پست پایانی
ساعتی بعد از جدال و دعوا های ملت مرگخوار بر سر جدا کردن پسر بچه از اربابشان، بچه آرام و کت بسته در مقابل لرد نشسته بود و به او خیره شده بود.
لرد که همچنان با فرمت ریلکس متمایل به خشمگین به پسرک نگاه می کرد و سرانجام بعد از مدت ها سکوت، لب به سخن گشود و گفت:
-این پسرک رو دوباره به یتیم خانه بر گردانید. نمی خواهیم یک ماگل در میان ما باشد. به اندازه ی کافی جن و گوسفند کله چرب و مارمولک اطراف خودمون داریم.
این سخن لرد باعث شد که اسنیپ و آشا و وینکی به هم نگاه کوتاهی بیندازند و سپس گوش به حرف های اربابشان بسپارند.
-این پسر بچه باید به جایی که به آن تعلق دارد باز گردد یعنی یتیم خانه سریع از مقابل ما دورش کنید.
مرگخواران با این سخن لرد از جا برخاستند و به سمت پسر بچه هجوم آوردند تا شر این پسر ماگل را از سرشان باز کنند و از دستش رهایی پیدا کنند بلکه دوباره به سکوت دست پیدا کنند.
پسر بچه که تا آن زمان سکوت اختیار کرده بود و چیزی نمی گفت، با شنیدن نام یتیم خانه شروع کرد به گریه کردن و عر عر کنان گفت:
-من نمی خوام برم یتیم خونه اونا بدن.
مرگخواران:
لرد که دیگر تکه ای از جانش که در وجودش مانده بود به لبش رسیده بود و داشت آن را مزه مزه می کرد، فریاد زد:
-کافیه! بس کن دیگه بزک...هی هیچی بهش نمی گیم باز صداشو بلند می کنه... پسر بچه که با فریاد لرد خفه خان گرفته بود دیگر هیچ نگفت.
-الان یعنی چی نمی خوام برم یتیم خانه نمی خوام برم یتیم خونه؟ اونجا مگر بهت نمی رسن؟ که اینجوری دربارش صحبت می کنی؟
-اونجا همه منو دیوونه می دونن. هیچکس به من اهمیت نمی ده...همه ازم دوری میکنن خودت که می دونی چی میگم....
مرگخواران که دیدند کار به جاهای باریک کشیده می شود، بر سر اسنیپ کوچک ریختند و او را ساکت کردند تا دیگر حرف بزرگ تر از دهانش نزند.
لرد که حرف های پسر بر رویش تایر ویژه ای گذاشته بود مرگخواران را از نابود کردن پسربچه منع کرد. از جای خود برخاست و با قدم های آهسته به سمت پسر به رفت و در مقابلش نشست .
-تو بچه بز گفتی که از یتیم خونه خوشت نمیاد چون تو رو دیوانه می دونن؟
پسر بچه درحالی که اینبار اشک هایش با آرامش بر روی چهره اش جاری می شد، سرش را به نشانه ی تایید تکان داد.
-خب می خوای اینجا پیش ما بمانی؟ نمی ترسی از اینکه تو رو بکشیم و یا به فلک ببندیم یا بهت آوادا بزنیم؟
پسر سرش را به نشانه ی عدم تایید، به چپ و راست تکان داد.
-خب پس می تونی بمانی.
مرگخواران که چشمانشان همانند چشمان کله ی پخته شده ی گوسفند های کله پزی ها، از تعجب بر روی زمین غلط می زدند، با صدای بلند گفتند:
-چی؟
-همین که شنیدید یتیم خانه محل مناسبی برای این پسر نیست بنابراین اینجا در کنار ما می ماند. در ضمن اسنیپ و آشا برای اینکه خویشاوندیشان با این بز بچه انکار کردند به صد میلیون تا آوادا متهم میشن برین ببینم حوصله ندارم.
اسنیپ و آشا:
پسر بچه: