جیمز- سیریوس و ریموس پشت پنجره ای که رو به جنگل ممنوعه بود ایستاده بودند... ریموس کمی رنگ پریده به نظر میرسید و مشغول خواندن کتابی در مورد تغییر شکل بود. جیمز مثل همیشه و از روی عادت موهایش را پریشان می کرد، بنظرش با این کار، چهره اش حذاب تر می شد و سیریوس که لباسی ساده پوشیده بود و موهای بلندی داشت به این موضوع می خندید.
مهتابی مطالب جدیدی تو کتاب هست که داری با این دقت می خونیش؟ این را جیمز گفت که دیگر از پریشان کردن موهایش دست برداشته بود! ریموس که به این شوخی ها عادت داشت، فقط نگاهی به او کرد و دوباره مشغول خواندن شد.
سیریوس: تو که میدونی چقدر تو تغییر شکل مشکل داره، باید چند بار بخونه تا متوجه بشه و شروع کرد به بلند بلند خندیدن!
ریموس کتاب را بست و با لحن جدی رو به سیروس گفت: نکنه میخوای تمام بچه ها متوجه بشن؟!
-جیمز بهتره ما در مورد کارائی که امشب قراره انجام بدیم صحبت کنیم و او به نشانه تائید، سری تکان داد.
در ان لحظه دختری با موهای قرمز و چشمانی سبز که کیفش را روی دوشش گذاشته بود از جلوی انها گذشت و جیمز برای جلب توجه لیلی، طوری که او بشنود رو به سیریوس و ریموس گفت: امشب میریم جنگله ممنوعه و هر کی هم خواست میتونه بیاد، اما لیلی بدون توجه به حرفش به راه خود ادامه داد!!
پ.ن: نمیدونستم عکس عوض شده
داستان کوتاه خوبی بود اما متأسفانه نمی تونم تأییدش کنم.
با توجه به قوانین تاپیک باید بر اساس عکس جدید یه پست دیگه بزنی.
موفق باشی.
تأیید نشد.