- وای! عزیزم! کوچولوی خوشگل من! استعداد این بچه به جد بزرگ شوهرخاله زنداییش، مرلین کبیر رفته!
- چرا جفنگ میگی زن؟! نمیبینی سگ به اون نازیو به چه روزی انداخته؟ بیچاره شده یه پوست استخون پر ریش!
آلبوس: اوووووووَ! به ریش خود مرلین قسم، این طوری خیلی باکلاس شده. عــــــــــررررر...
کندرا: اِوا پرسیو نگو دلم ریــــش میشه! نگاه کن بچهی با استعدادمو به چه روزی انداخت! عزیزم خیلی هم ناز شده، وقتی بزرگ شدی رفتی هاگوارتز مدیر شدی، به بابات میگم کی جفنگ میگه!
آلبوس زبونشو درمیاره و میگه:
من بی چوبدستی سگ زشتتونو به یه لابرادور گوگولی تبدیل کردم! جای تشکرته؟! تازه با چوبـ....
- آلبوس پرسیوال والفریک برایان دامبلدور! چوبدستی من کجاست؟!
- من...
خب من... راستشو بخوای من، خب فکر کنم الان دور و بر آلبانی باشه. البته این فقط یه فرضیه...
- دِهَه! آلبانی؟! چیکار کردی با اون چوبدستی، تنهلش؟! اون ساختهی خود گریگوری پک (جد بزرگ گرگوروویچ) بود! مغزش پرز راستهی ققنوس بود! چوب بائوباب ناب بود! 39 سانتیمتر تمام! تازه...
- وا پرسیوال! انقده وسواس به خرج دادن نداره... بچّست دیگه! از قدیم گفتن: چاه مکن بهر کسی، بازی هم اشکنک داره!
آلبوس: راستی بابا، میگم من یه مسئلهای دارم... چهطور اون سه برادر افسانهای خودشون واسه اون یادگارا همدیگرو نکشتن؟ من بودم واسه اون چوبدستیه حاضر میشدم تمبون مرلین رو بشورم!
کندرا: عزیزم، اونو ول کن قصهی سیندرلا رو تا حالا شنیدی؟
- ای که گفتی یه جور بیماریه؟
فردا صبح:
- جیـــــــــــــــغ! مامان!
- بله عزیزم؟ اومدم...
و با دست پر از کف و صابون به طرف اتاق میره...
شتـــــــــــــرق.....
متاسفانه پستتون بدلیل گنک کردن سوژه حساب نمشه. از پست قبل ادامه بدین.