به نام خدای یکتا
سکوت...و باز سکوت ، چیزی که مدت ها بود سرایش را فرا گرفته . گاهی خودش هم از آن خسته می شد. اما نه ، به آن عادت داشت. سرش سنگین بود.گویی گوش هایش با هوا پر شده.با هر ضربان قلبش به درد می آمد ، انگار که اسید در رگ هایش جریان داشت. ده سالی می شد که خودش را برای این روز آماده می کرد. اوایل سعی داشت تصورش کند.اینکه چه باید بکند! چه طور باید با آن کنار بیاید! مسئولیت او در برابر تصویری از یک دشمن قدیمی به عنوان یک استاد یا...
یا نه ، نه... شاید تصویری سبز از یک رویا بود! شاید حقی که باید به او می رسید. گوشه ی لبانش خشک شده و دستانش روی میز آبنوس و خاک گرفته آنقدر جلو و عقب کشیده شده بود که پوستش را ساییده کند.
چشمانش را بست. اخرین چهره ی آن گوزن را به یاد می آورد. این آن چیزی نبود که باید آرامش می کرد. چشمانش را باز کرد و دوباره بست و این بار خانه ای ویرانه و تاریک به ذهنش آمد. دوباره امتحان کرد ، این بار تابوتی سیاه به ذهنش امد که روی آن گل های سفید حلقه زده بود..نه..نه این نبود! مشت محکمی به میز کوبید و بلند شد. باید انجامش میداد. تردید نکرد و از اتاقش خارج شد. در را محکم کوبید و به سمت سرسرا به راه افتاد. با قدم هایی محکم و خشن.
روز اول سال تحصیلی جدید بود. انتظار شلوغی و نشاطی را که باب میلش نبود را می کشید ولی قلعه ساکت تر از همیشه می نمود. شاید اشکال از خودش است . شاید او صدایی نمی شنود جز قهقه ی شیرین و لطیف دختری که در راهرو های سنگی می دوید و صدایش می کرد... «سوروس...بدو..بدو..منو بگیر...اگه میتونی منو بگیر..بدو بدو..هههه...بیا..هههه»
باز گلویش را فشرد. بغض لعنتی. نه ، امروز نه. هر زمان دیگر ولی امروز نه. سر پیچ یکی از راهرو ها صدای خش خش آشنایی امد. نیم نگاهی انداخت و فیلیچ را دید که آخرین جارویش را قبل از ورود دانش اموزان به پایان می رساند.پیر مرد تاس و لاغر با دیدن او مکثی کرد و با حرکت سر احترام کوتاهی گذاشت و بعد با بد عنقی همیشگی از او دور شد. با رفتن او در چوبی زمختی در انتهای راهرو نمایان گشت. و صدای خنده ی دخترک از پشت آن در می آمد! صدای نفاق بود. پژواک یک رویا...
در را باز کرد و وارد انبار شد. اتاقی خاک گرفته و کثیف ، پر از وسایل بلااستفاده که با تارهای باریک نفرت انگیز و درخشان عنکبوت های قلعه مزین شده ؛ و در گوشه ای دنج از پشت پارچه ای مندرس صدای او می آمد! «سوروس...سوروس ... » نفسی به عمق تاریکی ذاتش کشید و نیم لبخند سردی زد...«لی لی! » پارچه را کنار زد. آیینه ی نفاق انگیز رو به رویش بود و تصویری از لی لی اونز کوچک که موهای بلندش تاب می خورد و نگاه سبزش برق میزد. لی لی لبخند زنان صدایش می کرد و هر بار صدایش کلفت تر و بالغ تر می شد. تصویر دخترک مقابل چشمش رشد می کرد و تبدیل به زن زیبا و برازنده ای می شد که همچنان با لبخند صدایش می کند. دست لرزانش شیشه ی سرد را لمس کرد و با لذت به آن چشم دوخت. حال خودش را هم می دید ؛ اما آراسته تر و شاید آرام تر از آنچه همیشه بود. تصویر خود را در آن می دید که چه طور به سمت لی لی می رفت و با انگشتان لاغر و کشیده اش موهای قهوه ای روشنش را نوازش می کرد ، و لی لی که ثانیه ای بعد در آغوشش بود!!
خون داغ به مغزش هجوم اورد . دیگر تحملش را نداشت قدرتش را جمع کرد و پارچه را دوباره انداخت. با نفرتی که ریشه در عشق داشت از تصویر انزجارآور رویایش دور شد و با همان قدم های بلندش به سرسرا رفت . روی صندلی ش در انتهای میز اساتید نشست. سنگینی نگاه دامبلدور پیر را به وضوح حس می کرد ولی چشم به او نمی انداخت می دانست چه منظوری دارد و نمی خواست پاسخی به او بدهد. در بزرگ سرسرا روی پاشنه چرخید و سال اولی ها وارد شدند. قد و نیم قد...مانند گندم های سن زده غرق در تعجب با چشم صحنه را می خوردند. نگاهشان از میز های پر از غذا به سقف سحرآمیز و به شمع های معلق سالن می چرخید و در آن میان ...
او نجا بود، قد کوتاه و لاغر...شبیه پدرش بود اما می توانست حدس بزند که چشمان مادرش را دارد.و جای زخمی که زیر موهای نامرتبش پنهان شده؛ او آنجا بود...هری جیمز پاتر. فرزند لی لی و جیمز...
هری به عنوان سال اولی مقابل میز اساتید ایستاد و نگاه کش داری به او کرد. نمی توانست چشم از او بردارد. در دلش نفرت موج میزد ، از کالبد هری که یک جیمز کوچک را نشان میداد...
و عشق می جوشید در نگاه سبزی که نگاهش می کرد. یک سال اولی آسیب پذیر. او انجا بود..هری پاتر!
نفس عمیقی کشید و پسرک را نگاه کرد که روی چهارپایه می نشیند و کلاه گروهبندی را روی سرش می گذارد. «گریفندور»...
مانند پدر و مادرش... اسنیپ نفس عمیقی کشید و در امتداد نگاه دامبلدور و یاد لی لی زیر لب گفت. «از او محافظت خواهم کرد ...آرام بخواب لی لی»
خیلی کار جالبی کردین که این جریان رو ربط دادین به قبل از گروه بندی هری اونم به این شکل که هنوز سال تحصیلی آغاز نشده.
برای زیبا تر شدن متن، بعد از هر یکی دوتا پاراگراف با اینتر متون رو از هم جدا کنید. هم شکیل تر میشه هم خوندنش راحت تر. البته باید حواستون باشه دو پاراگراف که از نظر محتوایی شباهت زیادی به هم دارن رو جدا نکنید. ممکنه توی ذوق خواننده بخوره.
تایید شد!سال اولیا از این طرف