایی سبزه باعث میشه اروم بشی .

و قبل از این که دورا چیز دیگری بگوید ارنی لیوان را از دستش قاپیده بود و سر کشیده بود.

دورا و جیمز که از کارشان راضی بودند نگاهی با هم رد و بدل کردند و چشمک زدند، بعد ارنی اروغی زد و گفت :
-مرسی دورا
و بعد دست تکان داد و ارام ارام به سمت ورزشگاه رفتف دورا و جیمز زدند قدش و بعد...

-ااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای!

هر دو به ارنی نگاه کردند...وحشتناک بود ...ارنی در حال رشد کردن بود، قدش بلند شده بود و سیبیل در اورده بود و تنومند و قوی بنظر میرسید .

دورا جیغ خفه ای کشید و گفت :
- پناه به ریش مرلین چ..چرا اینجو..ری شد؟

جیمز که چشمانش از حدقه بیرون زده بود گفت :
- ن...نمیدونم من فکر میکردم شانس میاره !

دورا را کارد میزدی خونش در نمی امد خشمگین به جیمز نگاه کرد و گفت :
-اقای کله پوک برای اینه که تو اشتباهی معجون رو به من دادی !

جیمز عقب عقب رفت نگاهی به ارنی انداخت که در حال پیر شدن بود و بعد نگاهی به دورا و گفت :
-ببین بنظرم الان اوضاع خیته بهتره کدورتارو کنار بزاریمو الان بدوییم.

و بعد مثل اهویی که پلنگ دنبالش کرده باشد دوید .دورا هم پشت سرش شروع به دویدن کرد و فریاد زد :
-جیمز!اگه دستم بهت برسه کلتو میکنم و از سر در خوابگاهتون اویزون میکنم!

وبعد هر دو صحنه را ترک کردند و ارنی بیچاره را به حال خود گذاشتند.

حقه استاد رو در خوروندن معجون چطور ارزیابی می کنین؟3 نمره

حقه جالب و ماهرانه ای بود،و. همینطور به موقع،ا صلا انتظار نداشتم اینجوری بشه


تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۰:۳۵ جمعه ۱۷ مرداد ۱۳۹۳
#54
ویولت دیر کرده بود. کلاس خیلی شلوغ بود، بعضی ها روی میزها بالا و پایین میپریدند ، بعضی ها جیغ میزدند و بعضیا هم طلسم هایی را به سمتی بلغور میکردند .

-ساکــــــــــــــــــــــــــــــت!
همه سرها به سمت صدا برگشت ، بعضی ها وقتی دورا را دیدند خیلی جا خوردند چطور ممکن بود،دورا خودش از سران شلوغ کار کلاس بود .

بالاخره جیمز گفت :
-چی شده دورا امروز اعصاب نداری؟
دورا اخم کرد و جواب داد :
-امروز من معلمم جیمز!
همه از سر تعجب { اووووووووو} بلندی کشیدند و نگاهایی با هم رد و بدل کردند. ارنی پرسید :
-چرا تو؟ویولت نمیاد؟
-من...خوب برای اینکه من مناسب اینکارم و این که نه ویولت نمیاد.
بعد اب دهانش را فرو داد و گفت :
-خوب راه بیفتین سمت جنگل امروز درسمون درباره اسکروت هاست.
رز ویزلی ابروهایش را بالاانداخت و گفت:
-چی چی کورت ها؟
-اسکروت ها!بیاین بریم خودتون میفهمید.
و بعد جلوتر از همه راه افتاد.

محوطه



دورا جعبه ای را کشان کشان جلو اورد و جلوی بچه ها گذاشت،درون جعبه پر از بچه اسکروت هایی بودند که گهگایی از انتهای دمشان جرقه های قرمز رنگی بیرون میزد،بچه ها با ترس به اسکروت ها ذل زده بودند دورا گفت :
-خوب...اهم... خوب از ویولت خواستم یک سری از اطلاعات رو درباره اینا بهم بده ولی نداد و منم طبق چیزایی که تو کتاب خوندم میگم.
نفسش را بیرون داد و شروع کرد:
-من کار با اینارو خیلی خوب بلدم و واقعا شایسته تدریس درباره اینا هستم...اسمشون اسکروت های دم انفجاریه . همون طور که میبینید از دمشون جرقه بیرون میزنه الان خطری ندارن ولی وقتی بزرگ بشن میتونن خطرناک و کشنده باشن.
سارا گفت:
-به نظر من که همین الانم میتونن کشنده باشن!
دورا چشم غره ترسناکی به او رفت و ادامه داد:
-ازتون میخوام هر کدومتون یکی از این اسکروت ها رو بردارین و در محوطه بچرخونید بعد هم درباره چیزهایی که میخورن و کارایی که میکنن یاداشت برداری میکنید و به من تحویل میدین .

بچه ها با تردید به اسکروت ها نگاه میکردند،هیچکدام جرئت نداشتند به ان ها دست بزنند.خود دورا هم همینطور بود این تدریس کار زورکی بود که ویولت به او واگذار کرده بود.
-د یالا دیگه!!
فرد گفت:
-دورا..بنظرم بهتره که اول بهمون نشون بدی چجوری برشون داریم نه؟
دورا به خود لرزید، جیمز که متوجه لرزش دورا شده بود نیشش را باز کرد و گفت:
-شاید دورا میترسه!
دورا با خشم به جیمز چشم دوخت و گفت :
-معلومه که نه از اولشم گفتم من شایسته این تدریسم!

و بعد به سمت جعبه رفت. اصلا نمیدانست چگونه باید ان ها را بگیرد، دستش را به سمت جعبه برد و محض فرو کردن دستش درون جعبه دم اسکروتی ها به او حمله کردند و با هم جرقه زدند.
-اااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای
جیغ دورا همه را از جا پراند، دورا دستش را از درون جعبه بیرون کشید دستش جزغاله شده بود ، دورا در حالی که گریه میکرد گفت:
-هق..هق...من..نم..نمیدونستم چجوری باید برشون دارم..
ارنی با نیش باز گفت:
-تو شایسته ای واقعا!

صدای قدم هایی از پشت سرشان شنیده شد،ویولت بود که خود را به صحنه رسانده بود و بعد به کنار دورا رفت و به دستش نگاهی انداخت ،اهی کشیدو گفت :
-سارا و هستیا ببریدش پیش مادام پامفری سوختگیش وخیمه.
و بعد به بچه ها گفت :
-امروز کلاس تعطیله برید!



تصویر کوچک شده


پاسخ به: چه چیزی بدتر از مرگ وجود داره؟
پیام زده شده در: ۱۴:۱۷ چهارشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۳
#55
اینکه مجبورت کنن بهترین شخص تو زندگیت رو بکشی یا اونو جلو چشمات بکشن


تصویر کوچک شده


پاسخ به: کلاس ریاضیات جادویی
پیام زده شده در: ۱۱:۳۶ چهارشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۳
#56
دورا شنل بلندی پوشیده بود و ساکی را در دست داشت ،موهای بنفشش در نسیم صبحگاهی تکان میخورد . به محوطه ای پر از درخت رسیده بود.میوه های درختان بسیار عجیب و غریب بودند شکلشان مثل مثلث قائم الزاویه بود . دورا ابروهایش را بالا انداخت و به اطراف نگاه کرد با خود گفت:


-چه جالب! همه چیزش مثلثیه...


-اهم..اهم
دورا با حرکتی سریع برگشت،صدا از پشت سرش امده بود .چند قدمی به جلو رفت و در پشت بوته ای پنهان شد و از ان جا سرک کشید . دورا نیمتوانست انچه را میبیند باور کند ...عده ای مردم لباس های بلندی پوشیده بودند که روی ان طرح مثلث هایی رنگی بود، کودکان ریسه هایی مثلثی در دست داشتند و ان هارا در هوا تکان میدادند ، از گوش و گردن زنان مثلث های پر زرق و برقی اویزان بود و مردان بر روی صورت و بازوهای خود مثلث زرد رنگی را طراحی کرده بودند .

-شما که بوده است؟

دورا از جا پرید و به مردی که روبه رویش ایستاده بود خیره شد. قیافه ای جالب داشت ریشش مثل دامبلدور سفید و بلند بود فقط با این تفاوت که ریش این مرد مثلثی بود و عینکی مثلثی هم به چشم داشت .
دورا بلند شد و گفت :
- اوه ...من دورا تانکس هستم اومدم تا به شایعه مسخره ای که اینجا مثلث شکل است خاتمه بدم .
- ها؟!شما به ما توهین کرده ، شما به ما مسخره گفته!
-اوه..نه..اشتباه شد ببینید میتونید من رو پیش رئیس قبیلتون ببری؟
-من خودم رئیس بوده !

دورا که دستپاچه شده بود گفت :
-خوب اقای رئیس قبیله همونطور که میدونید فیثاغورث جادوگر مدت ها پیش به جزیره شما اومده بود،و اون اسم جزیره شمارو مثلث برمودا گذاشته. تا اینجارو که گرفتی؟

-چه چیز گرفتم ؟

-هیچی بیخیال ...منظورم این بود که فهمیدی؟..خوب داشتم میگفتم اون اسم اینجارو مثلث گذاشته میشه گفت مثلث تیکه کلامش بوده و اینجا شکل مثلث نیست شکل دایرست!!

-شواهدی برای اثبات داری؟

- برو بابا..شواهد چیه من دارم به شما میگم اینجا دایرست .
بعد با دستش رو خاک دایره ای کشید و ادامه داد:
این شکلیه!

مرد به دورا خیره شده بود در چشمهایش عصبانیت موج میزد، دورا که متوجه اوضاع بد شده بود کمی خودش را عقب کشید و تازه متوجه مردمی که در اطراف ان ها جمع شده بودند شد.

- تو باور های ما را زیر سوال برده ای!
-من واقعا منظوری نداشتم...میخواستم مطلعتون کنم .

زنی جلو امد و در گوش رئیس قبیله چیزی را زمزمه کرد. رئیس سر تکان داد و بعد به دورا گفت:

-اگر این حرف تو راست هم باشد ما بخاطر لطفی که فیثاقورث در حقمان کرده نمیتونیم رسوماتمون را عوض کنیم در ضمن اگر توجه کرده باشی میبینی که درختان و گل ها در اینجا مثلث هستند و طبیعتش اینه! ولی قبوله اینجا دایرست.

-دورا گفت : پس قانع شدید که اینجا شکلش مثلث نیست و در اصل دایره برموداست؟

-اره حالا سریع برو!

دورا لبخندی زد و گفت:
-عــــــــــــــــــــــــــــــــــــالیه

و بعد در همان جایی که ایستاده بود ترقی غیب شد.

به محض رفتن دورا مرد خندید و گفت :
-افرین مثلث بانو از اول باید بهش میگفتم که اره اینجا مثلث نبوده و دایره است تا پاشه بره .

مثلث بانو هم خندید و گفت :
-اره خیلی ساده بود سریع باورش شد که ما واقعا قبول کردیم .

در هاگوارتز:


نیمفادورای بیچاره که فکر میکرد موفق شده روی تختش نشسته بود و در حال نوشتن گزارش کارش بود، او نمیدانست که چه کلکی خورده است....

2 -از طرف فیثاغورث نامه‌ای به مردم قبیله بنویسین و از مهمون نوازیشون تشکر کنین! این نامه حتما باید سرگشاده باشه. نامه سر گشاده


تصویر کوچک شده


پاسخ به: پستخانه ی هاگزمید(نامه سرگشاده)
پیام زده شده در: ۲۰:۰۹ سه شنبه ۱۴ مرداد ۱۳۹۳
#57
به نام سازنده مثلث

با سلام خدمت همه ی دوستان مثلث دوستم ...من فیثاقورث هستم .
خواستم نامه ای بنویسم و از زحمات شما مثلثیون عزیز قدردانی کنم و بگویم از زحمات و مراقبت هایی که از من کرده اید سخت ممنونم.
کاش میتوانستم دوباره به جزیره بیایم و چتر باز کنم اما حیف که این فرزندان شر و شورمان پدر ما را دراورده اند و اگر به انجا بیایم تحت تاثیر محیط قرار گرفته و مثلث را به دایره تبدیل میکنند:worry:
مثلث دخت هم به شما سلام میرساند ، راستی یادم رفت که بگویم جدیدا فرزندی به دنیا اورده ایم و اسمش را مثلث گوگولی گذاشته ایم.
فردا با پست برایتان چند اهن ربای مثلثی میفرستم تا ربایش بیشتر هواپیماها صورت گیرد.
دوست دار شما مثلث زاده ها فیثاقورث




تصویر کوچک شده


پاسخ به: اگه می رفتید کوچه ی دیاگون چی می خریدید؟
پیام زده شده در: ۱۵:۰۲ شنبه ۱۱ مرداد ۱۳۹۳
#58
یه جغد و یه چوبدستی


تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۱:۴۱ شنبه ۱۱ مرداد ۱۳۹۳
#59
. یک رول بنویسید و توصیف کنید: آیا قدرت آن را دارید که از چیزی که از همه چیز بیشتر به آن وابسته هستید دل بکنید؟ این، اولین شرط فراگیری جادوی سیاهه. ممکنه خودتون نتونید. توصیف کنید که چطور آن را از شما میگیرند.

هر کس در زندگیش به چیزی وابسته است.چیزی که جان به جانش کنی هم نمیتواند از ان بگذرد ، چیزی که برای بدست اوردنش سختی های زیادی کشیده است و از دست دادنش حتی برایش سخت تر است ، ان چیز میتواند یک شخص یک وسیله یا یک شی گرانبها باشد. اما بعضی اوقات باید از خیلی چیزها گذشت...بعضی اوقات مجبوریم از دوست داشتنمان بگذریم....و بعضی اوقات روزگار مجبورمان میکند ان چیز را ترک کنیم.

نیمفادورا در خانه مادرش بود و به تدی کوچولویش که دائم رنگ موهایش عوض میشد خیره شده بود. همین چند روز پیش بود که مرگ خواران پدرش را کشته بودند. هنوز غم درگذشت پدرش را فراموش نکرده بود که جنگ هاگوارتز شروع شده بود . ریموس به جنگ رفته بود ، رفته بود و تدی و تانکس را تنها گذاشته بود .....شاید برای همیشه . موقع رفتن از نیمفادورا خواهش کرده بود که دنبالش نرود و مواظب تدی باشد از او خواسته بود که تدی را بزرگ کند ، به او گفته بود که میخواهد پسرش بزرگ و شجاع شود و بعد هم نیمفادورا را به مادرش اندرومدا سپرده بود و رفته بود.

حسی در دلش به او میگفت :
– اگر دوستش داری برو دنبالش مگه تو نبودی که هر جوری که بود پای عشقت واستادی . اگه واقعا دوسش داری برو پیشش...اون به تو نیاز داره .
بالاخره تصمیمش را گرفت او میرفت ، باید میرفت!
به مادرش گفت :
- مامان من تصمیم رو گرفتم من باید برم و بجنگم برای سیریوس که تا اخرین قطره قدرتش جنگید، برای بابا که با نامردی کشتنش،برای مودی که به من خیلی کمک کرد. بخاطر لوپین، بخاطر تدی، بخاطر دامبلدور... بخاطر مردم!

گونه های مادرش خیس شده بود و چشمان زیبایش خون الود .کمی جلو تر رفت و دخترش را بغل کرد؛ او را به خود فشرد . به هر حال او مادر بود، شاید میدانست که اخرین فرصت است که دخترش را بغل کند و او را ببوسد.

گفت :
دورا...م..من دوست دارم...جل..جلوتو نمیگیرم.
لبخندی زد و ادامه داد :
- چون میدونم دورای من وقتی بخواد کاری رو بکنه میکنه برو به امید پیروزی !

دورا هم لبخند زد به سمت پسرش رفت او را بوسید، و یواشکی گفت :
- تدی میخوام وقتی بزرگ شدی از هیچی نترسی از دشمنات نترس و مقابلشون وایسا ! مثل پدرت...

بعد پسرش را در بغل مادرش گذاشت و گفت :
- سپردمش به شما و هری!.. خداحافظ !

به سمت هاگوارتز راه افتاد. روزگار قصد داشت لوپین را از او بگیرد ،ولی او رفت تا اگر همسرش کشته شد او هم کشته شود...و از طرف دیگ هم نگران پسرش بود... روزگار پسرش را هم از او میگرفت ولی او مصمم بود، میدانست که پسرش اینده خوبی خواهد داشت.

بعداز چند دقیقه ای که برایش مثل روزها گذشته بود به اتاق ضروریات رسید و با جینی ویزلی برخورد کرد.به اوگفت:
- سلام جینی ! جنگ شروع شده ؟ لوپین کجاست؟

جینی که مضطرب بود گفت :
-اره ! لوپین هم قرار شد با کینگزلی مسئولیت گروه هایی که در محوطه هستند رو به عهده بگیره !

تانکس به سمت محوطه دوید،با اخرین سرعت !میخواست قبل از رفتن ریموس او را باز هم ببیند و در کنارش بجنگد.
به محوطه که رسید نگاهی به اطراف کرد ؛ همه با هم میجنگیدند و طلسم هایی را به سمت هم پرتاب میکردند .همان لحظه لوپین را دید ، به سمتش دوید اما....

طلسمی درست به سینه لوپین خورد و او بر زمین افتاد... تانکس به سمت او رفت ، بر زمین زانو زد و اشک هایش بر روی گونه هایش سرازیر شدند.

-ریموس...خواهش میکنم نرو!
-دو...دورا...
و دیگر نتوانست حرف بزند ...دیگر نتوانست نفس بکشد... دیگر نتوانست صدای گریه ها و فریاد های نیمفادورا را بشنود... و دیگر نتوانست بی صبری های دورا را ببیند...دیگر همه چیز تمام شده بود!
نیمفادورا بلند شد و گفت : منم باهات میام اونقدر میجنگم تا باهات بیام!و به سمت میدان جنگ دوید تا حریفی برای خودش دست و پا کند.

باریکه های آب به هم میپیوندند... رودها به هم میپیوندند...دریاها به هم میپیوندند... این شما را به یاد چه چیزی می اندازد؟ ( نمره اضافی)
بنظر من نشون دهنده همبستگیه ...یعنی روزی همه با هم یکی و متحد میشوند.



تصویر کوچک شده


پاسخ به: نسل بعدی هرى پاترى میشه ؟
پیام زده شده در: ۱۳:۴۳ پنجشنبه ۹ مرداد ۱۳۹۳
#60
به احتمال خیلی زیادی میشن


تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.