خسته بود
خسته...آنقدر خسته که ضربان قلبش آرام تر از حد معمول شد بود آنقدر خسته که مرگ را در همان نزدیکی ها احساس میکرد.
او بیمار بود.
چشم هایش مدت ها بود که جایی را نمیدید و توان راه رفتن را نداشت .
مدت ها بود که از کلبه بیرون نیامده بود ، ولی حالا...
حالا به قدرتی که سال ها آرزویش را داشت میرسید.
مسیری که طی میکرد آشنا نبود اما میدانست که به جنگل میرسد
بوی جنگل را حس میکرد. بویش را،آزادی اش را، سکوتش را، همه ی این هارا حس میکرد...خش خش ظریف زیر پاهایش ندا از پاییز میداد.
یک پاییز بی باران...
اما به زودی باران خواهد بارید.
امشب باران خواهد بارید.
و رد پای او برای همیشه از روی خاک پاک خواهد شد...
غروب نزدیک بود...
دستش را در جیبش فرو کرد و دور سنگ گرمی پیچید.
چند دقیقه بعد-وقتی که هوا تاریک تر شد-دستش را بیرون آورد و زنجیر را به گردنش آویخت.
گرمای طلسم پوستش را میسوزاند،گرمایش از انرژی بینهایت حکایت میکرد.
سنگ تن رنجور اورا تازه و جوان قدرتمند میکرد...
باز هم راه رفت،کم کم در جنگل گم شد.
بعد از سالها میتوانست بدود
دوید...دوید...تند تر دوید...انرژی لاینتها ی سنگ اورا وادار به دویدن میکرد
شب شد...شب شد و آسمان ابری بود...باد تندی وزید...ابر ها کنار رفتند...صدای جیغ دردناکی جنگل را لرزاند
مثل زوزه ی گرگ مانند که از گلوی یک انسان برخاسته باشد
و نور خیره کننده ای ماه چشم های کور گرگینه را بینا کرد...
لطفا کلمات رو رنگی کنید و دوباره پست بفرستین.
تایید نشد!
ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۰/۴/۳۱ ۲۰:۰۳:۳۰
ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۰/۴/۳۱ ۲۲:۲۰:۲۲