اتفاق واقعا عجیب و جالبی بود. تا اون موقع فکر میکردم زندگی کسل کننده ای دارم ولی بعد داستان زندگی من به کلی تاغیر کرد.
داستان از این قراره ، روز بارونی و بدی بود و من توی اتاقم نشسته بودم و از تنهایی و بی کسی افسوس می خوردم که چرا من دوستی ندارم؟مشکل من چیه؟چرا کسی حاظر نیست با من دوست
بشه ؟ در همین فکر بودم که ناگهان صدای جیغ مادرم را شنیدم. ترسیدم، سریع دویدم و خودم رو به آشپزخانه رسوندم. در رو باز کردم و گفتم:چی شده مادر ؟!حالت خوبه؟! مادرم افتخار کنان به من نگاه میکرد و اشک شوق می ریخت.دوباره گفتم:مادر...خوبی؟چی شده ؟ مادرم مرا بغل کرد و چندبار بوسید و گفت:پسرم!این نامه همین الان رسید .تو قراره به هاگوارتز بری و جادوگر بزرگی بشی!.مادرم این را گفت و من شوکه شدم نمیدونستم که چی بگم ولی چیزی که میدونستم این بود که خیلی خوشحال بودم و قراره زندگیم عوض بشه
وسایل رو تهیه کردیمو به ایستگاه قطار رفتیم و به دنبال سکوی نه و سه چهارم گشتیم هیچ جا پیدایش نکردیم که ناگهان خانواده ی جادوگری را دیدیم که دارند از دیواری عجیب عبور میکنند.مادرم گفت:خودشه حتما همونجاست. ما جلو رفتیم و با آن خانواده اشنا شدیم خانواده ی ریگال، نام انها این بود خانوادهای متشکل، پدر خانواده یعنی لورنس ریگال،مادر خانواده یعنی جولی ریگال و پسر خانواده که همسن من بود ویلیام ریگال.
با آن خانواده آشنا شدیم و مادرم درباره ی سکوی نه و سه چهارم به آنها گفت و آنها به مادرم گفتند:اوه!مشکلی نیست ما کارل کوچولو رو راهنمایی میکنیم درواقع ویلیام ماهم سال اولیه .اینرا گفتند و نشانم دادند که چگونه از دیوار رد بشوم . قبل از اینکه از دیوار رد بشم مادرم به من گفت:پسرم...کارل این رو بگیر این گردنبند خانوادگی ماست این از تو محافظت می کنه موفق باشی پسرم.مادرم را بغل کردم و بوسیدم و گفتم:دلم برات تنگ میشه مادر
دوان دوان از دیوار رد شدم و بعد سوار قطار شدم،مادرم هم از دیوار رد شد برای مادرم دست تکان دادم و قطار حرکت کرد.
من و ویلیام در یک کوپه ی مشترک با پسری دیگر به نام جیمز فلچر بودیم.ما با یکدیگر آشنا شدیم و کلی گفتیم و خندیدیم.باورم نمی شد که برای اولین بار در زندگیم دوستانی پیدا کردم. در مسیر از مکان های زیبایی گذشتیم حتی من قورباغه شکلاتی زنده هم خوردم، وبعد از ان همه انتظار بالاخره رسیدیم،از قطار پیاده شدیم.خلاصه بگم که به هاگوارتز رسیدیم جای بسیار زیبایی بود همه ی ما انگشت به دهن شده بودیم و تعجب کرده بودیم.خلاصه از همه ی اینها بگذریم،مارو به یک سالن بزرگ بردن هدود پانصد شاید هزارو پانصد نفر روی میز ها نشسته بودند که ادم های روی هر میز لباس های یک شکل پوشیده بودند ما رو به جلو هدایت کردند و یک نفر بلند داد زد وقت گروهبندی شده.
همه باید کلاه گروهبندی رو سرشون میکردند و به گروه هایشان میرفتند.ویلیام و جیمز به گریفندور رفتند و نوبت من شد من کلاه را سرم گذاشتم. ترس در چشمانم موج میزدبرای همین چشم هایم رابستم میدانستم که قرار است زندگیم عوض شود و زندگی جدیدی را شروع کنم. کلاه گروهبندی هنّو هنّی کرد و گفت:تو به گروه...می روی.
و من از خوشحالی به هوا پریدم و اعضای گروه .... برای من دست زدند و مرا تشویق کردند.
من رفتم و روی میز نشستم ،همه که گروه بندیشان تمام شد یک هو کلی غذا روی میز پدیدار شد همه نوع غذا بود و این تازه شروع ماجرا های من بود.
درود دوباره فرزندم.
خیلی بهتر شد؛ حالا توصیفاتی داشتی که باعث میشد فضای رولت راحتتر تو ذهن خواننده شکل بگیره. سوژه رو هم خوب پیش برده بودی و روندش سریع نبود.
بهتر بود که گروهی که بهش گروهبندی شدی رو مینوشتی. مهم نیست که اون گروهت نیست، اما این که جاشو خالی بذاری وجهه خوبی نداره.
به پاراگراف بندی و علامت های نگارشی هم خیلی دقت کن. این دوتا توی ظاهر رولت تاثیر به خصوصی دارن.
دیالوگ ها رو هم اینجوری بنویس و با دوتا اینتر از توصیفاتت جدا کن.
نقل قول:دوباره گفتم:مادر...خوبی؟چی شده ؟ مادرم مرا بغل کرد و چندبار بوسید و گفت:پسرم!این نامه همین الان رسید .تو قراره به هاگوارتز بری و جادوگر بزرگی بشی!.مادرم این را گفت و من شوکه شدم نمیدونستم که چی بگم ولی چیزی که میدونستم این بود که خیلی خوشحال بودم و قراره زندگیم عوض بشه
دوباره گفتم:
- مادر...خوبی؟چی شده ؟
مادرم مرا بغل کرد و چندبار بوسید و گفت:
- پسرم!این نامه همین الان رسید .تو قراره به هاگوارتز بری و جادوگر بزرگی بشی!
مادرم این را گفت و من شوکه شدم. نمیدونستم که چی بگم، ولی چیزی که میدونستم این بود که خیلی خوشحال بودم و قراره زندگیم عوض بشه.
با همه این ها خیلی بهتر از قبل بود و امیدوارم این اشکالاتتم توی فضای ایفا حل بشه...
تایید شد!
مرحله بعدی: گروهبندی