قرن 13
چند وقتی بود که جنگهای صلیبی آغاز شده بود و کشمکشی میان مذهبها شکل گرفته بود.
هدف پایان دادن به این جنگ و در نهایت تصاحب اورشلیم بود.
شوالیه ها یکی پس از دیگری در جنگها از پا در می امدند و برای مدت کوتاهی، حاکمین یکی از این ادیان بر تخت سلطنت تکیه می زد ولی دیر یا زود شورش ها و نبردها از سر گرفته میشد و پادشاهان سقوط می کردند.
شهر های زیادی در آتش جنگ نابود می شد.
تا اینکه شوالیه ای جوان و یونانی از فرقه های فراماسون، نقشه ای پلید کشید تا بلکه بدون ارتشی بزرگ بتواند به این جنگها خاتمه دهد و تاج و تخت را بر دست گیرد.
از وقتی که بر علوم و فنون جادوگری مسلط شده بود مدتها می گذشت.
ولی این کافی نبود... او بیشتر از این چیز ها را می خواست، چیزی که قدرتش حد و مرزی نشناسد و از او جادوگری بی نظیر سازد.
......................
شب بود و ماه کامل پیروز مندانه خود را از میان ابرها رهانیده بود و با نور نقره فامش همچنان خودنمایی می کرد.
دهکده ی پاتراس همچنان سوت و کور به نظر می رسید، شوالیه سوار بر اسب سیاهش به نزدیکی دهکده رسید.
چند ماهی میشد که به خانه برنگشته بود.
ظاهرا دهکده در میان این نزاع و شورش جان سالم به در نبرده بود و به جز چند خانه، همه یا ویران شده بودند و یا سوخته بودند.
لکه های خون در هر جای زره مرد جوان دیده می شد؛ وی کلاه خودش را از سرش برداشته بود... باد موهای بلند سپیدش را به رقص دراورده و نور مهتاب، شنل سرخ فامش را در آن شب پر ستاره نمایان می کرد.
شوالیه تکانی به افسار اسبش داد و به طرف دهکده حرکت کرد.
بوی سوخته ی مزارع و خانه های چوبین تمام دهکده را پر کرده بود.
در میان راه گهگاهی به جسد مرد یا زنی بر می خورد که غرق در خون بر روی زمین افتاده بودند.
بعد از اینکه چندین خانه را پشت سر گذاشت، بالاخره به خانه رسید.
صورتش از هر گونه احساس تهی بود و ظاهرا تغییر نمای خانشان کوچکترین تاثیری بر روی او نداشت.
قسمتی از دیوار سنگی خانه اش ریخته بود و سقف شیروانی خانه دیگر چیزی جز چوب سوخته ی سیاه رنگ نبود.
با ارامش کامل از روی اسبش پیاده شد و رهسپار خانه ی بدون در شد.
در هنگام ورود به خانه با صحنه ی هولناکی روبه رو شد؛ بدن بی جان پدر و مادر پیرش بر کف خانه نقش بسته بود ظاهرا چند روزی میشد که آنها مرده بودند.
شوالیه ی جوانان طوری به والدینش نگاه می کرد که گویی در حال چشم دوختن به جسد چندین حیوان خانگی ست؛ ظاهرا توقع چنین چیزی را داشت.
ولی نه اثری از زخم و نه اثری از خون روی بدن هیچکدام دیده نمی شد.
هردو با چشمانی باز و چهره ایی وحشت زده بر زمین افتاده بودند.
لبخندی موذیانه بر لبهای شوالیه نقش بست، ظاهرا موضوعی اورا خوشحال کرده بود.
کلاه خودش را به طرفی پرت کرد و با چکمه های اهنینش به سمت زیر زمین حرکت کرد، هیجان بدنش را به نوسان دراورده بود و همچنان برقی در چشمانش هویدا بود.
بالاخره تمام پله ها را پشت سر گذاشت و به زیر زمین رسید؛ بوی تندی بر آنجا حکم فرما شده بود و درهرگوشه و کنار این مکان تار عنکبوتهایی سپید رنگ تنیده شده بود.
زیر زمین درست مثل گذشته سرد و نمناک بود و همچنان تاریکی بر آن حکم می راند.
شوالیه بالاخره لب به سخن گشود و گفت:
- نمی تونه چیز دیگه ای باشه... درست همونطور که در رویاهام دیده بودم...
صدایش به سردی یخ بود و همچنان لحن خونسردانه اش را حفظ می کرد.
وسایل و اجسام کهنه و خاک گرفته ی زیر زمین در سایه ها خلیده بودند.
وقتی قدم برداشت، صدای قدمهایش بر آنجا طنین می انداخت.
بالاخره به انتهای زیر زمین رسید، بدون آنکه چوب دستی در بیاورد وردی خواند که باعث شد نوری سرخ رنگ از کف دستانش ساطع شود.
سایه ها به کناری رفتند و نور قرمز رنگ تمام آنجا را در خود پوشاند.
در گوشه ی زیر زمین مقداری ینجه جمع شده بود، جوان زال به سمت ینجه ها قدم برداشت.
آنچیزی که انتظار دیدنش را می کشید را یافت، چندین وزغ تکه پاره شده و تخم مرغهای شکسته به رنگ خاکستری در آمده بودند.
- کجایید عزیزان من...؟
لبخندی زد و به دور خود چرخید، هنوز چیزی را که می خواست نیافته بود، باز تمام وسایل زیر زمین را از نظر گذراند، ناگهان متوجه حرکتی در بین کوزه های سفالی شد.
او در آن لحظه دمی کوچک و مار مانند به رنگ سبز را مشاهده کرد ولی بلافاصله آن موجود ناپدید شد.
آرام به سمت کوزه ها رفت و آنها را کنار زد، بالاخره روز موعود فرا رسیده بود... چندین مار سبز رنگ در کنار هم روی زمین خزیده بودند.
پوزه شان بی شباهت به اژدها نبود و پر سرخ رنگی بر سر همه ی آنها قرار داشت.
چشمهایشان به رنگ زرد بود ولی نگاه قتالشان اثری بر روی شوالیه نداشت، گویی او با والدینش در این مورد تفاوتی فاهش داشت.
شوالیه در حالی که از خوشحالی قهقهه میزد بر روی زمین چمباته زد و مخلوقهایش را از نظر گذراند.
سپس در حالی که به آنها خیره شده بود به زبانی عجیب با آنها سخن گفت
تنها چیزی که سکوت آنجا را در هم شکسته بود صدای حرف زدن فیس فیس مانند مرد جوان با مارهایش بود.
مارها بعد از کمی تردید به سمت شوالیه آمدند و در کنار بدنش حلقه زدند.
یکی از آنها به آرامی به دور دست شوالیه پیچید و چشم در چشم او دوخت.
مرد جوان به هدف خود رسیده بود، دیر یا زود موجوداتش بزرگ میشدند و دنیا را به نابودی و هراس می کشاندند.
کدام لشگری می توانست از نگاه مرگبار آنها جان سالم به در ببرد...
کدام جنگجو و ساحری می توانست بدون نگاه کردن به این موجودات، بر آنها چیره گردد...
برقی در چشمان سیاه شوالیه نمایان شد و در حالی که لبخند بر لبهایش نشسته بود گفت:
- باسیلیسکها همه چیز را در هم می کوبند و تاج پادشاهی را برایم به ارمغان می آورند، وقتش رسیده که هرپو ظهور کند.
دنیا نام مرا تا ابد به دوش خواهد کشید، هرپو خالق باسیلیسکهای افسانه ای.
دیگر تنها چیزی که به گوش می رسید صدای قهقهه های دیوانه وار هرپو بود.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
من که مخم توان درک نداشت. - شما کلاً تاییدی. برو شخصیت مورد نظرتو بردار و معرفی کن.
به راستی که حکومت شایسته ی جاه طلبیست، پس چه بهتر که بر دوزخ حکومت کرد تا اینکه در بهشت کمر به خدمت بست.