هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: خادمان لرد سياه به او مي پيوندند(در خواست مرگخوار شدن)
پیام زده شده در: ۱۴:۱۴ یکشنبه ۱۲ بهمن ۱۳۹۳
#1
1- هرگونه سابقه عضویت قبلی در هر یک از گروه های مرگخواران/محفل را با زبان خوش شرح دهید!
در یک کلام «خیر»

2- به نظر شما مهم ترین تفاوت میان دو شخصیت لرد ولدمورت و دامبلدور در کتاب ها چیست؟
از دیدگاه من دامبلدور از تیره افرادی که مصرف کننده قدرت و دانش و نه چشمه ی به وجود آورنده .فلذا با وجود سال ها تجربه و کسب دانش هدف هایی واضح و مشخص برای خود و ماهیتش نداره . اما لرد سیاه ذاتا منشا قدرت محسوب میشه و با دانش اهدافی بلند مدت واضح و برنامه ریزی شده دارد. الگوی خوبی برای تقابل دو صفت هستند.

3-مهم ترین هدف جاه طلبانه تان برای عضویت در گروه مرگخواران چیست؟
قدرتمند ترین و مشهور ترین بانوی اصیل زاده باشم.

4-به دلخواه خود یکی از محفلی ها(یا شخصیتی غیر از لرد سیاه و مرگخواران) را انتخاب کرده و لقبی مناسب برایش انتخاب کنید.
من اهل بی احترامی به دیگران نیستم حتی اگر محفلی باشه ، چرا که در شان من نیست با این حال اگر منظور این نباشد ، دوست دارم به تانکس لقب (ویسب) بدهم. به معنی آتش مرداب. یک آتش گندیده . از نوادگان بلک که خونش حیف شد !


5-به نظر شما محفل ققنوس از چه راهی قادر به سیر کردن شکم ویزلی هاست؟
بهتر این کار را انجام ندهند ؛ به جای آن وقت و انرژی را صرف جلوگیری از زاد و ولد بیشترشان بکند. به علاوه یکی دوتا شون هم از گرسنگی بمیرن بهتر میشه.

6-بهترین راه نابود کردن یک محفلی چیست؟
از بین بردن اعتقاد و باورهایشان ، بهتر با ایجاد اختلاف انها را به جان هم بی اندازید تا خود درگیر بشن.اما اگر شخصا بخواهم عمل کنم یک کلام « آواداکادورا»

7-در صورت عضویت چه رفتاری با نجینی(مار محبوب ارباب)خواهید داشت؟
هووم...مورد احترام . ولی ابهامات زیادی در موردش هست که اگر ازش سر در نیارم ترجیح میدهم فاصله ام را باهاش حفظ کنم.

8-به نظر شما چه اتفاقی برای موها و بینی لرد سیاه افتاده است؟
احتمالا ایشان زیادی تنش اعصاب داشتند. یا حتی ممکنه این نوعی چهره سازی توسط خود ایشان برای متمایز کردنش باشه. شاید هم نزدیکی زیاد ایشان به مار ها باعث شده که شبیه کار بشه.

9-یک یا چند مورد از موارد استفاده بهینه از ریش دامبلدور را نام برده، در صورت تمایل شرح دهید.

برای فرم عضویت به مرگ خواری سوال سبکی بود. (این را می گذارم پای شوخی) . با این حال می توان از موی دامبلدور برای معجون تغییر شکل استفاده کرد . یا برای تهییه ی معجون بسنته ، یا حتی مکمل غذای اژدهای گوتل.


کاش قبل از پر کردن فرم، جواب درخواست قبلی رو می خوندین.
شما هم هنوز پست ایفای نقش ندارین. ملاک تصمیم گیری من فعالیت ایفای نقش شماست و شما تازه تایید شدین. پست کارگاه نمایشنامه نویسیتون رو خوندم. خوب بود. ولی مهم فعالیت ایفای نقش شماست.
تا جایی که دیدم جدی می نویسین. از ایراد گرفتنتون از سوال آخر هم مشخصه. در این سایت جدی نویس هم داریم. تاپیک ها و سوژه های جدی هم داریم. ولی تعدادشون نسبت به طنز خیلی کمتره. پایه و اساس ایفای نقش سایت طنزه.
با وجود این کسایی که فقط جدی می نویسن هم می تونن فعالیت کنن. ولی مطمئنا کمی محدود می شن.

اول فعالیتتونو شروع کنین. بعدا اگه خواستین عضو گروه بشین کافیه درخواست بدین. لازم نیست مجددا فرم پر کنین.

تایید نشد.


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۹۳/۱۱/۱۲ ۱۶:۵۹:۲۹

*Gizantel*


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۶:۵۶ جمعه ۱۰ بهمن ۱۳۹۳
#2
نام : ولبورگ بلک (خانم بلک ، مادر سیروس بلک )

نژاد : به شدت اصیل زاده

گروه : اسلایترین

سپر مدافع : گرگ

چوب دستی : از جنس چوب آبنوس ، 19 سانتی متر با قلب اژدها

جارو : هووم... در شان من نیست !! اما یک جاروی قدیمی دارم که از چوب سرو ساخته شده مال دوران جوانی ام بوده و خاک میخوره فعلا.

خصوصیات ظاهری : خانم بلک جز زیبا ترین زنان اصیل زاده هستند. ایشون چشمان مشکی درشتی دارند که هر کسی را مجذوب می کند. موهای قهوه ای تیره که معمولا مشکی به نظر می رسه (این رنگ مو را سیروس بلک به ارث برده ) . اندامی متناسب داره که همواره در لباس های قیمتی و زیبایش جلوه گر درخشش یک زن اصیل است. با این حال خانم قد کوتاهی و از این نظر با بقییه خانواده هم خوانی ندارد.

خصوصیات اخلاقی : بسیار قدرت طلب و صاحب نفوذ . گاه تند مزاج و عصبانی . تاکید زیادی بر رعایت اصول و قوانین دارد اما خودش در دنیای خودش سیر غیر متعارفی را طی می کند .

معرفی کوتاه : او مدیر خانواده بلک است و مادر سیریوس و ریگولس بلک می‌باشد. نام او احتمالاً از کلیسای مقدس کاتولیک ولپورگا و روز ضیافت مقدس، شب ولپورگیس (welpurgis night)، مربوط می‌شود. بر خلاف اکثر اعضای دیگر خانواده بلک نام او مربوط به ستارگان یا صوّر فلکی نمی‌باشد.



اوه... مادر شمایی؟

تایید شد!


به ایفای نقش خوش اومدین. قدم رنجه کردین.


ویرایش شده توسط سيريوس بلك در تاریخ ۱۳۹۳/۱۱/۱۰ ۱۷:۴۴:۵۷

*Gizantel*


پاسخ به: سال اولی ها از این طرف: کلاه گروهبندی
پیام زده شده در: ۲:۱۰ جمعه ۱۰ بهمن ۱۳۹۳
#3
درود بر کلاه عزیز

من دختری 20 ساله هستم که همیشه خودم به درد سر می اندازم و به خاطر ماجرا جویی هام همیشه باید از زیر نظر دوستانم رد بشم. با این حال تقریبا همه ی موارد موفق میشم و غرورم برام از هر چیزی مهم تره.
به اصیل زاده بودم خیلی اهمیت میدم ( با اینکه از مشنگ ها بدم میاد ولی کاریشون ندارم.البته فعلا!) بیشتر از هر چیزی از هیجانات لذت می برد و دست به هر کاری میزنم که قدرتم و شهرتم رو بیشتر کنه چرا که ازش سیر نمیشم. فلذا پشتکارم را تا بی نهایت به کار می بندم.
فقط یک خواهش ازت دارم . برای من اهمیتی نداره که کدام گروه باشم اما لطفا لطفا و باز هم لطفا من را در رونکلا ننداز ( اول که از چو چانگ متنفرم و دوم که خواهر استقلالی مشنگ پرست من اونجاس)
با تشکر


*Gizantel*


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۴:۱۴ چهارشنبه ۸ بهمن ۱۳۹۳
#4
به نام خدای یکتا

سکوت...و باز سکوت ، چیزی که مدت ها بود سرایش را فرا گرفته . گاهی خودش هم از آن خسته می شد. اما نه ، به آن عادت داشت. سرش سنگین بود.گویی گوش هایش با هوا پر شده.با هر ضربان قلبش به درد می آمد ، انگار که اسید در رگ هایش جریان داشت. ده سالی می شد که خودش را برای این روز آماده می کرد. اوایل سعی داشت تصورش کند.اینکه چه باید بکند! چه طور باید با آن کنار بیاید! مسئولیت او در برابر تصویری از یک دشمن قدیمی به عنوان یک استاد یا...
یا نه ، نه... شاید تصویری سبز از یک رویا بود! شاید حقی که باید به او می رسید. گوشه ی لبانش خشک شده و دستانش روی میز آبنوس و خاک گرفته آنقدر جلو و عقب کشیده شده بود که پوستش را ساییده کند.
چشمانش را بست. اخرین چهره ی آن گوزن را به یاد می آورد. این آن چیزی نبود که باید آرامش می کرد. چشمانش را باز کرد و دوباره بست و این بار خانه ای ویرانه و تاریک به ذهنش آمد. دوباره امتحان کرد ، این بار تابوتی سیاه به ذهنش امد که روی آن گل های سفید حلقه زده بود..نه..نه این نبود! مشت محکمی به میز کوبید و بلند شد. باید انجامش میداد. تردید نکرد و از اتاقش خارج شد. در را محکم کوبید و به سمت سرسرا به راه افتاد. با قدم هایی محکم و خشن.
روز اول سال تحصیلی جدید بود. انتظار شلوغی و نشاطی را که باب میلش نبود را می کشید ولی قلعه ساکت تر از همیشه می نمود. شاید اشکال از خودش است . شاید او صدایی نمی شنود جز قهقه ی شیرین و لطیف دختری که در راهرو های سنگی می دوید و صدایش می کرد... «سوروس...بدو..بدو..منو بگیر...اگه میتونی منو بگیر..بدو بدو..هههه...بیا..هههه»
باز گلویش را فشرد. بغض لعنتی. نه ، امروز نه. هر زمان دیگر ولی امروز نه. سر پیچ یکی از راهرو ها صدای خش خش آشنایی امد. نیم نگاهی انداخت و فیلیچ را دید که آخرین جارویش را قبل از ورود دانش اموزان به پایان می رساند.پیر مرد تاس و لاغر با دیدن او مکثی کرد و با حرکت سر احترام کوتاهی گذاشت و بعد با بد عنقی همیشگی از او دور شد. با رفتن او در چوبی زمختی در انتهای راهرو نمایان گشت. و صدای خنده ی دخترک از پشت آن در می آمد! صدای نفاق بود. پژواک یک رویا...
در را باز کرد و وارد انبار شد. اتاقی خاک گرفته و کثیف ، پر از وسایل بلااستفاده که با تارهای باریک نفرت انگیز و درخشان عنکبوت های قلعه مزین شده ؛ و در گوشه ای دنج از پشت پارچه ای مندرس صدای او می آمد! «سوروس...سوروس ... » نفسی به عمق تاریکی ذاتش کشید و نیم لبخند سردی زد...«لی لی! » پارچه را کنار زد. آیینه ی نفاق انگیز رو به رویش بود و تصویری از لی لی اونز کوچک که موهای بلندش تاب می خورد و نگاه سبزش برق میزد. لی لی لبخند زنان صدایش می کرد و هر بار صدایش کلفت تر و بالغ تر می شد. تصویر دخترک مقابل چشمش رشد می کرد و تبدیل به زن زیبا و برازنده ای می شد که همچنان با لبخند صدایش می کند. دست لرزانش شیشه ی سرد را لمس کرد و با لذت به آن چشم دوخت. حال خودش را هم می دید ؛ اما آراسته تر و شاید آرام تر از آنچه همیشه بود. تصویر خود را در آن می دید که چه طور به سمت لی لی می رفت و با انگشتان لاغر و کشیده اش موهای قهوه ای روشنش را نوازش می کرد ، و لی لی که ثانیه ای بعد در آغوشش بود!!
خون داغ به مغزش هجوم اورد . دیگر تحملش را نداشت قدرتش را جمع کرد و پارچه را دوباره انداخت. با نفرتی که ریشه در عشق داشت از تصویر انزجارآور رویایش دور شد و با همان قدم های بلندش به سرسرا رفت . روی صندلی ش در انتهای میز اساتید نشست. سنگینی نگاه دامبلدور پیر را به وضوح حس می کرد ولی چشم به او نمی انداخت می دانست چه منظوری دارد و نمی خواست پاسخی به او بدهد. در بزرگ سرسرا روی پاشنه چرخید و سال اولی ها وارد شدند. قد و نیم قد...مانند گندم های سن زده غرق در تعجب با چشم صحنه را می خوردند. نگاهشان از میز های پر از غذا به سقف سحرآمیز و به شمع های معلق سالن می چرخید و در آن میان ...
او نجا بود، قد کوتاه و لاغر...شبیه پدرش بود اما می توانست حدس بزند که چشمان مادرش را دارد.و جای زخمی که زیر موهای نامرتبش پنهان شده؛ او آنجا بود...هری جیمز پاتر. فرزند لی لی و جیمز...
هری به عنوان سال اولی مقابل میز اساتید ایستاد و نگاه کش داری به او کرد. نمی توانست چشم از او بردارد. در دلش نفرت موج میزد ، از کالبد هری که یک جیمز کوچک را نشان میداد...
و عشق می جوشید در نگاه سبزی که نگاهش می کرد. یک سال اولی آسیب پذیر. او انجا بود..هری پاتر!
نفس عمیقی کشید و پسرک را نگاه کرد که روی چهارپایه می نشیند و کلاه گروهبندی را روی سرش می گذارد. «گریفندور»...
مانند پدر و مادرش... اسنیپ نفس عمیقی کشید و در امتداد نگاه دامبلدور و یاد لی لی زیر لب گفت. «از او محافظت خواهم کرد ...آرام بخواب لی لی»


خیلی کار جالبی کردین که این جریان رو ربط دادین به قبل از گروه بندی هری اونم به این شکل که هنوز سال تحصیلی آغاز نشده.

برای زیبا تر شدن متن، بعد از هر یکی دوتا پاراگراف با اینتر متون رو از هم جدا کنید. هم شکیل تر میشه هم خوندنش راحت تر. البته باید حواستون باشه دو پاراگراف که از نظر محتوایی شباهت زیادی به هم دارن رو جدا نکنید. ممکنه توی ذوق خواننده بخوره.

تایید شد!


سال اولیا از این طرف


ویرایش شده توسط *Gizantel* در تاریخ ۱۳۹۳/۱۱/۸ ۱۵:۱۰:۵۵
ویرایش شده توسط *Gizantel* در تاریخ ۱۳۹۳/۱۱/۸ ۱۹:۲۶:۳۸
ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۳/۱۱/۹ ۱۶:۴۵:۱۲

*Gizantel*






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.