هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




Re: اتاق شکنجه(نقد پست های انجمن آزکابان)
پیام زده شده در: ۲۰:۰۸ جمعه ۲۴ دی ۱۳۸۹
اگر وقت دارید لطفا این را بنقدین.
باتشکر
گودریک



Re: آزکابان
پیام زده شده در: ۲۰:۰۶ جمعه ۲۴ دی ۱۳۸۹
لرد: منظورت چیه؟

بلاتریکس: قربان به زودی سیلی عظیم در ازکابان رخ خواهد داد و ازکابان خسارت زیادی خواهد دید و...............

لرد اجازه صحبت به بلاتریکس را نداد و خودش ادامه داد: و افراد زندانی ما می تونن دسته جمعی فرار کنن.

-بله قربان فقط....

-فقط چی؟

-وزارت هم از این اتفاق خبردار هست و ممکنه مشکل ایجاد کنه.

-آره درست می گی.......باید افرادی به اونجا بفرستیم. تو و آنتونین، ایوان و لوسیوس برید اونجا.

-قربان تمام افرادی که گفتید بجز بنده تو ازکابان هستن.

لرد تعجب کرد و تازه متوجه شده بود که بجز بلاتریکس مرگخوار دیگری ندارد.......کمی فکر کرد........و گفت: خودمون می ریم.

وزارت

وزیر در اندیشه بود و به مرد رو به رویش زل زده بود.

- باید با آلبوس صحبت کنم. مطمئنم اون در مورد دیوانه ساز ها خیلی چیز ها می دونه.

-قربان فرصت کمی داریم.

-خیلی زود برمی گردم.



Re: گفتگو با مدیران ، انتقاد ، پیشنهاد و ...
پیام زده شده در: ۱۹:۵۰ جمعه ۲۴ دی ۱۳۸۹
با سلام

درخواست دارم حداکثر سایز مجاز برای آواتار یا همان شکلک به 160*160 افزایش پیدا کنه تا کمی باعث جذابیت یایت بشه

باتشکر
گودریک


تصویر کوچک شده


Re: دفتر نظارت انجمن
پیام زده شده در: ۱۴:۰۹ جمعه ۲۴ دی ۱۳۸۹
اوف باو امتحانا امون نميدن كه !

سالازار جان همينجا ازت معذرت ميخوام بابت بدقولي دوباره ام و اينكه ازت ميخوام براي اينكه ديگه كش پيدا نكنه اين مسابقه سيريوس رو برنده اعلام كني ! در واقع من انصراف دادم ! اصلا سيريوس رول نويسيشم بهتره!


هلگا معتقد بود ...

« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی [color=009900]نجابت و وقار[/c


Re: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۵:۰۴ جمعه ۲۴ دی ۱۳۸۹
با سلام به ارباب!

اربابا من یه اشتباه تایپی کردم شما ببخش! اربابا اگه می شه این پست منم نقد کنین!

با تشکر!


ویرایش شده توسط اسکورپیوس مالفوی در تاریخ ۱۳۸۹/۱۰/۲۴ ۵:۱۲:۱۰

هلگا معتقد بود ...

[b]« هوش و علم ، [color=990000]شجاعت و غلبه بر ترس[


Re: تالار عمومی اسلیترين
پیام زده شده در: ۴:۳۰ جمعه ۲۴ دی ۱۳۸۹
خلاصه:

لردسیاه پس از سالها یادش افتاده که خاله پیری داره!احساسات و عواطف خانواده دوستی بر لرد غلبه میکنه و لرد به دیدن خاله اش میره.خاله لرد، پیرزنیه که تو خونه کوچیک و خرابی زندگی میکنه.لرد جوگیر میشه و به خالش قول میده که خونه خاله رو مثل قصر درست کنه و از همین فردا هم کارشو شروع کنه.برای همین مرگخوارا رو احضار میکنه و موقتا به همراه اونا به تالار اسلیترین برمیگرده.لرد سیاه به دلایلی همه مرگخوارا رو کروشیو میکنه و مرگخوارا بیهوش میشن. به جز آستوریا که تو خونه خاله لرد مونده و سالازار که همونجا تو تالار اسلیترین خوابش برده!

لرد باید از فردا ساختن خونه رو شروع کنه...ولی مرگخوارا بیهوشن!

_______________________

-سالازارکبیر؟سالازار خالی؟سالی؟جد؟پیرمردخرفت؟سبزک؟...سبزینه؟...بابا چرا بیدار نمیشی؟عجب خواب سنگینی داره ها!

لرد سیاه هفتیمن پارچ آب را روی سر سالازار خالی کرد ولی سالازار در کمال آرامش به خرو پفش ادامه داد.لرد با ناامیدی نگاهی به ساعت انداخت...نزدیک صبح بود.چاره ای نداشت.سالازار را کول کرد و به مقصد خانه خاله پیرش آپارات کرد.
.
.
.
-سلام خاله جان!
-سلام پسرم.سالازارم کشتی بالاخره؟...میگفتن تو قاتلی!میگفتن پدر بیچارتم کشتی...من باور نکرده بودم!
-نه خاله جان!من و قتل؟!فقط خوابش برده.لطفا به آستوریا بگین بیاد که کار ساختن خونه رو شروع کنیم.بقیه بچه ها هم وقتی وسایلشونو جمع کردن خودشونو میرسونن.

خاله لرد به داخل خانه محقرش رفت و چند دقیقه بعد به همراه آستوریا که مشخص بود دیشب به راحتی خوابیده و صبح صبحانه مفصلی خورده از خانه خارج شد.لرد چشم غره ای به آستوریا رفت و خاله را مرخص کرد.
-خب آستوریا.وقت نداریم.بچه ها فعلا در دسترس نیستن و خودمون باید کارو شروع کنیم.من شروع میکنم و تو در حین انجام دستورات من سعی کن سالازارو بیدار کنی.چون اون تو ساختن هاگوارتز سهیم بوده و در این کار تجربه داره!تازه تالار اسرار به اون بزرگی رو هم تنهایی ساخته بود.


نیم ساعت بعد:

-آستوریا، آجر!
-چشم ارباب.همین الان!

آجر پرتاب شده توسط لرد سیاه با مهارت خاصی گرفته و با دقت روی آجر اول گذاشته شد.ولی...
-اَه...نمیفهمم!چرا همش میفته؟!

آستوریا که سرگرم انجام حرکات رزمی روی سالازار برای بیدار کردن او بود جواب داد:
-ارباب ببخشید که در کارتون دخالت میکنم.ولی بهتر نیست از جادو استفاده کنین؟فکر نمیکنم اینجوری به نتیجه برسیم!

لرد با جدیت به آجر دوم اخطار داد که روی آجر اول قرار بگیرد ولی بی فایده بود!
-آخه...اصلا کی از تو نظر خواست؟ارباب هرگز لزومی ندید که جادوهای خانه سازی رو یاد بگیره!ارباب صاحب قصر بود.ارباب جادوگر بزرگیه و جادوهای بزرگ رو بلده!این جادوی کوچیک و مسخره ای بود که هرگز به درد ارباب نمیخورد.بیدار نشد اون جسد؟برای چی داری قلقلکش میدی؟




Re: کتابسرای جادویی دیاگون
پیام زده شده در: ۱:۰۴ جمعه ۲۴ دی ۱۳۸۹
اوباشگری ممنوع !!


سالازار در حالی که ناگهان قیافه ای جدی به خود گرفت گفت :

- خنده دیگر بست بودیه ، الآن موقع عمل بودیه ، ما باید بثابتی ایم که دنیا با هرج و مرج بیشتر حال دادیه .

اوباشی ها همه با سر حرف های سالازار را تایید کردند . ویکتور رو به سالازار پرسید :

- سالازارا !! الاایهاالحال باید الآن چه کنیم ؟

- ابتدا یکی باید به من یک بستی بدهیَد بعد نقشه را توضیح می دهیَم .


آنسوی ماجرا ، مقر ضربتی ها

اسکورپیوس مشغول راه رفتن درون مقر بود و با دقت خاصی قدمهایش را به اندازه ی بیست سانتی متر بر می داشت و طول و عرض اتاق را طی می کرد .

گودریک در حالی که مشغول تمییز کردن شمشیرش بود با این سوال کینگزلی مواجه شد .

- به نظرت چیکار می شه کرد گودریک ؟

- ها نمی دانم ای فرزند روشنایی ، نگین درشتی بود که از این شمشیر افتاده است ، نمی دانم با چه پرش کنم ؟

- کی درمورد این شمشیر عتیقه ات صحبت کرد ؟ میگم این دزدی را چه کار کنیم ؟

گودریک سرش را خاراند و گفت : نمی دانم نواده .

اسکورپیوس که برای باز هزارم از روی تک کاشی کثیف اتاق رد شده بود گفت :

- یافتم ، یافتم

- بگو ...بگو ...

- این کاشی کثیفه ی کنار اتاق 20 متر با در فاصله داره و چهل متر تا پنجره مرمریه .

- بمیرید همتون . خودم میگم چیکار باید کنیم .

ضربتی ها : چی رو ؟

- دزدی کتابخونه رو .

ضربتی ها : آهان

- اسکور بپر برو پیام امروز بگو بنویسه که هیچی سرقت نشده و کار یه سری آدم مشنگ بوده . گودریک .....گودریک کجاس ؟

- نمی دونم ، الآن که اینجا بود .


" -زندگي آنچه زيسته ايم نيست ، بلكه چيزي است كه به ياد مي آوريم تا روايتش كنيم ."
گابريل گارسيا ماركز




Re: تالار جشن ها (بالماسکه ی سابق)
پیام زده شده در: ۰:۰۳ جمعه ۲۴ دی ۱۳۸۹
- هل هل هل هل ... موهاهاها!

صدای خنده ی شیطانی که بیشتر شبیه استارت فولکس واگن سبز رنگ بود در گوش مردم میپیچید، شهردار به شدت گیج شده بود و نمیدانست چه کار بکند اما کینگزلی فورا کنترل اوضاع را بر عهده گرفت و به نیروهایش علامت داد که اطراف ساختمان جمع شوند و همه جا را زیر نظر بگیرند و سپس در چوبدستیش شروع به صحبت کرد طوری که صدایش در کل تالار بزرگ پخش میشد: آرامش خودتون رو حفظ کنید دوستان، من و بقیه افرادم نظم و امنیت این جا رو برقرار کردیم و شما میتونید به خوشگذرونی ادامه بدید، این کار یه عده اراذل و اوباش علاف بود که میخواستن تفریح کنند! ما بعد از پایان جشن هم میتونیم شما رو به خونه هاتون برسونیم پس با خیال راحت ادامه بدین!!!

کینگزلی این را گفت و با این که خیلی راغب نبود برای آب کردن یخ ملت یک دختر سیاه و بی ریخت را سمت خودش کشید و شروع به راز و نیاز کرد و کم کم پس از آن ملت هم به حالت عادی برگشتن.
با این که کینگزلی ادعا کرده بود همه چیز عادی است جشن خیلی زودتر از ساعت معمول تمام شد و ماموران گروه ضربت همه را به خانه هایشان رساندند.

یک جای مخوف و مخفی

- کینگزلی خیلی سمج تر از این حرف هاست، هر چی من خرش میکنم بی خیال نمیشه!
- بهتر، بزارید بیخیال نشه آگوستوس جان! میزنیم همشونو تار و مار میکنیم!
- آرام باش دراکو پسریم، من خودم میدانم چگونه کله پایش بکنیم. آن شب نگذیاشت کارمان را کامل کنیم اما بالاخره میکشمیمش!
-من هم با سالی جون موافقم، خشونت جواب نمیده باید با منطق نابودشون کنیم.
- من تسلیمم ویکتور!


بوق بر مدیران


Re: کتابسرای جادویی دیاگون
پیام زده شده در: ۲۲:۲۶ پنجشنبه ۲۳ دی ۱۳۸۹
اوباشگری ممنوع!

سوژه ی جدید

آفتاب تازه طلوع کرده بود. سوز سردی در دیاگون می وزید. آبرفورث دامبلدور کلید را کتابسرا را درون قفل چرخاند و در را باز کرد. فضای کتابسرا غرق در تاریک بود. آبرفورث کلید را فشار داد و با صحنه ی عجیبی رو به رو شد. چشم هایش را مالید فکر کرد اشتباه می بیند اما صحنه تغییری نکرد. در حالی که به تمام کتاب هایی که به روی زمین ریخته بود خیره شده بود دکمه ی قرمز رنگ روی دیوار را فشار داد.

چند دقیقه بعد

گروه ضربت به کتابخانه آمده بودند و در حال بررسی بودند. کینگزلی ،رییس ضربتیان، از آبرفورث پرسید:ببخشید همه ی کتاب ها هست!

آبرفورث در حالی که پریشان بود و مثل مرغ پر کنده به این طرف و آن طرف می دوید گفت: آره یکی از مهم ترین هاش اونی که توش یه سریع معجون سری و ورد ممنوعه و فراموش شده توش ذخیره شده بود. اون کتاب دست هر کسی بیفته می تونه زمین رو نابود کنه!

کینگزلی سری تکان داد. او می دانست که این کار تنها از چه گروهی بر می آید.

هاگزمید، مقر اوباشگران!

قهقهه ی اوباشگران فضا را پر کرده بود. سالازار در حالی که کتاب را در دست گرفته بود، گفت: بچه ها فکر می کنید این یکی چیکار می کنه!

سپس ورد عجیبی را به زبان آورد و به سمت یک قورباغه فرستاد و ناگهان قورباغه تبدیل به یک غول غارنشین شد!

سالازار به سمت او خیره شد و گفت: تو باید به ما خدمت کنی و هر کسی که ما می گیم رو نابود کنی!

غول سری تکان داد و گفت: اطاعت ارباب!

سالازار رو به اوباشگران کرد و گفت: همون جوری که توی کتاب نوشته بود یه غول غار نشین هوشمند دیگه با این وضیعت کی می خواد حریف ما بشه!

سالازار قهقهه ای سر داد به تبعیت از او دیگر اوباشگران نیز قهقهه سر دادند!


ویرایش شده توسط اسکورپیوس مالفوی در تاریخ ۱۳۸۹/۱۰/۲۳ ۲۲:۲۸:۳۱

هلگا معتقد بود ...

[b]« هوش و علم ، [color=990000]شجاعت و غلبه بر ترس[


Re: گروه ضربت دیاگون
پیام زده شده در: ۲۱:۳۸ پنجشنبه ۲۳ دی ۱۳۸۹
اولا ورود این دو تا عضو جدید رو که خودم بدون هیچ دلیل و دسترسی تاییدشون می کنم تبریک می گم!

دوما شاید من به اوباش ها و ریاستشون توهین کردم همین جا ازشون عذر خواهی می کنم! اگه این کار رو کردم فقط واسه یه مقدار حاشیه سازی که رقابت رو جذاب می کنه ولی اگه بهتون توهین شد ببخشید!

سوما این کینگزلی که از یه هویج پخته هم کم خاصیت تره من بهتون ماموریت می دم که زده نشین!

کتابسرای جادویی دیاگون

اینجا من یه سوژه شروع می کنم هر کی از این دوستان دوست داشت بیاد شرکت کنه بهش نمره هم تعلق می گیره!

-تو چی می گی؟تو سر پیازی تو ته پیازی!

من وسطشم!

راستی بالای پستتون بنویسید "اوباشگری ممنوع!" این اجباریه! با رنگ قرمز هم بنویسید bold هم بکنیدش!

با تشکر!


ویرایش شده توسط اسکورپیوس مالفوی در تاریخ ۱۳۸۹/۱۰/۲۳ ۲۲:۰۱:۴۲

هلگا معتقد بود ...

[b]« هوش و علم ، [color=990000]شجاعت و غلبه بر ترس[






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.