هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۹:۳۹ چهارشنبه ۴ بهمن ۱۳۹۶
#1
اسمم مارکوس فلینته.
چوب دستیم از چوب درخت بید ساخته شده که علامت اژدهای خشمگین روش داره چونکه یکمش از دندون اژدها درست شده.یکمی از خون ارباب سایه ها توشه.پاترونوسم یک اژدهای کمودو هستش.
جارو دستیم نیمبوس 2000 هستش.
من داخل گروه اسلیتیرینم.
تقریبا اخرای نوجوانیم هستم و هیکلی بزرگ و قدی بلند و بدنی خوش فرم دارم.
خوش تیپ و خوش استایلم.
علاقه مندی هام هم یکی بسکتباله و بازیم داخلش خوبه.یکی دیگه ورزش هایی مثل بکس و کشتی کجه که از بچگی عاشقشون بودم.سبک موسیقی مورد علاقم وست کوست هیپ هاپ هستش و گنگستا رپ و از موسیقی بی کلام هم خوشم میاد.
بیشتر از تابستونو شنا توی استخر خوشم میاد و برف هم دوست دارم.
من برای هر چالشی آمادم هر دوعلی که دعوت بشم درش شرکت می کنم و تا برنده نشم ول کن نیستم.
من کاپیتان تیم کوییدیچ هستم و هیچکس نمیتونه تیم منو شکست بده.
هاگوارتز جای منه و من اینجام تا موفق بشم و بهترین جادوگر کل دوران بشم.

 تایید شد.


ویرایش شده توسط ریتا اسکیتر در تاریخ ۱۳۹۶/۱۱/۴ ۲۰:۴۹:۴۸


پاسخ به: سال اولی ها از این طرف: کلاه گروهبندی
پیام زده شده در: ۱۴:۵۶ چهارشنبه ۴ بهمن ۱۳۹۶
#2

خوب کلاه...من دوستامو خیلی دوست دارم برای دوستام همه کار میکنم همیشه سعی میکنم کاری رو انجام بدم که هم به نفع خودم و دیگران باشه ولی گاهی اوقات غیر قابل تحملم دوستامو گاهی اوقات ناراحت میکنم یک کوچولو مغرورم و ادم خانواده دوستیم یکم پرروهستم خیلی زود عصبی میشمو ممکنه تو عصبانیت حرفی بزنم اما منظوری از حرفام ندارم.به همین راحتیا تسلیم بشو نیستمو برای رسیدن به هدفم هرکاری می کنم.تو فکرم هستش که یا اسلیتیرین برم یا گریفندور



پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۸:۲۰ دوشنبه ۲ بهمن ۱۳۹۶
#3
اتفاق واقعا عجیب و جالبی بود. تا اون موقع فکر میکردم زندگی کسل کننده ای دارم ولی بعد داستان زندگی من به کلی تاغیر کرد.
داستان از این قراره ، روز بارونی و بدی بود و من توی اتاقم نشسته بودم و از تنهایی و بی کسی افسوس می خوردم که چرا من دوستی ندارم؟مشکل من چیه؟چرا کسی حاظر نیست با من دوست
بشه ؟ در همین فکر بودم که ناگهان صدای جیغ مادرم را شنیدم. ترسیدم، سریع دویدم و خودم رو به آشپزخانه رسوندم. در رو باز کردم و گفتم:چی شده مادر ؟!حالت خوبه؟! مادرم افتخار کنان به من نگاه میکرد و اشک شوق می ریخت.دوباره گفتم:مادر...خوبی؟چی شده ؟ مادرم مرا بغل کرد و چندبار بوسید و گفت:پسرم!این نامه همین الان رسید .تو قراره به هاگوارتز بری و جادوگر بزرگی بشی!.مادرم این را گفت و من شوکه شدم نمیدونستم که چی بگم ولی چیزی که میدونستم این بود که خیلی خوشحال بودم و قراره زندگیم عوض بشه
وسایل رو تهیه کردیمو به ایستگاه قطار رفتیم و به دنبال سکوی نه و سه چهارم گشتیم هیچ جا پیدایش نکردیم که ناگهان خانواده ی جادوگری را دیدیم که دارند از دیواری عجیب عبور میکنند.مادرم گفت:خودشه حتما همونجاست. ما جلو رفتیم و با آن خانواده اشنا شدیم خانواده ی ریگال، نام انها این بود خانوادهای متشکل، پدر خانواده یعنی لورنس ریگال،مادر خانواده یعنی جولی ریگال و پسر خانواده که همسن من بود ویلیام ریگال.
با آن خانواده آشنا شدیم و مادرم درباره ی سکوی نه و سه چهارم به آنها گفت و آنها به مادرم گفتند:اوه!مشکلی نیست ما کارل کوچولو رو راهنمایی میکنیم درواقع ویلیام ماهم سال اولیه .اینرا گفتند و نشانم دادند که چگونه از دیوار رد بشوم . قبل از اینکه از دیوار رد بشم مادرم به من گفت:پسرم...کارل این رو بگیر این گردنبند خانوادگی ماست این از تو محافظت می کنه موفق باشی پسرم.مادرم را بغل کردم و بوسیدم و گفتم:دلم برات تنگ میشه مادر
دوان دوان از دیوار رد شدم و بعد سوار قطار شدم،مادرم هم از دیوار رد شد برای مادرم دست تکان دادم و قطار حرکت کرد.
من و ویلیام در یک کوپه ی مشترک با پسری دیگر به نام جیمز فلچر بودیم.ما با یکدیگر آشنا شدیم و کلی گفتیم و خندیدیم.باورم نمی شد که برای اولین بار در زندگیم دوستانی پیدا کردم. در مسیر از مکان های زیبایی گذشتیم حتی من قورباغه شکلاتی زنده هم خوردم، وبعد از ان همه انتظار بالاخره رسیدیم،از قطار پیاده شدیم.خلاصه بگم که به هاگوارتز رسیدیم جای بسیار زیبایی بود همه ی ما انگشت به دهن شده بودیم و تعجب کرده بودیم.خلاصه از همه ی اینها بگذریم،مارو به یک سالن بزرگ بردن هدود پانصد شاید هزارو پانصد نفر روی میز ها نشسته بودند که ادم های روی هر میز لباس های یک شکل پوشیده بودند ما رو به جلو هدایت کردند و یک نفر بلند داد زد وقت گروهبندی شده.
همه باید کلاه گروهبندی رو سرشون میکردند و به گروه هایشان میرفتند.ویلیام و جیمز به گریفندور رفتند و نوبت من شد من کلاه را سرم گذاشتم. ترس در چشمانم موج میزدبرای همین چشم هایم رابستم میدانستم که قرار است زندگیم عوض شود و زندگی جدیدی را شروع کنم. کلاه گروهبندی هنّو هنّی کرد و گفت:تو به گروه...می روی.
و من از خوشحالی به هوا پریدم و اعضای گروه .... برای من دست زدند و مرا تشویق کردند.
من رفتم و روی میز نشستم ،همه که گروه بندیشان تمام شد یک هو کلی غذا روی میز پدیدار شد همه نوع غذا بود و این تازه شروع ماجرا های من بود.

درود دوباره فرزندم.

خیلی بهتر شد؛ حالا توصیفاتی داشتی که باعث میشد فضای رولت راحت‌تر تو ذهن خواننده شکل بگیره. سوژه‌ رو هم خوب پیش برده بودی و روندش سریع نبود.
بهتر بود که گروهی که بهش گروهبندی شدی رو مینوشتی. مهم نیست که اون گروهت نیست، اما این که جاشو خالی بذاری وجهه خوبی نداره.

به پاراگراف بندی و علامت های نگارشی هم خیلی دقت کن. این دوتا توی ظاهر رولت تاثیر به خصوصی دارن.
دیالوگ ها رو هم اینجوری بنویس و با دوتا اینتر از توصیفاتت جدا کن.
نقل قول:
دوباره گفتم:مادر...خوبی؟چی شده ؟ مادرم مرا بغل کرد و چندبار بوسید و گفت:پسرم!این نامه همین الان رسید .تو قراره به هاگوارتز بری و جادوگر بزرگی بشی!.مادرم این را گفت و من شوکه شدم نمیدونستم که چی بگم ولی چیزی که میدونستم این بود که خیلی خوشحال بودم و قراره زندگیم عوض بشه


دوباره گفتم:
- مادر...خوبی؟چی شده ؟

مادرم مرا بغل کرد و چندبار بوسید و گفت:
- پسرم!این نامه همین الان رسید .تو قراره به هاگوارتز بری و جادوگر بزرگی بشی!

مادرم این را گفت و من شوکه شدم. نمیدونستم که چی بگم، ولی چیزی که میدونستم این بود که خیلی خوشحال بودم و قراره زندگیم عوض بشه.


با همه این ها خیلی بهتر از قبل بود و امیدوارم این اشکالاتتم توی فضای ایفا حل بشه...

تایید شد!

مرحله بعدی: گروهبندی


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۶/۱۱/۳ ۰:۴۴:۳۰


زندگی جدید
پیام زده شده در: ۰:۳۱ جمعه ۲۹ دی ۱۳۹۶
#4
اسم من،سی جی است.سی جی مخفف اسم من یعنی کارل جانسون است ولی کسی این مخفف را برایم انتخاب نکرد بلکه خودم این کار را کردم زیرا،من هیچ دوستی ندارم.بخواهم برایتان خلاصه کنم من زندگی کسل کننده و تاریک و تنهایی دارم.زندگیی به دور از دوستان،خانواده و خوشی.تنها دوست و یاور و خانواده ی من مادرم است درکل بخواهم بگویم زندگی من خیلی افتضاح است.بگذریم،بگذارین داستانی از زندگیم را برایتان بگویم که کل زندگی مرا تغییر داد.داستان از این قرار است،روزی من در خانه نشسته بودم و از تنهایی و بی کسی افسوس می خوردم که چرا من اینگونه هستم؟مشکل من چیست؟چرا دوستی ندارم؟در همین فکر بودم که ناگهان صدای جیغ مادرم را شنیدم.ترسیدم،سریع دویدم و خود را به آشپزخانه رساندم.در را باز کردم و گفتم:چه شده است؟!مادر خوبی؟!مادرم افتخار کنان به من نگاه میکرد و اشک شوق می ریخت.دوباره گفتم:مادر...خوبی؟چه شده است؟مادرم مرا بغل کرد،چندبار بوسید و گفت:پسرم!این نامه امروز صبح رسید.تو قرار است به هاگوارتز بروی و جادوگری بزرگ شوی!.مادرم این را گفت و من شوکه شده بودم نمیدونستم که چه بگویم ولی چیزی که میدانستم این بود که خیلی خوشحال بودم و قرار است زندگیم عوض شود.
خلاصه مادرم جادوگر نبود و ما نمی دانستیم چگونه وسایل را تهیه کنیم اما هرجور شده بود تمامی وسایل لازم را تهیه کردیم.حیوانی که خریدم،خفاش بود زیرا زندگی خفاشان شبیه من است،تاریکو تنها.به ایستگاه قطار رفتیم و دنبال سکوی نه و سه چهارم گشتیم هیچ جا پیدایش نکردیم که ناگهان خانواده ی جادوگری را دیدیم که دارند از دیواری عجیب عبور میکنند.مادرم گفت:خودش است.رفن جلو با آن خانواده اشنا شدیم خانواده ی ریگال نام انها این بود خانواده ی متشکل است پدر خانواده یعنی لورنس ریگال،مادر خانواده یعنی جولی ریگال و پسر خانواده که همسن من بود ویلیام ریگال.
با آن خانواده آشنا شدیم و مادرم درباره ی سکوی نه و سه چهارم به آنها گفت و آنها به مادرم گفتند:اوه!مشکلی نیست ما کارل کوچک را راهنمایی میکنیم درواقع ویلیام ماهم سال اولی است.اینرا گفتند و نشانم دادند که چگونه از دیوار رد شوم.قبل از اینکه از دیوار رد شوم مادرم بهم گفت:پسرم،کارل این را بگیر این گردنبند خانوادگی ما است این از تو محافظت می کند موفق باشی پسرم.مادرم را بغل کردم و بوسیدم و گفتم:دلم برایت تنگ میشود مادر.و رفتم.
سوار قطار شدم.من و ویلیام در یک کوپه ی مشترک با پسری دیگر به نام جیمز فلچر بودیم.ما با یکدیگر آشنا شدیم و کلی گفتیم و خندیدیم.باور نمی شد که برای اولین بار در زندگیم دوستانی پیدا کرده ام.از قطار پیاده شدیم.خلاصه بگویم که به هاگوارتز رسیدیم جای بسیار زیادی بود همه ی ما انگشت به دهن شده بودیم و تعجب کرده بودیم.خلاصه همه ی اینها گذشت با همه ی معلمان آشنا شدیم و و وقت گروهبندی شد.همه باید کلاه گروهبندی را سرشان میکردند و به گروه هایشان میرفتند.ویلیام و جیمز به گریفندور رفتند و نوبت من شد من کلاه را سرم گذاشتم.چشم هایم رابستم میدانستم که قرار است زندگیم عوض شود و زندگی جدیدی را شروع کنم.چشم هایم را بستم و کلاه گروهبندی گفت:تو به گروه...می روی.

درود فرزندم.

روند سوژه‌ات خیلی سریع بود و میتونستی آروم تر سوژه رو پیش ببری.
و البته لحن رولت رو به خوبی انتخاب نکرده بودی. درواقع حالت گزارشی که رولت پیدا کرده، به توصیفات و دیالوگ هات ضربه میزنه.درواقع ما وقتی اول شخصی مینویسیم هم توصیف و فضاسازی انجام میدیم، فقط از دید یه شخص اینکارو انجام میدیم.

نقل قول:
پاراگراف بندیت میتونست بهتر باشه. درواقع ما تو یک بند، جملات مربوط به همو میذاریم.
دیالوگ هارو هم این جوری بنویس و با دوتا اینتر از توصیفاتت جدا کن.
با آن خانواده آشنا شدیم و مادرم درباره ی سکوی نه و سه چهارم به آنها گفت و آنها به مادرم گفتند:اوه!مشکلی نیست ما کارل کوچک را راهنمایی میکنیم درواقع ویلیام ماهم سال اولی است.اینرا گفتند و نشانم دادند که چگونه از دیوار رد شوم.قبل از اینکه از دیوار رد شوم مادرم بهم گفت:پسرم،کارل این را بگیر این گردنبند خانوادگی ما است این از تو محافظت می کند موفق باشی پسرم.مادرم را بغل کردم و بوسیدم و گفتم:دلم برایت تنگ میشود مادر.و رفتم.


با آن خانواده آشنا شدیم و مادرم درباره ی سکوی نه و سه چهارم به آنها گفت و آنها به مادرم گفتند:
- اوه!مشکلی نیست ما کارل کوچک را راهنمایی میکنیم درواقع ویلیام ماهم سال اولی است.

اینرا گفتند و نشانم دادند که چگونه از دیوار رد شوم.قبل از اینکه از دیوار رد شوم مادرم بهم گفت:
- پسرم،کارل این را بگیر این گردنبند خانوادگی ما است این از تو محافظت می کند موفق باشی پسرم.

مادرم را بغل کردم و بوسیدم و گفتم:
- دلم برایت تنگ میشود مادر.

و رفتم.


به نظرم میتونی بهتر بنویسی. روی لحن و سوژ‌ات کار کن. به رولایی که تایید کردم یه نگاه بندازتا متوجه حرفام بشی.
پس فعلا...

تایید نشد
!


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۶/۱۰/۲۹ ۱۱:۲۶:۱۴
ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۶/۱۰/۲۹ ۱۱:۲۶:۴۷






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.