هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




پاسخ به: کجای کتاب واقعا اشکتون در اومد؟
پیام زده شده در: ۲۱:۲۴ چهارشنبه ۱۲ تیر ۱۳۹۲
#1
من اشکم سر هیچ قسمتی در نیومد؛ ولی خاطرات اسنیپ واقعا منو تحت تاثیر قرار داد.
همینطور مرگ دامبلدور و سیریوس بلک.


به راستی که حکومت شایسته ی جاه طلبیست، پس چه بهتر که بر دوزخ حکومت کرد تا اینکه در بهشت کمر به خدمت بست.


پاسخ به: تاثیرگذارترین قسمت کتاب...
پیام زده شده در: ۲۰:۵۳ پنجشنبه ۲۳ خرداد ۱۳۹۲
#2
اسنیپ لحظه ای به دامبلدور خیره ماند و در خطوط خشن چهره اش، نفرت و انزجار حک شد.

- سیوروس... خواهش می کنم...

اسنیپ چوبدستی اش را بالا آورد و دامبلدور را نشانه گرفت.

- آواداکداورا !


به راستی که حکومت شایسته ی جاه طلبیست، پس چه بهتر که بر دوزخ حکومت کرد تا اینکه در بهشت کمر به خدمت بست.


پاسخ به: داستان های پنــچ کلمه ای!
پیام زده شده در: ۲۰:۴۲ پنجشنبه ۲۳ خرداد ۱۳۹۲
#3
درود


جرقه های آتش در هوا چشمان لرد ولدمورت را به خود معطوف کرد. اکنون زمان کشتن او فرا رسیده بود.
- لوسیوس زندانی رو بیار.
- اطاعت میشه ارباب!

آتش خشم تمام وجودش را فرا گرفته بود. نقشه باید بی کم وکاست اجرا میشد حتی اگر مجبور به قربانی کردن خادمین خود می شد. سال ها بود که انتظار چنین فرصتی را می کشید. دیگر اجازه نمی داد هیچ چیز مانع او شود حتی...
- نه خواهش می کنم...نه!

افکار لرد با صدای فریاد زندانی پریشان شد. زندانی با لابه و زاری به پای لرد افتاد. بدنش از شدت وحشت همچون بیـد به لـرزش افتـاد. چهـره ی خون آلودش نشانه ی عذابش بود و ترس.

چهره زنداني با دیدن چوب دستی که به سویش نشانه رفته بود چون مردگان رنگ باخت و ناله ای از سر یاس سر داد. چشمانش لبریز از خواهش و تمنا شده بود.
- س...سرورم به من.....

اما هنـوز لب باز نکرده بود که دردی جانکاه تمام وجودش را در برگرفت.
- نــــــــــــــــــــــــــــــــه...خواهش...
- دالاهوف، میدونی معنی خیانت به لرد ولدمورت یعنی چی؟

نگاهش با سردی به پیکری که پیش رویش بر روی زمین افتاده بود، دوخت.
- نابودی و نیستی، دالاهوف!
-... .( سکوت)
- برادرت، آنتونین برخلاف تو ترجیح داده با دشمن من هم پیمان بشه... دشمن قسم خورده ی من!

نگاه خیره ی لرد حین ادای عبارت آخر حالتی مرگبار یافته بود. بدن مرد از ترس دچار رعشه شده بود و صدای به هم خوردن دندان هایش به گوش میرسید. لرد سیاه با صدایی ارام ولی دلهره اور به صحبت هایش ادامه داد.
- و تو با وجود اینکه می دونستی باید به سرورت خبر بدی... سکوت کردی.
- س...ر..ورم من...
- ساکت!
-سکوت تو به اندازه خیانت برادرت غیر قابل بخششه!

لرد عبارت آخر را فریاد زد. به دنبال آن سکوتی مرگبار بر فضا حاکم شد. ثانیه ها به قدر قرنی در گذر بودند. لرد سیاه چنان به لرزش بدن زندانی می نگریست که گویی از این نمایش وحشت غرق لذت شده است. در گوشه ای از ان اتاق دهشتناک، لوسیوس مالفوی آرام و بی صدا گوش به فرمان لرد سیاه بود. برای لحظه ای این گمان در مالفوی شکل گرفت که چرا لرد سیاه کار را تمام نمی کند. چوبدستی اش را کشید و به سمت دالاهوف نشانه رفت. آیا لرد سیاه قصد بازی کردن با قربانیش را داشت یا... مکثی کرد و چوب دستیش را پایین اورد.

لرد سیاه به سمت قربانی چرخید و به آرامی به سویش حرکت کرد. با هر قدمی که لرد سیاه بر می داشت دالاهوف بیشتر خود را جمع می کرد.
- با این حال... من تصمیم گرفتم فرصت دیگری به تو بدهم.

با گفتن این جمله، صورت مار مانند لرد سیاه حالتی ترسناک و شیطانی به خود گرفت.
- با این فرصتی که بهت می بخشم، باید وفاداری خودت رو ثابت کنی!

سایه ای از آرامش بر چهره ی درد کشیده ی دالاهوف افتاد و او بی آنکه تلاشی برای برخاستن نشان دهد در همان وضعیت خود را روی زمین کشید تا لبه ی ردای سیاه اربابش را لمس کند.
- س..سرورم..ممن..

دستان لرزان دالاهوف برای گرفتن ردا بلند شده بود که صدای سرد لرد سیاه بار دیگر شنیده شد.
- لوسیوس ما رو تنها بذار!
- سرورم!؟

چشمان سرخ رنگ لرد سیاه حالتی خشم آلود و مرگبار به خود گرفته بود. لوسیوس گیج از رفتار اربابش با ترديد از در خارج شد.
- خب، دالاهوف، بذار ببينم... شاید بد نباشه برای اطمینان از اینکه دوباره به سرورت خیانت نکنی...

دست حامل چوب دستی به آرامی به سمت بدن یخ زده مرگخوار نشانه رفت. بلافاصله صدای جیغ وحشتانکی در امارت مالفوی طنین انداز شد.

لوسیوس مالفوی که در بیرون از اتاق در راهرو گوش به فرمان بود با شنيدن اين جيغ كه معلوم بود از درون وجود دالاهوف سرچشمه مي گيرد، بسيار جا خورد. بی اراده از درب فاصله گرفت و نگاه چشمان خاکستری و بی روحش را به درب بسته ی اتاق دوخت. فریاد های گوش خراش دالاهوف حتی از این فاصله به گوش می رسید طوریکه گویی بند بند بدنش را از هم جدا می ساختند...

فریاد های پی در پی دالاهوف،برای او یاد آور خاطره ای وحشتناک بود.بسیار وحشتناک.
اما در آن لحظه،هر چه بیش تر به مغز خود فشار می آورد،خاطرات کمتری در ذهن او نقش می بست...

لبخندی موذیانه بر روی لبهای لرد سیاه نقش بست، و برقی شیطانی در چشمانش هویدا شد.
لرد سیاه خم شد و با خون سردی کامل جمله ای کوتاه در گوش دالاهوف زمزمه کرد؛ چیزی که دالاهوف از شنیدنش به شدت وحشت کرده بود، گویی آن جمله حتی از مرگی که انتظارش را هم می کشید برایش دردناک تر و دهشتناکتر بود...



به راستی که حکومت شایسته ی جاه طلبیست، پس چه بهتر که بر دوزخ حکومت کرد تا اینکه در بهشت کمر به خدمت بست.


پاسخ به: قدرتمند ترین جادوگرهای زنده ی حال حاضر چه کسایی اند؟
پیام زده شده در: ۲۰:۲۴ پنجشنبه ۲۳ خرداد ۱۳۹۲
#4
هرپوی کثیف از همه قویتره، ولی از اونجایی که چندین قرن از مرگ من می گذره؛ لیست قدرتمند ترین هارو بدین ترتیب ارائه میدم:

1- لرد ولدرمورت

2- آلبوس دامبلدور

3- گریندل والد

4- سوروس اسنیپ

5- الستور مودی

6- سیریوس بلک

7- بلاتریکس لسترنج

8- شاید هری پاتر...!


به راستی که حکومت شایسته ی جاه طلبیست، پس چه بهتر که بر دوزخ حکومت کرد تا اینکه در بهشت کمر به خدمت بست.


پاسخ به: یک سوال مطرح شده، متناسب با هر یک از گروههای هاگوارتز به آن جواب دهید
پیام زده شده در: ۲۰:۱۲ پنجشنبه ۲۳ خرداد ۱۳۹۲
#5
به سوالات زیر پاسخ دهید:
1- به کدام یک از خصوصیات خودتان افتخار میکنید:

ج)هوش و ذکاوتتون

2-در صورت تکرار قصه ی سه برادر کدام یک را انتخاب می کردید:

ب)شنل نامرئی

3- از بین اشیا صندوق جادویی کدام را برمیدارید:

ج)کتاب نقره ای

4- هنگام عبور از پل با دوستان صمیمیتون غولی اجازه ی عبور نمیدهد آنگاه شما چه میکنید:

ج)داوطلب شدن برای مبارزه

5- از جادو برای چه استفاده میکنید:

الف)به دست آوردن قدرت

6- در برابر چه چیزی کمترین مقاومت را دارید:

الف)جهالت و ب)خواری

7- از چهار جام کدام را مینوشید:

الف)جام پر از مایع خونی رنگ

8- کدام را مورد دوست دارید قبل از بقیه مطالعه کنید:

الف)غول

9- به کدام جادو علاقه خاصی دارید:

ج)جادوی سیاه

10- از چه حادثه ای بیشتر می ترسید:


الف)از بین رفتن گنجینه ی دانشتان



به راستی که حکومت شایسته ی جاه طلبیست، پس چه بهتر که بر دوزخ حکومت کرد تا اینکه در بهشت کمر به خدمت بست.


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۵:۴۳ سه شنبه ۱۴ خرداد ۱۳۹۲
#6
راه رو واکونید که هرپوی کثیف وارد می شود...

نام: هرپو
لقب: کثیف!
در کل: هرپوی کثیف...!

گروه: با من تکرار کن ((( اسلیتیرین )))

جارو: ندارم! هنوز جارو اختراع نشده در زمان من

چوب دستی: از جنس چوب درخت بلوط و مغزش عصاره ی نیش باسیلیسک، در حالت عادیشم جادوهای ساطع شده از چوب دستیم می تونه جان پیچ هارو له و لورده کنه...
البته قابل ذکره که تنها چوب دستی که مغزش از عصاره ی نیش باسیلیسکه، متعلق به منه...

علایق: مادام رزمرتا، مادام رزمرتا و مادام رزمرتا ولی در آخر شاید باسیلیسک...

خصوصیات ظاهری:
خب بحث به قیافه کشید، باید بگم که در این مورد اصلا نمیتونم از کلمات طنز آلود استفاده کنم.

شوالیه ی جوان و قد بلند با موهای بلند سپید رنگ، چشمانی به سیاهی شب و ردای سرخ فام همراه با زرهی نقره ای.
صورتی سرد و بی روح و دارنده ی چوبدستیه باسیلیسک.

معرفی کوتاه:

به موجودات جادویی و زیستگاه آنها مراجعه شود.

خب اگه حالشو نداری خودم یکی دو خط براتون می گم.

همونطور که می دونید هرپوی کثیف یک جادوگر یونانی و پدید آورنده ی اولین باسیلیسکها بود.
و داستانشم ظاهرا کمی تحریف شده...! والا اونطور که پیداست ایشون تشنه ی قدرت بودند و برای پیروزی در جنگهای صلیبی دست به اقدام خطرناکی می زنه و 7 تخم مرغ رو زیر بدن 7 وزغ میذاره که از قضا میبینه باسیلیسکها در اومدند و رویاهاش به حقیقت می پیونده...
نگاه مرگبار موجوداتش تاثیری بر روش نداره و در ضمن ایشون مار زبان هم هستند.
واجب شد یه کشتی با اسلیتیرین بگیرم.

خب دیگه امری نیس؟؟؟


ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ
به ایفای نقش خوش آمدید
تایید شد.


ویرایش شده توسط دلوروس آمبریج در تاریخ ۱۳۹۲/۳/۱۵ ۱۱:۰۲:۴۴

به راستی که حکومت شایسته ی جاه طلبیست، پس چه بهتر که بر دوزخ حکومت کرد تا اینکه در بهشت کمر به خدمت بست.


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۲:۱۴ دوشنبه ۱۳ خرداد ۱۳۹۲
#7
قرن 13


چند وقتی بود که جنگهای صلیبی آغاز شده بود و کشمکشی میان مذهبها شکل گرفته بود.
هدف پایان دادن به این جنگ و در نهایت تصاحب اورشلیم بود.

شوالیه ها یکی پس از دیگری در جنگها از پا در می امدند و برای مدت کوتاهی، حاکمین یکی از این ادیان بر تخت سلطنت تکیه می زد ولی دیر یا زود شورش ها و نبردها از سر گرفته میشد و پادشاهان سقوط می کردند.
شهر های زیادی در آتش جنگ نابود می شد.

تا اینکه شوالیه ای جوان و یونانی از فرقه های فراماسون، نقشه ای پلید کشید تا بلکه بدون ارتشی بزرگ بتواند به این جنگها خاتمه دهد و تاج و تخت را بر دست گیرد.
از وقتی که بر علوم و فنون جادوگری مسلط شده بود مدتها می گذشت.
ولی این کافی نبود... او بیشتر از این چیز ها را می خواست، چیزی که قدرتش حد و مرزی نشناسد و از او جادوگری بی نظیر سازد.

......................

شب بود و ماه کامل پیروز مندانه خود را از میان ابرها رهانیده بود و با نور نقره فامش همچنان خودنمایی می کرد.

دهکده ی پاتراس همچنان سوت و کور به نظر می رسید، شوالیه سوار بر اسب سیاهش به نزدیکی دهکده رسید.
چند ماهی میشد که به خانه برنگشته بود.
ظاهرا دهکده در میان این نزاع و شورش جان سالم به در نبرده بود و به جز چند خانه، همه یا ویران شده بودند و یا سوخته بودند.
لکه های خون در هر جای زره مرد جوان دیده می شد؛ وی کلاه خودش را از سرش برداشته بود... باد موهای بلند سپیدش را به رقص دراورده و نور مهتاب، شنل سرخ فامش را در آن شب پر ستاره نمایان می کرد.

شوالیه تکانی به افسار اسبش داد و به طرف دهکده حرکت کرد.
بوی سوخته ی مزارع و خانه های چوبین تمام دهکده را پر کرده بود.
در میان راه گهگاهی به جسد مرد یا زنی بر می خورد که غرق در خون بر روی زمین افتاده بودند.

بعد از اینکه چندین خانه را پشت سر گذاشت، بالاخره به خانه رسید.
صورتش از هر گونه احساس تهی بود و ظاهرا تغییر نمای خانشان کوچکترین تاثیری بر روی او نداشت.
قسمتی از دیوار سنگی خانه اش ریخته بود و سقف شیروانی خانه دیگر چیزی جز چوب سوخته ی سیاه رنگ نبود.

با ارامش کامل از روی اسبش پیاده شد و رهسپار خانه ی بدون در شد.

در هنگام ورود به خانه با صحنه ی هولناکی روبه رو شد؛ بدن بی جان پدر و مادر پیرش بر کف خانه نقش بسته بود ظاهرا چند روزی میشد که آنها مرده بودند.

شوالیه ی جوانان طوری به والدینش نگاه می کرد که گویی در حال چشم دوختن به جسد چندین حیوان خانگی ست؛ ظاهرا توقع چنین چیزی را داشت.

ولی نه اثری از زخم و نه اثری از خون روی بدن هیچکدام دیده نمی شد.
هردو با چشمانی باز و چهره ایی وحشت زده بر زمین افتاده بودند.

لبخندی موذیانه بر لبهای شوالیه نقش بست، ظاهرا موضوعی اورا خوشحال کرده بود.
کلاه خودش را به طرفی پرت کرد و با چکمه های اهنینش به سمت زیر زمین حرکت کرد، هیجان بدنش را به نوسان دراورده بود و همچنان برقی در چشمانش هویدا بود.

بالاخره تمام پله ها را پشت سر گذاشت و به زیر زمین رسید؛ بوی تندی بر آنجا حکم فرما شده بود و درهرگوشه و کنار این مکان تار عنکبوتهایی سپید رنگ تنیده شده بود.
زیر زمین درست مثل گذشته سرد و نمناک بود و همچنان تاریکی بر آن حکم می راند.

شوالیه بالاخره لب به سخن گشود و گفت:
- نمی تونه چیز دیگه ای باشه... درست همونطور که در رویاهام دیده بودم...

صدایش به سردی یخ بود و همچنان لحن خونسردانه اش را حفظ می کرد.

وسایل و اجسام کهنه و خاک گرفته ی زیر زمین در سایه ها خلیده بودند.

وقتی قدم برداشت، صدای قدمهایش بر آنجا طنین می انداخت.
بالاخره به انتهای زیر زمین رسید، بدون آنکه چوب دستی در بیاورد وردی خواند که باعث شد نوری سرخ رنگ از کف دستانش ساطع شود.

سایه ها به کناری رفتند و نور قرمز رنگ تمام آنجا را در خود پوشاند.
در گوشه ی زیر زمین مقداری ینجه جمع شده بود، جوان زال به سمت ینجه ها قدم برداشت.

آنچیزی که انتظار دیدنش را می کشید را یافت، چندین وزغ تکه پاره شده و تخم مرغهای شکسته به رنگ خاکستری در آمده بودند.

- کجایید عزیزان من...؟

لبخندی زد و به دور خود چرخید، هنوز چیزی را که می خواست نیافته بود، باز تمام وسایل زیر زمین را از نظر گذراند، ناگهان متوجه حرکتی در بین کوزه های سفالی شد.

او در آن لحظه دمی کوچک و مار مانند به رنگ سبز را مشاهده کرد ولی بلافاصله آن موجود ناپدید شد.
آرام به سمت کوزه ها رفت و آنها را کنار زد، بالاخره روز موعود فرا رسیده بود... چندین مار سبز رنگ در کنار هم روی زمین خزیده بودند.

پوزه شان بی شباهت به اژدها نبود و پر سرخ رنگی بر سر همه ی آنها قرار داشت.
چشمهایشان به رنگ زرد بود ولی نگاه قتالشان اثری بر روی شوالیه نداشت، گویی او با والدینش در این مورد تفاوتی فاهش داشت.
شوالیه در حالی که از خوشحالی قهقهه میزد بر روی زمین چمباته زد و مخلوقهایش را از نظر گذراند.


سپس در حالی که به آنها خیره شده بود به زبانی عجیب با آنها سخن گفت
تنها چیزی که سکوت آنجا را در هم شکسته بود صدای حرف زدن فیس فیس مانند مرد جوان با مارهایش بود.
مارها بعد از کمی تردید به سمت شوالیه آمدند و در کنار بدنش حلقه زدند.

یکی از آنها به آرامی به دور دست شوالیه پیچید و چشم در چشم او دوخت.

مرد جوان به هدف خود رسیده بود، دیر یا زود موجوداتش بزرگ میشدند و دنیا را به نابودی و هراس می کشاندند.
کدام لشگری می توانست از نگاه مرگبار آنها جان سالم به در ببرد...
کدام جنگجو و ساحری می توانست بدون نگاه کردن به این موجودات، بر آنها چیره گردد...


برقی در چشمان سیاه شوالیه نمایان شد و در حالی که لبخند بر لبهایش نشسته بود گفت:

- باسیلیسکها همه چیز را در هم می کوبند و تاج پادشاهی را برایم به ارمغان می آورند، وقتش رسیده که هرپو ظهور کند.

دنیا نام مرا تا ابد به دوش خواهد کشید، هرپو خالق باسیلیسکهای افسانه ای.

دیگر تنها چیزی که به گوش می رسید صدای قهقهه های دیوانه وار هرپو بود.


ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
من که مخم توان درک نداشت. - شما کلاً تاییدی. برو شخصیت مورد نظرتو بردار و معرفی کن.


ویرایش شده توسط lussifer در تاریخ ۱۳۹۲/۳/۱۳ ۲۳:۳۷:۳۴
ویرایش شده توسط دلوروس آمبریج در تاریخ ۱۳۹۲/۳/۱۴ ۱۵:۰۳:۴۸
ویرایش شده توسط دلوروس آمبریج در تاریخ ۱۳۹۲/۳/۱۴ ۱۵:۱۴:۲۷

به راستی که حکومت شایسته ی جاه طلبیست، پس چه بهتر که بر دوزخ حکومت کرد تا اینکه در بهشت کمر به خدمت بست.


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۵:۴۹ دوشنبه ۱۳ خرداد ۱۳۹۲
#8
قرون وسطی

یونان( یکی از دهکده های جنوب پاتراس)


یک ساعتی از شب می گذشت و آسمان همچنان مملو از ابرهای خاکستری شده بود؛ هوا تاریک بود و گهگاهی زوزه ی جانوری شب رو سکوت را در هم می شکست.
کالسکه ای سیاه رنگ در حال نزدیک شدن به دهکده بود.

دهکده سوت و کور به نظر می رسید، در اکثر خانه ها از جا کنده شده و دیوار بعضی از خانه ها به کلی ریخته بود.
هر اتفاقی در اینجا افتاده بود آنقدر هراس انگیز و خوفناک بود که سازمان جادوگران، خود مامور رسیدگی به این موضوع را بر عهده گرفته بود.

چند روزی می شد که پاتراس به خاطر شایعات دهشتناکی در نا امنی و خفقان به سر می برد.
زمزمه های گمنام از موجودی اهریمنی که نگاه زهرآگینش، تنها مرگ را به ارمغان می آورد.
اگر هر چه زودتر این شایعات فیصله پیدا نمی کرد، ممکن بود یونان، در خطری جدی و بزرگ قرار بگیرد.

چکمه هایی چرمین بر روی زمین گلی فرود آمد،مردی شنل پوش از کالسکه پیاده شد و به سمت نزدیک ترین خانه ای که در سمت راستش بود قدم برداشت.
شنلش سرخ فام و موهای مجعد سیاه رنگش تا زیر چانه اش می رسید. ته ریشی بر صورتش داشت و درخششی خاص در چشمانش هویدا بود.

مرد شنل پوش که مرهولت نام داشت، چوب دستی اش را در اورد و وارد خانه ی بدون در شد.
خانه تاریک تر از آن چیزی بود که فکرش را می کرد.

- لوموس...

نور ضعیفی از چوب دستی ساطع شد و باعث شد اجسامی که در چند متری مرهولت قرار داشتند به خوبی دیده شوند.
سکوتی که بر خانه حکم فرما شده بود غیر طبیعی به نظر میرسید،بر روی دیوار تابلوهای قرار داشت که موضوعشان حکایات مذهبی و... بود.
مرهولت بعد از کمی جستجو، دری چوبی بر کف یکی از اتاقهای خانه پیدا کرد.ظاهرا تنها راه ورود به زیر زمین در مقابل چشمانش قرار داشت.

در آن لحظه حتی صدای قلبش را هم می شنید، تردید ها را از خود دور کرد و وارد زیر زمین شد.
پله ها خاک گرفته و تارعنکبوتهایی بزرگ در گوشه ی دیوار تنیده شده بودند؛ هنوز چندین پله تا آخر مانده بود که بوی تندی به مشامش رسید.

چینی به پیشانی اش انداخت و محتاطانه حرکت کرد که ناگهان صدای بلند رعد و برقی او را از جا پراند و باعث شد چوب دستی اش از دست اش بیفتد.

- لعنتی... همینو کم داشتم...

مرهولت در حالی که دست راستش را به دیوار گذاشته بود ناسزا می داد و از آخرین پله پایین آمد؛ دیگر پله ای در کار نبود.
او به زیر زمین رسیده بود، هوای آنجا بسیار سرد و نمناک بود!

- بدون چوب دستی هیچ کاری ازم ساخته نیست... نمی دونستم که ما جادوگرها بدون یک تکه چوب، مثل یک گرگ بدون دندان میشیم.

مرهولت بر روی زمین زانو زد و کورکورانه بدنبال چوب دستی اش گشت، هنوز اثری از چوب دستی نبود همانطور که می گشت دستش بر روی مایعی غلیظ لغزید، سریع دستش را عقب کشید... بوی گندیدگی به مشامش میرسید ولی با این حال دست خیسش را نزدیک صورتش برد تا از ماجرا سر دربیاورد... نــــــــه غیر ممکن بود که بوی خون را تشخیص ندهد... او دستش به خون آغشته شده بود.

بر سر جایش میخکوب شد و از ترس به خود لرزید، همچنان سکوتی آزار دهنده بر زیرزمین حاکم بود...

نه بی فایده بود باید هرچه زود تر کاری میکرد، با ترس و دلهره کمی به جلو رفت که چیزی زیر انگشتانش قرار گرفت.
بارقعه ای از امید بر دلش راه یافت.

- عالیه... بهتر از این نمی شه... لوموس

ناگهان فضای اطرافش در برابرش هویدا شد، او در یک زیر زمینی قرار داشت که بی شباهت با کشتارگاه نبود! چند متری جلوتر از خودش جسد چندین مرد و زن بر روی زمین افتاده بود، همه غرق در خون بودند.
تا بحال با چنین منظره ی وحشتناکی روبهرو نشده بود.
اجساد به وحشیانه ترین صورت ممکن از هم دریده و متلاشی شده بودند.

- خدای من... اینجا دیگه چه جهنمیه! ... چی میتونه اینکار رو کرده باشه...!

متوجه حرکتی از گوشه ی چشمش شد، سریع برگشت و چوب دستی اش را جلویش گرفت...
چیزی نبود...! لحظاتی بی حرکت ماند، نه واقعا خیالاتی شده بود.

-باید هر چه سریع تر انجمن رو در اطلاع بذارم جنایت عظیمی در یک دهکده ی کوچک... اکسپکتو پترانوم

سپر مدافعش به شکل بلبلی در آمد و از میان دیوار عبور کرد.

وقتی برگشت متوجه حفره ی عظیمی شد که در میان سایه ها غلتیده بود.

- این دیگه چه کوفتیه...
کمی نزدیک تر شد باز همان لرزش خفیف در هوا را حس کرد... چیزی در آن زیر زمین قرار داشت، او را زیر نظر گرفته بود، چیزی که تنها بوی مرگ می داد.

آب دهانش را قورت داد و چوب دستی اش را تکان داد تا بلکه بتواند منشاء این حس شوم را مشاهده کند.

باز هم بی فایده بود... با ناامیدی برگشت که ناگهان با دهشتناکترین صحنه ی زندگی اش روبه رو شد...


فلس های سبز رنگ، دو چشم بزرگ به رنگ یاقوت و نیشهایی به سفیدی ماه...

و آن چیزی نبود جز باسیلیسک


دیگر مرهولت زنده نبود تا عامل این جنایت را از میان بردارد و قاتل را شناسایی کند، اکنون او خود جزیی از این کشتارگاه سرخ رنگ شده بود.


ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
البته نوشته شما فن فیکشن هستش. انصافاً هم اگه نوشته خودتونه، فن فیکشن خوبیه. اما خب برای فن فیکشن انجمن فن فیکشن هست و اونجا میشه گذاشت فن فیکشن رو. اینجا بیشتر به منظور ورود به ایفای نقشه و بر اساس اون عکس داده شده در پایین تر، باید نمایشنامه بنویسید. لطفاً درباره محتوای عکس فن فیکشن بنویسید.
تایید نشد.


ویرایش شده توسط دلوروس آمبریج در تاریخ ۱۳۹۲/۳/۱۳ ۱۸:۳۱:۴۷

به راستی که حکومت شایسته ی جاه طلبیست، پس چه بهتر که بر دوزخ حکومت کرد تا اینکه در بهشت کمر به خدمت بست.






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.