- هی موش کوچولوها! خوب گیرتون انداختم!
آرگوس فلیچ در حالی که آب از لب و لوچه اش می چکید به شکار مطبوع شبانگاهی اش نگاه می کرد. هری، هرماینی و رون با وحشت به فلیچ خیره شدند.
در واقع هری پیش از آنگه فلیچ متوجه شود بطری حاوی خاطره ای را که بخاطرش به سرداب آمده بودند را داخل جیب ردایش سراند و الان هر چه که پیش می آمد مهم نبود.
- ایندفعه دیگه راه فراری ندارین! دامبلدور به وسایل این اتاق خیلی حساسه! من هنوزم هر روز قل و زنجیرها رو برق میندازم!
راه طولانی سرداب تا دفتر دامبلدور گویا پایانی نداشت. در نهایت روبروی در بزرگ قرار گرفتند و قبل از اینکه فلیچ بتواند اسم رمز را بگوید، دامبلدور در آستانه در ظاهر شد.
فلیچ با هیجان شروع به تعریف ماجرا کرد: «من این شیاطین کوچیک رو توی سرداب و داخل اتاق اشیاء خصوصی شما پیدا کردم. فکر کنم که وقتش باشه که ....»
دامبلدور در حالی که با حرکت دست صحبت فلیچ را قطع می کرد گفت: «مچکرم آرگوس! از اینجا به بعد دیگه با منه!»
- ولی قربان...
- آرگوس الان خیلی دیروقته و تو هم خسته ای! مطمئن باش به مجازاتشون می رسن!
و با لبخندی منتظر شد تا فلیچ که زیر لب غر می زد آنجا را ترک کند. دقایقی بعد هر سه در دفتر دامبلدور نشسته بودند و منتظر عکس العمل دامبلدور و مجازات مدیر به اطراف نگاه می کردند.
دامبلدور با نگاه خیره اش که از آن احساس فعلی اش خوانده نمی شد به هری نگاه کرد: «مطمئنی که می خوای به اون خاطره نگاه کنی؟»
- ولی شما از کجا فهمیدین که خاطره رو برداش....متاسفم پروفسور.....
دامبلدور در حالی که برای اولین بار برای آن شب لبخند به لبش می آمد گفت: «مطمئناً هر وقت کسی به وسایل من دست بزنه می فهمم! به ریش مرلین قسم باید بدونم که از کجا فهمیدی که اون اصلاً وجود داره!»
هری در حالی که دستپاچه شده بود گفت: «یه بار که هاگرید زیاده روی کرده بود بهمون درباره این خاطره گفت... پروفسور من باید می دیدم که چطور اتفاق افتاد!... اصلاً چجوری این خاطره به دست شما رسیده؟»
- خب باید بگم اینو چند وقت پیش خود ولدمورت برام فرستاد!
هرماینی در حالی که شنیدن اسم ولدمورت نفسش را در سینه حبس می کرد پرسید: «ولی چرا اسمشو نبر باید خاطره مربوط به کشته شدن مادر هری رو برای شما بفرسته؟»
- لرد سیاه از هر راهی برای پیروزی خودش استفاده می کنه خانم گرنجر. اون این خاطره رو با یه پیغام برام فرستاد. اون از میزان علاقه ای که من به جیمز و لیلی داشتم با خبر بود و با فرستادن این خاطره می خواست که درد از دست دادن اونا رو دوباره حس کنم. البته من مقصرم که اجازه دادم تا هاگرید از این موضوع باخبر بشه.
هری در حالی که بطری حاوی خاطره را در دستانش می چرخاند به صورت دامبلدور نگاه کرد و با بغض گفت: «من حق دارم اینو ببینم پروفسور!»
- این می تونه برای همیشه روت تاثیر بذاره. اما اگه واقعاً فکر می کنی که باید ببینیش، من مانعت نمی شم!
و با دست به قدح اندیشه اشاره کرد.
- من و خانم گرنجر و آقای ویزلی تنهات می ذاریم.
و بعد از اینکه شانه ی هری را با دست فشرد از اتاق خارج شدند تا هری را با خاطره مرگ مادرش تنها بگذارند.
________________
خیلی خوب بود!
تائید شد!
ویرایش شده توسط m0h3n082003 در 1392/4/12 10:47:41
ویرایش شده توسط فلور دلاکور در 1392/4/12 18:02:06