با اولين شراره هاي خورشيد بر روي صورتش بيدار شد كمي در رختخواب خود را كش وقوسي داد بعد به طرف پنجره رفت و ان را باز كرد تا نسيم خنك صبگاهي به داخل بايد وهواي گرفته ي اتاق را عوض كند.
در كنار پنجره ايستاده بود كه ديد از دور مردي با شتاب به طرف پناه گاه مي ايد كمي به جلو خم شد تا چهره ي ان مرد را ببيند بله درست ديده بود پدر سدريك بود اما او !اينجا! در همين حين بود كه رون وارد اتاق شد وگفت:بيدار شدي؟ چرا نمياي پاين صبحانه بخوري؟
هري گفت:رون پدر سدريك اينجا چي كار داره ؟ رون با تعجب گفت مگه نمي دوني ؟اون الان دو ماه عضو محفل شده ازون اتيشي هاست اخه ديگه باورش شده سدريكو اسمشو نبر كشته . هري گفت مگه امروز جلسه ي محفل است رون گفت :هري حالت خوبه خوبه ديشب تا دير وقت به مامان در تميز كردن خونه كمك مي كرديم .
هري كمي سرش را خاراند گفت راسميگي از گرسنگي" بيا بيريم صبحانه بخوريم تا از گرسنگي به پرت و پلا گفتن نيفتادم بعد هردو خنده اي كردنند وباهم به طرف اشپز خانه رفتند.
ارول، جغد عزیز!
پستت سوژه نداشت. خیلی کوتاه بود و اتفاق خاصی توی پستت نیفتاد. اشتباهات نگارشی و املایی هم که داشتی. خیلی با یک پست خوب برای عضویت فاصله داره! بیشتر تلاش کن.
تایید نشد!
ویرایش شده توسط آلبوس سوروس پاتر در تاریخ ۱۳۸۶/۱۲/۲۰ ۱۶:۴۱:۴۳