هوم. خب اول توضیح بدم که من خواستم "نمایشنامه" بنویسم، اما حتی اون دو تا لینکی که داده بودین هم نمایشنامه نبود، پس نتیجه گرفتم که منظورتون همون "رول" خودمونه
خلاصه اینکه با انبوهی از تردید ها و گیجی مینویسم، باشه که مورد پسندتون قرار بگیره.
سوروس، تا آن روز و آن زمان که به حقایق آینه پی برد، راجع به آن اشتباه می کرد. فی الواقع، تا آن زمان گمان می کرد که آینه ی نفاق انگیز، تصویرش را از فرد روبرویش _و در واقع آرزوهای فرد روبرویش_ می گیرد و به او نشان می دهد. اما آن روز پی به کارکرد حقیقی آینه ی جادویی برد؛ در کمال تعجب متوجه شد که در تصویر همیشگی او و لیلی درون آینه، چهره هاشان مسن تر و جاافتاده تر از دفعات قبل شده، چندین و چند تار سفید میان موهای لیلی در آمده و روی پوست زیبا و لطیف صورتش خطوطی نقش بسته. برای اولین بار به آن آینه و تصویر درونش کنجکاو شد. همیشه که خود را جلوی آن می دید، پر می شد از احساسات دوران جوانی و برای جای خالی لیلی که روی سینه هایش سنگینی می کرد اشک می ریخت، اما این بار در عکس خودش و لیلی عزیزش دقیق شد؛ دید که جدا از خود او (که در واقعیت هم تکیده شده بود) لیلی هم انگاری مسن شده بود، دور خطوط زیبای لب های قرمزش وقتی که میخندید، خط های ناآشنا می افتاد.
با سرعت از اتاق ضروریات خارج شد و به سمت کتابخانه رفت. بی توجه از کنار آقای فیلچ و خانم نوریس که بی نهایت به همدیگر می آمدند عبور کرد و به بخش کتاب های ممنوعه رسید. کتاب "جادوهای کهن و ابزار جادویی کهن تر" را پیدا کرد و شروع به خواندن بخش مربوط کرد.
فهمید که اشتباه می کرده؛ تصویر درون قاب آینه، نه تجلی آمال و آرزو های فرد بیننده، بلکه تصویر حقیقی زندگی موازی او در آمال و آرزوهایش بود. فی الواقع، تمام این سال ها، سوروس اسنیپ خوشبختی درون آینه و در آغوش لیلی _و با او_ زندگی می کرده، وقت می گذرانده؛ بعد، هروقت که سوروس جلوی آینه می ایستاد و توی آن خیره می شد، او هم لیلی را به آغوش می کشید و ادامه ی عشق بازی شان را می آورد داخل قاب؛ تا سوروس بدبخت هم او را ببیند.
حالا خیلی چیزها روشن می شد. حالا می فهمید که چرا سوروس درون آینه، همیشه چشم هایی زیباتر و جوان تر دارد...
به اتاق ضروریات برگشت و پارچه ی کهنه را دوباره از روی آینه پس زد. لیلی را دید که هنوز زیباترین زن دنیا بود و چشم های زیبای مخصوص به او، موهای طلایی اش لای انگشت های کشیده و لاغر سوروس درون آینه می درخشید. اشک هایش، همراه با خاطرات بی ارزشی روی گونه های لاغر و بی روحش سر خوردند. چند قدم عقب رفت و بعد، بدون هیچ ایده ای راجع به کاری که می کند، به سمت آینه دوید. فکر کرد که شاید این مرز شکسته شود، شاید بتواند آن طرف آینه را ببیند و در آن زندگی کند. با سر به سمت آن پرید.
تکه های ریز و درشت شیشه روی سر و صورت و بدنش آوار شدند. سرش را میان دست هایش گرفت و چند دقیقه که به اندازه ی ساعت های طولانی گذشت، بی صدا گریه کرد. بعد یک تکه ی کوچک از آینه را برداشت، و داخل آن فقط یکی از چشم های سبز و بی همتای لیلی را دید…
پی نوشت:خیلی بد شد، توی ایفا جبران میکنیم
پانوشت: نشد دیالوگ بنویسم چون این ایده رو خوشم اومد:-؟
پی نوشت دوباره:راضی شدی یا باز بنویسم؟
کلا هدف نوشتنه. چه رول، چه نمایشنامه. به هر حال این تصمیمی بوده که برای اسم این تاپیک گرفته شده. در اون زمان هدفش نمایشنامه بوده ولی الان با توجه به اینکه جزیی از مراحل ورود به ایفا شده و به نوعی تغییر کاربری داده، حساسیتی روی "نمایشنامه" نداریم.
اگر همچنان سوال یا ابهامی هست از طریق پیام شخصی مطرح کنید.
و اما نوشته شما؛
اینکه یک دیدگاه جدیدی رو نسبت به آینه نفاق انگیز مطرح کردین جالب بود.
سردرگمیتون توی متن هم مشخص بود. یه جاهایی لحن رسمی بود، یه جاهایی یه مقدار از اون حیطه خارج می شد.
اینکه دیالوگ نداشت؛ حتما نیازی نیست متن دیالوگ داشته باشه. نوشته شما هم توصیفاتش به اندازه ای خوب بود که نبود دیالوگ رو پوشش بده.
در کل، تایید شد!سال اولیا از این طرف