ارشد هافلپاف
یک رول 15 یاخطی یا اگه دلتون خواست بیشتر، از افسانه ادم و حوای جادویی رو بنویسید. ینی جریان شکل گیری جادو رو. مثلا همونطور که ادم و حوا به زمین هبوط کردن، زوج جادوگر چرا به زمین اومدن چطور فهمیدن جادوگرن و چیزایی شبیه این. طبیعتا چیزی که امتیاز بیشتر داره خلاقیت شماست.چشم!
موفق باشید.به همچنین!
یک سری روایت هست که در بهشت درخت هایی با میوه کیت کت می روید و نهر های دنت کوکی درش جاریست. هر شب شام قرمه سبزی می دهند و ته دیگ سیب زمینی هرگز تمام نمی شود. گاز فانتا لیمویی از دماغ آدم نمیزند بیرون که تمام اعضا و جوارح دستگاه تنفسی تا فیها خالدونشان بسوزند و هر قدر پیتزا و سیب زمینی سرخ کرده بخورید چاق نمی شوید. حوری و غلمان همینطور ریخته، به قاعده نفری پنج شش تا. آذرخش و صاعقه و تندر و بولت و هر آنچه جاروی خفن است مجانی نصیبتان می شود و هرگز مجبور نیستید پولیور آلبالویی با نقش حرف اول اسمتان را بپوشید.
ولی خب، خدایی، مورا وکیلی-نگارنده فمنیست است!-زندگی اینطوری خسته کننده نمی شود؟! تا کی می خواهید انگشت بزنید توی کاسه های نوتلا و نوش کنید، آلبالو و گیلاس بخورید و دل درد نگیرید؟ نسل اول آدمیان که از بهشت شوتیده شده بودند روی زمین، و بعد موفق شدند مثل آدم به زندگی خود ادامه بدهند و پس از مرگ دروازه های بهشت به رویشان گشوده شد، بعد از سه چهار قرن زندگی در بهشت به یکنواختی و پوچی رسیدند. دیگر شهربازی و ترن هوایی و تونل وحشت و پراید های made in Paradise هم اقناعشان نمی کرد. زدند زیر کاسه کوزه همه چیز و بهشت را ریختند به هم. بدبختی امکان مردن هم نبود، خودکشی نمی شد کرد، به دست مامورین امنیتی بهشت شهید نمیتوانستند شد، راه فراری هم وجود نداشت. در نتیجه بعد از یک دوره خیلی طــــــــــــــولانــــــــــــــــــــی آشوب و شورش، نماینده انسان های بهشتی رفت سر سدره المنتهی، درخت را با شدت تکاند، و جبرییل را انداخت پایین. دو طرف درهای مذاکره را گشودند تا اینکه بالاخره در شهر موزان به این نتیجه رسیدند که لازم است گاهی بلاهای ملایمی در حد نیش پشه و دندان عقل و استاد دانشگاه بیشعور بر سر بهشتیان نازل شود تا زندگی مفهوم عمیق خود را از دست ندهد و هیجانش به اصطلاح حفظ شود.
در نتیجه، در زمان وقوع این پست، آفتاب مرداد که شیفتش شده بود
هیجان به زندگی بهشتیان مرفه بی درد ببخشد، با شدت و حدت بر آدم و عالم می تابید. این آدم و عالم با آن آدم و حوا توفیر دارد البته. چیزی که زیاد ریخته آدم، چیزی که حالا زیاد هم نریخته ولی به هر حال بگردی پیدا می شود، عالم! (عالم که سهل است، داتیس و آپاسای و هوخشتره یار و نوشمکسا هم از این قوم غیور آریایی برخاسته!) علی ای حال این دو که در بهشت از گشت ارشاد مصون بودند، دست در دست هم باغ های انگور را می پیمودند و پچ پچ عاشقانه می کردند و قرار مدار ازدواج می گذاشتند. هیچ درخت ممنوعه ای هم نبود که چشم عالم بخورد بهش و آدم را بگذارد زیر منگنه که «اگه میخوای به بابام اینا بگم بیای خواستگاریم از این درخته برام بچین» و بعد باری تعالی آتو گیر آورده شوتشان کند روی زمین. درخت مورد نظر در ورژن آپدیت شده بهشت معدوم شده بود. چرا که طی بررسی های علمی و دقیق دانشمندان درگاه الهی، نوع بشر از گونه ای کرم درونی رنج می برد که موجب می شد به هر چیز ممنوع نزدیک شده و خواهان آن باشد؛ در نتیجه تصمیم به حذف این مرحله از بازی گرفتند!
عالم و آدم زیر آفتاب جانسوز مرداد می سوختند و از این بابت هیجان زده بودند. فلک زده ها. آفتاب مرداد هیجان دارد آخر؟! آدم دست عالم را سفت گرفته بود و هر از گاهی با انگشت شستش(آیا می دانستید در بهشت غلط املایی وجود ندارد و هر کلمه به هر شکلی نوشته شود درست است؟) نرمه دست عالم را نوازش می کرد. عالم که لپ هایش گل انداخته بود گاهی زیرزیرکی به همسر آینده اش نگاه می کرد و وی را در لباس داماد و خود را در لباس عروس تصور نموده، غرق در شادمانی می شد. درختان انگور از دو طرف راهی که دو جوان می پیمودند، همچون خاله پتونیا های فضول سر کشیده و شاخه هایشان را مثل چتری روی مسیر آن دو انداخته بودند. نسیم خنک بهشتی...که نبود، نسیم گرم
هیجان انگیز بهشتی
می وزید و موهایشان را پریشان می کرد. آنقدر قدم زدند تا عصر شد. آن ته مه ها، با توجه به اینکه در بهشت هم زمین به طرز خسته کننده ای گرد است، خورشید در حال غروب بود و نور نارنجی رنگ دل نشینش، فرو میریخت گردی زعفران رنگ
به روی نیزه ها و نیزه داران. آدم یک چیز هایی زیر گوش عالم می گفت که لپ هایش را سرخ می کرد و او هم به تایید تند تند سر تکان می داد. کم کم شب شد و ستاره ها در آسمان پدیدار شدند و آدم عالم را رساند خانه پدرش و خودش غرق در خیالات خام جوانانه، دست در جیب راه خانه خودشان را در پیش گرفت.
خب دیگر. بعضی وقت ها هم اینطوری می شود. قرار بود آن وسط ها درخت جادویی را پیدا کنند و از میوه اش بخورند و معروف و مشهور و ثبت در تاریخ بشوند ها، ولی اینقدر ورپریده ها سر و گوششان می جنبید که دیگر فرصتی دست نداد متاسفانه.
ان شاءالله دفعه بعد تشریف بیاورید، هماهنگ می کنم میوه مربوطه را بکنند توی حلقشان همان اول!
ویرایش شده توسط وندلین شگفت انگیز در تاریخ ۱۳۹۴/۴/۷ ۲۰:۲۲:۴۵