هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: سازمان فرهنگ و هنر جادوگری
پیام زده شده در: ۱۹:۱۸ دوشنبه ۱۶ شهریور ۱۳۹۴
#61
مهلت اتمام ثبت نام تا پايان امتحانات هاگوارتز...


به قول وينكي مديونين اگر فكر كنين براي بال امدن تاپيك اين پست رو زدم..


تصویر کوچک شده


پاسخ به: دفتر فرماندهی کاراگاهان
پیام زده شده در: ۱۱:۲۹ یکشنبه ۱۵ شهریور ۱۳۹۴
#62
ما هم ماموریتمون را انجام دادیم


تصویر کوچک شده


مسابقه فرهنگ و هنر جادویی
پیام زده شده در: ۱۰:۴۸ یکشنبه ۱۵ شهریور ۱۳۹۴
#63
خب خب سلام به همگی هنر دوستان گل و گلاب

آموزشگاه هنر و فرهنگ را برگزار کردیم تا یکم ملت به خودشون بیان و چیز هایی رو که بلدن بیان و به بقیه یاد بدن اما بعضی ها هاگوارتز رو بهانه کردن و در این طرح شرکت نکردن. خب اشکالی نداره ما هم گفتیم بعد از هاگوارتز و جام آتش یک مسابقه می ذاریم خب الان وقت مسابقه است. همین حالا ی حالا نه...میذاریم بعد از اتمام امتحانات و پایان جام آتش که همه بتونن شرکت کنن.

خب شرایط مسابقه:

میخوایم این مسابقه یک مسابقه پر از شور و هیجان باشه برای همین کسانی که میان اینجا اعلام آمادگی برای مسابقه می کنن باید در تمام مراحل شرکت کنن و اون وسط کناره گیری نکنند. در ضمن باید از سطح رول نویسی خوبی نیز بهره مند باشید. همین

ثبت نام:

افرادی که می خواهند در این مسابقه شرکت کنن می تونن اینجا اعلام کنند.سپس از بین این افراد هشت نفر به عنوان برگزیده انتخاب می شوند تا با دست و پنجه نرم کنند.

زمان شروع مسابقه:

بعد از اتمام امتحانات هاگوارتز و جام آتش

نکته: راحت از این مسابقه نگذرید و ان را مسخره قلمداد نکنید. این مسابقه کمک بزرگی به فرهنگ و هنر جامعه جادوگری می باشد.


ویرایش شده توسط رون ویزلی در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۱۵ ۱۲:۲۳:۵۳
ویرایش شده توسط رون ویزلی در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۱۵ ۱۲:۲۴:۳۵
ویرایش شده توسط رون ویزلی در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۱۵ ۱۲:۲۵:۱۶

تصویر کوچک شده


پاسخ به: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱۱:۱۸ شنبه ۱۴ شهریور ۱۳۹۴
#64
ماموريت كار آگاهي


مرگخواران که از دیدن بندری زدن
پا های آلبوس دامبلدور متعجب شده بودند، همچنان به آن خیره شدند.

-میگم شاید ماهم باید بندری بریم؟
-نه فک کنم داره می میره.
-خب بهتر از شرش خلاص می شیم.
-نه بابا این حالا حالا ها نمیمیره. قلبش مثل چی می زنه.
-من میگم یه آهنگ بذاریم برقصیم؟
-وینکی رقص دوست داشت.

لحظه ای بعد در حالی که صدای موزیک مرگخواران اتاق عمل را فرا گرفته بود، همه در انجا مشغول رقص و خوشگذرانی بودند.

مورگانا و هکتور دست یکدیگر را گرفته بودند و رقص اسپانیایی می کردند. آرسینوس هم کلاه وزارت را در آورده بود و می چرخاند و دلبری می کرد. وینکی هم با سایروسایل باقی مانده در بدن دامبل اعمال خاک برسری انجام میداد و لذت می برد. دیگران هم به نحو های دیگر مشغول این عمل بودند...

اتاق زایمان

رودولف که با قیافه فیس پوکر همچنان به زنی که در حال زایمان بود نگاه می کرد و نمی دانست باید چکار کند. در دل صد بار مرلین را شکر می کرد که مرد است و زن نیست تا چنین لحظاتی را در عمر تجربه کند.

پرستاران در سر و روی خود می زدند و نمی توانستند بچه را بگیرند و مرتب از رودولف تقاضای کمک می کردند که کاری بکند اما از او کاری ساخته نبود.

ساعتی بعد


در حالی که مرگخواران نمی دانستند باید چکار کنند، در گوشه و کنار اتاق عمل لمیده بودند و به رودولف که تازه به جمع آنان اضافه شده بود نگاه می کردند.

سر و پای رودولف پر از خون نوزادانی بود که برای اینکه آنان را به دنیا بیاورد با قمه شقه شقه کرده بود و دل و روده یشان رابه عنوان یادگار برای خود نگه داشته بود.

آلبوس دامبلدور که قلبش مانند قلب یک کودک تازه متولد شده همچنان می تپید بدن بی جانش را زنده نگه داشته بود. انگار می خواست به اجبار زنده بماند و دقایقی دیگر نیز زندگی کند.

بی حوصلگی سر و پای مرگخواران را فرا گرفته بود. نداشتن کاری که بتوانند انجام بدهند آنها را آشفته کرده بود.

-من میگم بیایم عمل قلب بازش بکنیم. چطوره؟


ویرایش شده توسط رون ویزلی در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۱۴ ۱۱:۴۷:۵۴
ویرایش شده توسط رون ویزلی در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۱۴ ۲۳:۰۴:۲۲

تصویر کوچک شده


پاسخ به: خانه شماره دوازده گریمولد
پیام زده شده در: ۱۱:۰۵ شنبه ۱۴ شهریور ۱۳۹۴
#65
ساعتی بعد ملت محفلی که از بزن بزن و جنگ و دعوا خسته شده بودند و در گوشه ای مشغول نفس نفس زدن بودند، با لذت به دعوای هاگرید و هری نگاه می کردند. هاگرید که در هر ثانیه هزار ضربه نثار هری می کرد، با فریاد از او می خواست که مدیریت را قبول کند. سرانجام هری برای رهایی از این مخمصه پذیرفت و به قاعده خاتمه داد.

ملت همه با اشتیاق به هری چشم دوخته بودند و منتظر سخنان ارزشمند ریاست جدید بودند.

هری که اشتیاق همگان را دید فرمت ریلکس به خود گرفت و لب به سخن گشود:
-اهم...اهم... ببینید ریاست محفل کار آسانی نیست و هر کسی نمی تواند آن را بپذیرد مگر افراد با تجربه و آلبوس دوست! اینکه من قبول کردم باری از مشکلات محفل بر دارم به این معنی نیست که شما ها هیچکار نباید بکنید و همه ی کار ها رو من باید انجام بدم بلکه به این معناست که همچون گذشته که محفل بر پایه ی عشق و محبت و همکاری و همیاری پا بر جا بوده است، اکنون نیز همان گونه است بنابراین باید دست به دست یکدیگر بدهیم و...

ملت محفلی که علاقه ای به گوش دادن به سخنان هری را نداشتند،با بی حوصلگی به جوگیر بودن هری فکر می کردند. اندکی بعد، این تفکرات به مرز دیوانگی رسید به صورتی که هری در اتاق تنها ماند و ملت محفلی یک به یک برای هوا خوری به بیرون رفتند و فقط هاگرید به حال خوابیده، در حالی که صدای خر و پفش به آسمان می رسید، در اتاق باقی ماند.

ساعتها می گذشت اما هری تازه به بحث درباره ی چگونگی همکاری و همیاری محفلیون سخن می گفت. آن قدر صدایش بلند بود، که حتی محفلی ها که در بیرون مشغول استراحت بودند، مجبور شدند پنبه در گوش بگذارند.

بیرون از خانه گریمولد

-به نظرتون چطور ساکتش کنیم؟
-من میگم بیایم خفش کنیم.
-اونوقت کی بیاد ریاست کنه؟ تو میری؟
-
-من میگم بریم افسون بی صدایی بر روش انجام بدیم تا از شر صداش خلاص بشیم. من نمی دونستم این انقدر بی جنبس...

سرانجام تصمیم بر این شد که هری را به هر صورت ممکن ساکت کنند.

ساعتی بعد


درحالی که خورشید، گوش هایش را گرفته بود و با عصبانیت پرتو هایش را از مردم گرفته و جای خود را به ماه داده بود، شب به صورت عجیبی فرا رسید.

نزدیک نیمه شب بود و ملت محفلی در خواب عمیق به سر می بردند. به جز هری که همچنان در حال سخنرانی بود. آن هم بدون صدا و در سکوت!

سخنرانی هری بالاخره تمام شد و او با چشمان گشاد شده به ملت خوابیده خیره ماند اما این خیره ماندن زیاد دوام نیاورد و فریاد های بی صدای او جایگزین نگاه هایش شده بود.

مرگخواران دوباره حمله کرده بودند اما هری نمی توانست دوستانش را صدا کند!




تصویر کوچک شده


پاسخ به: عضویت در کوییدیچ
پیام زده شده در: ۱۱:۱۱ پنجشنبه ۱۲ شهریور ۱۳۹۴
#66
ما هم هستيم اگر صلاح بدونيد


تصویر کوچک شده


پاسخ به: یتیم خانه سنت دیاگون
پیام زده شده در: ۱۲:۴۴ یکشنبه ۸ شهریور ۱۳۹۴
#67
پست پایانی



ساعتی بعد از جدال و دعوا های ملت مرگخوار بر سر جدا کردن پسر بچه از اربابشان، بچه آرام و کت بسته در مقابل لرد نشسته بود و به او خیره شده بود.

لرد که همچنان با فرمت ریلکس متمایل به خشمگین به پسرک نگاه می کرد و سرانجام بعد از مدت ها سکوت، لب به سخن گشود و گفت:
-این پسرک رو دوباره به یتیم خانه بر گردانید. نمی خواهیم یک ماگل در میان ما باشد. به اندازه ی کافی جن و گوسفند کله چرب و مارمولک اطراف خودمون داریم.

این سخن لرد باعث شد که اسنیپ و آشا و وینکی به هم نگاه کوتاهی بیندازند و سپس گوش به حرف های اربابشان بسپارند.

-این پسر بچه باید به جایی که به آن تعلق دارد باز گردد یعنی یتیم خانه سریع از مقابل ما دورش کنید.

مرگخواران با این سخن لرد از جا برخاستند و به سمت پسر بچه هجوم آوردند تا شر این پسر ماگل را از سرشان باز کنند و از دستش رهایی پیدا کنند بلکه دوباره به سکوت دست پیدا کنند.

پسر بچه که تا آن زمان سکوت اختیار کرده بود و چیزی نمی گفت، با شنیدن نام یتیم خانه شروع کرد به گریه کردن و عر عر کنان گفت:
-من نمی خوام برم یتیم خونه اونا بدن.

مرگخواران:

لرد که دیگر تکه ای از جانش که در وجودش مانده بود به لبش رسیده بود و داشت آن را مزه مزه می کرد، فریاد زد:
-کافیه! بس کن دیگه بزک...هی هیچی بهش نمی گیم باز صداشو بلند می کنه...

پسر بچه که با فریاد لرد خفه خان گرفته بود دیگر هیچ نگفت.

-الان یعنی چی نمی خوام برم یتیم خانه نمی خوام برم یتیم خونه؟ اونجا مگر بهت نمی رسن؟ که اینجوری دربارش صحبت می کنی؟
-اونجا همه منو دیوونه می دونن. هیچکس به من اهمیت نمی ده...همه ازم دوری میکنن خودت که می دونی چی میگم....

مرگخواران که دیدند کار به جاهای باریک کشیده می شود، بر سر اسنیپ کوچک ریختند و او را ساکت کردند تا دیگر حرف بزرگ تر از دهانش نزند.

لرد که حرف های پسر بر رویش تایر ویژه ای گذاشته بود مرگخواران را از نابود کردن پسربچه منع کرد. از جای خود برخاست و با قدم های آهسته به سمت پسر به رفت و در مقابلش نشست .
-تو بچه بز گفتی که از یتیم خونه خوشت نمیاد چون تو رو دیوانه می دونن؟
پسر بچه درحالی که اینبار اشک هایش با آرامش بر روی چهره اش جاری می شد، سرش را به نشانه ی تایید تکان داد.

-خب می خوای اینجا پیش ما بمانی؟ نمی ترسی از اینکه تو رو بکشیم و یا به فلک ببندیم یا بهت آوادا بزنیم؟

پسر سرش را به نشانه ی عدم تایید، به چپ و راست تکان داد.

-خب پس می تونی بمانی.

مرگخواران که چشمانشان همانند چشمان کله ی پخته شده ی گوسفند های کله پزی ها، از تعجب بر روی زمین غلط می زدند، با صدای بلند گفتند:
-چی؟
-همین که شنیدید یتیم خانه محل مناسبی برای این پسر نیست بنابراین اینجا در کنار ما می ماند. در ضمن اسنیپ و آشا برای اینکه خویشاوندیشان با این بز بچه انکار کردند به صد میلیون تا آوادا متهم میشن برین ببینم حوصله ندارم.

اسنیپ و آشا:
پسر بچه:


تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۱۱:۰۵ یکشنبه ۸ شهریور ۱۳۹۴
#68
من و جینی



کیفش بر روی شانه اش سنگینی می کرد. دستش را هر چند لحظه یکبار به بند آن می کشید تا شاید بتواند به این طریق کمی از نگرانی اش ررا از بین ببرد اما گویی به کاستن از آن، هر لحظه بر نگرانی اش افزوده می شد. قدم هایش را کوتاه اما سریع بر می داشت. می خواست هرچه زود تر به مقصد برسد. نمی خواست حتی یک ثانیه از وقت با ارزشش تلف شود. با قدم های تند از پله های سنت مانگو بالا می رفت و بالاخره بعد از مدتی به مقصد رسید. در اتاق شماره 37 را باز کرد و به داخل رفت.

جینی کنار تخت بیمار نشسته بود و با چشمان خسته به او خیره شده بود. انگار هر لحظه منتظر بود که یکی از عزیزترین نزدیکانش را از دست بدهد تا در فراغ او بگرید.

رون با چهره ای سرد و غیر معمول بر روی تخت بیمار خوابیده بود و چشمانش را برای مدتی بود که بر روی جهان بسته بود و بیهوش در گوشه ای از بیمارستان سنت مانگو خوابیده بود.

درد و غم هرمیون با دیدن دوباره ی وضعیت رون، تازه شد و بغضش گرفت. اما سعی کرد خود را کنترل کند و غم جینی را بیشتر از چیزی که هست نکند.

جینی باردار بود و انتظار فرزند سوم خود را می کشید. اما مجروح شدن رون به عنوان یک کارآگاه، کمی بارداری اش را دشوار و سخت کرده بود. او حال و روز خوبی نداشت اما از هیچ دردی دم نمی زد و شکایت نمی کرد و با تمام مشکلات باز هم همواره داوطلب بود که زمانی که هرمیون به سر کار می رود، مراقب رون باشد.

هری، زمانی طولانی بود که در ماموریت به سر می برد و همین باعث شده بود جینی هرروز به انتظار او به در خیره شود تا شاید هری بیاید و او را در اغوش بگیرد و به او بگوید که فراغ به پایان رسیده است و اکنون می تواند بدون کوچکترین جدایی ای با یکدیگر زندگی کنند.

هرمیون آهسته جلو رفت و آرام دستش را بر شانه ی جینی گذاشت و با لبخندی غمگین به او گفت:
-ممنون که حتی با شرایطی که داری باز هم به فکر برادرت هستی. هری خیلی خوش شانسه که همچین همسری داره...

بغض جینی ترکید و اشک هایش همچون رود های پر خروش جاری شدند و چهره ی او را در بر گرفت. دست هایش را بر چهره اش گذاشت تا هرمیون اشک هایش را نبیند اما می دانست این کار بی فایده است.

نمی خواست قبول کند که بارداری او در ماه های اخر و نبود هری، او را به شدت ضعیف کرده است. بنابراین اشک هایش را پاک کرد و سعی کرد خود را کنترل کند. از جای برخاست و رو هب هرمیون گفت:
-حالا که اومدی بهتره من برم دیگه.

هرمیون سری به نشانه ی تایید تکان داد . بنابراین جینی با هرمیون خداحافظی کرد و از اتاق بیرون رفت و بار دیگر هرمیون و رون همچون روز های گذشته، تنها ماندند و هرمیون توانست به خود اجازه دهد که جلوی جاری شدن اشک هایش را نگرفته و اجازه دهد که آنها جاری شوند. در حالی که اشکها صورت او را در بر گرفته بودند، صورت رون را بوسه باران می کرد و خاطرات گذشته را برای خود زنده می کرد. خاطرات شیرین گذشته همچون رودی در مقابل چشمانش جاری می شد و او نظاره گر آن بود و با اشک هایش آنها را یاری می کرد.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۲:۲۲ شنبه ۷ شهریور ۱۳۹۴
#69
تازه وارد یک ساله گریف


-من میخوام به عنوان یکی از دانشجوهای این دانشکده باشم لطفا اجازه بدین آقا.

برای چندمین بار این جمله را تکرار می کرد و مطابق دفعه های قبل، با چشمان معصومانه اش به چشم های مدیر دانشگاه خیره شد تا بتواند دل او را نرم سازد.

-نمیشه تو استعداد کافی برای قبولی در دانشگاه را نداری. برو بیرون. بیرون.

آدولف هیتلر بار دیگر با چهره ای ملتمسانه به مدیر نگاه کرد. باید به هر قیمتی وارد دانشکده می شد. حتی اگر می شد به پایش هم می افتاد و آنها را می بوسید تا رضایت بدهد.

مدیر که خواهش ها و اصرار های مداوم آدولف را می دید، با چهره ای رنجیده تلفنی را که بر روی میزش قرار داشت را برداشت و شماره ای را گرفت.
-نگهبان بیا این جوان رو از اینجا بیرون کن. سریع.

دقایقی بعد، نگهبان در پشت سر آدولف ایستاده بود.آدولف به وسیله نگهبان به زور به بیرون برده شد و با حالت فجیهی او را از محوطه دانشگاه به بیرون انداختند و تمسخر دیگران را برانگیختند.

خشم تمام وجود آدولف را فرا گرفته بود. تحقیر شدن تا این اندازه؟ برای چه او را نپذیرفته بودند؟ مگر او چه کرده بود که لایق این چنین رفتاری بود؟
سوالات یکی پس از دیگری به ذهن آدولف را به خود مشغول می کردند و افکار او را به خود اختصاص می دادند. به تابلو ی نقاشی ای که در کنارش بر روی زمین افتاده بود، نگاه کرد. نقاشی به نظر بی نظیر و چشم انداز بود و آنقدر زیبا بود که چشم هر رهگذری را به خود جلب می کرد.

تابلوی نقاشی اش را از زمین برداشت و با تنفر به آن نگاه کرد. آن را زیر بغل زد و به سوی خانه ی ویرانه اش به راه افتاد. هرقدم را با عقده ای که راه گلویش را بسته بود، بر روی زمین می کوباند. تنفر تمام وجودش را فرا گرفته بود. به طوری که او را وادار کرد در گوشه ای بایستد و شاهکار هنری اش را که مدت زیادی برای آن زمان صرف کرده بود را با دستان خود از بین ببرد.

دقایقی بعد، نقاشی به ذرات کوچک تبدیل تبدیل شده بود به صورتی که هیچ قسمتی از آن باقی نمانده بود که اسیر عصبانیت آدولف نشده باشد.

تنفر در درونش موج می زد و عشق و صمیمت او نسبت به دیگران از بین رفته بود و همین باعث شده بود در هر ثانیه، لحظه ای از انسانیتش از وجودش پاک و محو گردد.

افکار زیادی در سرش می چرخید. عقده ای که اکنون مسیر نفس کشیدن او را تنگ می کرد، در آینده او را به جانی ای خود خواه تبدیل می کرد و او را منتظر روزی می گذاشت که بتواند انتقام خود را نه تنها از یک نفر، بلکه از تمام جهان بگیرد.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: کی, کِی, کجا، با کی، چیکار؟؟؟
پیام زده شده در: ۱۲:۱۶ شنبه ۷ شهریور ۱۳۹۴
#70
کِی: وقت گل نی


تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.