هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۷:۵۶ جمعه ۳۰ شهریور ۱۳۹۷
#1
نام:آنجلینا جانسون

گروه:گریفیندور

پاترانوس: گربه

چوبدستی:11/5اینچ از چوب بید مجنون و هسته پر ققنوس

همسر:جرج ویزلی

فرزندان:فرد ویزلی و روکسانا ویزلی

عضو ارتش دامبلدور...

ویژگی های اخلاقی:
همه از او بعنوان دختری یاد می کنند که با توجه به روحیات حساس و اسیب پذیر بسیار مستحکم بود و در برابر ظلم سکوت نکرد.او با اینکه در خانواده ای اصیل و مشنگ گریز متولد شد هرگز نتوانست قبول کند که مشنگ ها انسان هایی پست و حقیر هستند که چون نمیتوانند جادو کنند لایق مرگ هستند، و همین دلیل کافی بود که کلاه گروهبندی شایستگی اورا برای تبدیل شدن به یک عضو وفادار و شجاع در گروه گریفیندور گروهبندی کند.او شجاع حساس مهربان و بازی گوش بود اخلاقی که خانواده مادری اش هرگز نتوانستند درک اش کنند.

ویژگی ظاهری:
موهای بلند قهوه ای تیره موج دار با چشمانی درشت و نافذ قهوه ای. رنگ پوست تیره.قد بلند و لاغر.

زندگی نامه:
او در اکتبر سال 1980 چشم به جهان گشود. مادرش که در ان سال ها در غم به قتل رسیدن خواهر دوقلویش به دست لرد ولدرمورت به سر میبرد نام دخترش را آنجلینا اسم خواهرش گذاشت زیرا او شباهتی عجیب و فوق العاده به خواهرش داشت. پدرش ادوارد جانسون، بعلت بدهی هایی که قادر به پرداختشان نبود وقتی آنجلینا تنها هفت سال داشت انها را ترک کرد. مادرش که حال از غم تنهایی شکسته شده بود و در تلاش برای حفظ ابروی خانواده اش دیگر نایی برای بزرگ کردن دختر کوچولویش نداشت ناچار او را به مادر خودش سپرد تا زندگی جدیدی را شروع کند و همه چیز را سروسامان بدهد.
با آنجلینا در منزل اشرافی مادربزرگش مانند یک شاهزاده رفتار میشد و خب توقع رفتار اشراف زاده گونه ای هم از او می رفت اما آنجلینا نه تنها بویی از اصالت نبرده بود بلکه انگار تمامی اخلاقش را از پدرش به ارث برده بود. برایش فرقی نمی کرد هم بازی اش دختری اصیل زاده می بود یا ماگل زاده با همه یکسان برخورد می کرد از پوشیدن لباس هایی که اورا یک خانم اشرافی تمام عیار میکرد خودداری میکرد و همین ها کافی بود که همیشه با خشم مادربزرگش روبه رو شود و در خانواده شان بعنوان دورگه ای غیرقابل تحمل شناخته شود البته این تا قبل ان بود که نظریه های امروزی اش را در مورد مشنگ ها در مهمانی مجلل جادوگران اصیل زاده مطرح نکرده بود ، بعد از ان ننگ خانواده محسوب میشد بطوری که مادربزرگش طی نامه ای به مادرش از نگهداری او سر باز زد و تربیت او را به مادرش واگذار کرد.
مادرش که بسیار دنیا دیده بود و طرز فکر آنجلینا را لایق احترام میدانست و اورا همانطور که بود دوست میداشت و همین باعث شد بهترین سال های آنجلینا (تا قبل از ورود به هاگوارتز) در کنار مادرش در اپارتمان کوچکشان سپری شود.وقتی یازده سال داشت مانند بقیه همسن و سالانش به هاگوارتز دعوت شد و کلاه گروهبندی روی سرش جا خوش کرد و برعکس فامیل های مادری اش که عقلب به جمع اسلایترین می پیوستند به گریفندور رفت.که زیاد هم تعجب برانگیز نبود.در سال های اول و دوم مورد تمسخر پسر دایی ها و دختر خاله های ناتنی اش قرار میگرفت اما در سال سوم که شناخته تر شد و دوست های زیادی در تالار خودش و هافلپاف پیدا کرد دیگر کسی نمیتوانست به او لقب عقب مانده یا بی خاصیت را بدهد زیرا در سال دوم تحصیل علاقه غیرقابل کنترلش به کوییدچ باعث شد منصوب به مقام مهاجم تیم شود و این حرفه را تا اخر دوران هفتساله تحصیلش ترک نکرد و بعد از ان هم بعلت کار نیمه وقت و مادر دو بچه بودن مجبور به ترک کوییدیچ شد. همچنین در سال سوم مادرش را بعلت سرطان از دست داد و این غم بزرگ باعث شد افسردگی تسخیرش کند و دوباره به منزل مادربزرگش (که برایش حکم ازکابان را داشت)باز گردد البته طولی نکشید که پدرش با شنیدن خبر فوت مادرش بازگشت و پس از ابراز نارحتی و شرح طولانی رفتنش، آنجلینا راضی شد که پیش پدرش برود. در سال ششم هاگوارتز به الف دال پیوست و برای دفاع از جامعه جادوگری موردعلاقه اش به پا خواست و به کمک هری شتافت.در نبرد هاگوارتز ایثارگرانه جنگید و هرگز تسلیم نشد.در اخر با جرج ویزلی ازدواج کرد و نام اولین بچه شان را برای زنده نگه داشتن یاد برادر شوهرش فرد گذاشتند و دوسال بعد نام دخترش را به یاد مادرش روکسانا گذاشتند.

تایید شد.
خوش اومدین.


ویرایش شده توسط لایتینا فاست در تاریخ ۱۳۹۷/۷/۲ ۲۱:۳۰:۵۰

تصویر کوچک شده


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۸:۴۲ چهارشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۹۷
#2
نام:آنجلینا جانسون
مقام کوییدیچ:مهاجم
گروه:گریفیندور
همسر:جرج ویزلی
فرزندان:فرد ویزلی و روکسانا ویزلی
عضو ارتش دامبلدور...
زندگی نامه:
در یکی از شبهای سرد پاییزی اولین و آخرین فرزند خانواده اصیل جانسون چشم به جهانی پر از خشونت باز کرد. از وقتی که فهمیده بود پدر و مادرش را از دست داده است پیش عمه بزرگرش زندگی می کرد. در یازده سالگی مانند تمام اعضای خانواده اش به هاگوارتز رفت و در گروه گریفیندور گروهبندی شد. درسال یازدهم برای دفاع از حق تمام بچه هایی که والدینشان به دست ولدرمورت به قتل رسیدند به پا خواست و به ارتش دامبلدور پیوست. در اخر او با جرج ویزلی ازدواج کرد و اسم اولین بچه شان را به یاد برادر شوهرش فرد گذاشتند.

معرفی شخصیتتون خیلی کوتاهه. لطفا یکبار دیگه و اینبار کامل تر بفرستید.

تایید نشد.


ویرایش شده توسط بلاتریکس لسترنج در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۲۱ ۲۳:۳۱:۵۷

تصویر کوچک شده


پاسخ به: سال اولی ها از این طرف: کلاه گروهبندی
پیام زده شده در: ۱۳:۴۱ سه شنبه ۲۰ شهریور ۱۳۹۷
#3
سلام...اممم...خب نمیدونم باید سلام میکردم یا نه ولی به هرحال بهترین یا بهتر بگم راحترین مقدمه برای شروع هر چیزیه!
اگه کتاب کورالینو خونده باشید باید بگم شخصیتم خیلی بهش نزدیکه فقط یکم نسبت به اون روحیه اروم تری دارم.
از اونجایی که معرفی گروه هارو خوندم، اسلایترین رو ترجیح میدم...با اینکه فکر میکنم یکم جوش بزرگسالانه باشه ولی از نوشته هاشون خیلی خوشم اومد.
در واقع انتخاب دومی نداشتم ولی چون اجباریه میگم...گریفیندور به نظرم با شخصیتم جور درمیاد.
پس به ترتیب اسلایترین و گریفیندور انتخابام هستن.
ممنون...
راستی یه سوال شما شناسه دیگه ای ندارین؟ اخه فکر کنم خیلی خسته کننده باشه که فقط در نقش کلاه بیاین تایید کنید و برید، یا با این شناسه ایفای نقشم می کنید؟


تصویر کوچک شده


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱:۲۸ دوشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۷
#4
«تصویر شماره 3 کارگاه داستان نویسی»

سست قدم بر می داشت و شنلش برعکس همیشه پشت سرش کشیده میشد. انگار به جای یک پارچه نیم متری کل دنیا را پشت سرش میکشید. سردردش بیشتر از همیشه شده بود به قدری که حتی معجون هایی که برای خودش تجویز می کرد هم از او قطع امید کرده بودند، اکنون فقط یک چیز میتوانست روح نالانش را ارام و سردردش را رام کند.

سنگ فرش قلعه زیر قدم های بی جان و خسته اش اه میکشیدند، شب زیبایی بود. اسمان موهای تیره اش را به گیره هایی از جنس ستاره مزین کرده بود و ماه از همیشه نزدیکتر و درخشان تر به نظر می رسید اگر سوروس کمی از سرعتش می کاهید و به پنجره های نیم دایره ای حتی نیم نگاهی هم می انداخت می توانست در افق های دور جنگل ممنوعه را ببیند که زیر نور ماه میدرخشید و کاج های سر به فلک کشیده اش را به نمایش می گذاشت. اما سوروس بی قرارتر و اندوهگین تر از ان بود که با دیدن ان منظره قلب بی تابش ارام شود.

به جلوی در بزرگ و چوبی که انگار سال ها بود محل قرار عنکبوت ها شده بود که رسید ایستاد، شنلش را مرتب کرد و موهای پریشانش را با دست شانه زد. به هرحال به دیدار معشوقش میرفت، مسکن احساسات خروشانش ، شاید هم دلیلشان بود ،هرچند که واقعی نبود.
سعی کرد بیشتر شبیه خودش شود حتی اگر انعکاس لیلی هم اورا میدید متوجه میشد که چقدر شکسته شده است. دستان بی جان و خسته اش را روی در کشید و بعد در کمال تعجب در به ارامی بی هیچ صدایی باز شد انگار تا اکنون انتظارش را می کشید. سوروس کمی مکس کرد و بعد با قدم های سریع خود را به داخل کشاند و در را پشت سرش بست.

اتاق ساکت و مملو از اشیائی بود که یا صاحبانشان از انها خسته شده بودند و یا خودشان از انها خسته، بیشتر به گورستان ات و اشغال ها می مانست تا اتاقی دنج و راحت برای خلوت کردن با خود اما سوروس مصمم به سمت پارچه ای کهنه و خاک گرفته که روی دست رو بالشتی دابی زده بود، قدم بر می داشت. با کشیدن پارچه خاک روی ان اواره شد و برای انتقام گیری به ریه های سوروس حجوم اورد که البته خرج ان برای سوروس فقط چند عطسه ناقابل بود.

درکمال شگفتی اینه قدی که زیر ملافه پنهان شده بود درخشان و عاری از هرنوع کثیفی بود، سوروس به درون اینه چشم دوخت میخواست تا عمق ان را کشف کند ولی اینه از او پیشی گرفت و از اعماق ان دختری با موهایی به رنگ خورشید غروب با قدم هایی ارام به سمت سوروس امد، اشک دیدگان سوروس را تار کرده بود اما این لحظه مهم تر از ان بود که بگذارد اشک های مزاحم مانع دیدن عشقش شوند لیلی با مهربانی لبخندی گرمی به سوروس زد و سوروس اشک هایش را پاک کرد. اگر شخص ماهری در استراق سم انجا گوش می ایستاد می توانست صدای مورچه مانند سوروس را بشنود که با لحنی بغرنج زیر لب این کلمه را ادا می کرد:
-لیلی!

چشمان سبز لیلی همچنان میدرخشید انگار دنیای ان ور اینه به ناحنجاری ان طرفش نبود سوروس هم متقابلا لبخندی محض دلخوشی زد. لیلی انعکاس سوروس را در اغوش کشید و به ارامی چشمانش را بست. سوروس بیشتر از این نمیتوانست بغضش را خفه کند اشکهایش مانند امواج اقیانوسی خروشان راهشان را به سمت ساحل باز می کردند ، سرش را پایین انداخت و کنترل هق هق گریه اش را از دست داد.تاوان کدام گناهش را می داد؟ حتی نتوانسته بود تلاشش را برای نجات دادن لیلی بکند...خیلی زود اورا از دست داده بود ، قلب شکسته اش پاک و معصومانه هنوز عاشق لیلی بود و حتی با دیدن چشمهای پسرش هم جانی دوباره می گرفت. اما چه میشود کرد مرده مرده است حتی با جادو هم نمی شود زنده اش کرد باید به فکر زنده ها بود...گوشش بدهکار این حرف ها نبود. لیلی دنیاییش بود روحش بود نفسش بود عشقش بود چطور میتوانست باور کند که او رفته است؟! اشک بر گونه اش میچکید و قلب شکسته سوروس خروشان تر میشد، اما لحظه ای بعد اهنگ صدای لیلی در گوشش پیچید:
-من همیشه عاشقت بودم و خواهم بود و قلب من همیشه باتوست و جایگزین قلب شکستت میشه، ... سوروس لطفا کاری که من دیگه نمیتونم برای پسرم انجام بدم رو تو بکن.

سوروس لحظه ای فکر کرد تنها یک رویا بوده رویایی شیرین و دست نیافتنی اما ایینه خبر میداد که رویا به واقعیت پیوسته حال سوروس در ایینه تنها خود را می دید مستحکم و با اراده ای مصمم جلویش ایستاده بود. لیلی با او بود تا همیشه...

درود بر تو فرزندم.

از اعضای قدیمی هستی؟ اگر عضو قدیمی هستی که نیاز به گروهبندی نیست، یک سره برو برای معرفی شخصیت و البته شناسه قبلیت رو هم اطلاع بده.

تایید شد!

در صورتی هم که از اعضای قدیمی نیستی، مرحله بعد: کلاه گروهبندی


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۲۰ ۱۰:۴۴:۰۹
ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۲۰ ۱۰:۴۴:۳۹

تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.