«تصویر شماره 3 کارگاه داستان نویسی»
سست قدم بر می داشت و شنلش برعکس همیشه پشت سرش کشیده میشد. انگار به جای یک پارچه نیم متری کل دنیا را پشت سرش میکشید. سردردش بیشتر از همیشه شده بود به قدری که حتی معجون هایی که برای خودش تجویز می کرد هم از او قطع امید کرده بودند، اکنون فقط یک چیز میتوانست روح نالانش را ارام و سردردش را رام کند.
سنگ فرش قلعه زیر قدم های بی جان و خسته اش اه میکشیدند، شب زیبایی بود. اسمان موهای تیره اش را به گیره هایی از جنس ستاره مزین کرده بود و ماه از همیشه نزدیکتر و درخشان تر به نظر می رسید اگر سوروس کمی از سرعتش می کاهید و به پنجره های نیم دایره ای حتی نیم نگاهی هم می انداخت می توانست در افق های دور جنگل ممنوعه را ببیند که زیر نور ماه میدرخشید و کاج های سر به فلک کشیده اش را به نمایش می گذاشت. اما سوروس بی قرارتر و اندوهگین تر از ان بود که با دیدن ان منظره قلب بی تابش ارام شود.
به جلوی در بزرگ و چوبی که انگار سال ها بود محل قرار عنکبوت ها شده بود که رسید ایستاد، شنلش را مرتب کرد و موهای پریشانش را با دست شانه زد. به هرحال به دیدار معشوقش میرفت، مسکن احساسات خروشانش ، شاید هم دلیلشان بود ،هرچند که واقعی نبود.
سعی کرد بیشتر شبیه خودش شود حتی اگر انعکاس لیلی هم اورا میدید متوجه میشد که چقدر شکسته شده است. دستان بی جان و خسته اش را روی در کشید و بعد در کمال تعجب در به ارامی بی هیچ صدایی باز شد انگار تا اکنون انتظارش را می کشید. سوروس کمی مکس کرد و بعد با قدم های سریع خود را به داخل کشاند و در را پشت سرش بست.
اتاق ساکت و مملو از اشیائی بود که یا صاحبانشان از انها خسته شده بودند و یا خودشان از انها خسته، بیشتر به گورستان ات و اشغال ها می مانست تا اتاقی دنج و راحت برای خلوت کردن با خود اما سوروس مصمم به سمت پارچه ای کهنه و خاک گرفته که روی دست رو بالشتی دابی زده بود، قدم بر می داشت. با کشیدن پارچه خاک روی ان اواره شد و برای انتقام گیری به ریه های سوروس حجوم اورد که البته خرج ان برای سوروس فقط چند عطسه ناقابل بود.
درکمال شگفتی اینه قدی که زیر ملافه پنهان شده بود درخشان و عاری از هرنوع کثیفی بود، سوروس به درون اینه چشم دوخت میخواست تا عمق ان را کشف کند ولی اینه از او پیشی گرفت و از اعماق ان دختری با موهایی به رنگ خورشید غروب با قدم هایی ارام به سمت سوروس امد، اشک دیدگان سوروس را تار کرده بود اما این لحظه مهم تر از ان بود که بگذارد اشک های مزاحم مانع دیدن عشقش شوند لیلی با مهربانی لبخندی گرمی به سوروس زد و سوروس اشک هایش را پاک کرد. اگر شخص ماهری در استراق سم انجا گوش می ایستاد می توانست صدای مورچه مانند سوروس را بشنود که با لحنی بغرنج زیر لب این کلمه را ادا می کرد:
-لیلی!
چشمان سبز لیلی همچنان میدرخشید انگار دنیای ان ور اینه به ناحنجاری ان طرفش نبود سوروس هم متقابلا لبخندی محض دلخوشی زد. لیلی انعکاس سوروس را در اغوش کشید و به ارامی چشمانش را بست. سوروس بیشتر از این نمیتوانست بغضش را خفه کند اشکهایش مانند امواج اقیانوسی خروشان راهشان را به سمت ساحل باز می کردند ، سرش را پایین انداخت و کنترل هق هق گریه اش را از دست داد.تاوان کدام گناهش را می داد؟ حتی نتوانسته بود تلاشش را برای نجات دادن لیلی بکند...خیلی زود اورا از دست داده بود ، قلب شکسته اش پاک و معصومانه هنوز عاشق لیلی بود و حتی با دیدن چشمهای پسرش هم جانی دوباره می گرفت. اما چه میشود کرد مرده مرده است حتی با جادو هم نمی شود زنده اش کرد باید به فکر زنده ها بود...گوشش بدهکار این حرف ها نبود. لیلی دنیاییش بود روحش بود نفسش بود عشقش بود چطور میتوانست باور کند که او رفته است؟! اشک بر گونه اش میچکید و قلب شکسته سوروس خروشان تر میشد، اما لحظه ای بعد اهنگ صدای لیلی در گوشش پیچید:
-من همیشه عاشقت بودم و خواهم بود و قلب من همیشه باتوست و جایگزین قلب شکستت میشه، ... سوروس لطفا کاری که من دیگه نمیتونم برای پسرم انجام بدم رو تو بکن.
سوروس لحظه ای فکر کرد تنها یک رویا بوده رویایی شیرین و دست نیافتنی اما ایینه خبر میداد که رویا به واقعیت پیوسته حال سوروس در ایینه تنها خود را می دید مستحکم و با اراده ای مصمم جلویش ایستاده بود. لیلی با او بود تا همیشه...
درود بر تو فرزندم.
از اعضای قدیمی هستی؟ اگر عضو قدیمی هستی که نیاز به گروهبندی نیست، یک سره برو برای معرفی شخصیت و البته شناسه قبلیت رو هم اطلاع بده.
تایید شد!
در صورتی هم که از اعضای قدیمی نیستی، مرحله بعد: کلاه گروهبندی