همه جای سرسرا را تاریکی محض فراگرفته بود صدای قدم های آرام و سنگینی به گوش میرسید در میان تاریکی مردی بلند قامت آرام پدیدار شد
در مقابل شی بلندی ایستاد و در یک حرکت پرده روی آن را به کناری پرتاب کرد
با شک و تردید چوب دستی اش را در آورد و گفت :لوموس
نور خفیفی محیط را پر کرد
سوروس اسنیپ به آینه روبه رویش خیره شد
تصویر خودش را دید که همبازی دوران کودکی اش لیلی را در آغوش گرفته است
لیلی عاشقانه سوروس را نگاه میکرد
سوروس با خود فکر کرد شاید قلب لیلی به او تعلق داشته اما جیمز پاتر آن را دزدید و جای آن در قلب سوروس سیاهی نشاند
اعماق وجود سوروس انگار آتشی در حال گداختن بود
دستش را به سمت لیلی دراز کرد اما جز سردی بی رحم آیینه چیزی نصیب او نمیشد و او این را خوب میدانست
شاید لحظه ای به انتقام از خون جیمز پاتر اندیشید اما چشمان معصوم و زیبای لیلی در آیینه اورا به خود آورد و از افکار شومش خود را سرزنش کرد
میخواست آیینه را نبود کند طلسمی خواند اما قدرت نابودی دیدن رویاهایش را نداشت
طلسم تنها به قسمتی از بالای آیینه صدمه زده بود
آن ترک یادگار تردید یک مرد بین خوبی و بدی بود
درود فرزندم
توصیفاتت خوبن. اما سوژه ات جای کار بیشتر داشت و میتونستی بهتر از این بنویسی و دیالوگ بنویسی. حواست هم به علامت گذاری باشه.
تایید شد!
مرحله بعد: گروهبندی