تق! تق! تق!
-کسی نیست.
-
هری مصرانه (؟) به در زدن خودش ادامه داد. سیوروس (من ترجمه ی ویدا اسلامیه رو فقط قبول دارم
. ) پاهاشو روی میز تکونی داد، اما بازهم از جایش بلند نشد. این بار صدایش را بلندتر کرد:
-بهت گفتم نیستم.
-وزیر هستم، جناب اسنیپ.
-پاتر، بروگمشو وگرنه میام همونجا...مرلین اکبر!
سیوروس با شدت در دفتر خودش رو بازکرد. یقه ی هری پاتر را، که سردرگم و وحشت زده او را نگاه میکرد گرفت و به داخل کلاس آورد.
-هان؟ چته؟
-استاد...به من گفتن بیام پیش شما کلاس چفتی دارم.
-چفتی؟ کسی به من چیزی نگفته.
-
سیوروس به ساعت جادویی خودش نگاهی انداخت. چوبدستی خود را از شیشه ی آب روی میزش درآورد و با اشاره ی تهدید آمیز چوبدستی به هری فهماند که بنشیند. هری لختان لختان به سمت صندلی کنار پنجره رفت.
-چفت کن!
-ببخشید استاد...چیو؟
- :zogh:!!
سیوروس چوبدستی اش رو به سمت هری نشانه رفت.
-مغزتو. ببند! فکر نمیکنم برات کار سختی باشه. من الان سعی میکنم بیام توت.
-استاد، من تازه از دفتر دامبلدور اومده ام...خسته ام...
-پاتر، داری صبرم رو لبریز میکنی. همه ی سوراخ هاتو همراه با مغزت چفت کن!
هری چشمانش رو بست و سعی کرد به هیچ چیز فکر نکند. آنقدر پلک هایش را محکم روی هم میفشرد که اشک از زیر پلک هایش سرازیر شد. در همین لحظه اسنیپ را دید، که در یکی از خاطراتش از رون و هرمیون در خوابگاه پسران ظاهر شده است...هری سعی کرد فریاد بکشد. اسنیپ دوربین جادویی از ردایش بیرون کشید و مشغول فیلمبرداری شد. هری دوباره فریاد زد، چنگ انداخت، احساس کرد سر انگشتانش به چیزی متصل شده است. هرچه بود، با آخرین قدرت آن را کشید.
در همین لحظه به جلو خیز برداشت و فقط زمانی دست از فریاد زدن برداشت که چشمانش را باز کرد. دستانش دور گردن اسنیپ حلقه زده شده بود، اسنیپ برای رهایی تقلا می کرد.
-دیگه...به...خاطرات...خصوصی من ...وارد نشو!
-دستتو بنداز! اصلا" تو واسه چی همچین خاطره ای داری؟
-
!!
هری به محض اینکه کمی احساس خطر کرد، اسنیپ را رها نمور و پا به فرار گذاشت.
تایید شد !
I don't hate you because you're fat, you're fat because I hate you.