هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۱۷:۲۱ جمعه ۲۸ فروردین ۱۳۹۴
_یک نفر دیگه داوطلب بشه سریعا...نباید فرصت رو از دست داد...چه کسی حاضره این افتخار رو داشته باشه و اسکلت مورد علاقه ارباب رو آموزش بده؟!

بعد از این جمله اسنیپ،سکوت مرگباری بر فضا حکمفرما شد!
تمام مرگخواران بدون کوچکترین صحبت و حرکت ایستاده بودند و به افق های دور دست خیره شده بودند تا از خطر انتخاب شدن توسط اسنیپ برای آموزش ایوان جلوگیری کنند...

اما امان از ساحره ها!
در همین وقت حساس و مهم ساحره ی باکمالات و زیبا رویی با هیکلی ردیف و چشمان سبز رنگ،پوستی سفید،مویی بلوند،اصلا یک چیز خفنی، در خیابان رو به روی خانه ریدل در حال گذر بود...و طبیعتا رودولف کسی نبود که از دیدن چنین صحنه ای صرف نظر کند!
پس برای اینکه بهتر بتواند آن ساحره ی باکمالات و زیباروی با هیکلی ردیف و الی آخر را از پنجره ببیند،یک قدم جلو گذاشت...اما یک قدم جلو آمدن همین و فریاد های اسنیپ همان!
_میدونستم...میدونستم...میدونستم رودولف که تو داوطلب میشی...درود بر غیرتت!
_چی؟!من؟!نه بابا...من فقط اومدم که اون ساحره ی زی...

رودلف همین که چشمانش با چشم های بلاتریکس تلاقی پیدا کرد از گفتن ادامه جمله اش منصرف شد!
_خب رودولف...چی میگفتی؟!فقط اومدی چی کار کنی؟!کدوم ساحره؟!
_چیزه...یعنی...یه چی دیگه میخواستم بگم...میخواستم بگم...میخواستم بگم...ای تف به این شانس!میخواستم بگم من آموزش ایوان رو به عهده میگیرم!
_بله رودولف...توقع همین رو ازت داشتیم...مطمئنم تو به خوبی از پس آموزش ایوان بر خواهی آمد...با خشونت و خونخواری که از تو سراغ داریم،میتونیم امیدوار باشیم ایوان دوباره به همون پلیدی و سیاهی سابق برگرده!

اسنیپ روش رو از رودولف به سمت دیگر مرگخوارها برگردوند و ادامه داد...
_خیلی خب دوستان...بهتره رودولف رو با ایوان تنها بگذاریم...رودولف هم قول میده اونچه رو که بلده به ایوان یاد بده...مگه نه رودولف؟!
_بله...بله...بدون شک سیوروس...اونچه که بلدم رو بهش یاد خواهم داد!

چند ساعت بعد...

_اوووووف!چه ساحره ی باکمالاتی!به به...من علاقه خاصی به ساحره های متعجب دارم...میتونم وضعیت تاهلتون رو بپرسم؟!

تمامی مرگخورارن با تعجب به هم نگاه میکردند...چرا اینکه گوینده این جملات رودولف نبود...ایوان بود!
_رودولف...تو بهش قرار بود آموزش سیاهی و مرگخواری بدی؟!بهش چشچرونی یاد دادی؟!
_خودت گفتی سیو...خودت گفتی اونچه که بلدی رو بهش یاد بده!
_خب اشکال نداره...حالا به غیر از چشچرونی چی بهش یاد دادی؟!
_الان نشونت میدم...ایوان...اون تیکه ای که بهت یاد دادم رو بهشون بگو!

ایوان بلند شد و گلویش را صاف کرد...
_ایوان همیشه هست...حتی وقتی که نیست!

اسنیپ که مشخصا انتظار چیز دیگری را میکشید با خشم به رودولف نگاه کرد و گفت:
_خب؟!همین؟!بهش آموزش سیاهی و مرگخواری ندادی؟!
_چرا...ولی خب یاد نگرفت...فقط این چش چرونی رو یاد گرفت...مثل اینکه استعداد خوبی در این زمینه داشت!

اسنیپ با درماندگی نگاهی به ایوان کرد که در حال چشمچرونی از ساحره های مرگخوار بود...او باید سریعا کاری انجام میداد!


ویرایش شده توسط رودولف لسترنج در تاریخ ۱۳۹۴/۱/۲۸ ۱۸:۰۳:۲۱
ویرایش شده توسط رودولف لسترنج در تاریخ ۱۳۹۴/۱/۲۸ ۱۸:۴۷:۰۵



پاسخ به: خانه ی سالمندان!!
پیام زده شده در: ۱۶:۵۳ جمعه ۲۸ فروردین ۱۳۹۴
پست پایانی!

بعد از مدت ها هنوز مرگخوار ها در پی این بودند که جد لرد رو به خانه سالمندان ببرند....و وضعیت محفلی ها هم همچنان اینگونه بود...یعنی محفلی ها هم سعی داشتند که دامبلدور رو به خانه سالمندان ببرن...و...بردند!

چیه؟!خب 9 ماه پیش میخواستند که جد لرد و دامبل به خانه سالمندان ببرند...یعنی بعد از 9 ماه اگه هنوز این دو نفر زنده بودند،دیگه محفلی ها و مرگخواران تونسته بودن به هدفشون برسن!
تو این مدت شناسه جد لرد و دامبل سابق بسته شد رفت پی کارش...

یکی از مزیت گذر زمان و پست نخوردن تاپیک ها همین بود...

تمام...خلاص...این سوژه به پایان رسید تا این تاپیک آماده پذیرش سوژه جدیدی باشد!

پایان!

(درخواست داریم که این رول به عنوان کوتاه ترین رول تاریخ سایت به عنوان پست آخر،در گینس جادویی ثبت شود!)




پاسخ به: زز ... با زار
پیام زده شده در: ۱۱:۲۴ چهارشنبه ۲۶ فروردین ۱۳۹۴
پست پایانی

بازم فلش بک
دعوای پسر و خانواده

کاندیدا های ازدواج با لرد

کله شقی بلاتریکس...

ناظر انجمن:هوی...بسه دیگه...چقدر فلش بک؟!:vay: گیج شدیم...یا تموم میکنید این فلش بک و سوژه رو یا بیام خودم با قمه سوژه زندگی همتون رو تموم کنم!
نویسنده:اوکی بابا...باشه...باشه...چقدر خشن! الان حلش میکنم...

ادامه ماجرا...
بله...فلش بک بودیم ولی الان دیگه نیستیم!
الان زمان حال حاضریم و لرد داره برای مرگخواراش سخنرانی میکنه...اینو تصور کنید!


لرد در حالی که با دست چپش نیجنی را نوازش میکرد،با دست راستش هم نیجنی را نوازش میکرد!خب چیه؟!با دو دست نیجنی رو نوازش میکرد دیگه..به هر حال...لرد در حالی که در حال نوازش نیجنی بود،برای مرگخوارن سخنرانی میکرد...
_بله یاران وفادار من...همونطور که میدونید ما متوجه این قضیه شدیم که دامبلدور میخواد زن بگیره...ما هم با خودمون فکر کردیم که مگه ما چیمون از اون پیر خرفت کمتره؟!
_یه دماغ و خیلی مو ارباب...یه دماغ و خیلی مو کمتره!
_نیجنی...شام!بله...همینطور که نیجنی داره شامش رو میخوره من ادامه میدم...گفتم که من فهمیدم دامبلدور میخواد زن بگیره...من هم تصمیم گرفتم زن بگیرم!مگه من چیم از دامبلدور کمتره؟!
_ارباب...مو....
_نیجنی!شام!
_نه...نه...یه لحظه صبر کنید ارباب...یه چیز دیگه میخواستم بگم!
_چی میخواستی بگی؟!اگه به مو و دماغ ارباب مربوط باشه نیجنی اینجا حاضر و اماده وایساده تا وعده دومش رو بخوره!
_نه ارباب...اصلا بحث مو و دماغ نیست...من میخواستم بگم موضوع اینه که اصلا فکر نکنم دامبلدور بخواد زن بگیره!
_منظورت چیه سیوروس؟!نکنه میخوای بگی به منابع و دانستنی های من شک داری؟!نیجنی...
_نه ارباب...قبل از اینکه بانو نیجنی بیان باید عرض کنم که یه مشکلی هست...اینکه دامبلدور...چه طور بگم...اینجا زن و بچه من ملت مرگخواران نشستن آخه! اجازه میدین بیام در گوش مبارکتون بگم مشکل چیه؟!

لرد ولدمورت با دست به اسنیپ اشاره کرد که به سمتش بیاید...سیوروس هم تعظیمی به لرد کرد و در گوش ولدمورت چیزهایی گفت...
با هر کلمه ای که از دهان اسنیپ خارج میشد،لرد سرخ و سرخ تر میشد!

بعد از اینکه صحبت های اسنیپ تمام شد،لرد گلویش را صاف کرد و رو به مرگخواران گفت:
_بله...خب...الان فهمیدیم که این قضیه از بیخ منتفیه...دیگه هم اربابتون رو با اون پیرمرد مقایسه نکنید...وگرنه قضیه شام و نیجنی و اینا دوباره پیش میاد!

هیچکس از مرگخوارها نفهمید که اسنیپ در گوش لرد چه گفت که لرد اینچنین سریع از تصمیمش بازگشت...
تنها کلمه هایی که از صحبت های درگوشی اسنیپ مرگخواران توانستند متوجه شوند،کلمه های دامبلدور،تمایلات،خاکبرسری،امکان نداره زن بگیره،گلرت،خود رولینگ گفته و چند کلمه نامفهوم دیگر بود!

پایان!




پاسخ به: دریای سیاه
پیام زده شده در: ۱۸:۳۶ دوشنبه ۲۴ فروردین ۱۳۹۴
بعد از دَه سال به او یک قلم پر،یک کاغذ و جوهر داده بودند...بعد از دَه سال این اولین بار بود که میتوانست نامه ای بنویسد و برای کسی خارج در زندان بفرستد...

زمان زیادی نداشت...تا یک ساعت دیگر مامور زندان می آمد و نامه را تحویل میگرفت تا آن را با جغدی رهسپار کند...

قلم پر را در دستانش گرفت...کاغذ رو به رویش بود...قلم پر را به جوهر آغشته کرد و خواست که بنویسد...اما نتوانست...شاید بعد از 10 سال سواد از یادش رفته باشد ولی به این دلیلش نبود...موضوع این بود که چه بنویسد؟!و از آن مهمتر برای چه کسی نامه بنویسد؟!

دوستانش اکثرا کشته شده بودند...آنهایی هم که زنده مانده بودند یا در زندان بودند و یا مخفی شده و هیچ نشانی از آنها نبود...برادرش هم در همین آزکابان بود...همسرش هم همینطور...پس برای که نامه بنویسد؟!

برای لحظه ای از نوشتن نامه منصرف شد...اما ناگهان شخصی به ذهنش خطور کرد...قلم پرش را دوباره در داخل مرکب کرد و سپس آن را به سمت کاغذ سفید برد و شروع به نوشتن کرد...

او!


زنده بودن من شاید برای تو تعجب اور باشه...اما برای اونهایی که بسیار خوب من رو میشناسند اصلا چنین نیست...اونها میدوند رودولف لسترنج رو آزکابان نمیتونه بکشه...

اوه! اصلا نیازی به ترسیدن نیست...مطمئنم وقتی داری این نامه رو میخونی تمام بدنت شروع به لرزیدن کرده...حتی شک دارم که تونسته باشی نامه رو بخونی آخه احتمال اینکه فقط بدونی یک نامه از طرف رودولف لسترنج واست اومده،از ترس مرده باشی!

اما گفتم...نیازی به ترس نیست...پسرت و عروست رو قرار نیست بکشم...مطمئنم که اگه اون دوتا کشته بشن،خیلی هم خوشحال خواهند شد...اما من اصلا قصد ندارم خوشحالشون کنم...اونا همین حالا هم دچار سرنوشتی بدتر از مرگ شدن!

پسرشون اسمش چی بود...هوووم؟!یادم نمیاد...مهم نیست! احتمالا الان داره آماده میشه تا بره هاگوارتز...نه؟!یازده سالش شده دیگه؟! البته احتمالش هست نامه ای از طرف هاگوارتز براتون نیومده...شاید این پسر فقط یه فشفه بی خاصیته!
ولی فرقی هم به حالش نخواهد کرد که فسفشه باشه یا جادوگر!

خب دیگه...احوال پرسی کافیه...وقت وعده و وعید دادنه!

میدونی چه چیزی من رو تا به حال زنده نگه داشته؟!هوووم؟!میتونی حدس بزنی؟!
اطمینان!
اطمینان به اینکه یه روزی اون کسی که همه ازش میترسید و البته باید بترسید برمیگرده...و وقتی برگرده قدرتمند تر از قبل برمیگرده...و وقتی برگرده من هم برمیگردم و میام سر وقت نوه ات!

این حرف رو از من گوش کن...از رودولف لسترنج...از کسی که ده ساله ازکابان نتونسته اون رو ذره ای ضعیف کنه...من همیشه هستم...حتی وقتی که نیستم!

رودولف لسترنج
زندان آزکابان!


رودلف نامه را تا کرد و ان را داخل پاکت نامه گذاشت....روی پاکت نامه فقط یک چیز را نوشت...

برسد به دست آگوستا لانگ باتم!

نامه را زمین گذاشت و به سمت تختش رفت و بر آن دراز کشید...صدای پای مامور زندان را میشنید که برای تحویل گرفتن نامه می آمد...
به سقف سلول خیره شد...لبخند رضایت مندی بر لبانش نقش بسته بود...با خود فکر میکرد که حتی اگر در میان دوستان و آشنایان و جهانیان فراموش شده باشد مهم نبود...مهم این بود که دشمنانش او را فراموش نکند!




پاسخ به: دریای سیاه
پیام زده شده در: ۱۵:۰۱ یکشنبه ۲۳ فروردین ۱۳۹۴
بار اولی که به آزکابان آمده بود،مشوش بود...نگران بود...و رها شدندش از زندان چهارده سال به طول انجامید...
بار دومی که آزکابان آمده بود،نارحت بود...اما امیدوار بود...و رها شدنش از زندان فقط به اندازه چند ماه طول کشید...
بار سومی که به آزکابان آمده بود،عصبانی بود...ولی مطمئن هم بود...و رها شدنش فقط چند هفته بعد از دستگیریش بود!

رودولف لسترنج اولین بار به خاطر شکنجه لانگ باتم ها و البته بعد از غیب شدن لرد سیاه به به آزکابان انداخته شده بود...بار اول از غیبت لرد مشوش شده بود...بار اول از اینکه شاید دیگر لرد ولدمورتی در کار نباشد نگران بود...اما بعد از چهارده سال لرد بازگشته بود و سریعا به سراغ یاران وفادارش در آزکابان آمده بود...لرد آنها را آزاد کرده بود و به پاس وفاداریش او را عزیز شمرده بود...

رودولف لسترنج دومین بار بعد از ناکام ماندن خودش و همراهانش از به دست اوردن پیشگویی در وزارتخانه دستگیر شده بود...بار دوم از ناکام ماندن در وزارت خانه و شکست ناراحت بود...بار دوم اما امیدوار بود...امیدوار بود که به زودی دوباره لرد سیاه او را نجات خواهد داد...و اینگونه هم شد...باز لرد سیاه او و باقی مرگخوارنش از جمله لوسیوس مالفوی را از آزکابان نجات داد!

رودولف لسترنج سومین بار بعد از اینکه در آسمان لندن نتوانسته بود به همراه مرگخورارن هری پاتر را گیر بیندازند،بعد از اینکه طلسم بیهوش کننده ای از ناکجا اباد به او خورده بود از جارویش پرت و بیهوش شده بود،در همین آزکابان بود که دوباره چشم باز کرده بود...بار سوم اما عصبانی بود...از اینکه دوباره هری پاتری که در چنگشان بود را از دست دادند،عصبانی بود...بار سوم اما مطمئن بود...مطمئن از اینکه پیروزی از آن آنهاست...مطمئن از اینکه قدرت به دستشان خواهد افتاد...مطمئن از اینکه به زودی از آزکابان آزاد میشود.مطمئن از این که وزارت خانه به زودی سقوط میکند...
و همینطور هم شد!

نوری خیره کننده از پشت دیوار های سلول شروع به تابیدن کرد...دیوار های سلول فرو ریختند...رودولف جلو رفت و دریای مواج سیاه را دید...خبری از دیوانه ساز ها نبود...باقی زندانیان که چندی از آنها از همقطارانش بودند را هم مشاهده کرد...و صدای که آسمان را فرا گرفته بود...

وزارتخانه سقوط کرد...درهای آزکابان باز شده اند...لرد ولدرمورت به قدرت رسیده...به زودی سیاهی دنیا را فرا خواهد گرفت!

صدای شادی و خنده دیگر زندانیان را میشنید...او هم بی اختیار لبخندی زد...سوزشی در ساعد دست چپش احساس کرد...به علامت شومی که بر ساعدش حک شده بود نگاهی انداخت...
اربابش او را فرا خواندن او بود...




پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۸:۲۸ شنبه ۲۲ فروردین ۱۳۹۴
دوئل خانوادگی رودولف لسترنج(خودم!) با نارسیسا بلک یا مالفوی یا هر چی!



_شاید باید با همسرش صحبت کنیم...اون زبونش رو بهتر میفهمه حتما!
_آره...رودولف رو واسطه قرار باید بدیم...

یاکسلی و اوری امیدوارانه و خوشحال از اینکه بلاخره توانسته بودند راه حلی پیدا کنند،به سمت شرق بریطانیا و قصر تاریخی و باشکوه لسترنج ها آپارات کردند...

قصر لسترنج ها

صدای زنگ شیون مانند خانه به صدا در امد و جن خانگی پیری به سمت در رفت تا آن را باز کند...
_قربان یاکسلی...قربان اوری...پوسینیر خیلی خوشحال بود شما رو دید قربان!

یاکسلی که سعی داشت نگاه دزدانه ای به داخل خانه بندازد تا از نبود بلاتریکس مطمئن شود با اکراه نگاهی به جن خانگی کرد و گفت:
_ام...ارباب خونه است؟!
_اوه...بله...ارباب هستن...
_خانوم چی؟!
_متاسفم...خانوم الان اینجا نیستن!
_خیلی خب...میخواییم با اربابت ملاقاتی داشته باشیم...
_بله...بله...حتما...بفرمایید داخل...باعث افتخار پوسینیر خواهد بود که شما رو به نزد اربابم راهنمایی کنم...بفرمایید...

یاکسلی و اوری با تردید وارد خانه شدند...خانه باشکوه و تاریخی لسترنج ها سالها بود که به گفته بسیاری آن زیبایی و درخشانی سابق را نداشت...اما در عوض به هیبت و ترسناکی این خانه اضافه شده بود...و این امر زمانی از اتفاق افتاد که بلاتریکس در این خانه ساکن شده بود...

اوری و یاکسلی به دنبال پوسینیر جن خانگی لسترنج ها راه افتاند...هر چند ثانیه پوسینیر به آنها نگاه کرده و با گفتن جمله "از اینور" و تعظیم کوچکی آنها را راهنمایی میکرد.
بلاخره پوسینیر ایستاد و در نسبتا بزرگی را باز کرد و به اوری و یاکسلی اشاره کرد که داخل اتاق بروند...

اوری و یاکسلی وارد اتاق شدند و بلاخره رودولف را که کنار شومنه خاموشی نشسته و به آن خیره شده بود،دیدند...
_اهم...ارباب...جناب یاکسلی و جناب اوری اومدن که شما رو ببین!
_اوه...یاکسلی...اوری...خوش اومدین!
_ممنون رودولف...خونه زیبایی داری!
_بله...این خونه یادگار پدرم هست...پوسینیر...سه تا نوشیدنی بیار...شما دو نفر هم بشیند اینجا دیگه!

یاکسلی و اوری بر روی مبل دونفره ای که رو به روی مبل تک نفره ای که بر آن رودولف نشسته بودند،نشستند...
_خب...چی شد که به فکر ملاقات کردن با این دوست قدیمیتون افتادین؟!
_خوبه ما حداقل هر هفته هم دیگه رو میبینیم...حالا اینجوری که میگی کسی ندونه که فکر میکنه بعد از سالها همدیگه رو دیدم!
_هه...آخه این اولین باری هست که اومدین اینجا!
_خب راستش میخواستیم در مورد موضوع مهمی باهات صحبت کنیم...همونطور که میدونی به دستور لرد من و یاکسلی قرار بود که به همراه بلاتریکس به دیدار گرگینه ها بریم...ولی خب...چه جوری بهت بگم...داستان از این قراره که هم من و هم یاکسلی در گذشته نه چندان دور یک جلسه با گرگینه ها داشتیم...و خیلی جلسه بدی بود!نزدیک بود که با گرگینه ها درگیر بشیم...به طور کلی فکر کنم من و یاکسلی نمیتونیم اصلا حرفای این موجودات نفرت انگیز رو بفهمیم...یعنی ترسمون از اینه که شاید باعث بشیم این جلسه هم به درگیری کشیده بشه و مامورت لرد رو نتونیم انجام بدیم...نمیدونم متوجه میشی چی میگم؟!

رودولف خودش را کمی بر روی مبلی که روی آن نشسته بود جا به جا کرد...
_خب...پس میخوایید چیکار کنید؟!
_راستش تو این فکر بودیم که ما همراه با بلاتریکس نریموووویعنی بلاتریکس تنها بره!
_منظورتون چیه؟!خب این سرپیچی از دستور لرده!
_خواهش میکنم درک کن رودولف...ما واسه اینکه مامورت و نقشه لرد خراب نشه میخواییم همراه با بلاتریکس نریم!
_ولی بلاتریکس بدون شک قبول نمیکنه...اون به لرد حتما میگه!
_خب ما واسه همین پیش تو اومدین...تو همسرشی رودولف...از هر کسی بهش نزدیک تری...باهاش حرف بزن...یه کاری کن قبول کنه تنها بره و به لرد هم چیزی نگه خلاصه!

رودولف از روی مبل بلند شد...چشمانش را بست و شروع به فکر کردن کرد...
_رودولف...تو همیشه قابل اعتماد بودی...میتونیم این بار هم بهت اعتماد کنیم؟!

رودولف حرفی نزد...همچنان چشمانش را بسته بود و با خودش فکر میکرد...بعد از چند لحظه چشمانش را باز کرد...
_معلومه...معلومه که میتونید به من اعتماد کنی!نگران نباشید...بلاتریکس رو قانع میکنم!
_اوه!خیلی ممنون رودولف...نمیدونم چه طور این لطف تو رو جبران کنم...ولی این کارت رو همیشه یادم میمونه...خیلی ممنون دوست خوب من...اوری بیا بریم دیگه!
_پوسینیر شما رو تا در قصر مشایعت میکنه...

همین که یاکسلی و اوری از اتاق بیرون رفتند،رودولف دوباره خودش را بر روی مبل پرت کرد و به شومینه خاموش زل زد...حالا چه گونه میتوانست بلاتریکس را راضی کند!
صحبت های اوری هم در ذهنش رژه میرفتند...
_تو همسرشی رودولف...از هر کسی بهش نزدیک تری...

اما آیا واقعا اینطور بود؟!آیا او به بلاتریکس نزدیک بود؟!
دوباره افکار و سوالات قدیمی و همیشگیش به ذهنش هجوم آوردند...
_واقعا بلاتریکس سهم من بود؟!واقعا تقدیر اینگونه بود که باید من و بلاتریکس همسران هم باشیم؟!واقعا من به بلاتریکس نزدیکم؟!اصلا میشناسمش؟!اصلا حسی بهش دارم؟!

رودولف به نیمه گمشده و چنین خزعبلاتی اعتقاد نداشت...اما نسبت به بلاتریکس یک حسی داشت...همیشه از ناراحتی بلاتریکس ناراحت شده بود...از خوشحالی اش خوشحال...وقتی که بلاتریکس میخندید،او هم میخندید...وقتی که بلاتریکس درد میکشید،او هم درد میکشید...
او میدانست که بلاتریکس بهترین همسر برای او بود...مطمئنا همسر رودولف باید قوی میبود...همانطور که بلاتریکس بود...باید دانا میبود...که بلاتریکس بود...باید بی رحم میبود...که بلاتریکس اینگونه بود...باید اصیل میبود...که بلاتریکس دختر یکی از اصیلترین خانواده ها بود...باید وفادار و دوستدار لرد سیاه میبود...که بلاتریکس اینگونه بود!
بلاتریکس برای رودولف بهترین بود...ولی آیا رودولف هم برای بلاتریکس اینگونه بود؟!
رودولف نمیتوانست قبول کند که به بلاتریکس نزدیک بود...کلا نمیتوانست قبول کند کسی به بلاتریکس نزدیک بوده باشد!
اما...این ضعف را داشت...بله...رودولف این را ضعف میدانست...رودولف اینکه دلبسته کسی باشد را ضعف میدانست...و او این ضعف را داشت...او دلبسته بلاتریکس شده بود...در کنار بلاتریکس بودن برای او لذت بخش بود!
اما از این مطمئن بود که بلاتریکس هیچ دلبستگی به او ندارد...و این یعنی بلاتریکس چنین ضعفی ندارد و از او قوی تر بود...شاید بلاتریکس از او دانا تر بود...بلاتریکس حتی از او بیرحم تر بود...بلاتریکس از او اصیل تر بود...بلاتریکس از اون به لرد وفادار تر بود...بلاتریکس از او بهتر بود!
و بارها رودولف این را حس کرده بود که او حس بلاتریکس نسبت به او دقیقا برعکس حس خودش به بلاتریکس بود!


صدای رعد و برق رشته افکار رودولف را پاره کرد...
رودولف نگاهی به پنجره اتاق کرد...آسمان شروع به باریدن کرده بود...رودولف کاملا فراموش کرده بود که باید راه حلی برای قانع کردن بلاتریکس در مورد نیامدن اوری و یاکسلی همراه اش پیدا کند...ولی خیلی زود راه حل را پیدا کرد!
رودولف همین که بلاتریکس بگوید به خاطر لرد و خراب نشدن مامورت و نقشه اربابشان،بهتر است که یاکسلی و اوری همراه او نروند...و البته لرد سیاه هم برای اینکه اوقاتش تلخ نشود بهتر است از اینکه یاکسلی و اوری همراه او نیامده اند،خبر دار نشوند!
بلاتریکس بدون شک قبول میکرد...بلاتریکس به خاطر لرد قبول میکرد...بلاتریکس به خاطر لرد حاضر بود هر کاری بکند!

رودولف نفس عمیقی کشید و بیشتر در مبل فرو رفت...تنها کاری که باید میکرد این بود که جلوی همین شومینه نشسته و منتظر بلاتریکس میشد...همانگونه که قبل از اینکه اوری و یاکسلی بیاییند،منتظر بلاتریکس نشسته بود!

و دوباره به بلاتریکس فکر کرد...تلخندی زد و زیر لب چیزی زمزه کرد...
_آنکه هلاک من همی خواهد و من سلامتش...




پاسخ به: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۰:۵۸ پنجشنبه ۲۰ فروردین ۱۳۹۴
پاتیل درزدار

آگوستوس راک وود درحالی که به دستور لرد به پاتیل درزدار رفته بود تا اونجا رو به هر شکلی که شده از لوث وجود سفیدی پاک کنه،وارد رستوران شد و یک راست سراغ مسئول بار تام بی دندون رفت...
_اهم!
_اِاِاِاِاِ...کمکی از دستم برمیاد آقا؟!
_من آشپزم...دنبال کار میگردم...میخواستم ببینم اینجا میتونم مشغول بشم؟!
_هووووم...راستش نیازی به آشپز نداریم...ولی تو بگو چه امتیاز هایی داری که میخوایی اینجا مشغول به کار بشی؟!
_راستش...خب...چیزه...من بهترین اشپز دنیام...غذاهایی که با گوشت تسترال درست میکنم هیچکس دیگه نمیتونه درست کنه...کلی غذای اختراعی دارم که یکی از یکی خوشمزه تره...با یال ابولهول سوپ درست میکنم جوری که دندون های نداشته ات رو باهاش بخوری...هیچ پولی هم نمیخوام...زمین رو میشورم...از اینجا هم نگهبانی میکنم...سفارش ها رو هم میگیرم و هم تحویل میدم...اصلا تو میتونی بری خونه استراحت کنی و اینجا رو به من بسپاری...منم هر روز درآمد اینجا رو میارم بهت میدم...خودمم هیچ پولی نمیگرم و ازش برنمیدارم...نظرت چیه؟!

تام بی دندون که مقابل این فرصت اغوا کننده قرار گرفته بود،آب دهنش رو قورت داد و گفت:
_خب...اِم...باشه...تو استخدامی...فقط واسه چی همچین کاری رو میخوای بکنی؟!
_به خاطره...به خاطره...به خاطره...چیز...آها...به خاطر خدمت به جامعه جادوگری!
_خب...باشه...پس من میرم خونه استراحت کنم...اینجا رو به تو میسپارم...شب هم دخل امروزمون رو بیار دم در خونه ام!
_باشه!

همین که تام پاش رو از رستوران بیرون گذاشت،راک وود پشت دخل پرید و در حالی که خنده شیطانی به لب داشت منتظر مشتری های رستوران شد...
بدون شک سفیدها که در فقر بودند نمیتونستند به رستوران های آنچنانی و گران قیمت برن...حتی بودجه رستوران های عادی هم نداشتند...تنها گزینه اونها همین رستوران های کثیف و کوچیک بود!

در همین حین بود که ناگهان دامبلدور و فرزندانش(!) که بعد از تکون دادن به کل هیکلشون و گشتن تمام جیبهاشون و زیر و رو کردن مقر محفل،تونسته بودن سه نانت و 10 شاهی پیدا کنن خوشحال و خندان وارد رستوران شدن...


ویرایش شده توسط رودولف لسترنج در تاریخ ۱۳۹۴/۱/۲۰ ۱۱:۳۵:۴۳



پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۲۳:۳۴ سه شنبه ۱۸ فروردین ۱۳۹۴
_رودولف که نمیمیره!

رودولف در طبقه دوم خانه ریدل ایستاده و غرق در تفکر بود...اون نباید می مرد...اصلا حتی اگر بمیرد،زنده است!
این حرف خودش بود...

مرگ...چیزی که رودولف ارتباط عجیبی با آن داشت...فکر مرگ همیشه در ذهن او جاری بود...او بارها و بارها به مرگ فکر کرده و نتیجه فکر کردن هایش همیشه یک چیز بود...اینکه رودولف نمیمیرد!

ولی حالا که چنین اتفاقاتی افتاده،رودولف بار دیگر به فکر فرو رفت...اگر مرگی برای رودولف در کار بود،آن مرگ چگونه بود؟!
_هوووم...احتمالا من وقتی که دارم در راه ارباب میجنگم،کشته میشم...یا نه...کسی که نمیتونه من رو بکشه...بدون شک به صورت ناجوانمردانه از پشت ترورم میکنن...آره...شاید هم بر اثر حادثه کشته بشم...یعنی ممکنه موقع تیز کردن قمه هام،به صورت اتفاقی خودم رو زخمی کنم؟! نه...نه...من همینجوری الکی نمیمیرم...حتما بهم خیانت میشه...از پشت خنجر میخورم...شاید هم بر اثر فداکاری میمیرم...مثلا یه طلسم به طرف ارباب پرتاب میشه و من خودم رو میندازم جلوشون و اینجوری میمیرم...اینجوری دراماتیک تره!هر جوری که بمیرم خیلی خفنه...البته اگه بمیرم...رودولف نمیمیره...اگه بمیره هم مرگش خفنه و این جور مرگها باعث میشه در یادها بمونم...و کسی که در یادها بمونه نمیمیره!

رودولف در حالی که غرق در افکار خود بود،همچنین در کَفِ کار دُرستی خودش،حواسش به جلو نبود و همین که خواست از پله ها پایین برود پایش پیچ خورد و از بالای پله ها به صورت فجیع و زننده ای پرت شد!
وقتی که به پایین پله ها رسید،در حالی که خونین و مالین و پا پیچ خورده نقش زمین شده بود،با آخر نفس هایش کمک خواست...اما یا کسی صدایش را نشنید و یا شنید،اما اهمیت نداد!

رودولف در حال جان کندن بود...او مرد...به دلیل پیچ خوردن پایش مرد...حالا اینکه نامش در یاد ها بماند یا نه معلوم نیست...اما حتی اگر بماند،به صورت بسیار ضایع خواهد ماند...چون چیزی که از او در یادها خواهد ماند این خواهد بود..."پاش پیچ خورد و مرد!"


ویرایش شده توسط رودولف لسترنج در تاریخ ۱۳۹۴/۱/۱۹ ۱۱:۳۵:۱۴



پاسخ به: باغ وحش هاگزميد
پیام زده شده در: ۱۲:۲۸ شنبه ۱۵ فروردین ۱۳۹۴
پست پایانی

فوکس خسته بود...فوکس بی طاقت شده بود...فوکس تاب تحمل دوری رو نداشت...فوکس عاشق بود!
به همین خاطر فوکس یه نیگاه به راست یه نیگاه به چپ کرد،دید هیچکی حواسش بهش نیست...دامبلدور و محفلی ها هنوز سردرگم و گیج بودن...نمیدونستن چیکار کنن...فوکس باید به لقا معشوقه اش میرفت...پس همونطور که به طوری عجیبی ظاهر شده بود،به طور عجیب تری غیب شد و به سمت باغ وحش و نمیه گمشده سالیان دورش،نیجنی رفت!

سالها بعد...

دانش آموزان هاگوارتز که برای اردوی تفریحی_علمی به باغ وحش هاگزمید اومده بودند،جلوی قفس مهمترین و عجیب ترین موجود باغ وحش ایستادن...
پرفوسور درس جانوران جادویی هم رو به روی اونها ایستاد و دانش آموز ها رو دعوت به سکوت کرد...
_دانش آموزان عزیز...یه چند لحظه ساکت باشین تا بهتون در مورد این موجود توضیح بدم...ممنون...خب...این موجود اسمش "نفیوجکنکی" هست...این موجود به واسطه ازدواج ققنوس و مار به وجود میان!
_واو!
_آره...واو...به هر حال معلوم نیست زادگاه این موجودات کجاست...چون این موجود توی باغ وحش به دنیا اومده!
_دابل واو!
_بله...دابل واو!در کل باید بگم که از این موجود یه دونه مشاهده شده کلا...همین یه دونست...اونم واسه نمونه است!

کمی آن طرف تر از قفس نفیوجکنکی،قفس بزرگ دیگری وجود داشت که در داخل آن دو کفتر عاشق نیجنی و فوکس در اغوش هم نشسته و در حال کیف کردن و حظ بردن از دیدن فرزند رعنایشان که حالا به سوپر استار باغ وحش تبدیل شده بود،بودند...

همین دیگه برین خونه هاتون...نتیجه میگیریم هیچ چیزی جلوی نیروی عشق رو نمیگیره و من به همه اعتماد دارم و چشاش به لیلی رفته و از این چیزایی که دامبلدور میگه!خلاص...

پایان!




پاسخ به: دفتر وكلای پایه 1
پیام زده شده در: ۰:۰۰ یکشنبه ۹ فروردین ۱۳۹۴
رودلف اینجاست فرار کنید!


نقل قول:
آیا شما با قوانین وکالتی آشنایی دارید؟ (نداشتید هم مهم نیست حالا!)

آره...کل دادگاهای خانواده رو رفتم!
میرفتم منتظر میشدم طلاق صورت بگیره همون جلوی در به ساحره طلاق گرفته ابراز علاقه خاص کنم...آخه میدونید من علاقه خاصی به ساحره های مطلقه دارم!


نقل قول:
شما تا چه حد متهم مورد نظر (هری پاتر) را میشناسید؟

مثل اینکه نوه دختر عموی عمه زنمه!
یه همچین نسبتی...و بله میشناسمش...داداشم رابستن،داداششه!حالا چه جوریش رو نمیدونم...شما خود حدیث از این قصه بخوان!


نقل قول:
آیا شما میتوانید این متهم را از مجازات نجات دهید؟
نقل قول:
آیا شما میتوانید این متهم را از مجازات نجات دهید؟

رودولف به هر امری توانست!
با قدرت جذابیت مثال زدنیم و البته با همراهی قمه های عزیز تر از جانم،هیچ کاری غیر ممکن نیست!

*نکته*:قرار شد اگه هری رو تونستم تبرئه کنم،مادرش،مادر بزرگش،زنش،بچه اش،دوست صمیمیش(هرماینی)،دوست قدیمیش(چوچانگ)،خاله اش و کلا هر موجود مونثی که به پاتر مربوط میشه رو به عقد دائم و غیر دائم خود دربیاورم...وکیلم؟!








هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.