مکان: سرسرای عمومی قلعه هاگوارتز
زمان: شب شروع سال تحصیلی جدید در هاگوارتز
شلوغی خیلی زیادی توی سرسرای عمومی هست؛ دانش آموزای قدیمی و همگروهی بعد از سه ماه تعطیلات همدیگه رو دیدن و با هیجان دارن از همدیگه سوال میکنن که تابستونشون چطور گذشت. یکهو صدای کفش زنونه پاشنه بلندی به گوش همه میرسه و همه ساکت میشن. بعد از چند لحظه مکگوناگل در سرسرا رو باز میکنه و میاد تو. پشت سر اون یه سری بچه های قد و نیم قد وارد میشن. همه میدونن که اونا تازه واردن و فقط یازده سالشونه. ولی اون بچه های یازده ساله با تعجب به سقف تالار که حالا انگار سقفی نیست و آسمون ستاره بارونی رو نشون میده و میز های بلند با جادآموزای پشت اون نگاه میکنن.
مکگوناگل بهشون اشاره میکنه که همونجایی هستن وایسن و خودش میره ته تالار بغل یه چارپایه که یه کلاه قدیمی رو اون هست وامیسته. طومار از توی آسیتنش بیرون میاره و میگه :هر کس که اسمش رو میخونم بیاد روی این چارپایه بشینه تا کلاه گروهش رو اعلام کنه. بعد کلاه رو برمیداره شروع میکنه به خوندن.
توی جمعیت سال اولی ها اما یکی هست که شبیه بقیه تازه واردا با قیافه وحشت زده به مکگونگل نگاه نمیکنه. بلکه با یه چهره مصمم به میز گروه اسلترن نگاه می کنه. اون غرق توی تفکراتشه و خودش رو چند لحظه بعد پشت اون میز می بینه.
بلخره نوبت اون میشه و مکگونگال اسمش رو صدا میکنه: بلاتریکس بلک. اما اون تکون نمیخوره؛ چون هنوز توی دنیایی خودشه و نمی شنوه.
بعد از اینکه برای بار سوم مکگوناگل اسمش رو صدا میکنه با ضربه اروم نفر پشت سریش به خودش میاد. بلاتریکس یه نگاه خشم آلود به اونی که بهش سلقمه ای زد می کنه و بعد میره و روی چارپایه می شینه.
با اینکه تا قبل این لحظه اون مطمئن بود که گروهش اسلترن هست توی اون دقیقه یکهو ترس عجیبی به دلش می یوفته. با خودش می گه: اگه نرم استرن چی؟ اگه ابروی خانواده رو ببرم چی؟ اگه یه جادوگر خون خالص نباشم چی؟
لحظات برای بلاتریکس به کندی میگذره و تا اون لحظه از زندگیش این سخت ترین ساعتای عمرشه. ولی هنوز مکگوناگل کلاه رو روی سرش نذاشته کلاه داد میزنه: اسلترن.
همه دست میزنن و بلاتریکس می خواست از خوشحالی پرواز کنه ولی خوشحالی خاصی از خودش نشون نداد. نباید همین اول کار از خودش ضعفی نشون می داد و معلوم میشد که ترسیده بود که نکنه یکوقت نفوفته اسلترن. با غرور و وقار خاصی که از یک عضو خانواده بلک انتظار میره به سمت میز اسلترن میره.
دامبلدور هم در حال دست زدن به سبک خودش بود اما از پشت عینک هلالی شکلش با حواس جمعی بلاتریکس رو نگاه میکرد. اون می دونست که بلاتریکس یه دانش آموز عادی نخواهد بود. نه حتی یک جادوگر عادی.
درود بر تو فرزندم.
خوب نوشتی... سوژه رو خوب پیش بردی. ولی یه تعداد اشکال داری که من الان میگم بهت.
اول از همه در مورد پاراگراف بندیا. وقتی یک پاراگراف تموم میشه، با دوتا اینتر از پاراگراف بعدیش جدا میشه. برای مثال در اینجا:
نقل قول:ولی اون بچه های یازده ساله با تعجب به سقف تالار که حالا انگار سقفی نیست و آسمون ستاره بارونی رو نشون میده و میز های بلند با جادآموزای پشت اون نگاه میکنن.
مکگوناگل بهشون اشاره میکنه که همونجایی هستن وایسن و خودش میره ته تالار بغل یه چارپایه که یه کلاه قدیمی رو اون هست وامیسته.
اینجا باید بین این دو جمله، دوتا اینتر میخورد. به این شکل:
ولی اون بچه های یازده ساله با تعجب به سقف تالار که حالا انگار سقفی نیست و آسمون ستاره بارونی رو نشون میده و میز های بلند با جادآموزای پشت اون نگاه میکنن.
مکگوناگل بهشون اشاره میکنه که همونجایی هستن وایسن و خودش میره ته تالار بغل یه چارپایه که یه کلاه قدیمی رو اون هست وامیسته.
و نکته دوم در مورد دیالوگ نویسی هست. دیالوگ ها باید به این شکل نوشته بشن:
نقل قول: طومار از توی آسیتنش بیرون میاره و میگه :هر کس که اسمش رو میخونم بیاد روی این چارپایه بشینه تا کلاه گروهش رو اعلام کنه. بعد کلاه رو برمیداره شروع میکنه به خوندن.
اینجا باید در اصل به این شکل نوشته بشه:
طومار از توی آسیتنش بیرون میاره و میگه :
- هر کس که اسمش رو میخونم بیاد روی این چارپایه بشینه تا کلاه گروهش رو اعلام کنه.
بعد کلاه رو برمیداره شروع میکنه به خوندن.
سوژه رو جالب پیش بردی. به خصوص بخش دامبلدور.
و اما نکته آخر... قبل از ارسال پستت، یک دور از روش بخون... یکی دو باری اسلیترین رو نوشته بودی اسلترن و استرن.
و در نهایت هم باید بگم که...
تایید شد!
مرحله بعد: کلاه گروهبندی