دوئل خانوادگی رودولف لسترنج(خودم!) با نارسیسا بلک یا مالفوی یا هر چی!
_شاید باید با همسرش صحبت کنیم...اون زبونش رو بهتر میفهمه حتما!
_آره...رودولف رو واسطه قرار باید بدیم...
یاکسلی و اوری امیدوارانه و خوشحال از اینکه بلاخره توانسته بودند راه حلی پیدا کنند،به سمت شرق بریطانیا و قصر تاریخی و باشکوه لسترنج ها آپارات کردند...
قصر لسترنج هاصدای زنگ شیون مانند خانه به صدا در امد و جن خانگی پیری به سمت در رفت تا آن را باز کند...
_قربان یاکسلی...قربان اوری...پوسینیر خیلی خوشحال بود شما رو دید قربان!
یاکسلی که سعی داشت نگاه دزدانه ای به داخل خانه بندازد تا از نبود بلاتریکس مطمئن شود با اکراه نگاهی به جن خانگی کرد و گفت:
_ام...ارباب خونه است؟!
_اوه...بله...ارباب هستن...
_خانوم چی؟!
_متاسفم...خانوم الان اینجا نیستن!
_خیلی خب...میخواییم با اربابت ملاقاتی داشته باشیم...
_بله...بله...حتما...بفرمایید داخل...باعث افتخار پوسینیر خواهد بود که شما رو به نزد اربابم راهنمایی کنم...بفرمایید...
یاکسلی و اوری با تردید وارد خانه شدند...خانه باشکوه و تاریخی لسترنج ها سالها بود که به گفته بسیاری آن زیبایی و درخشانی سابق را نداشت...اما در عوض به هیبت و ترسناکی این خانه اضافه شده بود...و این امر زمانی از اتفاق افتاد که بلاتریکس در این خانه ساکن شده بود...
اوری و یاکسلی به دنبال پوسینیر جن خانگی لسترنج ها راه افتاند...هر چند ثانیه پوسینیر به آنها نگاه کرده و با گفتن جمله "از اینور" و تعظیم کوچکی آنها را راهنمایی میکرد.
بلاخره پوسینیر ایستاد و در نسبتا بزرگی را باز کرد و به اوری و یاکسلی اشاره کرد که داخل اتاق بروند...
اوری و یاکسلی وارد اتاق شدند و بلاخره رودولف را که کنار شومنه خاموشی نشسته و به آن خیره شده بود،دیدند...
_اهم...ارباب...جناب یاکسلی و جناب اوری اومدن که شما رو ببین!
_اوه...یاکسلی...اوری...خوش اومدین!
_ممنون رودولف...خونه زیبایی داری!
_بله...این خونه یادگار پدرم هست...پوسینیر...سه تا نوشیدنی بیار...شما دو نفر هم بشیند اینجا دیگه!
یاکسلی و اوری بر روی مبل دونفره ای که رو به روی مبل تک نفره ای که بر آن رودولف نشسته بودند،نشستند...
_خب...چی شد که به فکر ملاقات کردن با این دوست قدیمیتون افتادین؟!
_خوبه ما حداقل هر هفته هم دیگه رو میبینیم...حالا اینجوری که میگی کسی ندونه که فکر میکنه بعد از سالها همدیگه رو دیدم!
_هه...آخه این اولین باری هست که اومدین اینجا!
_خب راستش میخواستیم در مورد موضوع مهمی باهات صحبت کنیم...همونطور که میدونی به دستور لرد من و یاکسلی قرار بود که به همراه بلاتریکس به دیدار گرگینه ها بریم...ولی خب...چه جوری بهت بگم...داستان از این قراره که هم من و هم یاکسلی در گذشته نه چندان دور یک جلسه با گرگینه ها داشتیم...و خیلی جلسه بدی بود!نزدیک بود که با گرگینه ها درگیر بشیم...به طور کلی فکر کنم من و یاکسلی نمیتونیم اصلا حرفای این موجودات نفرت انگیز رو بفهمیم...یعنی ترسمون از اینه که شاید باعث بشیم این جلسه هم به درگیری کشیده بشه و مامورت لرد رو نتونیم انجام بدیم...نمیدونم متوجه میشی چی میگم؟!
رودولف خودش را کمی بر روی مبلی که روی آن نشسته بود جا به جا کرد...
_خب...پس میخوایید چیکار کنید؟!
_راستش تو این فکر بودیم که ما همراه با بلاتریکس نریموووویعنی بلاتریکس تنها بره!
_منظورتون چیه؟!خب این سرپیچی از دستور لرده!
_خواهش میکنم درک کن رودولف...ما واسه اینکه مامورت و نقشه لرد خراب نشه میخواییم همراه با بلاتریکس نریم!
_ولی بلاتریکس بدون شک قبول نمیکنه...اون به لرد حتما میگه!
_خب ما واسه همین پیش تو اومدین...تو همسرشی رودولف...از هر کسی بهش نزدیک تری...باهاش حرف بزن...یه کاری کن قبول کنه تنها بره و به لرد هم چیزی نگه خلاصه!
رودولف از روی مبل بلند شد...چشمانش را بست و شروع به فکر کردن کرد...
_رودولف...تو همیشه قابل اعتماد بودی...میتونیم این بار هم بهت اعتماد کنیم؟!
رودولف حرفی نزد...همچنان چشمانش را بسته بود و با خودش فکر میکرد...بعد از چند لحظه چشمانش را باز کرد...
_معلومه...معلومه که میتونید به من اعتماد کنی!نگران نباشید...بلاتریکس رو قانع میکنم!
_اوه!خیلی ممنون رودولف...نمیدونم چه طور این لطف تو رو جبران کنم...ولی این کارت رو همیشه یادم میمونه...خیلی ممنون دوست خوب من...اوری بیا بریم دیگه!
_پوسینیر شما رو تا در قصر مشایعت میکنه...
همین که یاکسلی و اوری از اتاق بیرون رفتند،رودولف دوباره خودش را بر روی مبل پرت کرد و به شومینه خاموش زل زد...حالا چه گونه میتوانست بلاتریکس را راضی کند!
صحبت های اوری هم در ذهنش رژه میرفتند...
_تو همسرشی رودولف...از هر کسی بهش نزدیک تری...
اما آیا واقعا اینطور بود؟!آیا او به بلاتریکس نزدیک بود؟!
دوباره افکار و سوالات قدیمی و همیشگیش به ذهنش هجوم آوردند...
_واقعا بلاتریکس سهم من بود؟!واقعا تقدیر اینگونه بود که باید من و بلاتریکس همسران هم باشیم؟!واقعا من به بلاتریکس نزدیکم؟!اصلا میشناسمش؟!اصلا حسی بهش دارم؟!
رودولف به نیمه گمشده و چنین خزعبلاتی اعتقاد نداشت...اما نسبت به بلاتریکس یک حسی داشت...همیشه از ناراحتی بلاتریکس ناراحت شده بود...از خوشحالی اش خوشحال...وقتی که بلاتریکس میخندید،او هم میخندید...وقتی که بلاتریکس درد میکشید،او هم درد میکشید...
او میدانست که بلاتریکس بهترین همسر برای او بود...مطمئنا همسر رودولف باید قوی میبود...همانطور که بلاتریکس بود...باید دانا میبود...که بلاتریکس بود...باید بی رحم میبود...که بلاتریکس اینگونه بود...باید اصیل میبود...که بلاتریکس دختر یکی از اصیلترین خانواده ها بود...باید وفادار و دوستدار لرد سیاه میبود...که بلاتریکس اینگونه بود!
بلاتریکس برای رودولف بهترین بود...ولی آیا رودولف هم برای بلاتریکس اینگونه بود؟!
رودولف نمیتوانست قبول کند که به بلاتریکس نزدیک بود...کلا نمیتوانست قبول کند کسی به بلاتریکس نزدیک بوده باشد!
اما...این ضعف را داشت...بله...رودولف این را ضعف میدانست...رودولف اینکه دلبسته کسی باشد را ضعف میدانست...و او این ضعف را داشت...او دلبسته بلاتریکس شده بود...در کنار بلاتریکس بودن برای او لذت بخش بود!
اما از این مطمئن بود که بلاتریکس هیچ دلبستگی به او ندارد...و این یعنی بلاتریکس چنین ضعفی ندارد و از او قوی تر بود...شاید بلاتریکس از او دانا تر بود...بلاتریکس حتی از او بیرحم تر بود...بلاتریکس از او اصیل تر بود...بلاتریکس از اون به لرد وفادار تر بود...بلاتریکس از او بهتر بود!
و بارها رودولف این را حس کرده بود که او حس بلاتریکس نسبت به او دقیقا برعکس حس خودش به بلاتریکس بود!
صدای رعد و برق رشته افکار رودولف را پاره کرد...
رودولف نگاهی به پنجره اتاق کرد...آسمان شروع به باریدن کرده بود...رودولف کاملا فراموش کرده بود که باید راه حلی برای قانع کردن بلاتریکس در مورد نیامدن اوری و یاکسلی همراه اش پیدا کند...ولی خیلی زود راه حل را پیدا کرد!
رودولف همین که بلاتریکس بگوید به خاطر لرد و خراب نشدن مامورت و نقشه اربابشان،بهتر است که یاکسلی و اوری همراه او نروند...و البته لرد سیاه هم برای اینکه اوقاتش تلخ نشود بهتر است از اینکه یاکسلی و اوری همراه او نیامده اند،خبر دار نشوند!
بلاتریکس بدون شک قبول میکرد...بلاتریکس به خاطر لرد قبول میکرد...بلاتریکس به خاطر لرد حاضر بود هر کاری بکند!
رودولف نفس عمیقی کشید و بیشتر در مبل فرو رفت...تنها کاری که باید میکرد این بود که جلوی همین شومینه نشسته و منتظر بلاتریکس میشد...همانگونه که قبل از اینکه اوری و یاکسلی بیاییند،منتظر بلاتریکس نشسته بود!
و دوباره به بلاتریکس فکر کرد...تلخندی زد و زیر لب چیزی زمزه کرد...
_آنکه هلاک من همی خواهد و من سلامتش...