هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: حمام باستانی تاریخی شلمرود ( مختلط تفکیکی)
پیام زده شده در: ۱۹:۰۰ شنبه ۵ مرداد ۱۳۹۸
#71
رابسورولاف vs ترانسیلوانیا

پست دوم



این سوال واقعا سوال خوبی بود...ولی جوابی براش وجود نداشت. کل دلگرمی رابسورولاف به کمک های لرد بود که اونو بخاطر مسائل پیش اومده از دست داده بودن...اونا تنها شده بودن!

-به نظر من بد شدن هم نیست...من وقتی لخت بازی کردن شدم، آزادی عمل بیشتری داشتن می شدم...
-ینی چه که "آزادی عمل" بابا؟

رابستن اینو قبلا از اربابش پرسیده بود برای همین با یک غرور خاصی، دفترچه یادداشتشو باز کرد و ورق زد .
-ارباب گفتن شدن که ینی عملی رو آزادانه انجام دادن کنی...چه توضیح قشنگی دادن شدن.
-حالا اینا مهم نیست...صحبتت رو ادامه بده.

رابستن ادامه داد.
-گفتن می شدم...وقتی لخت بودن باشیم، تونستن می شیم که راحتر بازی کردن شیم...به نظر من که یه حکمتی توی کمک نکردن ارباب بودن می شه...ارباب حکیم بودن می شن!

همه به فکر فرو رفتن. به فلسفه ی کمک نکردن لرد ولدمورت فکر کردن...به حکمت های درونش!

-ما به عنوان وزیر حرفی رو که هیچوقت فکر نمی کردیم بزنیم رو می زنیم...ما با راب موافقیم...منم که الان دارم فکر می کنم، لخت بودن خیلی هم خوب بود. البته غیر از اون خرابکاری بچه ی راب!
-پس کسی با این موضوع مشکلی نداره؟

همه سرشون رو به نشانه ی "نه" تکون دادن.

-خب پس بریم سر مشکل بعدی!
-چه مشکلی؟
-الان که ارباب به ما کمک نمی کنن، ما باید کجا بریم؟

این مشکلی بزرگی بود ولی نه تا وقتی که شهردار لندن توی تیم بود.
-این که مشکلی نبودن می شه. رفتن می کنیم شهرداری لندن، دفتر من!

شهرداری لندن

همه در آرامش داشتن به بازی بعدیشون فکر می کردن...همه به جز بلاتریکس!

-فهمیدم چیکار کنیم!

جمله ی بلاتریکس رشته ی افکار همه رو پاره کرد...همشون به بلاتریکس خیره شدن!

-نمی خواین بپرسین چی رو فهمیدم؟!

انگار این قضیه برای کسی مهم نبود برای همین کسی جواب بلاتریکس رو نداد!

بلاتریکس عصبی شد و چوب دستیشو بالا آورد.

-چی رو فهمیدی بلا؟
-چرا یه چیزی رو فهمیدن می کنی، سریع به ما گفتن نمی شی بلا؟
-میو!


بلاتریکس با لبخندی چوب دستیشو پایین آورد.
-حالا بهتر شد. فهمیدم با یوآن چیکار کنیم!

همه ی بازیکنا بعد قضیه لرد، یوآن رو فراموش کرده بودن ولی بلاتریکس، شخصی که باید مجازات بشه رو هیچوقت فراموش نمی کنه.

-چیکار کردن بشیم؟
-کشتن کنیمش؟

بلاتریکس از ایده ی بچه خیلی خوشش اومد ولی شکنجه کردن همیشه براش جذاب تر بود.
- نه بچه...کشتن یک لذت زود گذره! اینو همیشه یادت باشه! ولی شکنجه دادن، یه لذتی داره که همیشه باهاته!

بچه حرفای بلاتریکش رو مو به مو توی دفترچه‌اش یادداشت کرد.

بچه هم مثل رابستن دفترچه داشت ولی محتوای داخل دفترچه ها، زمین تا آسمون با هم فرق داشت.

-خب چیکار کردن بشیم؟
-یوآن، گونی، شکنجه!

همه به فکر فرو رفتن و بلاتریکس هیچ ایده ای نداشت که برای چی به فکر فرو رفتن!

-اول اول...یوآن با گونی پر از وسایل شکنجه آمدن شد.
-حالا نوبت منه...من به عنوان وزیر، یوآن رو با گونی پر از وسایل شکنجه آوردم!
-اینی که گفتن شدی شبیه من بودن می شه.
-من به عنوان وزیر تقلب نمی کنم!
-ولی الان کردی!

بلاتریکس با تاسف به دو سبک مغزی که داشتن اشتباه می زدن نگاه کرد.

-منظور بلا اینه که بریم و یوآن رو بکنیم تو گونی و بعدش شکنجه بدیم.

الاف زود اینو گفت تا از کروشیو زدن های احتمالی بلاتریکس جلوگیری کنه.
-خب نقشه چیه بلا؟
-نقشه رو گفتی دیگه! می ریم و می کنیمش تو گونی!

پشت در اتاق گزارشگری

-این جورابارو از کجا آوردی راب! خیلی بو می دن.
-اینا جوراب های خودمه و اصلا هم بو نمیده.

قبل اینکه کریس دعوا رو شروع کنه، بلاتریکس گفت:
-این چرت و پرتا رو ولش کنین...رو نقشه تمرکز کنین!
-نقشه؟ مگه ما نقشه داشتن می شیم؟

بلاتریکس از آوردن رابستن ناامید شد.
-من واقعا تعجب می کنم که برای چی شما رو با خودم آوردم...حالا هم همینجا صبر کنین. من خودم می رم و اونو می گیرم. شاید بیاین و یه گندی بزنین!

بلاتریکس، بعد از گفت این حرف، آروم در اتاق گزارشگری رو باز کرد.

-کیفیت صدا عالیه...همه حرفاشونو ضبط کر...چرا یهو تاریک شد؟ کور شدم؟ بخاطر جاسوسی کور شدم؟ مرلین، شکر خوردم مرلین...دیگه از این کارا نمی کنم قول می دم...من که قول دادم پس چرا هنوزم کورم؟ آها بخاطر اون قضیه هستش؟ خب قول می دم دیگه قالب پنیری نبینم و کلاغ رو گول نزنم.

یوآن کل مسیر رو داشت با مرلین حرف می زد و طلب بخشش می کرد.

شهرداری لندن

-خب خب خب...یوآن آبرکرومبی!

بلاتریکس عاشق این جمله بود. همیشه موقع شکنجه کردن کسی، این جمله رو می گفت.

بلاتریکس یوآن رو از توی گونی در آورده بود ولی یوآن هنوز چشم بند داشت.
-بلا؟ تویی؟
-صدا آشنا میزنه؟ انقد فایل های ضبط شدتو گوش دادی که قشنگ صدامو می شناسی، نه؟

یوآن فهمید که قضیه ضبط کردن صدا لو رفته ولی بازم با خودش فکر کرد که شاید بلاتریکس داره تیری در تاریکی می ندازه!
-کدوم فایل ضبط شده؟ از چی حرف می زنی؟

بلاتریکس فایل رو پخش کرد.

یوآن دیگه نمی تونست کتمان کنه!
-همش کار خودشونه، اونا منو اغفال کردن!
-کار کیا؟
-خودشون دیگه!

بلاتریکس حس کرد که یوآن داره مسخره‌اش می کنه برای همین چوب دستی‌شو بالا آورد.

-داری چیکار می کنی؟ من که همه چی رو دارم می گم!
-منو مسخره می کنی؟ می گم کار کیا تو می گی خودشون؟ الان که شکنجه شده اونوقت می فهمی که نباید منو مسخره کنی!
-ولی من مسخره نکردم. اونا خودشون رو "خودشون" معرفی کردن و بهم دستور دادن که اینکارو کنم...منم تا خواستم از کوییدیچ پاک صحبت کنم یه کیسه پر گالیون انداختن جلوم...خب گالیون مهم تر از کوییدیچ پاکه!

بلاتریکس فکری به ذهنش رسید!
-چون باهام صادق بودی شکنجه‌ات نمی کنم ولی باید برام کاری کنی.
-چیکار؟ هرچی بگی قبوله!
-باید هم توی گزارشگری طرف ما باشی و هم کاری کنی داورا طرف مارو بگیرن!
-قبوله!

یوآن نمی دونست که "خودشون" همون داورا هستن!

بلاتریکس چشمای یوآن رو باز کرد و یوآن رفت!

روز مسابقه

اعضای تیم رابسورولاف آماده ی مسابقه بودن...اونا برای آماده بودن فقط نیاز داشتن که شلوار بپوشن!

-خب بازیکنا...همتون بازی قبل رو فراموش کنید و تمرکزتونو بذارین روی این بازی...الان حرکت می کنیم به سمت ورزشگاه! ذهناتون رو آماده ی مسابقه کنین!

الاف دوباره یک سخنرانی حماسی کرد.

اعضای تیم به در ورودی ورزشگاه رسیدن.

موقع ورود اعضای تیم، حراست ورزشگاه جلوی اعضای تیم رو گرفت.
-متاسفم اقایون و خانوما و بچه و گربه...شما اجازه ی ورود ندارین!

الاف با تعجب گفت:
-ینی چی که نداریم؟ ما اعضای تیم رابسورولاف هستیم!
-قانون برای همه یکسانه!

فرد حرس کننده بعد از گفتن این جمله به تابلویی که در کنارش بود اشاره کرد.
نقل قول:

با حجاب آسلامی وارد شوید.

اعضای تیم عصبی شدن و شروع کردن به داد و بی داد کردن.
-ما همین جوری بازی می کنیم!
-ننگ بر کسانی که نگذاشتن می شن تا ما آزادی عمل داشتن کنیم!

حرس کننده ها که دیدن اعضای تیم زبون جادوگری زاد حالیشون نمی شه، همه‌شونو تو گونی کردن تا ببرن و اونا رو به لباس های کوییدیچ آسلامی، ملبس کنن!


ویرایش شده توسط رابستن لسترنج در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۵ ۱۹:۰۴:۴۸
ویرایش شده توسط رابستن لسترنج در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۵ ۱۹:۳۱:۱۹
ویرایش شده توسط رابستن لسترنج در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۵ ۲۰:۳۶:۱۹
ویرایش شده توسط رابستن لسترنج در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۵ ۲۳:۲۷:۲۲

تا همیشه، لرد ولدمورت، ارباب من هستن می شن!

تو قلب من جا داشتن میشه!


پاسخ به: شركت حمل و نقل جادویی
پیام زده شده در: ۱۳:۴۶ شنبه ۵ مرداد ۱۳۹۸
#72
-ماگل ها؟

این کلمه هیچوقت نباید گفته می شد مگر اینکه مرگخوار ها قبلش، "کشتن" رو اضافی می کردن...ولی گابریل اینکارو نکرده بود.

همه ی مرگخوار ها منتظر واکنش اربابشون بودن. بیشترشون به دلایل خاصی دوست داشتن لرد، گابریل رو بکشه!

به دلایل خاص ولی معلوم!

لرد دهن باز کرد...شکل دهن لرد به طوری بود که انگار می خواست بگه "ب"!

کراب توی دلش گفت:
-آخ جون...الان ارباب می گن "بکشینش"! بگو ارباب، بگو!
خدانگهدار شب خوابیدن با ترس...خدانگهدار شستشوی صورت با وایتکس...خدانگهدار گابریل!

قلب کراب هم قادر به خنده ی شیطانی بود.

-بریم!

همه ی مرگخوار ها با دهنی باز به اربابشون نگاه کردن.
-بریم ارباب؟ با وسایل ماگلی؟ ماگل؟

اون "بیشتر مرگخوار ها" قصد داشتن که کاری کنن تا لرد، گابریل رو بکشه و برای این کار حاضر بودن هر چیزی بگن و هر کاری بکنن چون نمی خواستن سفری که میرن همراه با بوی وایتکس باشه.

مرگخواران شروع کردن به دسیسه چینی!


ویرایش شده توسط رابستن لسترنج در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۵ ۱۳:۵۰:۴۲
ویرایش شده توسط رابستن لسترنج در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۵ ۱۴:۱۴:۳۵
ویرایش شده توسط رابستن لسترنج در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۵ ۱۴:۲۳:۴۲

تا همیشه، لرد ولدمورت، ارباب من هستن می شن!

تو قلب من جا داشتن میشه!


پاسخ به: شهر لندن
پیام زده شده در: ۱۳:۵۴ سه شنبه ۱ مرداد ۱۳۹۸
#73
(پست پایانی)

خوابگاه آسمانی زوپس

فنریر و سو داشتن با هم در مورد اوضاع جامعه جادوگری حرف می زدن.

-از لندن چه خبر؟
-هیچی! همه چی امن و امانه!
-پس آلکتو خوب از پس کارا بر میاد؟
-آره...خبر بدی از لندن نشنیدم!

سو بعد از این حرفش کمی فکر کرد.
-در واقع، اصلا خبری از لندن نشنیدم.

سو درست می گفت. هیچ خبری از لندن نمیومد، چون آدمی جرئت نداشت که خبری بده. هر آدمی که خبر چینی می کرد به طرز عجیب و وحشتناکی کشته می شد.

تق تق


در خوابگاه زوپس به صدا در اومد.

سو رفت و درو باز کرد.

-سلام کردن می شم سو!
-تو مگه مصاحبه ی منو نخوندی؟ فک کنم سه یا چهار بار گفتم که نیای دور و بر من!
-اگه فوری بودن نمی شد که اومدن نمی کردم.

رابستن روحیه لطیفی داشت.

فنریر صدای رابستن رو شنید و اومد دم در.
-هی راب...خوبی؟ چی شده اومدی اینجا؟
-شما نخواستن می شین که به لندن رسیدگی کردن بشین؟ کل لندن رو جسد پر کردن می شه...بوی اجساد حال به هم زن بودن می شه...شما مگه زوپس نیستن می شین؟ خب رسیدگی کردن بشین دیگه!

شاید هر "آدمی" خبر چینی نکنه ولی رابستن آدم نبود.

سو و فنریر به هم نگاه کردن. تو نگاه هر دوشون یه هنگی خاصی بود.
-ولی کسی به ما چیزی نگفت!
-مگه حتما باید گفتن کنن؟ خودتون فهمیدن بشین.
-حالا چرا انقد جسد زیاد شده توی لندن؟
-بخاطر قوانین آلکتو...حکومت نظامی اعلام کردن شده...ساعت نه به بعد هرکی بیرون بودن بشه، اعدام شدن می شه...هرکی موهاشو دو رنگ نکردن بشه، اعدام شدن می شه.

فنریر و سو به فکر فرو رفتن...باید کاری می کردن.

ناگهان هردوشون به هم و بعدش به رابستن نگاه کردن!

-راب...چقدر شهردار لندن بودن برازندته...اصلا شهردار تویی بقیه اداتو در میارن...شهردار لندن می شی؟

رابستن بعد از شنیدن حرف فنریر هول شد. تا حالا کسی اونو برازنده ی چیزی ندیده بود.

-باید مشورت کردن بشم!

رابستن همیشه پرستیژ کاری حفظ می کرد.

-با کی؟
-با بچه!

پرستیژ کاری رابستن در همین حد بود.

رابستن بچه رو از روی سرش بلند کرد و گذاشت جلوش.

-خب، نظرت چی بودن می شه؟
-من دوست داشتن می شم که بابام وزیر شدن بشه!
-ساختمون وزرات توی لندن بودنه می شه آ؟
-من دوست داشتن می شم که بابام شهردار شدن بشه!

رابستن مشورتش تموم شد.

-خب من قبول می کنم...شهردار می شم!

سو یه حکم از تو کلاهش در آورد و امضا کرد و داد به رابستن و درو بست!

سو یه مسئول خوب بود...توی مسائل بحرانی سریع کار بقیه رو درست می کرد.

ساختمان شهرداری

-رفتن کن بیرون اینجا دفتر من بودن می شه!
-نمیرم میخوام ببونم کی می خواد منو بیرون کنه!
-من!

اینو گفت و آموزش های بلاتریکس رو با خودش مرور کرد.

-راب؟ بچه‌ات داره شوخی می ک...

قبل از اینکه حرف آلکتو تموم بشه، بچه تموم حرکاتی که بلاتریکس بهش یاد داده بود رو روی آلکتو پیدا کرد و انداختش بیرون!

بچه بر خلاف رابستن روحیه ی خشنی داشت.

روز بعد

نقل قول:
پبام امروز:
جناب آقای رابستن لسترنج از دیروز به عنوان شهردار جدید لندن انتخاب شدند.
ایشان در اولین سخنرانی خود فرمودند:
از امروز تمامی قوانین اشتباه شهردار سابق برداشته شدن می شه و لندن دوباره به حالت سابق برگشتن می شه!

رابستن روزنامه رو گذاشت کنار!
-شهردار شدن شدم!




تا همیشه، لرد ولدمورت، ارباب من هستن می شن!

تو قلب من جا داشتن میشه!


پاسخ به: گفتگو با مدیران ، انتقاد ، پیشنهاد و ...
پیام زده شده در: ۱۹:۲۸ دوشنبه ۳۱ تیر ۱۳۹۸
#74
سلام عرض شد.
اول اینکه خسته نباشید!

الان که همه دارن میگن منم بگم.

حسن توی یکی از پستاش گفت سایتایی که قابلیت اتورفرش دارن...خواستم بگم که نمیشه جادوگران هم این قابلیت رو داشته باشه؟

خسته شدیم انقد رفرش کردیم!




تا همیشه، لرد ولدمورت، ارباب من هستن می شن!

تو قلب من جا داشتن میشه!


پاسخ به: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۸:۱۴ یکشنبه ۳۰ تیر ۱۳۹۸
#75
-زدن کردی تو خال!
-پرتاب عالی ای بود.
-آفرین بلا!

بلاتریکس نشانه گیری فوق العاده ای داشت...دلیلش هم تمرین های زیادی بود که می کرد.

-بالاخره چاقو هایی که سمت من پرت کردن می شدی کار خودش رو کردن شد.

در اونطرف ماجرا، محفلی ها هنوز نگاهشان معطوف بود.

-عه! آلبوس پلاستیکی! پروف به خودت ده امتیاز بده!

ماتیلدا باد شده بود.

-فرزند روشنایی بازی دیگه مهم نیست...معطوف شو!
-به چی پروف؟
-به آلبوس پلاستیکی دیگه!
-چرا پروف؟

ماتیلدا هیچوقت در جریان هیچ چیزی نبود.

-معطوف شو و فکر کن که با این چه بلایی سر مرگخوارا بیاریم.

در صحبت های دامبلدور هم دیگر اثری از مهربونی نبود.

ماتیلدا هم معطوف شد.



تا همیشه، لرد ولدمورت، ارباب من هستن می شن!

تو قلب من جا داشتن میشه!


پاسخ به: عاشقانه های وزارت
پیام زده شده در: ۱۳:۵۹ پنجشنبه ۲۷ تیر ۱۳۹۸
#76
تام فکرش رو هم نمی کرد که سارا انقد راحت قبول کنه...ولی سارا این کار رو کرده بود!

تام فکری به ذهنش رسید.
-واقعا قبول کردی؟
-خب معلومه که قبول کردم...من برای رسیدن به تو هرکاری می کنم.
-ولی این یه امتحان بود و تو توش رد شدی.
-امتحان؟ چه امتحانی؟
-مامان مروپمان به ما گفته بود که اگر همسر آینده‌ات رو پیدا کردی این سوال رو ازش بپرس و اگه قبول کرد، ینی اون دنبال پول و ثروتته!

تام قصد داشت با این حرکت سارا رو شرمنده کنه.

-ولی من قصدم این نبود...

سارا نمی خواست این همه ماا و ثروت رو از دست بده.
-...من فقط می خوام به تو برسم.
-مامان مروپمان همان موقع به ما گفت که اگه همسر آینده‌ات از کاری که کرده بود شرمنده شد، بهش یه فرصت دوباره بده...ما هم قصد داریم همین کار را بکنیم.

زمان، زمان چاپیدن بود.


تا همیشه، لرد ولدمورت، ارباب من هستن می شن!

تو قلب من جا داشتن میشه!


پاسخ به: ورزشگاه آمازون (ترنسیلوانیا)
پیام زده شده در: ۲۲:۱۴ چهارشنبه ۲۶ تیر ۱۳۹۸
#77
تیم vs رابسورولاف

پست آخر


*****


رابستن دوباره خوابید.

رابستن هیچ ایده ای برای ماست مالی این قضیه نداشت برای همین خواست کمی برای خودش وقت بخره.

ولی این کار هیچ کمکی نکرد چون بلاتریکس از دو چیز هیچوقت خسته نمی شه...اولیش خدمت به لرد ولدمورت و دومیش زدن بقیه افراد به هر شیوه ی ممکن!

بلاتریکس ایندفعه دست به چوبدستی شد!
-کروشیو!

بلاتریکس کروشیو رو به قسمت نشیمنگاه رابستن زد...قسمت نشیمنگاه باد کرد...خیلی باد کرد...انقد باد کرد که رابستن رو از زمین بلند کرد.

رابستن دیگه نمی تونست خودشو به خواب بزنه...رابستن خیلی درد داشت!

-چرا کروشیو زدن می کنی؟ درد داشتن شد! الان من چجوری دستشویی رفتن کنم؟

بچه به کلمه ی دستشویی حساس بود...خیلی حساس!
-بابا من دستشویی داشتن می شم!
-بیا...دیدن کن...الان من با این وضعیتم چجوری بچه رو بردن کنم دستشویی؟
-کریس بچه رو ببر دستشویی!

کریس چشماش چهارتا شد.
-بلا! من وزیرم این...

بلاتریکس چوبدستی رو به سمت کریس گرفت.

-...وظیفه ی منه...خدمت به مردم در دستور کار دولت منه...و چه خدمتی از این والا تر!

کریس بچه رو بغل کرد و به سمت دستشویی رفت.

-خب راب...در مورد گندی که زدی توضیح بده...و اگه توضیحت قانعم نکرد، خودت می دونی چی می شه!

رابستن سر قضیه بچه، فرصت برای فکر کردن پیدا کرده بود.
-آقا ما چرا از تولیدات داخلی حمایت نکردن می شیم؟ شما این لباس ها رو نگاه کردن بشین. همش زده ساخت "خر"!
اصلا این "خر" کجا بودن می شه؟ وقتی ما تولیدات داخلی ای به این خوبی داشتن می شیم چرا از "خر" لباس خریدن می کنیم؟

نوع نگاه بلاتریکس تغییر کرد و این باعث شد که رابستن فکر کنه حرف های شعارگونه اش، روی بلاتریکس تاثیر گذاشته!

ولی اینطور نبود!

-این حرف آخرته راب؟
-بله!

بلاتریکس سه کروشیو دیگه هم به رابستن زد...یکی وسط دماغ، یکی روی شست پا و یکی روی نشیمنگاه!

این نشیمنگاه دیگه برای رابستن نشیمنگاه نمی شد.
-چرا بازم زدن می کنی؟
-چون دلیلت هم قانع کننده نبود و هم توهین آمیز بود.
-چرا توهین آمیز؟
-چون این خر نیست...خ.ر هستش...مخفف خانه ی ریدل ها! این لباس ها رو پرنسس ارباب که تمام پیتزا ها برای او باد، با دم خودشون دوختن!

رابستن گند زده بود و نمی دونست چطوری درستش کنه.

الاف که شاهد این ماجرا بود، وضعیت رو بحرانی دید...اگه کاری نمی کرد، بلاتریکس، رابستن رو می کشت و تیمش ناقص می موند...اونم شب قبل مسابقه!
-بلا تو منظور راب رو اشتباه فهمیدی...اون منظورش این نبود که لباسا بد هستن...اصلا مگه می شه لباسایی که پرنسس دوخته باشن بد باشه؟! راب منظورش این بود که این ماشین لباسشویی توان شست و شوی صحیح این لباس های گرانبها رو نداشت!

الاف مهارت ماست مالی کردنشو به رخ رابستن کشید.

-راب بیا بچه ات رو جمع کن که گند زد به کل هیکل من!
-من که کاری نکردن شدم...من فقط دستشویی کردن شدم.
-کریس! بچه روی نحوه ی دستشویی کردنش خیلی حساس بودن می شه...اون هیچوقت به هیکل کسی گند زدن نمی کنه.

بلاتریکس که از این بحث خسته شده بود، یه کروشیو به سمت سقف زد.
-برین کپه مرگتون رو بذارین تا فردا مثل آدم مسابقه بدین!
-من...
-تو و بچه مثل آدم فضایی مسابقه بدین!
-میو!
-تو هم عین حیوون مسابقه بده!

همه ی افراد حاضر در جمع، از ترس خشم بلاتریکس فرار کردن و رفتن تا بخوابن!

همه به جز رابستن!

-تو چرا نمی ری راب؟
-داداشم راست گفتن می شد...وقتی خشمگین شدن می شی، جذاب شدن می شی!

بلاتریکس خیلی جلوی خودشو گرفت تا یه بار دیگه به نشیمنگاه رابستن، کروشیو نزنه!

روز مسابقه

روز مسابقه فرا رسیده بود...صبح، بلاتریکس همه رو با یک کروشیوی ناقابل بیدار کرد و همه انقدر از درد به خود پیچیدن که دیگه لازم نبود قبل مسابقه خودشون رو گرم کنن.

-خب بچه ها و گربه! تا دقایقی دیگه بازی شروع می شه...درسته ما لباس نداریم ولی شلوار داریم...تازه کفشم داریم...
-اینا رو تیم مقابل هم داشتن می شه!
-دارن که دارن...ما نباید مادیات برامون مهم باشه...فقط معنویات! خب نگاه کنین، ما با "تیم" مسابقه داریم...دست های پشت پرده اطلاعاتی در مورد این تیم بهم رسوندن...هوریس همیشه قبل بازی ها سگی می زنه...
-این چیزی که بهت گفتن واقعا غیرقابل حدس بود.
-مزه پرونی هات تموم شد کریس؟ خب ادامه می دم...هوریس سگی می زنه و در نتیجه توی بازی، حالش با خودش نیست...هاگریدم که انقد قبل بازی می خوره که سنگین می شه و نمی تونه خوب بازی کنه...یکی از مهم ترین اطلاعات اینی هستش که الان می خوام بگم، خوب گوش کنین...فعال اجتماعی حقوق بشر در جادوگران و فعال اجتماعی حقوق ساحرگان در جادوگران، خیلی با هم مشکل دارن.
-پس چرا آمدن کردن کوییدیچ بازی کردن بشن اونم توی یک تیم!
-چون می خوان در هر زمینه ای فعال باشن و خب وقتی اومدن در زمینه ی کوییدیچ فعال باشن، فقط تیم "تیم" جای خالی داشت.

-مسابقه ی کوییدیچ چند لحظه ی دیگه آغاز می شه!

هر دو تیم وارد زمین شدن!

-اول تیم تیم رو می بینید که با پیرهنی که شعار "لا اتصال الا با سیم، لا تیم الا تیم" روش نوشته شده، وارد زمین می شن!

تیم رابسورولاف بعد از تیم تیم وارد زمین شد.

-و بله! تیم رابسورولاف هم بالاخره وارد زمین می شه و...و اونا لخت هستن!

گزارشگر هنوز توی شوک بود که داور توپ ها رو آزاد کرد.

هوریس با قلدری تمام کوافل رو تصاحب کرد و از همون وسط پرتابش کرد به سمت دروازه تیم رابسورولاف!

هوریس خیلی سگی زده بود!

کوافل از همه گذشت...فقط کوافل بود و آتش زنه!
-گل! اولین گل برای تیم تیم! آتش زنه حتی از سر جاش تکون هم نخورد.

آتش زنه وقتی گل خورد هم تکون نخورد...دلیلش هم گربه ی وحشی ماده ای بود که موقع ورود به زمین دیده بود.

آتش زنه عشق در یک نگاه رو در آمازون تجربه کرد.

بازی از سر گرفته شد...الاف و هاگرید چشم می چرخوندن تا اسنیچ رو پیدا کنن ولی تلاششون بی فایده بود...مدافعین هم بلاجر ها رو به سمت یکدیگر می فرستادن و کوافل هم بین مهاجمین دست به دست می شد...بازی بدون گل سپری می شد.

-بابا، من دستشویی داشتن می شم!

رابستن یکی از نگرانی هاش این بود...رابستن تنها نگرانیش این بود.

رابستن کمی اطراف خودش رو نگاه کرد...رابستن گیج شده بود.
رابستن نگاهی به پایین انداخت...رابستن راه حل رو پیدا کرد.

-بچه، پایینو نگاه کردن شو...ما رو رودخونه هستن می شیم...دیگه لازم نیست رفتن کنی به دستشویی...خودتو رها کردن شو...یه نفس عمیق کشیدن کن...بده تو...اها...حالا ول بده تا بیاد بیرون!

بچه خیلی حرف گوش کن بود...ول کرد تا بیاد بیرون و چون لخت بود، خیلی راحت ول کرد!

رابستن حس موفقیت بهش دست داد...دقیقا برخلاف کریس!

-راب! بچه ات وسط زمین بازی هم ول نمی کنه؟ گند زد به هیکل من!

وقتی بچه ول کرد، کریس دقیقا زیرش بود.

-اوه اونجا رو ببینین، اسنیچ اونجاست!

همه ی تماشاگران و بازیکنان سرشونو چرخوندن تا ببینن اسنیچ کجاست!

هاگرید اسنیچ رو دید.

-هاگرید برو و اون اسنیچ رو بگیر!

هاگرید "هرچی برانکو بگه" گویان به سمت اسنیچ رفت...الاف هم دنبالش!
رقابت سختی برای گرفتن اسنیچ بین الاف و هاگرید در گرفت.

هنگامی که الاف و هاگرید به دنبال اسنیچ بودن...رابستن کوافل رو گرفته بود و به سمت دروازه ی تیم تیم حرکت می کرد...دو فعال اجتماعی سد راهش شدن...رابستن نمی تونست کاری بکنه...بچه به کمکش اومد.

بچه وقتی داشت به کمک باباش می رفت یاد اطلاعات الاف افتاد...فکری به ذهن بچه رسید.

-شرمنده بودن می شم...شما هردوتون فعال بودن می شین؟

دو فعال سرشون رو به نشانه ی تایید تکون دادن!

-کدومتون فعال تر بودن می شین!
-معلومه من!
-نخیرم من!
-من!

هر دو فعال بازی رو ول کردن و شروع کردن به دعوا با همدیگه!

رابستن آزاد شد و تک به تک شد با دروازه بان!
رابستن کوافل رو به سمت دروازه پرتاب کرد...رابستن گل زد!
همه ی تماشاگران بلند شدن و شروع کردن به تشویق کردن...رابستن کلی ذوق کرد و برای تماشاگران دست تکون داد.

ولی تماشاگران برای اون دست تکون نمی دادن!

هاگرید، دست به اسنیچ از جلوی رابستن رد شد.

تیم تیم برنده شده بود!

بعد بازی، رختکن رابسورولاف

همه ی بازیکنا با هم درگیر بودن...همه به جز بلاتریکس و آتش زنه!

-همش تقصیر بچه ی تو بود...گند زدن به هیکلم!
-به بچه ی من چه ربطی داشتن می شه؟ چرا به آتش زنه چیزی گفتن نمی کنین؟ اصلا معلوم نبود که حواسش کجا بودن می شد وسط بازی!
-به آتش زنه گیر ندینا...آتش زنه ی ما بهترین عملکرد رو داشت! چرا به بلا هیچی نمی گین؟ اون انگار کلا توی بازی نبود...من که ندیدمش کلا!

همه ی نگاه ها به سمت بلاتریکس چرخید.

-به چی نگاه می کنین؟ دوست داشتم اینجوری بازی که کنم و به شما هم هیچ ربطی نداره!

کسی جرئت نداشت که دوباره به بلا چیزی بگه.

-حالا کاریه که شده...باخت دادیم...اصلا هم مهم نیست...هیچی از ارزش های ما کم نمی شه!

در همین لحظه یک تماشاچی از کنار رختکن عبور کرد.
-یکی از بی ارزش ترین تیم ها، تیم رابسورولافه!

الاف با شنیدن این حرف، از داخل تهی شد...اون کاپیتان یکی از بی ارزش ترین تیم ها شده بود! ولی کاریش نمی شد کرد...باید روحیش و حفظ می کرد.
-دیدین چی گفت؟ ما بی ارزشیم...این حرفیه که حرف منو تایید می کنه...ما ارزشی نداریم که کم بشه...پس خودتون رو نبازین و آماده ی بازی بعد بشین!

اعضای تیم به طرز عجیبی و غیر قابل باوری روحیه گرفتن.

رابسورولاف آماده ی بازی بعد بود.





ویرایش شده توسط رابستن لسترنج در تاریخ ۱۳۹۸/۴/۲۶ ۲۲:۳۸:۲۵
ویرایش شده توسط رابستن لسترنج در تاریخ ۱۳۹۸/۴/۲۶ ۲۲:۴۶:۳۴

تا همیشه، لرد ولدمورت، ارباب من هستن می شن!

تو قلب من جا داشتن میشه!


پاسخ به: خـــــانــــه ریـــــــدل !
پیام زده شده در: ۱۶:۱۴ سه شنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۸
#78
داخل اتاق

لرد ولدمورت با دهانی باز به در اتاق خودش نگاه کرد.
اون قصد داشت که به فنریر اجازه نده، ولی فنریر اصلا منتظر جواب اربابش نمونده بود.
نگاهی به کریس کاشته شده کرد و دید که کریس هم داره ایشونو نگاه می کنه.
-اجازه نمی دهیم!

لرد ولدمورت هیچ حرفی رو در وجودش نگه نمی داشت.

-اجازه ی چی رو نمی دین ارباب؟
-به تو ربطی نداره...خوشمان آمد که اجازه ندیم، ندادیم!

ابهت لرد، کریس رو گرفت.
-خوب کردین ارباب...اجازه ندین هیچوقت!
-به ما دستور می دهی؟ به جای دو وعده، یک وعده بهت آب می دهیم تا زجر کش بشی!

کریس خیلی تحت تاثیر ابهت لرد قرار گرفت و برای همین گند زد.

بیرون اتاق

هکتور از کباب کردن زبون کوچیک فنریر دست برنداشته بود.
-من گشنمه...یا غذا یا کباب!

هکتور آدم یک دنده ای بود ولی فنریر هم زیر بار حرف زور نمی رفت.

-من هیچ غذایی به تو نمی دم!

هکتور آتیش زیر زبون کوچیک رو بیشتر کرد...هکتور کار اشتباهی کرد.

هکتور حواسش نبود که اگه زبون کوچیک تحریک بشه، باعث میشه تا به فنریر حالت تهوع دست بده.
-هکتور! داری چیکار می کنی اون تو؟ من...اوغ...


تا همیشه، لرد ولدمورت، ارباب من هستن می شن!

تو قلب من جا داشتن میشه!


پاسخ به: انبار وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۲۳:۲۶ دوشنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۸
#79
دفتر وزارت

-آخیش! چقد پشت تابلو جا کم بودن بود.

رابستن و بچه از پشت تابلو بیرون اومدن و نگاهی به اتاق وزارت کریس انداختن!
-اصلا هم اتاق خوبی نیستن می شه...فقط یه 50 متر مربع بزرگتر از دفتر من بودن می شه...سه چهارتا پنجره بیشتر داشتن می شه...میزش دو متر بزرگ تر بودن می شه...اینا رو گذاشتن کنیم کنار، دفتر من بهتر بودن می شه.
-بابا، چرا تو وزیر نشدن شدی؟
-دیدن کن بچه...سیاست خیلی کثیفه...وزارت از سیاست کثیف تر...فکر کردن شدی برای چی کریس، گابریل رو معاون خودش کردن شده؟ بخاطر همین که، این کثیفی ها رو تمیز کردن بشه...کریس از اول به وزارت پاک معتقد شدن بود.
-ینی چه که "کل حرفت"؟

رابستن بعد از شنیدن این حرف یاد شعری که از شاعری پارسی زبان شنیده بود افتاد که می گفت:
-گهی پشت به زینو
گهی زین به پشت

ولی رابستن بیدی نبود که با این بادا بلرزه! برای همین این سوال رو یادداشت کرد تا بعدا از اربابش بپرسه!
-اینا رو ول کردن شو بچه...بیا یه بازی کردن بشیم!
-چه بازی؟
-وزیر و آقا زاده بازی!
-چجوری بودن می شه بابا؟
-خیلی راحته...رو صندلی لم دادن می کنیم و عشق دنیا رو کردن می شیم!

رابستن و بچه شروع کردن به انجام بازی راحت اما مهیجشون!


تا همیشه، لرد ولدمورت، ارباب من هستن می شن!

تو قلب من جا داشتن میشه!


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۲:۳۶ شنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۸
#80
خاطراتی برای تو -اولین خاطره-

این اولین چیزیه که برات می نویسم برای همین می خوام برات یذره توضیح بدم!
این دفترچه خاطرات رو شروع کردم به نوشتن برای اینکه وقتی بزرگ شدی و من دیگه پیشت نبودم، بدونی کی بودی!
دیگه نمی خوام برات توضیح بدم...می خوام خاطره اون شبو بگم!

ناراحت بودم...خیلی!

چرا؟

فک کنم بخاطر این بود که درخواستم برای مرگخوار شدن رد شد...من آرزوم بود که مرگخوار بشم ولی نشد!

توی کوچه ی دیاگون بودم...اینو یادمه!
خیلی شلوغ بود...نمی خواستم یه جای شلوغ باشم ولی جایی که الام خلوت و ساکت باشه، نمی شناختم...با خودم گفتم آپارات می کنم...به هرجایی که اول به ذهنم رسید!

چشم هامو بستم...آپارات کردم!

دلم نمی خواست چشمامو باز کنم...از اون تاریکی ای که وقتی چشمام بسته بود، توش بودم، خوشم میومد...سیاهی مطلق...می خواستم توی همون تاریکی بمونم!

ولی یه چیزی باعث شد چشمامو باز کنم...یه بوی آشنا!

چشمامو باز کردم...چیزی که جلوم می دیدم رو باورم نمی کردم...برگشته بودم؟

اولین قدم رو برداشتم...زیر پام نرمی خاکشو حس کردم...باورم شد که برگشتم...من تو سیرازو بودم!

چجوری دوباره اومدم اینجا؟ مگه به اینجا هم می شه آپارات کرد؟

واقعا دلم برای سیرازو تنگ شده بود! برای بوی خاکش...برای کوه هاش...برای...
این موضوع رو یادم نبود...دیگه خونه ای باقی نمونده بود!

بوی باروت به مشمامم خورد...دوباره اونکارو کرده بودن!

بوی باروت رو دنبال کردم...هر قدمی که بر می داشتم بو شدید تر می شد! تا جایی که به سرفه افتادم!

بین سرفه هام، صدایی شنیدم...صدای گریه!

اون صدای گریه ی تو بود!

به طرف صدا رفتم...پشت یه تپه ی کوچیک دیدمت! با اون چهره ی معصوم و چشمای اشک آلودت منو نگاه می کردی!

با چشمات ازم کمک می خواستی!

یه واقعیتی رو بهت بگم عزیزم...من همیشه یه دختر می خواستم...همیشه!
بلندت کردم...خاک هاتو تکوندم...دستمو محکم گرفته بودی...خیلی محکم!

نمی دونستم باید باهات چیکار کنم...فقط می دونستم که باید بهت کمک کنم...ولی تو بچه بودی...آمادگی ای برای آپارات نداشتی!

گیج شده بودم!

ولی باید ریسک می کردم...شاید اونا دوباره بر می گشتن!

بغلت کردم...محکم بغلم کردی...آپارات کردم!

دوباه رسیدیم به دیاگون...سریع نگاهت کردم...چشمات بسته بود...قلبت نمی زد...نمی دونستم چیکار کنم...نمی خواستم از دستت بدم!

ولی باید چیکار می کردم؟

گذاشتمت روی زمین...اشک تو چشمام حلقه زده بود...می خواستم زنده بمونی!

قفسه ی سینه ات تکون خورد!

چشماتو باز کردی و یه نفس عمیق کشیدی!
ناخودآگاه لبخند زدم!

شاید بخاطر این بود که یه دختر دارم...البته شاید نه...
حتما!


تا همیشه، لرد ولدمورت، ارباب من هستن می شن!

تو قلب من جا داشتن میشه!






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.