دلفی که دلش می خواست مو هاشو دونه دونه بکنه سکوت کرد.آخه تو زندگی دلفی راز های زیادی وجود داشت کههههههه بعضی از آنها...:vay: :vay:
دلفی می خواست یه دروغ حسابی جور کنه و بگه که ناگهان لونا پرید وسط او در حالی که یک شیشه ی تقریبا خالی با مایه ای بنفش را در دست داشت وارد اتاق شد:
_سلام دوستان می بینم که در حال اعتراف به مخوف ترین جرم های تاریخ هستید.از اون جایی که دلم می خواست همه حقیقت را بکن یه شیشه ی بزرگ معجون ذهن خوان خوردم.اه ه ه...لییییییینی تو واقعاااااااااا!!لینی به او اشاره کرد ساکت شود چون برایش اتفاق بدی خواهد افتاد.
دلفی سعی کرد تصاویر تمام آن قانون شکنی ها و کار هایش را فراموش کند و اگر نه لونا همه ی آن هارا می خواند!!!حالا دیگر راه فراری نداشت پس کوچک ترین قانون شکنی اش به ذهنش آمد که شاید از همه کوچک تر بود :hyp: :hyp:
-خب اگه نوبت منه این من بودم که اون عقرب های سمی سیاه کم یاب را زیر تشک تخت های خواب گاه پسر ها گذاااشتم.
من رسما منتظر روز خاکسپاری ام هستم امید وارم که واکنش زیاد بدی نداشته باشید!
پ.ن:مخصوصا پسر های عزیز