هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: شوالیه های سپید
پیام زده شده در: ۲۰:۵۳ پنجشنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۸
#91
دامبلدور محفلی ها را بسیج کرد تا همگی با هم دنبال شمشیر گم شده بگردند. گادفری جلوی آینه ایستاده بود و داشت با دقت داخل چشم راستش را بررسی می کرد. چشم مذکور از شب قبل خارش داشت و حساس شده بود و گادفری تصور می کرد شاید شمشیر سر کادوگان داخل آن لغزیده است. همان طور که انگشت اشاره اش را تا بیخ داخل چشمش فرو برده بود و همه جای آن را با دقت می گشت، ناگهان فکری به ذهنش خطور کرد. چارپایه ای را برداشت و دوان دوان به سمت هاگرید رفت که گوشه ای ایستاده بود و داشت چیزی را می خورد یا به عبارت بهتر می بلعید. هاگرید با دیدن گادفری دستپاچه شد و شی ء مزبور را با سرعت بیشتری بلعید. چیزی براق و فلزی به سرعت از مقابل چشمان گادفری رد شد و در حلق هاگرید پنهان گشت. گادفری با حالتی مشکوک پرسید:
- اون چی بود که داشتی می خوردی؟

هاگرید یک بشکه آب از کنار دیوار برداشت و همان طور که آن را سر می کشید، پاسخ داد:
- هیشی نبود.

گادفری چارپایه را روی زمین گذاشت و روی آن ایستاد. بعد انگشت اشاره اش را محکم به پهلوی هاگرید زد. مرد قوی هیکل دهانش را باز کرد تا فریاد بکشد. گادفری هم از فرصت استفاده کرد و دستش را تا بیخ در حلق هاگرید فرو برد.
- یه لحظه تحمل کن. مطمئنم شمشیر سر کادوگانو اشتباهی قورت دادی... وایسا الان پیداش می کنم.

گادفری ساعت ها مشغول جست و جو در معده ی هاگرید بود و در این مدت چیزهای زیادی پیدا کرد: ریش های دامبلدور، پریزهای آرتور، آب پرتقال سوجی، تلسکوپ آملیا، گربه ی ماتیلدا، گورکن وین، شاخ های ریموند و حتی اره برقی خودش. اما شمشیر سر کادوگان نبود که نبود.


ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۱۰ ۲۱:۰۰:۵۲
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۱۰ ۲۱:۰۲:۰۳



پاسخ به: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۰:۱۴ دوشنبه ۳۱ تیر ۱۳۹۸
#92
در همین لحظه گادفری اره برقی اش را درآورد و مشغول تکه تکه کردن بقایای هاگرید شد.

- بابا جان! چه می کنی آخه؟ گفتم بدوزینش نه اینکه جرواجرترش کنین.

گادفری با شور و ذوق اره برقی را در جهات مختلف می گرداند و تکه های معده، روده، کبد و غیره را به اطراف می پراکند.
- پروف! دل چرکین نشین. من فقط دارم لیپوساکشنش می کنم اونم به طور رایگان.

دامبلدور از اینکه گادفری انسان مادی گرایی نیست، بسیار خوشحال شد.
- باشه بابا جان. خوب باربی و قلمیش کن.





پاسخ به: شوالیه های سپید
پیام زده شده در: ۱۱:۱۰ چهارشنبه ۵ تیر ۱۳۹۸
#93
پایان سوژه

پس از اینکه مشابه گادفری (گادفری تقلبی) و همین طور بقیه ی محفلی ها تقلب هایشان را تمام و کمال نوشتند، همگی با هم به سمت سالن برگزاری امتحانات شتافتند و با چهره هایی که آمیزه ای از تشویش و امید بود، بر صندلی هایشان جلوس کردند. ورقه های امتحانی پخش شد و محفلی ها با کله داخل برگه های تقلبشان فرو رفتند.

در همین لحظه مراقب امتحان بالای سر پنه لوپه ایستاد و با لحنی خطرناک گفت:
- ببینم اینا چیه؟

دختر مو نارنجی آب دهانش را قورت داد.
- چیزه ... اینا دستورالعملای آشپزیَن... ببینین. دستور پخت پیراشکی پیاز و سالاد پیاز و اینا.
- اون وقت چرا جلوی چلو پیاز فرمول انتگرال نوشتی؟
- چون ریاضیات مخصوصا انتگرال پایه ی همه چیه.

ابروهای مراقب از شدت تعجب آن قدر بالا رفت که از کادر صورتش خارج شد. او این بار به سمت مشابه گادفری رفت و مشغول چک کردن عکس کارتش شد.
- یه دیقه صورتتو بیار بالا ببینم.

مشابه گادفری آب دهانش را قورت داد و به آرامی سرش را بالا آورد. مراقب با خشونت چانه ی او را گرفت و در حالی که کله اش را محکم به چپ و راست تکان می داد، گفت:
- چرا چشمات مث عکست عسلی نیست؟

مشابه گادفری در حالی که پیچ های شُل شده ی گردنش را سفت می کرد، گفت:
- اِ حتما پریده بیرون.

و نگاهش به لنزهای عسلی رنگی که روی زمین افتاده بود، خیره ماند. مراقب که روح سادیسمی اش بیدار شده بود، دوباره به چانه ی گادفری چنگ انداخت.
- چی گفتی؟
- چیزه... گفتم این عکسه جُتوشاپ شده.

مراقب پس از شنیدن این حرف، می خواست به سمت دیگری از سالن برود که نگاهش به برگه های تقلب مشابه گادفری افتاد.
- آهان! مچتو گرفتم.

اما به جای مچ، باز هم چانه ی او را سفت چسبید.

- نه، نه! سوءتفاهم شده. اینا شعرای عاشقونه ایَن که واسه معشوقَم نوشتم.
- اون وقت مقدار اوره ی موجود در ادرار چه ربطی به شعر عاشقونه داره؟
- این جا من عشقو به سَمّی که تو ادراره تشبیه کردم.

مراقب بعد از دیدن مهارت پنه لوپه در اختراع دستورالعمل های آشپزی و مهارت مشابه گادفری در سرودن اشعار عاشقانه دیگر نمی توانست آن آدم سابق باشد. این بود که سالن را ترک کرد و در افق محو شد. محفلی ها هم با خاطری آسوده تقلب هایشان را به برگه ی امتحان انتقال دادند، نمره ی بیست کلاس را گرفتند و پله های موفقیت را یکی پس از دیگری طی کردند... البته درستش این بود که داستان طور دیگری تمام می شد و می توانستیم بگوییم: "پس، نتیجه می گیریم که انسان های متقلب سزای اعمال ناپسندشان را می بینند." اما خب، نشد که بشود!


ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۳۹۸/۴/۵ ۱۱:۱۳:۳۰
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۳۹۸/۴/۵ ۱۱:۲۵:۴۵
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۳۹۸/۴/۵ ۱۱:۲۶:۳۸



پاسخ به: ستاد انتخاباتی آملیا فیتلوورت
پیام زده شده در: ۲۰:۵۲ سه شنبه ۴ تیر ۱۳۹۸
#94
گادفری در آشپزخانه ی گریمولد نشسته بود و در حالی که زار زار اشک می ریخت، با اره برقی اش پیاز خرد می کرد. در همین لحظه، آملیا وارد شد و پرسید:
- ببینم گادفری، به کی می خوای رأی بدی؟

شعبده باز یک دستمال گلدوزی شده را که هدیه ی یکی از معشوقه هایش بود، از جیب کتش بیرون آورد و مشغول پاک کردن اشک هایش شد.
- به کریس چمبرز.

چشم های آملیا چهار تا شد.
- چی؟! می خوای به یه مرگخوار رأی بدی؟!
- آخه بهم شام و ناهار... نه، منظورم اینه که درسته مرگخواره، ولی آرمان های قشنگی داره.

آملیا دست در جیبش کرد؛ یک ظرف غذا از آن بیرون آورد و جلوی گادفری گذاشت.
- بفرما! اینم چلو بلدرچین با دسر توت فرنگی و خامه.

شعبده باز همان طور که آب از لب و لوچه اش جاری بود، گفت:
- الان که فک می کنم می بینم آرمان های تو از آرمان های چمبرز قشنگ تره.




پاسخ به: تدریس خصوصی بازیگری
پیام زده شده در: ۲۱:۰۸ چهارشنبه ۸ خرداد ۱۳۹۸
#95
سوژه: فرض کن که یه کاری کردی و الان توی اتاق بازجویی هستی و دارن ازت بازجویی می کنن!

فضای اتاق بازجویی گرم و خفقان آور بود و بوی نامطبوعی از منشئی نامعلوم به مشام می رسید. اما هیچ کدام از این ها گادفری را به اندازه ی حشرات موذی ای که داشتند از سر و کولش بالا می رفتند، اذیت نمی کرد. شعبده باز بی توجه به شرایط ناخوشایند سعی کرد خونسردی خود را حفظ کند و به بانوی کلاه بر سر و چشم سیاهی که مقابلش در آن سمت میز نشسته بود، لبخند بزند. ساحره دستش را بالا برد؛ لبه ی کلاهش را برگرداند و تیغه های تیز و درخشانی را که زیر آن پنهان بودند، آشکار کرد. بعد با لحنی بی احساس گفت:
- خونواده ی چن تا دختر ازت شکایت کردن. میگن تو یه چیزی به خوردشون دادی.

گادفری مشغول بازی با حلقه ای از موهایش شد.
- مگه شکلات دادن به دخترا جرمه؟ نکنه مرض قند گرفتن یا فشار خونشون رفته بالا؟

بازجو به چشمان عسلی رنگ شعبده باز خیره شد.
- نه. شفاگرای سنت مانگو اجساد اونا رو بررسی کردن و فهمیدن اون شکلاتا معمولی نبودن.

نفس گادفری بند آمد.
- جسد؟!.. نه، نه.. امکان نداره...

بازجو ادامه داد:
- در واقع اون شکلاتا به معجون خواب آور آغشته بودن. دخترا بعد از خوردنشون از حال رفتن. بعد تو اونا رو تو تابوت گذاشتی و موقع نمایش سهوا تیکه پارَشون کردی.

لب های شعبده باز شروع کردند به لرزیدن.
- این دروغه! اون دخترا سالمن.

بانوی کلاه به سر نگاهی به چهره ی رنگ پریده ی گادفری انداخت؛ معلوم نبود قطره های عرق روی صورتش به خاطر ترس بود یا گرما. ساحره ی بازجو سعی کرد صورتش را بی حالت نگه دارد و آرام باشد، اما دیدن شعبده باز در آن وضع آشفته او را به طرز وصف ناپذیری خوشحال می کرد. حس کرد نمی تواند جلوی بروز احساساتش را بگیرد. پس سعی هم نکرد. نقاب خونسردی را کنار گذاشت و لبخند کینه توزانه اش را به گادفری تقدیم کرد.


ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۳۹۸/۳/۸ ۲۱:۲۱:۵۱



پاسخ به: سالن تئاتر هاگزمید ویزادیشن
پیام زده شده در: ۲۲:۱۶ یکشنبه ۱۸ فروردین ۱۳۹۸
#96
در همان حال، گادفری چند تا جعبه ی دستمال کاغذی از کلاه شعبده بازی اش بیرون کشید و بعد شروع کرد به زار زدن.
- این تیکه ... این تیکه از نمایش خیلی احساسی بود!

گریک سعی داشت سر صحبت را با الیزایی که تازه ملاقات کرده بود، باز کند، اما سر و صدای گادفری مانع از تمرکز او می شد.
- گادفری، نمایش هنوز شروع نشده!
- خودم می دونم!

در حالی که شعبده باز اشک می ریخت، چنگ بر صورت می انداخت، ضجه می زد و تشنج می کرد، ناگهان نگاهش به دختری کلاه بر سر با چشمانی سیاه و گیرا افتاد. فریاد زد:
- سووووووو!

یکی از تماشاچی ها وحشت زده از جایش بالا پرید.
- باز سوسک اومده؟

گادفری تماشاچی را نادیده گرفت و همان طور که از رویش رد می شد، خودش را به دختر کلاه بر سر رساند.
- سووو!

سو لی چشم غره ای به شعبده باز رفت و کلاهش را برداشت تا تیغ های آن را در گلوی او فرو کند. در همین لحظه، چیزی درشت از داخل کلاه دختر مرگخوار بیرون افتاد. گادفری تته پته کنان گفت:
- سو ... سو ... سو ...

این دفعه واقعا سوسک دیده بود، ولی نه یک سوسک معمولی، بلکه سوسکی که اندازه اش از حد معمول هفت برابر بزرگ تر بود!


ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۳۹۸/۱/۱۸ ۲۲:۱۹:۴۱
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۳۹۸/۱/۱۸ ۲۲:۲۱:۲۷
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۳۹۸/۱/۱۸ ۲۲:۲۲:۲۵



پاسخ به: دسته اوباش هاگزمید!
پیام زده شده در: ۲۳:۲۱ دوشنبه ۱۲ فروردین ۱۳۹۸
#97
1) خود را در یک جمله، به شیوه اوباشانه معرفی کنید.

آی اَم یه ناقلای متشخص! (ضمن گفتن این جمله سرش را با حالتی اوباش طور به چپ و راست تکان می دهد.)

2) علت تصمیمتان برای عضویت در گروه چیست؟

اگه زامبی ها حمله کنن و دنیا رو بگیرن، لازمه که مهارت های اوباش گونه رو در حد استادی بلد باشم.

3) یک نمونه رفتار اوباشانه را شرح دهید.

تیکه تیکه کردن چوبدستی های گریک و قایم کردن اون تیکه ها زیر تخت آندریا.

4)رولی کوتاه درباره واکنش خود بعد از دیدن اعلامیه اوباش بنویسید.

شب از نیمه گذشته بود. از آسمان باران و برف و تگرگ می بارید. زامبی ها از شمال، جنوب، مشرق و مغرب به خیابان های هاگزمید هجوم آورده بودند. گادفری در حالی که اره برقی اش را در زاویه ی 360 درجه می چرخاند، از بین جمعیت زامبی ها راه باز می کرد. کله های زامبی ها یکی پس از دیگری روی زمین می افتادند. شعبده باز کله ها را برداشت و همان طور که با آن ها روپایی می زد، به اره کردن کله های بقیه ی زامبی ها ادامه داد.

به تدریج کمبود عشق، خستگی، گرسنگی، تشنگی و از همه مهم تر نیاز شدید به مرلین گاه بر گادفری مستولی شد. در همین هنگام، تابلویی با این مضمون توجه شعبده باز را به خود جلب کرد:

نقل قول:
مدیریت جدید کریس چمبرز به اطلاع میرساند: ثبت نام اوباش به زودی شروع شده و فرم ثبت نام در همینجا قرار داده میشود، لطفا اوباشانه وارد شوید!

گادفری چند تا کله زامبی به دست گرفت؛ شانه هایش را عقب و سینه اش را جلو داد؛ با ژستی اوباش طور وارد ساختمان اوباش شد و هنوز داخل نیامده پُکید و همه جا را زرد کرد.


ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۳۹۸/۱/۱۲ ۲۳:۲۵:۰۴
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۳۹۸/۱/۱۲ ۲۳:۳۰:۲۵



پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۸:۳۰ دوشنبه ۱۲ فروردین ۱۳۹۸
#98
نام و نام خانوادگی: گادفری میدهرست

جنسیت: مذکر

گروه: ریونکلاو

جبهه: محفل ققنوس

ویژگی های ظاهری: ریش و سبیلش را شش تیغ می زند و آرایش می کند. قدش متوسط است، اما چون هیکلش استخوانی است و کفش های لژ دار می پوشد، بلندتر از آنچه هست، به نظر می رسد. موهای او مشکی، بلند و مواج است و رنگ چشمانش عسلی می باشد. گادفری همواره پیراهن سفید، کت و شلوار سیاه و دستکش سفید می پوشد و کلاهی بلند و سیاه نیز بر سر می گذارد. طرح پنج ستاره ی صلیب مانند روی پیشانیش داغ زده شده.

ویژگی های اخلاقی: جنتلمن، مهربان و مودب است و همین به بعد خشن شخصیت او جنبه ای ظریف داده است.

چوبدستی: از چوب درخت بید مجنون با تار مویی از یال تک شاخ در میان آن

پاترونوس: گربه

جارو: ندارد، چرا که از ارتفاع بیم دارد و پرواز او را دچار سرگیجه می کند.

سلاح ویژه: اره برقی!

توضیحات: در مکان و زمانی نامعلوم به دنیا آمد. اما از وقتی که خود را شناخت، در یتیم خانه بوده. یکی از مسئولان نوانخانه ادعا کرده او را هنگامی که نوزاد بوده، در سطل آشغال و میان زباله ها پیدا کرده. دوران کودکی او در نوانخانه نسبتا به خوبی گذشت. اما هم اکنون، در دوران بزرگسالی، گادفری داستان هایی اغراق آمیز و ناراحت کننده را از آن دوران برای زنان و دختران تعریف می کند تا آن ها را تحت تأثیر قرار دهد.

وقتی که یازده ساله شد، نامه ای از هاگوارتز برایش آمد و او با خوشحالی روانه ی مدرسه ی جدیدش شد. به خاطر علاقه ی فراوان گادفری به هنر و خلاقیت، کلاه گروه بندی او را در گروه ریونکلاو قرار داد. در مدرسه، شاگرد درس خوانی بود، اما دختران بسیاری را اغفال کرد.

بعد از فارغ تحصیلی، در یک سیرک مشغول به کار شد. وی از تماشاچیان داوطلب می خواست که در یک جعبه ی چوبی بنشینند و سپس شمشیرهایی را از زوایای مختلف وارد جعبه می کرد. در نهایت، جعبه را می گشود و در حالی که فرد داوطلب تقریبا سالم بود و مثلا جز یک شمشیر که از چشمش رد شده و از پس کله اش بیرون زده، آسیب دیگری ندیده بود، ملت برایش کف می زدند. در هر حال، روزی صاحب سیرک مزبور ورشکسته شد و گادفری بعد از گرد هم آوردن تعدادی افراد با استعداد دور هم، سیرک خودش را با نام "چالگاه غریب" تأسیس نمود.

یک روز که مشغول فضانوردی با خشخاش بود، روونا در مقابلش ظاهر گشت و از او خواست که نیم تاج ریونکلاو را از بانک بدزدد. البته، این چیزی است که وکیل گادفری گفته و اطمینان زیادی به آن نیست. به هر جهت، گادفری نیم تاج را دزدید، اما مأموران آزکابان او را دستگیر کرده؛ به زندان انداختند و طرح پنج ستاره ی صلیب مانند را هم روی پیشانیش داغ زدند که در واقع مجازاتی مخصوص برای دزدها بود. گادفری هنگام اقامت در آزکابان، یک دیوانه ساز مونث را فریب داد و با وعده ی ازدواج، او را خام کرد. دیوانه ساز هم به او کمک کرد تا از زندان بگریزد. بعد از فرار، گادفری دیوانه ساز را قال گذاشت و دیمنتور هم از شدت ناراحتی، خود بوسی کرد. وقتی برادر دیوانه ساز عاشق و ناکام از این قضیه مطلع گشت، به تعقیب گادفری مشغول شد تا اینکه بالاخره او را پیدا کرد. تصمیم داشت مرد فریبکار را ببوسد تا انتقام خواهرش را از او بگیرد، اما نتوانست این کار را بکند. چرا که گادفری شب قبلش سیر خورده بود و دهانش بو می داد. به هر جهت، مأموران آزکابان گادفری را دوباره دستگیر کردند و به زندان انداختند. اما وکیلش به کمک او آمد و با سر هم کردن داستان فضانوردی، خشخاش و خزعبلاتی از این قیبل، مرد جوان را نجات داد.

گادفری هم اکنون، در سیرک "چالگاه غریب" مشغول به کار است و هنوز هم شمشیر در چشم و چار ملت فرو می کند.

از شوخی گذشته، هر چند نیمه ی سفید و نیمه ی سیاه روح گادفری در جدال دائمی به سر می برند، هدف او این است که با کمک هم جبهه ای هایش در محفل ققنوس، دنیایی به دور از تعصبات منفی، تبعیض و نژاد پرستی برای جادوگران، ساحره ها، ماگل ها و سایر موجودات بسازد.

لطفا عوض بشه.

_____________
انجام شد!


ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۳۹۸/۱/۱۲ ۸:۳۸:۱۷
ویرایش شده توسط تاتسویا موتویاما در تاریخ ۱۳۹۸/۱/۱۲ ۱۵:۲۴:۳۶



پاسخ به: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۱۴:۳۶ شنبه ۱۰ فروردین ۱۳۹۸
#99
چادر سیرک در سکوت فرو رفته بود. ماگل های تماشاچی با چهره هایی هیجان زده به صحنه خیره شده بودند. دختری جوان با موهای طلایی روی میزی طویل که بر روی سن قرار داشت، دراز کشیده بود. او می لرزید و آمیزه ای از ترس و نگرانی در صورتش دیده می شد. گادفری که بالای سر دختر ایستاده بود، لبخند اطمینان بخشی به او زد.
- نگران نباش. تو هیچی حس نمی کنی. فقط چشماتو ببند و سعی کن آروم باشی.

شعبده باز این را گفت و بعد اره برقی بزرگی را که در دست راستش نگه داشته بود، بالا آورد و روشن کرد. دختر که لحظاتی پیش چشمانش را بسته بود، با شنیدن صدای اره برقی پلک هایش را به هم فشار داد. گادفری اره را پایین آورد و شکم دختر را هدف قرار داد.

تکه های گوشت و خون به اطراف پاشیده شد. عده ای از تماشاچی ها شروع کردند به جیغ زدن و تعدادی هم چشمانشان را با دست پوشاندند. گادفری نگاهی به چهره های در هم رفته و وحشت زده ی ماگل های تماشاچی انداخت. سپس چشمانش را به صورت دختری که روی میز دراز کشیده بود، دوخت. بر چهره ی دختر جوان که از ترس مثل مرده ها سفید شده بود، قطرات خون دیده می شد. شعبده باز حس می کرد که آندروفین به سرعت در خونش جریان می یابد. احساسات ماگل ها روح او را تغذیه می کرد.

گادفری به اجاق گاز و قابلمه هایی که روی سن قرار داشتند، اشاره کرد و رو به تماشاچیان گفت:
- حالا وقت آشپزیه!

دستش را تا آرنج داخل شکم دختر مو طلایی فرو برد؛ روده های او را بیرون کشید؛ آن ها را داخل یکی از قابلمه ها انداخت و زیرش را روشن کرد. سپس روی دختر را با ملحفه ی سفیدی پوشاند.
- لیدیز اَند جنتلمن! نگاه کنین ... یک، دو، سه.

گادفری ملحفه را با حرکت سریعی برداشت. دختر مو طلایی سالم و بدون ذره ای خراش روی میز دراز کشیده بود. تماشاچی ها همان طور که با حیرت به این صحنه خیره شده بودند، شروع کردند به کف زدن. شعبده باز به آن ها تعظیم کرد.
- امیدوارم که از نمایش لذت برده باشین.

تماشاچیان از جایشان برخاستند و به سمت خروجی رفتند. دختر مو طلایی نیز توسط دستیاران گادفری به خارج از چادر راهنمایی شد تا دستمزدش را بگیرد. دقایقی بعد به جز شعبده باز، تنها یک نفر داخل چادر قرار داشت. او مردی با موهای پلاتینی و چشمانی با رنگ های متمایز بود. مردمک یکی از چشمانش سیاه و دیگری سفید با حلقه ای سرخ به دور آن بود. گادفری با دیدن او حیرت زده شد.
- آقای گریندل والد! شما این جا چی کار می کنین؟

مرد سفید مو از جایش برخاست و به سمت سن آمد.
- نمی تونستم این نمایش جذابو از دست بدم.

او در قابلمه ای را که روده ها در آن مشغول پختن بودند، برداشت و مشغول چشیدن غذا شد.
- نمک ادویه اش کمه.

شعبده باز لحظاتی به روده ها و گریندل والد که با اشتیاق مشغول کندن تکه هایی از آن ها بود، نگاه کرد؛ چیزی در معده اش زیر و رو گشت؛ کنار اجاق گاز خم شد و بالا آورد. جادوگر سفید مو با لحنی تمسخر آمیز گفت:
- نباید کنار قابلمه این کارو می کردی. اصلا بهداشتی نیست.

سپس حالت تمسخر آمیز صدایش جای خود را به لحنی جدی داد.
- می دونی آرامش خیال چاشنی ترسه. اگه روح تماشاچی ها با وحشت خالص پر شه، کم کم نسبت به ترس کرخ و بی حس می شن ... تو هم دیگه کم کم با این نمایش ها قانع نمی شی. یه روز می رسه که می خوای واقعا جنازه ی اونا رو ببینی!

گادفری سرش را به شدت تکان داد.
- نه، نه ... امکان نداره.

بعد با بغض ادامه داد:
- من فقط می خواستم ... می خواستم اونا رو خوشحال کنم.

گریندل والد تکه های روده را داخل قابلمه انداخت. سپس به سمت شعبده باز رفت و مقابل او ایستاد. دستش را بالا آورد؛ کلاه بلند او را برداشت و به کناری انداخت. سپس مشغول نوازش موهای مشکی و مواج او شد. گادفری همان طور که هق هق می کرد، به خودش گفت که باید دست او را کنار بزند، اما نتوانست این کار را بکند. تماس دست گریندل والد با پوست سرش حسی را در او به وجود آورده بود؛ شاید همان حس آرامشی که جادوگر سفید مو لحظاتی پیش داشت راجع به آن حرف می زد. آرامش خیالی که بعد از یک نمایش غریب و کابوس وار نیاز بود.

چند لحظه بعد گریندل والد چانه ی شعبده باز را گرفت و آن را بالا آورد. گادفری طوری که گویا یک دفعه به خود آمده باشد، دست جادوگر را کنار زد و از او فاصله گرفت.

گریندل والد در حالی که می خندید، به سمت خروجی چادر رفت.
- من و تو و آلبوس باید یه مهمونی سه نفره بگیریم. مطمئنم حسابی خوش میگذره ... نگران نباش. چیزی در مورد نمایش کوچولوی خون بارت به آلبوس نمی گم.

جادوگر سفید مو آن جا را ترک کرد؛ گادفری با حالتی مبهوت روی سن نشست و به قابلمه ی محتوی روده ها خیره شد.





پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۹:۴۴ دوشنبه ۲۷ اسفند ۱۳۹۷
نوازش آفتاب را بر پوست صورتم حس می کردم. سعی کردم چشمانم را باز کنم، اما پلک هایم محکم به هم چسبیده بودند. دست و پایم را هم نمی توانستم حرکت دهم. به نظر می آمد با طناب به صندلی ای که روی آن قرار داشتم، بسته شده بودم. درست به خاطر نمی آوردم چه اتفاقی افتاده. تصاویر آشفته ای که در ذهنم می رقصیدند، مخلوطی از تکه های دل و روده بودند. با یادآوری آن صحنه ها، چیزی در معده ام زیر و رو شد. هنوز می توانستم بوی خون را حس کنم و آوای جیغ های دردآلود را بشنوم.

صدای باز شدن در و قدم های پا به گوشم رسید.
- کی هستی؟

فرد مزبور جواب نداد. صدای قدم های پایش نزدیک تر شدند. بوی عطر آشنایی به مشامم خورد. با تردید گفتم:
- ماتیلدا، تویی؟

شخص با صدایی آرام پاسخ داد:
- خودمم.

پنبه ای مرطوب روی پلک هایم فشرده شد. لحظاتی بعد توانستم پلک هایم را باز کنم و ماتیلدا را دیدم که با چهره ای رنگ پریده مقابلم نشسته. پرسیدم:
- چرا منو بستین؟

ماتیلدا نگاه سرزنش آمیزی روانه ام کرد.
- یادت نمیاد؟

جرقه ای در ذهنم ایجاد شد و ناگهان سیل خاطرات به مغزم هجوم آورد. مردی با کت و کلاه مشکی در میان جمعیتی از ساحره ها و جادوگران که با دستان بسته روی زمین به حالت زانو زده قرار داشتند، ایستاده بود. آن ها مرگخوارانی بودند که اعضای محفل به تازگی دستگیر کرده بودند. لب های مرد مزبور شروع به لرزیدن کرد. شعله های خشم و نفرت در چشمان عسلی رنگش زبانه کشید. اره ای را که در دست راستش قرار داشت، بالا آورد و با آن به مرگخوارهای دست بسته حمله ور شد. قطرات خون به هوا پاشیدند و صدای نعره هایی دل خراش فضا را پر کرد. مردی که داشت زندانی ها را در امواج خروشان خاطراتم سلاخی می کرد، خودم بودم. سرم را به شدت تکان دادم. نمی خواستم بیشتر از این به یاد بیاورم. باورم نمی شد این من بودم که آن مرداب متعفن از گوشت و خون را دُرست کرده بودم.

ماتیلدا از جایش بلند شد و به سمت در رفت. با صدایی لرزان پرسیدم:
- حالا چی میشه؟ منو میفرستین آزکابان؟

دختر جوان برگشت و با چشمان آبی رنگش به من خیره شد. نگاهش آمیزه ای از انزجار و دلسوزی بود.
- نه، تو همین جا تو خونه ی گریمولد حبس میشی. پروفسور دامبلدور فکر می کنه تو واقعا به خودت اومدی و پشیمون شدی ...

مکثی کرد و ادامه داد:
- یا لااقل واقعا به خودت میای و پشیمون میشی!

ماتیلدا پس از گفتن این حرف، اتاق را ترک کرد و مرا با دردی که به قلبم چنگ انداخته بود، تنها گذاشت.








هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.