نُت افکار من، با بارانی که از آسمان می امد جور بود.
ـ بسیار عصبانی بود و با بقیه ی دوستاش تند حرف میزد.
ـ لباس اون مرگخوار؟
ـ چرک بود و سیاه. مثل بقیه.
ـ چیز دیگری از او به یاد نمی آورید؟ مثلا...
ـ نع!
ـ میتونید برید.
از وقتی از دفتر فرماندهی کارگاهان وزارتخانه بیرون امدم، همین طور این حرفها در گوش من چرخ میخورد.
ـ باید بهش میگفتی! من دیدم که تو چطور سحر چهره ی اون مرگخوار خشن شده بودی!
ـ دلایل خودم رو داشتم. وگرنه چیزی بین من و اون جادوگر خونخوار نبود.
دروغ میگفتم.
جغد را گرفت و نامه را به پای جغد بست و به سمت پنجره رفت.
ـ در هر صورت باید مادر رو در جریان بذاریم. لطف کرد که گذاشت در زمان فراغتمون توی این جهنم دره بری خودمون ویلون بگردیم.
جواب احتمالی مادرم، این بود که بیاید و من و خواهرم را با اولین سرویس اتوبوس شوالیه ببرد.
او حتما یک جیغ زن به این مضمون میفرستاد:
ـ چند بار گفتم نباید به اون قسمت از هاگزمید برین؟ شما دوتا دختر، خیال کردین کی هستین؟
خواهرم جغد را بسوی آسمان فرستاد و با هربار بال زدن جغد و پروار او، آخرین امید من برای دیدن دوباره ی لبخند آن مرگخوار جوان برباد رفت.
آفرین! تایید شدی!
ویرایش شده توسط آنیتا دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۳۰ ۲۳:۳۱:۴۷